پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 01-06-2011 08:10 PM


شق القمر کرد

داستان:
هرگاه از شخصی عمل خارق العاده ای و غیر قابل تصور سر بزند از آن به «شق القمر» تمثیل کرده می گویند : «واقعا شق القمر کرده است.»

یکی از مهمترین معجزات پیامبر اسلام شق القمر است که روایت می کنند عده ای از مشرکان قریش مجتمع خدمت پیغمبر رسیدند و گفتند : «ای محمد، اگر در دعوی نبوت صادق هستی و عمل تو سحر و جادو نیست هم اکنون ماه را در وسط آسمان دو نیمه کن تا ما به رای العین شق القمر را ببینیم و با رسالت تو ایمان بیاوریم زیرا شنیدمی که سحر و جادو فقط در روی زمین امکان دارد ولی در آسمان موثر نیست.» در آن هنگان مردم در منی بودند.
پیغمبر اسلام دست به دعا بر داشت و از خداوند مسئلت کرد که این آخرین حجت رسالتش را با این قوم مشرک نشان دهد تا شاید دست از عناد و لجاج بردارند. بلافاصله وحی نازل شد که ماه در اختیار توست و می توانی آن را دو پاره کنی.
پیغمبر اکرم به روایتی انگشت مجسمه اش را به جانب آسمان دراز کرد و ماه از میان دو نیمه شد. «در آن هنگام که مردم در منی بودند به طوری شکافته شد که کوه حرا در میان دو پاره ی آن که مانند دو شعله بود می نمود.»

behnam5555 01-06-2011 10:27 PM



سزای نیکی بدی است

داستان:
روزی یک نفر چوپان در بیابان می گذشت تا زمین علف دار خوبی برای گوسفندان خود پیدا کند. دید جنگل آتش گرفته، ماری هم در میان آتش مانده است، با خود گفت : «خوب است که این مار را از آتش نجات بدهم» رفت مار را برداشت در توبره کرد و رفت که از آتش بگذرد. یکدفعه مار سر از توبره درآورد و گفت : «اشهدت را بگو که میخواهم تو را نیش بزنم»

چوپان بیچاره گفت : «خیلی خب این هم مزد من بود؟ بیا بریم از سه تا موجود دیگر بپرسیم اگر گفتند سزای نیکی بدی است مرا نیش بزن والا از توبره بیا بیرون و برو» مار گفت : «بسیار خب» رفتند و رفتند تا رسیدند به جوی آبی، چوپان از آب پرسید : «آیا سزای نیکی بدی است؟» آب گفت : «بلی» چوپان پرسید : «چرا؟» آب گفت : «برای اینکه از من زراعت می کنی و سر جوی آب بعد از آب خوردن دست و روی خودت را می شویی و آب دهانت را در من می اندازی»
در اینجا چوپان بیچاره یک سوال را باخت و ناامید شد. مار گفت : «دیدی که یک سوال را باختی، برو تا دو سوال دیگر را بکنی» چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به درختی، چوپان از درخت پرسید : «آیا سزای نیکی بدی است؟» درخت گفت : «بلی» چوپان باز دلش شکست و پرسید : «چرا؟» درخت گفت : «شما می آیید پای درخت که من باشم در سایه ام استراحت می کنید از میوه ام می خورید، برگم را به گوسفندانتان می دهید و در آخر هم شاخه های مرا برای چوبدست می شکنید»
در اینجا امید چوپان قطع شد مار گفت : «دیدی دو سوال را باختی یک سوال دیگر داری» چوپان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به یک روباهی، چوپان تا به روباه رسید گفت : «شیخ روباه بگو ببینم سزای نیکی بدی است؟» روباه گفت : «باید من اصل مطلب را بدانم بعد بگویم» چوپان داستان آتش گرفتن جنگل و گرفتار بودن مار را برای روباه تعریف کرد. روباه با خود فکری کرد و گفت : «من اول باید ببینم وقتی که تو مار را توی توبره کردی چطور به میان توبره رفت حالا هم مار را با توبره به زمین بگذار و مار یک مرتبه دیگر برود به میان توبره که من ببینم و دربیایید که فتوی بدهم»
مار از توبره درآمد به محض اینکه رفت به میان توبره روباه گفت : «امانش نده ! بزن با سنگ او را بکش که سزای نیکی بدی است و این را هم در گوش بگیر که دوباره مار را در آستین خود راه ندهی !»
فردوسی بزرگ نیز می فرمایند :

سر ناکسان را برافراشتن
وز آنان امید بهی داشتن

سر رشته خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است




behnam5555 01-06-2011 10:30 PM


سگ داند و پینه دوز در انبان چیست


داستان:

پینه دوزی از کسی طلبکار بود و بدهکار بدحسابی می کرد و طلب او را نمی داد. پینه دوز عاقبت خسته شد و یک روز مشته ای (آلتی فلزی برای کار کفش دوزی) داخل انبان گذاشت و به سراغ بدهکار رفت تا طلبش را وصول کند و کار یکسره بشود.
وقتی به در خانه بدهکار رسید، سگش به او حمله کرد.
پینه دوز انبان را بر سر سگ زد و سگ را کشت.


یا رب سبب مرگ سگ سلطان چیست
برچیدن پینه دوز را دکان چیست

انبان که به سگ خورد و سگ افتاد و بمرد
سگ داند و پینه دوز در انبان چیست




behnam5555 01-06-2011 10:32 PM

سد سکندر باش

داستان:
هر گاه بخواهند کسی را به مقاومت در مقابل دشمن یا حوادث تشویق و تشجیع کنند از ضرب المثل بالا استفاده کرده یا به اصطلاح دیگر می گویند : «مانند سد سکندر پایداری کن»

اسکندر ذوالقرنین در بازگشت از ظلمات به شهری سبز و آراسته رسید که در پای کوهی بلند واقع شده بود. بزرگان شهر به خدمت شتافتند و از خراب کاری قومی به نام یاجوج و ماجوج شکوه و زاری کردند : «قالوا یا ذوالقرنین.ان یاجوج وماجوج مفسدون فی الارض.» و برای توضیح بیشتر گفتند که این جانوران اندامی پرموی و دندانی چون دندان گراز دارند. گوشهایشان به قدری پهن است که در موقع استراحت یکی را بستر ودیگری را رپوش می کنند ! در فصل بهار گروه گروه از کوهسار فرود می آیند و خواب وآسایش را بر ما تباه می سازند.
اسکندر چون شرح ماجرا شنید بی نهایت متاثر گردید و با گروهی از دانشمندان که در التزام بودند به گذرگاه یاجوج و ماجوج شتافت ومحل تنگه بین دو کوه را که معبر اقوام وحشی بود از نزدیک وارسی کرد. آن گاه فرمان داد دو دیوار از دو پهلوی کوه به ارتفاع پانصد ارش و پهنای یکصد ارش بنا کردند، سپس سنگ و گچ و آهن و مس و روی و گوگرد و نفت و قیر را به وسیله ی حرارت آتش با یکدیگر در آمیختند و میان دو دیوار را با این دو ماده مخلوط و ممزوج به کلی پر کردند و بدین وسیله سکنه جنوبی سد از تعرض و آسیب قوم یاجوج و ماجوج برای همیشه مصون ماندند.

behnam5555 01-06-2011 10:33 PM



سبیلش آویزان شد

داستان:
اصطلاح بالا در امثله سائره کنایه از پکری و نکبت و ادبار است که در مورد افراد سرخورده و وارفته و ورشکسته به کار می رود.

