پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

مجتب 12-26-2009 05:53 PM

بیو گرافی شیطان!!!
شيطان، نخستين كسى بود كه بعضى كارها را مرتكب شد و پيش از او كسى آنها را انجام نداده بود. و آنها از اين قرارند:

- اولين كسى كه قياس نمود و خود را از حضرت آدم عليه السلام برتر و بالاتردانست و گفت : من از آتشم و او از خاك در حالى كه آتش از خاك بالاتر است

- اولين كسى كه در پيشگاه با عظمت الهى تكبر نمود و به دستور خالق خود عمل نكرد

- اولين كسى كه كه معصيت و نافرمانى خدا را كرد و آشكارا با او مخالفت نمود

- اولين كسى كه به دروغ گفت : خدا گفته از اين درخت نخوريد، چون درختجاويد است و اگر كسى از آن بخورد تا ابد زنده مى ماند و با خدا شريك مى شود

- اولين كسى كه كه قسم به دروغ خورد و گفت : من شما را نصيحت مى كنم

شيطان اولين كسى است كه صورت هاى مجسمه و بت را ساخت

- اولين كسى كه نماز خواند و يك ركعت آن چهار هزار سال طول كشيد

- اولين كسى كه كه غنا و آواز خواند، همان زمانى كه آدم عليه السلام از درخت نهى شده خورد.

- اولين كسى كه نوحه خواند و گريست ؛ چون او را به زمين فرستادند، به ياد بهشت و نعمتهاى آن نوحه و گريه كرد.

- اولين كسى كه لواط كرد آنگاه كه به ميان قوم لوط آمد

- اولين كسى كه دستور ساختن منجنيق را داد تا حضرت ابراهيم عليه السلام را با آن در آتش اندازند.

- اولين كسى كه دستور ساختن نوره را در زمان حضرت سليمان داد، براى اين كه موهاى اضافى پاى بلقيس پادشاه سبا را از بين ببرند.

- اولين كسى كه دستور ساختن شيشه را داد تا حضرت سليمان عليه السلام آن را روى خندق گذارد و بلقيس را آزمايش كند.

- اولين كسى كه عبادت و بندگى او، فرشتگان را به تعجب در آورد

- اولين كسى كه به خداى خود اعتراض كرد.

-اولین كسى كه شبيه شدن به ديگران را مطرح و مردم را به آن تشويق كرد.

- اولين كسى كه كه سحر و جادو كرد و آن دو را به مردم ياد داد.

- اولين كسى كه براى زيبايى ، زلف گذاشت .

- اولين كسى كه شبيه شدن به ديگران را مطرح و مردم را به آن تشويق كرد.

- اولين كسى كه نقاشى كرد و چهره كشيد.

- اولين كسى كه آتش حسدش شعله ور شد.

- اولين كسى كه به ناحق مخاصمه و جدال كرد.

- اولين كسى كه خداى تعالى به او لعنت نمود( و از ناراحتى فرياد كشيد.

- اولين كسى كه به خدا كفر ورزيد.

- اولين كسى كه گريه دروغى نمود.

- اولين كسى كه عبادت و خلقت خود را ستود.

- اولين كسى كه صورت هاى مجسمه و بت را ساخت .

مجتب 12-26-2009 06:43 PM

فقیر و ثروتمند

روزی یک مرد ثروتمند ،
پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،
چقدر فقیر هستند.
آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :
نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر کنم.
پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :
فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،
پسر اضافه کرد:
متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…

روناک 12-26-2009 09:33 PM

زمانی نقاشی معرو ف به دستور دستگاه سلطنتی انگلستان به دنبال ترسیم خوبی و بدی برآمد خوبی را در چهره ی مسیح و بدی را در چهره ی یهودا حواری خائن به عیسی تجسم کرد او مدتها به دنبال چهره هایی می گشت که معرف این دو باشند روزی در مراسم سرودی که در کلیسا برگزار میشد چهره ای را دید پر از معصومیت،عشق،مهربانی و زیبایی او متوجه شد که این چهره نماد همه ی زیبایی های عالم است و از او خواست که مدل خیر نقاشی او شود نقاش سالها به دنبال چهره ای که تمام زشتی های عالم را بتوان در او یافت به جستجو پرداخت اما...تا اینکه روزی مردی را دید ژنده و مست و مندرس که نکبت از سر و رویش می بارید نقاش شادمان از یافته ی خویش مرد را به محل کار خود آورد مرد مست که پس از پایان کار به خود آمده بود با بهت به نقاش گفت من این نقاشی را دیده بودم سالها قبل وقتی هنوز همه چیز خود را از دست نداده بودم مردی مرا برای مدل نقاشی خود انتخاب کرد!!!