سبیل درباریان و ملازمان دستگاه سلاطین و حکام صفوی برای ایرانیان هوشمند، بخصوص اصفهانی های زیرک و باریک بین، فی الواقع در حکم میزان سنج بود که از شکل و هیئت آن به میزان لطف و مرحمت سلطان و مافوق نسبت به صاحب سبیل پی می بردند. فی المثل سبیل پر پشت و شفاف که تا بنا گوش می رفت و در پایان چند پیچ می خورد و به سوی بالا دایره وار حلقه می زد دلیل بر شدت علاقه و مرحمت سلطان بود که هر روز صاحب سبیل را به حضور می پذیرفت و با او به مکالمه و مشاوره می پرداخت.
هر قدر که تعداد حلقه ها و شفافیت سبیل کمتر جلوه می کرد به همان نسبت معلوم می شد که میزان لطف و عنایت سلطان یا حاکم وقت نقصان پذیرفته است. چنانچه سبیل ها به کلی از رونق و جلا می افتاد و به علت نداشتن چربی و چسبندگی به سمت پایین متمایل و یا به اصطلاح سبیل آویزان می شد این آویزان شدن سبیل ها را بر بی مهری مافوق و کم پولی و احیانا مقروض و بدهکار بودن صاحب سبیل تلقی می کردند.
تا آنجا که بر اثر کثرت استعمال و اصطلاح به صورت ضرب المثل در آمد از آن در موارد مشابه که حاکی از نکبت و ادبار و افلاس باشد استشهاد و تمثیل می کنند.


behnam5555 01-06-2011 10:35 PM

سبزی پاک کردن

داستان:
عبارت مثلی بالا در مورد افراد متملق و چاپلوس به کار می رود، بخصوص چاپلوسانی که جز چرب زبانی و تقرب از طریق سالوسی و ریاکاری هنر دیگری ندارند. این دسته از متملقان چاپلوس به منظور تامین مقاصد خویش طرف مقابل را به عرش اعلی می رسانند و از هرگونه مدح و ستایش در حق ممدوح دریغ و مضایقت ندارند.

«... شاه بر صندلی جلوس کرده عملیات آشپزان با نوای موسیقی شروع می گشت. سپس شاه می رفت و وزرا مشغول پاک کردن سبزی می شدند و واقعا سبزی پاک می کردند، من خود عکسی از این آشپزان دیده ام که در صدر اعظم مشغول پوست کردن بادنجان و سایرین هر یک به کاری مشغول بودند.
این آش در چندین دیگ پخته شده و برای وزرا و رجال و هفتاد هشتاد زن شاه در قدح های چینی تقسیم شده، و از قراری که می گفتند غذای با مزه معطر مقوی هم بوده است.» این اصطلاح و عبارت سبزی پاک کردن از ان زمان معمول گردید و امروزه به تمام انواع تملقات و چاپلوسی ها اطلاق می شود.

behnam5555 01-06-2011 10:36 PM


سه دزد بی صدا دارم الهی، حاجی و مشهدی و کربلایی

داستان:
در زمان سابق سه نفر، حاجی و مشهدی و کربلایی همسفر شدند. روز گذرشان از کنار شهری افتاد چون خسته بودند بیرون شهر کنار باغی زیر سایه درخت سیبی اتراق کردند. شاخه سیب از دیوار باغ بیرون بود آنها چشمشان که به درخت سیب افتاد هوس خوردن سیب کردند.

حاجی و کربلایی به مشهدی گفتند : «چند تا سیب بچین تا بخوریم». مشهدی شاخه درخت را گرفت و تکان داد. باغبان از داخل باغ صدا زد : «های مشتی، نکن» ربع ساعتی گذشت حاجی و مشهدی به کربلایی گفتند : «کربلایی ! خبری از باغبان نیست، نوبت شماست بلند شو و سیب بچین» کربلایی هم چند بار درخت را تکان داد. باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد : «آی کربلایی نکن، بسه» پس از یکی دو ساعت دیگر که آن سه نفر می خواستند حرکت کنند مشهدی و کربلایی گفتند : «حاجی ! می خواهیم حرکت کنیم برای بین راه مقداری سیب بچین، این بار نوبت شماست»
حاجی از دیوار باغ به بالای درخت رفت و آنقدر به شاخه لگد زد که شاخه سیب خرد شد و صدای شکستن شاخه باغبان را از خواب پراند. باغبان این بار صدا زد : «های حاجی مگه بس نبود که درخت را شکستی ؟» آن سه نفر به باغبان گفتند : «ای باغبان باید تو به ما بگی از کجا ما را شناختی ؟»
باغبان پشت دیوار باغ آمد و گفت : «نفر اولی که درخت را تکان داد چون طمعش کم بود مشهدی بود، من جار زدم مشتی نکن، برای بار دوم که صدای درخت آمد فهمیدم که طمع این یکی به کربلایی ها می رود، صدا زدم کربلایی نکن، بسه، خلاصه پس از آن من به خواب رفتم یک مرتبه در بین خواب صدای شکسته شدن شاخه درخت مرا از خواب پراند نگاه کردم دیدم یک نفر با ریش و عبا و ظاهر آراسته بالای درخت سیب رفته، فهمیدم که این حتما حاجی هست که حرصش تمامی ندارد»

behnam5555 01-06-2011 10:39 PM



سایه ی تان از سرما کم نشود

داستان:
در عبارت بالا معنی مجازی و استعاره ای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و موثرتر نسبت به کهتران و زیردستان مبذول می دارد. این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار می دهند.
زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت. دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت : «مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری ؟» دیوژن با خونسردی جواب داد : «شناختم ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضروری ندانستم.»
اسکندر توضیح بیشتر خواست. دیوژن گفت : «تو بنده ی حرص و آز و خشم و شهوت هستی در حالی که من این خواهش های نفس را بنده و مطیع خود ساختم» به قول مولای روم :

من دو بنده دارم و ایشان حقیر
و آن دو بر تو حاکمانند و امیر

گفت شه، آن دو چه اند، این ذلتست
گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست

به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت : «تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی ؟»
اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت : «بالاتر از مقام تو چیست ؟» اسکندر جواب داد : «هیچ» دیوژن بلافاصله گفت : «من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم !» اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت : «دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم.» آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود گوشه چشمی انداخت و گفت : «سایه ات را از سرم کم کن» به روایت دیگر گفت : «می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی.»
این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد : «اگر اسکندر نبودم می خواستم دیوژن باشم.»

behnam5555 01-06-2011 10:41 PM



دو قرص کردن

داستان:
دو قرص کردن عبارت از خرده کاری هایی است که برای پیش بردن مقصود معمول دارند. یک مورد استعمال دیگر این عبارت مثلی هم موردی است که قرارداد قبلی را به خاطر بیاورند مانند «در میان دعوا نرخ تعیین کردن» به طوری که ملاحظه شد اصطلاح «دو قرص کردن» در واقع پس از اقدامات اولیه به منظور تایید به عمل می آید تا محل تردید و ابهامی برای طرف مقابل باقی نگذارد.
پیشتر می دانیم که که ریشه ی این اصطلاح از فعل «دو»[1] از مصدر «دویدن» نیست بلکه آن را دربازی نرد باید جستجو کرد که از جمله شرح داده می شود. بازی نرد فقط دو نفر بازیکن دارد که در مقابل یکدیگر می نشینند و هر کدام پانزده مهره در اختیار دارند و با ریختن طاس که از یک تا شش نقطه در شش گوشه ی آن نقش شده است مهره های خود را به جلو می رانند و مهره ی حریف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گیرد می زنند و پیش می روند تا به شش خانه ی آخر برسند. نتیجه ی بازی نرد این است که هر یک از دو حریف که توانست مهره هایش را زودتر به شش خانه ی آخر برساند و بردارد برنده است و دیگری بازنده شناخته می شود. [2]
بازی نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بیشتر معمول و متداول می باشد. نوع اول بدین ترتیب است که دو حریف برای پنج دست شرط می بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است. در این نوع بازی اگر حریف پنج مرتبه ی متوالی، یعنی پنج بر هیچ ببرد، که آن را اصطلاحا «مارس» گویند شرط بازی را هر مبلغ باشد دو برابر می گیرد مگر آنکه قبلا قرار بگذارند که مارس نداشته باشند.
نوع دوم آنکه دو حریف برای هر دست برد و باخت مبلغی شرط می بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته می شود. در این نوع بازی که بیشتر اختصاص به نرادهای حرفه ای دارد غالبا با گرفتن حق دو بازی می کنند. منظور از بازی کردن با حق دو این است که در خلال بازی چنانچه یکی از طرفین احساس برد و موفقیت کند به حریف می گوید «دو» یعنی شرط و مبلغ بازی دو برابر شود. اگر طرف مقابل قبول کرد می گوید «بدو» یعنی با دو برابر موافقم و بازی را ادامه می دهد، در غیر این صورت با گفتن کلمه ی «ندو» بازی ختم می شود و همان مبلغ شرط بندی را می بازد و در وقت و زمان بازی بدین وسیله صرفه جویی می شود. با این توصیف به طوری که ملاحظه می شود کلمه ی دو در بازی تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندی است به این معنی که حریف برای پیش بردن مقصود دو قرص می کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگیرد.
دو قرص کردن، اصطلاح بازی نرد و تخته بازی است ولی چون بازیکنان حرفه ای و غیر حرفه ای این اصطلاح را در موقع بازی چند بار متقابلا به کار می برند، رفته رفته معانی و مفاهیم مجازی پیدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به یاد آوردن قول و قرار قبلی استشهاد و تمثیل می کنند در مثل می گویند : «فلانی دو قرص می کند» یعنی در انجام مقصود خویش زمینه سازی و محکم کاری می کند.



behnam5555 01-06-2011 10:42 PM


سر و کیسه کردن

داستان:
این ضرب المثل که در اصطلاح عوام «سر کیسه کردن» هم گفته می شود، در معنی و مفهوم استعاره ای کنایه از این است که تمام موجودی و مایملک کسی را از او گرفته باشند.

امروزه این اصطلاح در محیط قمارخانه و قماربازی بیشتر مصطلح است و به افرادی که تمام موجودی را باخته باشند اصطلاحا می گویند : «فلانی را سر کیسه کردند»
البته در مورد افراد ساده لوح هم که بر اثر زبان بازی اشخاص دغلباز و فریبکار همه چیز را از دست بدهند این ضرب المثل از باب استشهاد و تمثیل به کار برده می شود.

در ادوار گذشته که وسایل نظافت و آرایش و پیرایش تا این اندازه موجود نبود، اکثرا کیسه کشی و سر تراشی در ضمن حمام می شد، یعنی دلاک حمام بدوا سر حمام گیرنده را کلا یا بعضا می تراشید. آن گاه وی را کیسه می کشید و صابون میزد تا موی اضافی و چرک های بدن به کلی زدوده شود و شستشوی کامل به عمل آید زیرا در عرف عقاید گذشتگان اصطلاح سر وکیسه کردن شستشوی کامل تلقی می شد و هر کس این دو کار را توام انجام می داد آن چنان پاک و پاکیزه می شد که به زعم خودش تا یک هفته احتیاج به تجدید نظافت و پاکیزگی نداشت.
اگر چه امروز عمل سر و کیسه کردن در تمام شهرها و غالب روستاهای ایران مورد استعمال ندارد ولی معنی استعاره ای آن باقی مانده است و مخصوصا در اصطلاحات عامیانه رواج کامل دارد.

behnam5555 01-07-2011 04:57 PM

دیه بر عاقله است

داستان:
چنانچه یک یا چند نفر از افراد جمعیتی مرتکب جرم یا عمل ناشایست شوند همیشه بر عاقل یا عقلای آن جمعیت خرده می گیرند و آنها را مسئول ارتکاب جرم می شناسند که نتوانستند مرتکبین را قبل از ارتکاب جرم دلالت و راهنمایی کنند و از ارتکاب اعمال ناشایست آنان قبل از بروز واقعه جلوگیری نمایند.