ali215 12-26-2009 09:39 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط کارگر سایت (پست 434)
داستانک داستانکهای رمانتیک و پندآموز
مجموعه داستانهای کوتاه و عبرت آموز

در این تاپیک قصد داریم نوشته ها و داستان های کوتاه و تامل برانگیز را بگذاریم

حتما در روزنامه ها و برنامه های تلویزیونی نمونه هایی از این کارها را دیده اید

نوشته های پند آموز و تامل برانگیز

منظور حکایاتی که در کتب ادبیات خوانده ایم نیست هرچند آنها هم میتوانند در اینجا

جای گیرند .

برای مثال به نمونه های زیر توجه کنید /

============================
از این نوع داستانها در اینترنت زیاد پیدا میشه اما من سعی کردم اوناییشو که ارزش خوندن دارند و خیلی فضایی نیستند و
آدم رو یاد مجموعه کلید اسرار شبکه 3 نمیندازه انتخاب کنم . از منابع متعددی انتخابشون کردم امیدوارم با خوندنشون
کمی بیشتر تامل کنید در مورد زندگی و آنچه که در اطرافمون اتفاق میفته

ممنون خیلی جالب بود:53::53::53:

مهسا69 12-27-2009 01:14 AM

کینه
 
معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد ، از هر میوه ای که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند.

فردا بچه ها با کيسه های پلاستيکی به کودکستان آمدند . در کيسه بعضی ها دو٬ بعضی ها سه، و بعضی ها پنج٬ میوه بود.

معلم به بچه ها گفت :

تا دو هفته هر کجا که می روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند . روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايت از بوی میوه های گنديده . به علاوه ، آن هايی که میوه های بيشتری داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند . پس از گذشت دو هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسيد : از اينکه دو هفته میوه ها را با خود حمل می کرديد چه احساسی داشتيد ؟
بچه ها از اينکه مجبور بودند ، میوه های بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از اين بازی ، اين چنين توضيح داد:

اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايی که دوستشان نداريد را در دل خود نگه می داريد و همه جا با خود مي بريد . بوی بد کينه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنيد . حالا که شما بوی بد میوه ها ها را فقط برای دو هفته نتوانستيد تحمل کنيد٬
پس چطور می خواهيد بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنيد ؟



مجتب 12-31-2009 09:54 PM

تصور كنيد بانكي داريد كه در آن هر روز صبح 86هزار و 400 تومان به حساب شما واريز مي شود و تا آخر شب فرصت داريد

همه پولها را خرج كنيد ،‌چون آخر وقت حساب خود به خود خالي مي شود .

در اين صورت شما چه خواهيد كرد ؟

البته كه سعي مي كنيد تا آخرين ريال را خرج كنيد !

هر كدام از ما چنين بانكي داريم : بانك زمان

هر روز صبح ،‌در بانك شما 86400 ثانيه اعتبار ريخته مي شود و آخر شب اين اعتبار به پايان مي رسد .

هيچ برگشتي نيست و هيچ مقداري از اين زمان به فردا اضافه نمي شود .
ارزش يك سال را دانش آموزي كه مردود شده ،‌مي داند .
ارزش يك ماه را مادري كه فرزندي نارس به دنيا آورده ،‌مي داند .
ارزش يك هفته را سر دبير يك هفته نامه مي داند .
ارزش يك ساعت را عاشقي كه انتظار معشوق را مي كشد ،‌
ارزش يك دقيقه را شخصي كه از قطار جامانده ،‌
و ارزش يك ثانيه را آنكه از تصادفي مرگبار جان به در برده ،‌مي داند .
هر لحظه گنج بزرگي است ،‌گنجتان را مفت از دست ندهيد .
باز به خاطر بياوريد كه زمان به خاطر هيچكس منتظر نمي ماند .
ديروز به تاريخ پيوست .
فردا معماست .
و امروز هديه است .

مهسا69 01-01-2010 02:47 AM

پند لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت:

امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم
چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری
هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی
در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری
آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست





مجتب 01-01-2010 03:03 AM

اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود پس از اندک زمانی داد شیطان

در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را

هدایت می کند و...

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن

که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند

مجتب 01-01-2010 03:06 AM


خدا چقدر دوستت داره

جایی بودیم که پدری با دخترک کوچیکش هم در جمع ما بودند .