در این گونه موارد حرفشان این است که «دیه بر عاقله» است. گاهی نیز گفته می شود : « اگر فلانی خطا کرد شما عفوش کنید زیرا دیه بر عاقله است.» که استفاده از آن به شکل اخیر صحیح نیست چه عفو و بخشش ارتباطی با دیه و خونبها ندارد.
اما ریشه ی این مسئله ی فقهی که صورت ضرب المثل یافته به این شرح است : بر طبق احکام و تعالیم اسلامی اگر کسی دیگری را متعمدا به قتل برساند کیفر او قصاص است یعنی باید کشته شود. در قتل عمدی حق قصاص از برای اولیای مقتول قرار داده شده و ممکن است تراضی طرفین منتهی به ترک قصاص و اخذ دیه و خونبها شود. در این صورت خونبها از ثروت قاتل به اولیای مقتول پرداخت خواهد شد. اما چنانچه قتل اشتباها رخ دهد بدین معنی که قاتل قصد کشتن نداشته و قتل به طور خطا و غیر عمد اتفاق افتاده باشد در این صورت قصاص در بین نخواهد بود و دیه یا خونبها پرداخت می شود :
«و من قتل مومناً خطاً فتحریر بر رقبة مومنة و دیة مسلمة الی اهله» و یا به اصطلاح معروف : «ان دیة الخطا علی العاقلة» یعنی دیه و خونبهای قتل خطا بر عاقله ی قاتل واجب است.
کلمه ی عاقله در این عبارت به معنی عاقل و خردمند نیست بلکه جماعت عاقله که باید دیه ی قتل اشتباهی را بپردازند عبارت است از : پدر و فرزندان و خویشان پدری از قبیل اعمام و بنی اعمام ابی و ابوینی و اخوال (دایی ها) و بنی اخوال ابی و ابوینی قاتل هستند.
اما فلسفه ی ثبوت «دیه برعاقله» این است که اگر فردی بدون تعمد مرتکب قتل گردید چون گناهش صرفا بی احتیاطی و عدم توجه بوده و مستحق رحم و عطوفت است علی هذا لازم است مورد شفقت و مهربانی مسلمانان قرار گیرد و نزدیکترین مسلمانان همان خویشان و بستگان نزدیک قاتل غیرعمد هستند که باید خونبهای قاتل را بپردازند تا به حکم عقل و وجدان از اقارب و بستگان جاهل و ناپخته محافظت نمایند و نگذارند که آنان از طریق حزم و احتیاط خارج شده اشتباها مرتکب قتل نفس شوند.

behnam5555 01-07-2011 04:58 PM

دوغ و دوشاب یکی است

داستان:
وقتی که به زحمات و فداکاری های افراد توجه نشود و خوب و بد و زشت و زیبا در یک کفه قرار گیرد به ضرب المثل بالا استشهاد و تمثیل می کنند و یا به عبارت دیگر می گویند : «دوغ و دوشاب پیشش یکی است»

چون اساس کار در این بخش بر این است که ریشه های واقعی امثال و حکم از لابلای تاریخ و افکار و عقاید مردم این سرزمین بیرون کشیده شود و یکی از آنها ریشه ی همین ضرب المثل است، با این وجود دریغ دانست که از آن سطری نگوییم و سطری نپردازیم.
دوغ که متفرع از ماست است و پس از گرفتن کره از ماست باقی می ماند در محیط گله داری بیشتر به مصرف تغذیه ی سگان گله می رسید. دوشاب همان شیره است که با پختن آب انگور به دست می آید. اما وجه تناسب دوغ و دوشاب و توجه به اهمیت یکی بر دیگری را در سرزمین لرستان باید جستجو کرد زیرا به قرار تحقیق لرهای گله دار برای دوغ که کره آن گرفته شده ارزش و اهمیتی قابل نبوده اند و غالبا آن را به دور می ریختند.
دوشاب (1) که به اصطلاح دیگر آن را «شیره» می گویند چون مواد اولیه و وسایل تهیه و تدارک آن برای گله دارها فراهم نبود بدون تردید عزت و اهمیت بیشتر داشت و هرگز دوغ بی خاصیت در نزد لرها نمی توانست جای دوشاب را بگیرد. لرهای گله دار و به طور کلی طبقه ی حشم دار، دوشاب را به سبب شیرینی و حلاوتش دوست دارند زیرا علاوه بر آنکه ذائقه را شیرین می کند در سرمای سخت زمستان در کوهستان ها بر میزان کالری و حرارت بدن می افزاید.


behnam5555 01-07-2011 04:58 PM


هولی نمکی سرش آمده

داستان:
این ضرب المثل را در مورد کسانی می گویند که اول کاری را با شتاب شروع می کنند و در آخر خسته می شوند و دست از کار می کشند.
روزی یک هولی را می بردند نمک بارش کنند، در موقع رفتن پرسیدند : «هولی کجا می روی ؟» با شادی گفت : «نمک، نمک، نمک». چون نمک بارش کردند و برگشت، بارش سنگین بود و رنج می برد، پرسیدند : «هولی از کجا می آیی؟» با بیچارگی و بدبختی گفت : «ن... م...ک، ن... م...ک، ن... م...ک»

behnam5555 01-07-2011 05:00 PM



نه شیر شتر نه دیدار عرب

داستان:

خانواده ای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله ی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسه ای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری که همان نزدیکی ها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی کاسه را خورد و یک دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت.
فردا که خانواده ی ایلیاتی از خواب بیدار شدند و اشرفی را در کاسه ی شیر دیدند خوشحال شدند و شب دیگر هم در کاسه، شیر شتر کردند و در همان محل شب پیش گذاشتند. باز هم مار آمد و شیر را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت.
این عمل چند بار تکرار شد تا اینکه مرد عرب ایلیاتی گفت : «خوبست کمین کنم و کسی را که اشرفی ها را می آورد بگیرم و تمام اشرفی هاش را صاحب بشوم» شب که شد مرد عرب کمین کرد. نیمه شب دید ماری به آنجا آمد مرد عرب تیر را انداخت که مار را بکشد. تیر به جای اینکه به سر مار بخورد دم مار را قطع کرد و مار بی دم فرار کرد. بعد از ساعتی که مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نیش زد. ایلیاتی عرب صبح که بیدار شد دید پسر جوانش مرده او را به خاک سپرد و از آن صحرا کوچ کرد.
بعد از مدتی قحط سالی شد. بیشتر گوسفندها و حیوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت کرد و عزم کرد که برگردد به همان صحرایی که مار برایشان اشرفی می آورد. به این امید که شاید باز هم از همان اشرفی ها برایشان بیاورد.
خلاصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شیر شتر را در کاسه ریختند و در انتظار نشستند. تا اینکه همان مار آمد ولی شیر نخورد و گفت : «برو ای بیچاره عقلت بکن گم، تا تو را پسر یاد آید مرا دم، نه شیر شتر نه دیدار عرب.»

behnam5555 01-07-2011 05:01 PM


هل من مزید

داستان:
عبارت بالا در مورد افراد حریص و آزمند به کار برده می شود که هر چه به دست آورند باز هم زیاده طلبی می کنند و «هل من مزید» می گویند. یعنی آیا بیشتر و زیادتی هست ؟
هلیب آتش طمع و ولع آنان همواره زبانه می کشد و چشم تنگ آنان به قول شیخ اجل جز با خاک گور پر نمی شود.
باری، آیه ی «هل من مزید» با این توصیف و سابقه به صورت ضرب المثل درآمد و در مورد افراد حریص و آزمند به آن استشهاد می کنند.
قاآنی شیرازی در شعر زیر این گونه ارسال مثل می کند :

هل من مزید گوید هر دم جحیم از آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزید




behnam5555 01-07-2011 05:03 PM


زینب زیادی

داستان:
عبارت بالا از امثله سائره عامیانه است و در مواردی به کار می رود که در جمعی برای تمام افراد جمعیت جز یک نفر سهم و نصیبی قایل شوند و آن یک نفر را به حساب نیاورند. در این موقع زبان حال آن یک نفر محروم و بی نصیب این خواهد بود که «مگر من زینب زیادیم ؟»
این ضرب المثل در مورد زن و مرد فرق نمی کند و هر دو جنس مخالف از آن در موارد مقتضی استفاده و تمثل می کنند. اکنون ببینیم این زینب کیست و چرا زیادی شده که به صورت ضرب المثل درآمده است. موضوع شبیه سازی و تعزیه خوانی معلوم نیست از چه وقت در ایران معمول و مرسوم شده، ولی قدر مسلم این است که در زمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار که به قول شادروان عبدالله مستوفی : «از همه چیز وسیله تفریح می تراشید» و از هر فرصتی برای تفنن و تنوع استفاده می کرد به اوج کمال و تفصیل رسید.
ناصرالدین شاه یکی از افراد مطلع و زیرک را با عنوان و سمت معین البکا مامور کرد که در تکیه دولت بساط تعزیه خوانی راه بیندازد و این اپرای تراژیک را با جلال و شکوه هر چه تمام تر در دهه اول ماه محرم نمایش دهد.یکی از تعزیه ها به نام تعزیه بازار شام بود که در تکیه دولت تهران با تشریفات مفصل برگزار می شد. این تعزیه در واقع نمایش ورود خاندان رسالت به دمشق و مجلس یزید بود که اهل بیت سوار بر شترها باید وارد تکیه شوند و از مقابل بارگاه یزید که جبه اطلس سرخ فام پولک دوزی شده بر تن و عمامه سرخ زربفت بر سر داشت عبور کنند.
در بارگاه یزید سفیر فوق العاده دربار روم شرقی بیزانس و چند تن از اصحاب پیغمبر که تا آن وقت زنده بودند حضور داشتند. برنامه تعزیه این بود که شبیه های سجاد و زینب و کلثوم و فاطمه ضمن عبور از مقابل بارگاه یزید هر یک خطبه فصیحی، البته به نظم فارسی، باید بخوانند و مخصوصا خطبه غرای زینب با آن جمله ی مشهور و تاریخی «امن العدل یابن الطلقاء؟» باید چنان اثر کوبنده ای داشته باشد که به قول مستوفی : «استخوان خلیفه جور را نرم کند.» و حاضران بارگاه یزید مخصوصا سفیر روم و اصحاب پیغمبر بر این اعمال و رفتار غیرانسانی غاملانش اعتراض کنند.
باری، در یکی از سنوات و عاشورای محرم روزی که تعزیه بازار شام در تکیه دولت تهران برپا بود موقعی که در راهروی پشت تکیه که دایره وار گرداگرد تکیه می گشت شترها را خوابانیده بودند که شبیه های اسرا سوار شده به نوبت وارد تکیه شوند. یک زن چادر نمازی که به واسطه نداشتن چادر و چاقچور نگذاشته اند وارد تکیه شوند برای آنکه دست خالی به خانه باز نگردد در داخل راهروی پشت تکیه به تماشای بارو و بنه و اثاثیه و بازیکنان تعزیه ایستاده بود.
در این موقع دستور می رسد که شبیه خوان ها سوار شتر شوند و متناوبا از مقابل بارگاه یزید عبور کنند. زن چادر نمازی چون یکی از شتران را خالی و بدون راکب دید بدون ترس و واهمه بر روی آن سوار می شود. ساربانان به تصور این که او هم یکی از شبیه خوان هاست ممانعت نمی کنند و شتر مرکوب زن چادر نمازی البته بعد از شترهای شبیه خوانان واقعی به قطار افتاده داخل تکیه می شود.
تعزیه گردان و سایر متصدیان تعزیه هم در آن گیرودار که به پس و پیش کردن بارهای مفرش و یخدان و سوارهای لشکر مخالف که شبیه سرهای شهدا را بالای نیزه کرده از جلو و عقب می کشیدند مشغول بودند متوجه جریان قضیه و سوار شدن زن چادر نمازی نشدند. خلاصه آنکه شبیه های واقعی یکی پس از دیگری چون جلوی غرفه شاه رسیدند. ساربانی که زمام شتر را در دست داشتند شتران را به نوبت نگاه داشتند و شبیه خوانها در حالی که توجهشان به بارگاه یزید بود نقش خود را ایفا کردند تا اینکه نوبت به زن چادر نمازی رسید.
ساربان به حساب اینکه او هم نقشی دارد زمام شتر را نگاه داشت.
جلویی ها و عقبی ها طبعا از حرکت باز ایستادند و زن چادر نمازی که قبلا دو شعر عامیانه را سر هم کرده بود اشعار خود را با همان آهنگی که اسرای جلوتر از او خوانده بودند به شرح زیر می خواند :

من زینب زیادیم
عروس ملا هادیم

اومدم پول بسونم
چادر و چاقچور بسونم


پیداست که ابهت و احترام حضور شاه مانع از خنده و هو و جنجال چند هزار نفر تماشاچیان مجلس شد. ناصرالدین شاه که از جسارت و موقع شناسی زن چادر نمازی خوشش آمده بود به جای آن که مواخذه اش کند دستور داد یک توپ چادر و چاقچور و مقداری پول به آن زن دادند و عبارت «زینت زیادی» از آن روز به بعد در افواه عامه به صورت ضرب المثل درآمد.

behnam5555 01-07-2011 05:06 PM

زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است

داستان:
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟» شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه «دیل یاراسی ساغالماز» (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم !»


behnam5555 01-07-2011 05:07 PM


ستون به ستون فرج است

داستان:
بشر به به امید زنده است و در سایه ی آن هر ناملایمی را تحمل می كند. نور امید و خوشبینی در همه جا می درخشد و آوای دل انگیز آن در تمام گوش ها طنین انداز است : «مایوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید.» مفهوم این جمله را عوام الناس و اكثریت افراد كشور در تلو عباراتی دیگر زمزمه می كنند : «مگر دنیا را چه دیدی ؟ ستون به ستون فرج است.»
می گویند در ازمنه ی گذشته جوان بی گناهی به اعدام محكوم شده بود زیرا تمام امارات و قراین ظاهری بر ارتكاب جرم و جنایت او حكایت می كرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حكم اعدام را اجرا كنند. حسب المعمول به او پیشنهاد كردند كه در این واپسین دقایق عمر خود اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امكان بر آورده خواهد شد. محكوم بی گناه كه از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب كرد و گفت : «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.» درخواستش را اجابت كردند و گفتند : «آیا تقاضای دیگری نداری ؟»
جوان بیگناه پس از لختی سكوت و تامل جواب داد : «می دانم كه زحمت شما زیاد می شود ولی میل دارم مرا از این ستون باز كنید و به ستون دیگر ببندید.» عمله ی سیاست كه تاكنون مسئول و تقاضایی به این شكل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه ی درخواست جوان محكوم دچار حیرت شده پرسیدند : «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنكه اجرای حكم را چند دقیقه به تاخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد ؟» محكوم بی گناه كه هنوز بارقه ی امید در چشمانش می درخشید سر بلند كرد و گفت : «دنیا را چه دیدی ؟ ستون به ستون فرج است !»
مجدا عمله ی سیاست برای انجام آخرین درخواستش دست به كار شدند كه بر حسب اتفاق یا تصادف و یا هر طور دیگر كه محاسبه كنیم در خلال همان چند دقیقه از دور فریادی به گوش رسید كه : «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بی گناه از مرگ حتمی نجات یافت.