پدر از این دخترک ناز پرسید : دخترم ! بابایی رو چقدر دوست داری ؟

دخترک معصوم جواب داد : همون قدر که خدا دوستت داره !!!

پدر نگاهی آمیخته به تحسین و شرم به دخترکش انداخت و نگاهی شرمسارانه هم به

ماها و چشماش به اشک نشست .

پاسخی داد که یه توش یه دنیا پند و اندرز و حکمت و عبرت هست .

پاسخی داد که بسیار کوتاه و گویا بود .

پاسخی داد که انگار همه ی ما مخاطبش بودیم .

پاسخی که همه مونو بیدار کرد ....خدا کنه دوباره خواب غفلتمون نبره !

راستی ...

خدا چقدر دوستت داره ؟؟!!

مهسا69 01-01-2010 04:17 AM

پدر و پسر

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام


MAHDI 01-01-2010 10:01 AM

سادگی واقعیت
بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستمون ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.
شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند.نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:
نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟
واتسون گفت: ميليونها ستاره مي بينم .
هلمز گفت: چه نتيجه ميگيري؟
واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.
از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد.
از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت: واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه چادر ما را دزديده اند!

مهسا69 01-01-2010 03:25 PM

تک فن

کودکی 10 ساله که دست چپش در یک حادثه از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.پدر فرزند اصرا ر داشت که از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد.استاد نیز قول را پذیرفت و قول داد که تا یک سال از فرزندش یک قهرمان بسازد0در طول شش ماه فقط استاد روی بدن سازی کودک کار کرد و حتی یک فن هم به او آموزش نداد.بعد از شش ماه استاد به او یک فن را آموخت و فقط با اون یک فن تمرین می کرد.سرانجام مسابقات شروع شد و استاد و شاگرد یک ساله فقط یک فن را تکرار کردند و به مسابقات رفتند.کودک تک دست توانست با آن یک فن همه حریفان خود را شکست بدهد.سه ماه بعد کدوک با همان تک فن در مسابقات باشگاهی نیز پیروز شد.وقتی که مسابقات به اتمام رسید دلیل پیروزی خود را از استادش پرسید.استاد به کودک گفت:دلیل پیروزی تو همان تک فن بود اولاَ همان تک فن را میدانستی دوماُ به همان تک فن مسلط بودی سوما تنها امیدت این فن بود و راه مقابله با آن گرفتن دست چپ تو بود که تو آن دست را نداشتی

روناک 01-03-2010 10:02 PM

نویسنده ای جوان می گوید:خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزدم
بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگیم برق زد در هر صحنه دو جفت پا روی شن دیدم یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است
هم چنین متوجه شدم که این در سخت ترین دوران زندگیم بوده است
این واقعاً برایم ناراحت کننده بود در بار ه اش از خدا سوال کردم:خدایا! تو گفتی اگر با تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود
ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشته است.
نمی فهمم چرا در زمانی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی؟
خدا پاسخ داد : بنده ی بسیار عزیزم! من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت .اگر در آزمونها و رنجها فقط یک جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم!

مجتب 01-04-2010 02:37 PM

مردی کهسوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار
مهمّیدارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید
"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶متری در طولجغرافیایی " ۱٨'۲۴۸۷ وعرضجغرافیایی "۴۱'۲۱ ۳۷هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.
اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!

روناک 01-04-2010 11:26 PM

کلاس پنجم دبستان همکلاسی قوی هیکلی داشتیم که برای من مظهر تمام زشتی های دنیا بود به سه دلیل
اول اینکه کچل بود دو اینکه سیگار می کشید و سوم که از همه تنفر زا تر بود این که در آن سن و سال زن داشت!!!
سالها بعد آن پسر قوی هیکل را در حالی که همراه همسرم بودم در خیابان دیدم در حالی که خود من هم زن داشتم هم کچل شده بودم و هم سیگار می کشیدم!
دکتر شریعتی

روناک 01-09-2010 11:07 PM

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها
> می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر
> گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا
> کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم
> مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت
> ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ
> دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه"*
>

مجتب 01-12-2010 10:12 PM

حکایتی از عبید زاکانی ( آخر خوندنیه )

خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏ اند؟»
گفت: «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند
خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! !!!

مهسا69 01-17-2010 02:36 PM

پاره آجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. "براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت.... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد .... در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!



روناک 01-22-2010 01:55 PM

چنگیزخان و
> شاهینش
>
>
>
>
> یک روز صبح،
> چنگیزخان مغول و درباریانش برای
> شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو
> کمانشان را برداشتند و چنگیزخان
> شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
> شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر
> بود، چرا که می توانست در آسمان
> بالا برود و آنچه را ببیند که
> انسان نمی دید.
>
>
>
> اما با وجود
> تمام شور و هیجان گروه، شکاری
> نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو
> برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش
> باعث تضعیف روحیه ی همراهانش
> نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت
> تنها قدم بزند.
>
> بیشتر از حد
> در جنگل مانده بودند و نزدیک بود
> خان از خستگی و تشنگی از پا در
> بیاید. گرمای تابستان تمام
> جویبارها را خشکانده بود و آبی
> پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! –
> رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش
> جاری بود.
>
> خان شاهین
> را از روی بازویش بر زمین گذاشت و
> جام نقره ی کوچکش را که همیشه
> همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت
> زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست
> آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال
> زد و جام را از دست او بیرون
> انداخت.
>
> چنگیز خان
> خشمگین شد، اما شاهین حیوان
> محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش
> بود. جام را برداشت، خاک را از آن
> زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا
> نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره
> آن را پرت کرد و آبش را بیرون
> ریخت.
>
> چنگیزخان
> حیوانش را دوست داشت، اما می دانست
> نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به
> او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی
> از دور این صحنه را می دید، بعد به
> سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی
> تواند یک پرنده ی ساده را مهار
> کند.
>
> این بار
> شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را
> برداشت و شروع کرد به پر کردن آن.
> یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری
> را به شاهین. همین که جام پر شد و می
> خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره
> بال زد و به طرف او حمله آورد.
> چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی
> شاهین را شکافت.
>
>
> جریان آب
> خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود
> به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره
> بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند.
> اما در کمال تعجب متوجه شد که آن
> بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن،
> یکی از
> سمی ترین مارهای منطقه مرده است.
> اگر از آب خورده بود، دیگر در میان
> زندگان نبود.
> خان شاهین
> مرده اش را در آغوش گرفت و به
> اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی
> زرینی از این پرنده بسازند و روی
> یکی از بال هایش حک کنند:
> «یک دوست، حتا وقتی کاری می
> کند که دوست ندارید، هنوز دوست
> شماست.»
>
>
> و بر بال
> دیگرش نوشتند:
> «هر عمل از روی خشم، محکوم به
> شکست است

پائولو کوئیلو

روناک 01-26-2010 06:36 PM

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب . کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد ..» اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد . مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت .. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند . کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . .. . کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »

روناک 01-26-2010 06:37 PM

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که
پیراهن نداشت!!!.
(۱۸۷۲)
لئو تولستوی


kiana 01-28-2010 07:10 PM

يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.



در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين كار شما تروريسم خالص است!
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:
((با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند))
پائولو كوئلیو

deltang 01-29-2010 12:48 PM

داستان پسری که بدون هیچ زحمتی پول بدست می‌آورد اما چیزهای مهم‌تری را از دست می‌داد!


http://img.ir4ever.com/other/1388/10/pool.jpg
پسر كوچكی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سكه‌ای یك سنتی پیدا كرد. او از پیدا كردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد كه او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سكه های بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش، 296 سكه 1 سنتی، 48 سكه 5 سنتی، 19 سكه10 سنتی، 16 سكه 25 سنتی، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده یك دلاری پیدا كرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز
طلوع خورشید ، درخشش 31369رنگین كمان و منظره درختان ا فرا در
سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حا لی كه از شكلی به شكلی دیگر در می‌آمدند، ندید . پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

deltang 01-29-2010 12:49 PM

داستان آموزنده دم گاو!!


مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می‌گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

deltang 01-29-2010 12:51 PM

یک داستان واقعی از عشق یک مارمولک


خانه‌های ژاپن با دیوار‌هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می‌پوشانند. در یکی از شهر‌های ژاپن، مردی دیوار خانه‌اش را برای نو سازی خراب می‌کرد که مارمولکی دید.

میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود. مرد چشم بادامی، دلش سوخت و کنجکاو شد.
وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت؟ چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!

شهروند ژاپنی متحیر این صحنه، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست. این جانور در 10 سال گذشته چه کار می‌کرده؟ چگونه و چی می‌خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد. این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.