behnam5555 01-07-2011 05:08 PM


قربون چماق دود کشت، کاش بده جوش پیش کشت

داستان:
یک روز مرد دهاتی می آید شهر برای فروش محصول و خرید اجناس خوردنی و بعضی لوازم کشاورزی. پس از فروش محصولات و دریافت پول، مایحتاج خود را می خرد و بعد از خوردن نان و ماست و پنیری که از ده با خود آورده، می رود دکان پینه دوزی و پینه دوز گیوه های او را وصله می کند، بعد خرش را هم نعلبند نعل می کند تا این کارها را می کند نزدیک غروب می شود.
با شتاب سوار الاغش می شود و در هوای سرد به طرف ده راه می افتد، نیم فرسخی که هن هن کنان می رود هوس می کند چپقی بکشد و گرم بشود در سابق چپق های نی ای بلندی بود که یک ذرع قد نی آنها بود. مرد دهاتی چپق نئوی بلندش را در می آورد و چاق می کند و مشغول کشیدن می شود که صدای سم یک الاغ را از پشت سرش می شنود، به پشت سر نگاه می کند می بیند کدخدای ده سوار یک الاغ سفید تندرو است و به سرعت می آید با رسیدن به همدیگر سلام و حال و احوال می کنند، مرد دهاتی می بیند الاغ کدخدا قدم به قدم از خر او جلو می افتد بنا می کند به هن هن کردن و زنجیر محکمی به خر زدن، فایده نمی بیند، اوقاتش تلخ می شود آتش چپق نیمه کشیده را خالی می کند و نی چپق را به هوار خر می کشد و می گوید : «روزی 100 درم جو بشد می دم کوفت می کنی حالا باس از یه خر مردنی وامونی ؟»
کدخدا با شنیدن این حرف مرد دهاتی افسار الاغش را می کشد و شش شش کنان الاغ را نگاه می دارد و رو می کند به طرف مرد دهاتی و می گوید : «ای رفیق ! قربون چماق دود کشد کاش بده جوش پیش کشد» (کاه بهش بده جو هم ندادی ندادی)


behnam5555 01-07-2011 05:09 PM


پا را به اندازه گلیم خود دراز کن

داستان:
روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.
درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود که به فکر افتاد او هم از انعام شاه نصیبی ببرد، به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی که مرکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هریک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوریکه نصف بدنش روی زمین بود.
در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند. یکی از محارم شاه از او سوال کرد که : «شما در رفتن درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. اما در بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست ؟»
شاه فرمود : «درویش اولی پایش خود را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.»


behnam5555 01-08-2011 08:21 PM


دری وری می گوید

داستان:
به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را «دری وری» گویند. این عبارت که در میان عوام بیشتر مصطلح است تا چندی گمان می رفت ریشه ی تاریخی نباید داشته باشد، ولی خوشبختانه ضمن مطالعه ی کتب ادبی و تاریخی ریشه و علت تسمیه ی آن را به دست آورده ام :
مطالعه و مداقه در تاریخچه ی زبان فارسی نشان می دهد که نژاد ایرانی در عصر و زمانی که با هندی ها می زیست به زبان سنسکریت یا مشابه به آن سخن می گفت. پس از جدا شدن از هندی ها کهن ترین زبانی که از ایرانیان باستان در دست داریم زبان اوستایی است که کتاب اوستا به آن نوشته شده است. زبان پارسی باستان یا فرس قدیم زبان سکنه ی سرزمین پارس بود که در زمان هخامنشیان بدان تکلم می کردند و زبان رسمی پادشاهان این سلسله بوده است.
حمله ی اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان بر ایران موجب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیسد سال در ایران اوج پیدا کند.
در زمان اشکانیان زبان پهلوی اشکانی و در زمان ساسانیان زبان پهلوی ساسانی در ایران رایج شد و به شهادت تاریخ تا سده ی پنجم هجری در مدارس اصفهان اطفال نوآموز را به زبان پهلوی درس می دادند. اکنون نیز از نیشابور به مغرب و شمال غربی و جنوب در هر روستای بزرگ و کوچک، زبان های محلی با لهجه های مخصوص وجود دارد که همه ی این زبان های روستایی لهجه های گوناگون زبان پهلوی است و حتی اهل تحقیق معتقدند که معروف ترین اشعار زبان پهلوی گفته های بند دار رازی و باباطاهر عریان است که لهجه های پهلوی ساسانی در آن کاملا نمایان است ضمنا این نکته ناگفته نماند که واژه ی پهلوی صفتی نسبی و منسوب به پهلو می باشد.

پهلو که تلفظ دیگر آن پَرَتو و پارت است، نام قوم شاهنشاهان اشکانی است و حتی واژه ی پارس نیز صورت دیگری از همان نام می باشد. در منطقه ی خراسان و فرارود (ماوراءالنهر) به زبان محلی خودشان «دری» که شاخه ای از زبان پهلوی بوده است سخن می راندند و زبان دری یکی از سه زبانی بود که در دربار ساسانی رواج داشته است. باید دانست که اشتقاق زبان دری از واژه ی دَر است که به عربی باب گویند یعنی زبانی که در درگاه و دربار پادشاهان بدان سخن می گویند.
زبان دری از نظر تاریخی ادامه ی زبان پهلوی ساسانی یعنی فارسی میانه است که آن نیز ادامه ی فارسی باستانی یعنی زبان رایج روزگار هخامنشیان می باشد.

دانشمند محترم آقای دکتر «جواد مشکور» راجع به تاریخچه ی زبان که چگونه از میان دو رود (بین النهرین) و پایتخت اشکانیان و ساسانیان کوچ کرده سر از خراسان و فرارود درآورده است شرحی مفید و مستوفی دارد که نقل آن خالی از فایده نیست :
«زبان دری یا درباری که زبان لفظ و قلم دربار ساسانیان بود پس از آنکه یزدگرد پسر شهریار فرجامین پادشاه ساسانی ناچار شد بعد از حمله ی عرب پایتخت خود تیسفون را ترک گوید و به سوی مشرق برود همه ی درباریانی که شمار ایشان به چندین هزار تن بالغ می شدند همراه او سفر کردند ... مورخان می نویسند هزار نفر از رامشگران و هزار تن از آشپزان آشپزخانه و نخجیریان همراه او بودند. از این بیان می توان حدس زد که دیگر درباریان که در رکاب شاه بودند چه گروه کثیری را تشکیل می دادند. یزدگرد با چنین دستگاهی به مرو رسید و مرو مرکز زبان دری شد ... این زبان در خراسان رواج یافت و جای لهجه ها و زبان های محلی مانند خوارزمی و سُغدی و هروی را گرفت و حتی از آن ها متاثر گردید.»
قرون متمادی طول کشید تا این زبان به سایر نقاط ایران سرایت کرده مانند امروز زبان رسمی و مصطلح همه ی ایرانیان گردیده است.
عقیده بر این است که چون ایرانیان در خلال پانسد سال - از قرن سوم تا هشتم هجری - زبان دری را به خوبی نمی فهمیدند و غالبا به زبان محلی مکالمه می کردند لذا هر مطلب نامفهوم را که قابل درک نبود به زبان دری تمثیل می کردند و واژه ی مهمل «وری» را به زبان اضافه کرده می گفتند : «دری وری می گوید» یعنی به زبانی صحبت می کند که مهجور و نامفهوم است و ما نمی فهمیم.


behnam5555 01-08-2011 08:22 PM



شما هم شهر آباد کن نیستید

داستان:
دهی بود که چند خانوار داشت. از قضا آنها هم کوچ کردند به جای دیگری رفتند و فقط یک خروس و یک سگ در ده جا ماندند. روباهی آن طرف ها بود که می خواست خروس را بگیرد، خروس چون از قضیه باخبر شد پیش سگ رفت و گفت : «روباه می خواد منو بگیره و بخوره چکار کنم ؟»
سگ گفت : «من در گوشه ای می خوابم تو هم یک تکه فرش بینداز رو من خودتم روی او بخواب و طوری نشون بده که لونه ات همین جاست تا روباه خواست بیاد ترو بخوره من بلند میشم و اونو می گیرم».
مدتی که از شب گذشت روباه دندان تیز کرد و به سراغ خروس آمد و تا خواست که خروس را بگیرد سگ به او حمله کرد و دمش را از بیخ کند.

روباه وقتی دمش کنده شد و از حیله ای که به کارش کرده بودند خبردار شد رو کرد به خروس و گفت : «من با این دم کنده میرم ولی شما هم شهر آباد کن نیستین و این ولایت با شما دو نفر آباد بشو نیس !»

behnam5555 01-08-2011 08:30 PM



قربون بند کیفتم تا پول داری رفیقتم

داستان:
در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه مرگ پدر می رسد پدر می گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا می روم ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو می دهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی خورد.
پدر از دنیا می رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط می کند و به عیاشی می گذراند که هرچه ثروت دارد تمام می شود و چیزی باقی نمی ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می بینند از دور او پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرو می رود و به یاد نصیحت های پدر می افتد و پشیمان می شود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست می کند و روانه ی صحرا می شود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه ای روز خود را به شب برساند و می آید از خانه بیرون و راهی بیابان می شود تا می رسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را می گذارد و کفش خود را در می آورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می آید و دستمال را به نوک خود می گیرد و می برد. پسر ناراحت و افسرده به راه می افتد با شکم گرسنه تا می رسد به جایی که می بیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند. می رود به طرف آنها سلام می کند و آنها با او تعارف خشکی می کنند و می گویند بفرمایید و پهلوی آنها می نشیند و سر صحبت را باز می کند و می گوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.

رفقا شروع می کنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می دهیم دیگر نمی خواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت می شود و پهلوی رفقا هم نمی ماند. چیزی هم نمی خورد و راهی منزل می شود منزل که می رسد به یاد حرف های پدر می افتد می گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می شوم که همچه وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می گفت حلق آویز کنم.
می رود در مطبخ و طناب را می اندازد گردن خود تکان می دهد یک وقت یک کیسه ای از سقف می افتد پایین. وقتی پسر می آید نگاه می کند می بیند پر از جواهر است می گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می آید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت می کند و هفت رنگ غذا هم درست می کند و دوستان عزیز ! خود را هم دعوت می کند. وقتی دوستان می آیند و می فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می افتند و از او معذرت می خواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع می شوند و بگو و بخند شروع می شود. در این موقع پسر می گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا می گویند عجب نیست درست می گویی، ممکن است.
پسر می گوید قرمساق ها پدرسگ ها من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می گویید کلاغ یک بزغاله را می تواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا می کند. کتک مفصلی به آنها می زند و بیرونشان می کند و می گوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را می دهد به چماق دارها می خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می کند.

behnam5555 01-09-2011 06:38 PM


نانش بده، نامش مپرس

داستان:
بعضی ها هنگام احسان و نیکوکاری هم دست از تعصب و تقید برنمی دارند و از کیش و آیین و سایر معتقدات مذهبی سائل مستمند پرسش می کنند به قسمی که آن بیچاره به جان می آید تا پشیزی در کف دستش گذارند در حالی که نوع پروری و بشر دوستی از آن نوع احساسات و عواطف عالیه است که ایمان و بی ایمانی را در حریم حرمتش راهی نیست به راه خود ادامه می دهد و هر افتاده ای را که بر سر راه بیند دستگیری می کند.
احسان و نیکوکاری با دین و مسلک کاری ندارد و بیچاره در هر لباس بیچاره است و گرسنه به هر شکلی قابل ترحم می باشد. وقتی که آدمی را خداوند به جان مضایقت نفرمود افراد ثروتمند و مستطیع مجاز نیستند به نان دریغ ورزند.
اگر چنین موردی پیش آید جواب این زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلی بالا می دهند و می گویند : «نانش بده، ایمانش مپرس»

behnam5555 01-09-2011 06:39 PM


از بیخ عرب شد

داستان:
عبارت مثلی بالا در مواردی به کار می رود که مدعی در مقابل مدارک مثبت، دست از لجاج بر ندارد و بدیهیات و واضحات را با کمال بی پروایی انکار کند.
در این گونه موارد از باب استشهاد و تمثیل گفته می شود : «فلانی از بیخ عرب شد

پیداست بزرگان و دانشمندان خراسان به مصداق «الناس علی دین ملوکهم» از امرای خویش پیروی کرده همه تازی آموختند و در زبان تازی تا آنجا پیش رفتند که غالب آنان را ذواللسانین می نامیدند.
اهالی خراسان چون بازار خط و زبان عربی تا این پایه گرم و رایج دیدند به جهت علاقه و دلبستگی خویش به فرهنگ و ادب پارسی، هر ایرانی را که عربی می نوشت و یا به عربی صحبت می کرد از باب تعریض و کنایه می گفتند : «فلانی از بیخ عرب شد» یعنی عرق و حمیت و نژاد ایرانی بودن را فراموش کرده و یکسره به دامان عرب آویخته.
در واقع چون ایرانیان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بیگانگان نبودند و در عین حال قدرت مبارزه و مخالفت علنی با هیئت حاکمه را هم نداشته اند لذا حس ملیت و وطن خواهی خویش را در عبارت مثلی بالا قالب گیری کرده آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می کشیدند.
از آنجا که عبارت از بیخ عرب شد مترجم بیان و احساسات قاطبه ایرانیان وطن دوست بود که پس از چندی همه جا ورد زبان گردید و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.