مرد ژاپنی، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت: 10 سال مراقبت بی‌منت؛ چه عشق قشنگ و بی‌کلکی. چطور موجودی به این کوچکی می‌تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقت‌ها ما انسان‌ها از هم گریزانیم؟

deltang 01-29-2010 12:56 PM

خیانت



چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.
http://img.ir4ever.com/other/1388/8/w01.jpg
زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.
http://img.ir4ever.com/other/1388/8/w02.jpg
آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.
http://img.ir4ever.com/other/1388/8/w03.jpg
دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
http://img.ir4ever.com/other/1388/8/w04.jpg
دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.
http://img.ir4ever.com/other/1388/8/w05.jpg
دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.
http://img.ir4ever.com/other/1388/8/w06.jpg
رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
http://img.ir4ever.com/other/1388/8/w07.jpg
قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

http://img.ir4ever.com/other/1388/8/w08.jpg

behrad2226 01-31-2010 11:08 PM

شام آخر
 
پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.

زن ديگري که همسرم از من ميخواست که با او بيرون بروم مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم.

آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم. مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست.

به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.

او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد...



آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.

با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند.



ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گويي همسر رئيس جمهور بود.

پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسيده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم.

هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدر حرف زديم که سينما را از دست داديم.

وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .

وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟

من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم.



چند روز بعد مادر م در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم. کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد.



يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:

نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آن شب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم...



در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوييم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم. هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست.زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود

امیر عباس انصاری 02-01-2010 10:31 AM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط behrad2226 (پست 116188)
پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون***********شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود

ضمن سپاس از مطلب زیبایتان
اینگونه مطلب جاش اینجاست:
موضوع مهم : داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

منتقل شد
امیر عباس

MAHDI 02-04-2010 10:48 AM

بستنی با شکلات
روزگاري كه بستني با شكلات به گراني امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اي وارد قهوه فروشي هتلي شد و پشت ميزي نشست. خدمتكار براي سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسيد: «بستني با شكلات چند است؟»
خدمتكار گفت: «٥٠ سنت»
پسر كوچك دستش را در جيبش كرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: «بستني خالي چند است؟»
خدمتكار با توجه به اين كه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اي بيرون قهوه فروشي منتظر خالي شدن ميز ايستاده بودند، با بي‌حوصلگي گفت: «٣٥ سنت»
پسر دوباره سكه‌هايش را شمرد و گفت: «براي من يك بستني بياوريد
خدمتكار يك بستني آورد و صورت‌حساب را نيز روي ميز گذاشت و رفت. پسر بستني را تمام كرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت كرد و رفت. هنگامي كه خدمتكار براي تميز كردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روي ميز در كنار بشقاب خالي، ١٥ سنت براي او انعام گذاشته بود. يعني او با پول‌هايش مي‌توانست بستني با شكلات بخورد امّا چون پولي براي انعام دادن برايش باقي نمي‌ماند، اين كار را نكرده بود و بستني خالي خورده بود.

aesman 02-04-2010 10:12 PM

در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي‌كرد كه به تمرين‌هايش ادامه دهد. گرچه به او مي‌گفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرين‌ها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرين‌ها شركت مي‌كرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي‌كرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرين‌ها شركت مي‌كرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه مي‌داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي‌تمرين‌ها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد. در يكي از روزهاي آخر مسابقه‌هاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي‌رفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي‌كرد آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني روي شانه‌هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرامي ‌وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرف‌هاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار مي‌كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد مي‌تواني بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نمي‌توانستند آنچه را كه مي‌ديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود.

تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي‌توانست او را متوقف سازد. او مي‌دويد پاس مي‌داد و به خوبي دفاع مي‌كرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نمي‌توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: مي‌دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي‌دانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه‌ها شركت مي‌كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي‌توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي‌خواستم به او نشان دهم كه مي‌توانم خوب بازي كنم.

aesman 02-04-2010 10:19 PM

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

تاري 02-06-2010 11:42 AM

داستان عبرت آموز :: وقتی غورباقه ها آدم می شوند !


در نيمه روز قورباغه ها جلسه اي گذاشتند. يكي از آن ها گفت: اين غير قابل تحمل است. حواصيل ها روز ما را شكار مي كنند و راكون ها شب كمين ما را مي كشند.
ديگري گفت: بله. هريك به تنهايي به حد كافي بد هستند اما هر دو، حواصيل ها و راكون ها با هم يعني ما يك لحظه آرامش نخواهيم داشت. بايد حواصيل ها را از آبگير بيرون كنيم. بايد دورشان كنيم.
بله، همه ي قورباغه ها تاييد كردند. حواصيل ها را دور كنيم، حواصيل ها را دور كنيم.
اين صدا توجه حواصيلي را كه آن نزديكي ها در حال شكار بود جلب كرد.
گفت: چي شنيدم ، كي رو دور كنيد؟.
قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كه مثل خنجر بود. فرياد زدند: راكون ها را، راكون ها را بايد دور كرد. حواصيل گفت: من هم فكر كردم همين رو گفتيد و به ماهيگيري ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنيم!
بعد از اين تصميم مشكلي پيش آمد ، حالا چه كسي بايد به راكون ها حكم اخراج را مي داد . يكي بعد از ديگري انتخاب مي شدند و كنار مي كشيدند . بالاخره قورباغه امريكايي انتخاب شد.
«البته از همه بزرگ تر و براي اين كار ازهمه بهتره.»
قورباغه امريكايي كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من يكي ام اما اونا يك لشكر.»
يكي از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو مي آم.»
«بله ما هم مي آييم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه مي آييم ما همه خواهيم آمد.»
قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوري كه شد شما با من مي مونيد»
يكي از قورباغه ها گفت :« مثل سايه همراه تو خواهيم آمد.»
قورباغه ها ي ديگر موافقت كردند : «بله مثل سايه، مثل سايه»
قورباغه امريكايي هنوز بي ميل بود . بقيه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداريشان بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سايه دنبال او خواهند بود و او پذيرفت نماينده آن ها باشد . خورشيد غروب كرد. حواصيل ها به آشيانه شان در بالاي آبگير پرواز كردند. هنگام شفق قورباغه امريكايي گفت: «راكون ها به زودي خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهيد بود مثل سايه ، نه؟»
قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سايه، مثل سايه»
ستاره ها در آسمان بدون ماه مي درخشيد. هوا خيلي تاريك بود. نور ستاره ها اينقدر بود كه بشود راكون ها را ديد وقتي كه بالاخره از زير بوته ها ظاهر شدند. يك مادر و بچه هايش.
قورباغه امريكايي به درون بركه جست زد و فرياد كشيد: پست فطرت ها دور شويد.
راكون ها ي ياغي از اين بركه دور شويد. شما تبعيد شديد.
مادر راكون گفت: راستي؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودي كردند. با اين كه قورباغه امريكايي از ترس مي لرزيد اما خودش را نباخت.
- ما به دستور چه کسي تبعيد شده ايم؟.
قورباغه امريكايي گفت: همه ما . منتظر بود جماعتي از او حمايت كنند. اما فقط سكوت بود و قورباغه بزرگ درست قبل از بلعيده شدن، برگشت و ديد كه تنها است.
بيشتر دوستان كمي قبل از اينكه اقدام كنيد قول خود را فراموش مي كنند ، چون حتي سايه شما در تاريكي ترک تان مي كند!.

تاري 02-06-2010 11:43 AM

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا۱۲ سوسیس و یه ران خوك بدین" . 5۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . http://f556.mail.yahoo.com/ya/downlo...inbox&inline=1

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلوحرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد..قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکهبدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته هایمان را بدانیم

تاري 02-06-2010 11:44 AM

اولین شانس
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد
اما………گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی

تاري 02-06-2010 11:45 AM

آيا قدر خود را مي دانيم
یه سخنران معرف در مجلسی که دویست نفر در آن حصور داشتند . یک اسکناس صد دلاری را ازجیبش بیرون آورد
پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟
دست همه حاضران بالا رفت
سخنران گفت بسیار خوب من این اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آن می خواهم کاری بکنم
و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید
چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟
و باز دستهای حاضرین بالا رفت
این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی رمین کشید بعد
اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ باز دست همه بالا رفت
سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید
و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم
خم می شویم مچاله می شویم خاک آلود می شیم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی
سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم


تاري 02-06-2010 11:45 AM

اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد.

در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.
در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.

http://www.negahak.com/upload/k-12531.jpg


يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد...

آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.

وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم.

تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...

بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.

http://www.negahak.com/upload/k-12532.jpg
اين اثر خارق العاده را مشاهده كنيد
انديشه كنيد و به خاطر بسپاريد كه مسلما روياهاي ما با حمايت ديگران تحقق مي يابند

deltang 02-06-2010 03:18 PM

عشق در بیمارستان


لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

روناک 02-06-2010 07:13 PM

مدیریت بحران

روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد...
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم...



رزیتا 02-06-2010 09:25 PM

وکيل(داستان)
 
وکيل(داستان)

http://img.tebyan.net/big/1388/11/60...9062249253.jpg

مطمئن نبودم که من يک وکيل دارم، نمي‌توانستم در اصل اطلاع دقيقي بگيرم، همه‌ي چهره‌ها غيرقابل‌تحمل بودند، بيشتر آدمهائي که در مقابل من رفت‌و‌آمد مي‌کردند و پشت‌سر‌هم تو راهروها از مقابل من رد مي‌شدند، همگي شکل زنهاي چاق و پير بودند، با پيش‌بندهاي بزرگ راه راه آبي تيره و سفيد که تمام اندامشان را پوشانده بود. دستي روي شکم مي‌کشيدند و با قدم‌هاي سنگين به اين سو و آن سو مي‌رفتند. نيز نتوانستم دريابم که آيا ما درون ساختمان يک دادگاه بوديم؟

بعضي شواهد بر له، ولي بيشتر عليه اين نظر بودند. جدا از تمامي مسائل در دادگاه، صداي مهيبي از فاصله دور بلا‌انقطاع شنيده مي‌شد. معلوم نبود از کدامين سو، چرا که در تمامي راهرو طنين انداخته بود. اينطور به نظر مي‌آمد که از همه جا، يا شايد همانجائي که اتفاقاً آدم توي آن قرار دارد، انگار محل اصلي طنين اين صداي غريب بود. اين يک خيال بود، چرا که صدا از فاصله بسيار دور به گوش مي‌رسيد. اين راهروهاي باريک و دالان‌‌مانند که به آرامي بهم متصل مي‌شدند، با درهاي بلند و تزئين‌هاي ساده،؛ مثل‌اينکه به يک خواب عميق دائمي فرو‌رفته‌باشند، راهروهاي يک موزه يا يک کتابخانه بودند . اما اگر اينجا دادگاه نيست، پس چرا من نگران داشتن وکيل هستم؟ براي اينکه من هميشه يک وکيل جستجو مي‌کردم؛ همه جا حياتي و لازم است، چرا که وکيل در هر جائي مورد احتياج است، حتي بيشتر از دادگاه.
به غير از اين اما، رابطه پذيرش جرم يک حکم است ، که با تأئيد و تحسين همراه است؛ اينجا و آنجا نزد آشنايان و غريبه‌ها، دوستان، در خانواده و اجتماع، درشهر و ده، خلاصه همه جا.
اينجاست که داشتن يک وکيل ضروري است.


براي اينکه دادگاه حکم خود را از روي قانون صادر مي‌کند، مجبور هم هستيم که آن را بپذيريم. ناگزيريم که آن را بپذيريم، چرا که اگر با آن ناعادلانه و سطحي برخورد شود، زندگي کردن ناممکن است، آدم بايد به دادگاه اعتماد داشته باشد و به عاليجناب قانون، آزادي کامل بدهد. براي اينکه اين تنها وظيفه اوست. اما براي قانون همه چيز خلاصه مي‌شود در اتهام، وکيل و حکم. خود را قاطي کردن براي انسانهاي آگاه هم، گناهي نابخشودني است. به غير از اين اما، رابطه پذيرش جرم يک حکم است ، که با تأئيد و تحسين همراه است؛ اينجا و آنجا نزد آشنايان و غريبه‌ها، دوستان، در خانواده و اجتماع، درشهر و ده، خلاصه همه جا.


http://img.tebyan.net/big/1388/11/16...4723513019.jpg

اينجاست که داشتن يک وکيل ضروري است. چندين و چند وکيل، بهترين‌ها، يکي در کنار ديگري، يک ديوار از انسانهاي زنده، چرا که وکيل‌ها سخت تغييردادني هستند. اما دادستانها؛ اين روباهان مکار، موشهاي نامرئي که توي هر سوراخي براحتي وارد مي‌شوند، حشرات موذي‌اي که زيرآب هر وکيلي را مي‌زنند.

آهان(پس واسه همين من اينجا هستم! وکيل مدافع جمع‌اوري مي‌کنم، اما تا حالا که کسي را پيدا نکرده‌ام. فقط اين پير زنها همينطور مي‌آيند و مي‌روند، اگر در حال جستجو نبودم، تا حالا خوابم برده بود. من در مکان درستي نيستم، بدبختانه نمي‌توانم اين حقيقت را ببينم، که جاي عوضي‌اي هستم. بايد در جائي باشم که انسانهاي زيادي در کنار هم جمع مي‌شوند، از تمامي اکناف، اقشار، شغل‌ها، از هر سني. من بايد اين امکان را داشته باشم که مناسب‌ترين و دوست‌داشتني‌ترين کساني‌که نگاهي به من دارند را با دقت و آرامش از ميان جمع بزرگ انتخاب کنم. بهترين و مناسب‌ترين حالت شايد يک بازار مکاره باشد. به جاي اين، من چکار مي‌کنم. توي اين راهرو‌ها وول مي‌خورم، جائي که چند تا پيرزن که با کندي و بي‌حالي و بي‌توجه به من، راه خودشان را مي‌روند، مثل ابرهاي باراني جابجا مي‌شوند، با سرگرمي‌هاي مجهول هم مشغول هستند، بدون اينکه بفهمند چکار مي‌کنند.
اگر اينجا درون راهروها پيدا‌نمي‌کني ، درها را باز کن، پشت اين درها چيزي پيدا نمي‌کني، يک طبقه ديگر وجود دارد. آن بالا هم چيزي پيدا نکردي، اين هم آخر دنيا نيست. خيز بردار وبپر، بسوي پله‌هاي جديد.


براي چي با عجله و کورکورانه وارد خانه‌اي مي شوم، بدون‌اينکه تابلوي بالاي در را نگاه کنم، بعد وارد راهرو‌ها مي شوم، خودم را با تفاله‌هائي قاطي مي‌کنم، که به خودشان هم القا کرده‌اند که دارند کار مهمي انجام مي‌دهند. بعد هم حتي نمي‌توانم به خاطر بياورم که جلوي چنين خانه‌اي بوده‌ام، يک بار هم از پله‌ها بالا رفته باشم. ولي اجازه ندارم برگردم. اين وقت به‌هدر‌دادن ، اعتراف به پذيرش راه خطا، برايم غير قابل تحمل است. چطوري؟ در اين زمان کوتاه و زودگذر، همراه چنين صداي مهيبي از پله‌ها پائين رفتن؟ نه اين غيرممکن است، با اين زمان کوتاهي که در اختيار تو قرار داده شده، که تو اگر حتي يک ثانيه را از دست بدهي، تمام زندگي را باخته‌اي. اين مدت زمان، بيشتر از اين نيست، همين قدر است، درست مثل زماني که تو از دست مي‌دهي.

http://img.tebyan.net/big/1388/11/11...5641623498.jpg

يک راهي را که انتخاب کرده‌اي ادامه بده، با تمامي مشکلاتش. تو فقط مي‌تواني برنده شوي. خطري تو را تهديد نمي‌کند. شايد دست آخر سقوط کني، که بعد از اولين قدم‌ها از پله‌ها پائين بيائي، از پله‌ها به پائين پرت شوي، شايد ،نه، بلکه يقيناً.

اگر اينجا درون راهروها پيدا‌نمي‌کني ، درها را باز کن، پشت اين درها چيزي پيدا نمي‌کني، يک طبقه ديگر وجود دارد. آن بالا هم چيزي پيدا نکردي، اين هم آخر دنيا نيست. خيز بردار وبپر، بسوي پله‌هاي جديد.
تا زماني که تو اوج‌گرفتن را فراموش نکرده‌اي، پله‌ها هم حرکتشان قطع نخواهد شد. در مقابل گام‌هاي اوج‌گيرنده‌ي تو، پله‌ها هم بطرف بالا رشد مي‌کنند.


جواب سوال را در اينجا بيابيد.

اثر: فرانتس کافکا/ترجمه: فرخ شهرياري

deltang 02-08-2010 11:06 AM

زنجيره عشق

يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود. اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود .


اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.


زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا" لطف شماست.


وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد: "چقدر بايد بپردازم؟"


و او به زن چنين گفت: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام و روزي يک نفر هم به من کمک کرد،¸همونطور که من به شما کمک کردم."


اگر تو واقعا" مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه !


چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸و احتمالا" هيچ گاه هم نخواهد فهمید . وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار رو بياره، زن از در بيرون رفته بود، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود .


در يادداشت چنين نوشته بود: شما هيچ بدهي به من ندارید .


من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کرد م. اگر تو واقعا" مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي، بايد اين کار رو بکنی . نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!


همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر مي کرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه ... "


به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه.


اکنون ساعت 04:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)