behnam5555 01-09-2011 06:41 PM


آفتابی شد

داستان:
هرگاه کسی پس از از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحا می گویند فلانی آفتابی شد.
بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه ی آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.
خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آب های زیر زمینی از قدیمی ترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد.
آفتابی شدن از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازا در مورد افرادی که پس از مدت ها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.


behnam5555 01-09-2011 06:42 PM

از آسمان افتاده

داستان:
این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. مثلا فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود.
عباراتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد این ها گفته می شود : «مثل اینکه آقا از آسمان افتاده !» این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه ی جالب و آموزنده آن را بر سر زبان ها انداخته است :
«محمد ابراهیم خان معمار باشی» ملقب به «وزیر نظام» که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف «کامران میرزا نایب السلطنه»(وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازات های سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانی ها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند.
روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم، اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد. حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند !
وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارایه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت : «دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم.»
حاکم گفت : «در تصرف تو بحثی نیست، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی ؟»
غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد : «از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند.»
وزیر نظام دیگر تامل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت : «هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی ؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه ی خودت بیفتی نه خانه ی مردم ! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد ؟»


behnam5555 01-09-2011 06:44 PM


حکیم فرموده

داستان:
کاری که صرفا به امر و دستور مقام بالاتر انجام شود و میل و اراده ی مجری امر، در آن دخالتی نداشته باشد مجازا «حکیم فرموده» گویند.
اما ریشه تاریخی آن

به طوری که می دانیم اطبا و پزشکان را در ازمنه و اعصار قدیمه حکیم می گفتند و معاریف اطبای قدیم نیز به نام حکیم باشی موسوم بوده اند.
علم پزشکی در قرون گذشته به وسعت و گسترش امروز نبوده و اطلاعات و معلومات پزشکان قدیم نیز از مندرجات کتب طبی ابن سینا و محمد زکریای رازی و کتاب های تحفه ی حکیم مومن و ذخیره ی خوارزمشاهی و چند کتاب دیگر تجاوز نمی کرد.
داروهایی را هم که می شناختند از کتب مزبور به ویژه کتاب «مخزن الادویه» بوده و غالبا جوشنده ی گیاهان طبی را تجویز می کرده اند. به علاوه در ایران قدیم پرداخت ویزیت یا حق القدم به طبیب معالج معمول نبود. طبیب می آمد، اگر مریضش می مرد خود خجالت می کشید چیزی مطالبه کند. اگر معالجه می شد برحسب زیادی و کمی زحمتی که در رفت و آمد بالای سر مریض متحمل شده بود حق العلاجی برای او می فرستادند.
البته توانایی مریض هم در کمیت این حق العلاج مداخله داشت. در عصر حاضر پزشک برسر بیمار می آید. بدوا دستور تجزیه وعنداللزوم عکسبرداری و ام آر آی و ... می دهد. آنگاه نسخه می نویسد و می رود، ولی در قرون گذشته که دستگاه های رادیوگرافی و رادیوسکوپی و کاردیوگرافی و تجزیه و آزمایش خون و قند و چربی و اوره و آلبومین و سایر مواد ترکیبی بدن وجود نداشت حکیم یا حکیم باشی در واقع همه کاره بود.
نکته ی جالب توجه این بود که حکیم باشی های قدیم علاوه بر تعیین دارو و کیفیت تهیه و ترکیب آن که غالبا از عطار سرگذر می خریدند ناگزیر بودند غذای مریض در ساعات شبانه روز را هم مشخص کنند و در ذیل یا پشت نسخه بنویسند. امر و فرمایش حکیم باشی در حکم وحی مُنزل بود. اصحاب و پرستاران بیمار موظف بودند حکیم فرموده را مو به مو اجرا کنند و در نوبت بعدی که حکیم باشی بالای سر بیمار می رفت نتیجه ی اقدام و اجرای امر و فرمایش را گزارش کنند.

behnam5555 01-09-2011 06:45 PM



خر ما از کرگی دم نداشت

داستان:
می گویند شهری بود که به آن شهر «بارون» می گفتند. در این شهر همیشه جنجال و سر و صدا تمام بود و کسی جرات نمی کرد پا به آن شهر بگذارد. یک روز ملانصرالدین هوای شهر بارون کرد و گفت : «می خواهم به این شهر بارون بروم تا ببینم چطور شهری است.»
رفت و وارد شهر شد. در بین راه که می رفت دید یک نفر خرش با بار افتاده و به تنهایی نمی تواند آن را از زمین بلند کند. وقتی ملا را دید از او کمک طلبید و گفت : «خرم با بار افتاده و نمی توانم آن را بلند کنم» ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به کمک صاحبش آن خر را بلند کند.
از قضا دم خر در دست ملا کنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همینطور که ملا داشت می دوید، اسب یک نفر از اهالی شهر بارون فرار کرده بود و صاحب آن دنبال اسبش می دوید. وقتی که ملا را دید دوان دوان می آید فریاد زد تا اسب را از جلو بگیرد و نگذارد فرار کند. ملا از زمین سنگی برداشت و به طرف اسب پرت کرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را کور کرد.
این بار صاحب اسب و مالک خر دوتایی گذاشتند دنبال ملا.
ملا وقتی دید خسته شده است به طرف خانه ای که روبه رویش بود دوید و با ضربه محکم به در کوفت تا باز شود و خود را از شر آن دو نفر به داخل بیندازد.
از قضا، زنی که نه ماهه حامله بود و می خواست وضع حمل کند پشت در ایستاده بود. وقتی ملا از پشت در محکم به در کوفت در به شکم زن حامله خورد و بچه اش را کشت. و شوهر زن هم با صاحبان اسب و خر، ملا را دنبال کردند. ملا وقتی خود را در محاصره دید به بالای بام پرید ولی فایده ای نداشت. آنان دنبال او به پشت بام پریدند. ملا از بالای بام نگاه می کرد تا جای همواری پیدا کند که از بالای بام بپرد پایین نگاه کرد لحافی را دید زیر بام افتاده بود بدون اینکه فکر کند که داخل لحاف چه پیچیده اند به روی لحاف پرید و شخصی را که مدتی بود مریض شده بود و او را داخل لحاف پیچیده بودند کشت. خویشاوندان شخص بیمار از جلو و دیگر اشخاص از عقب ملا، ملا را دستگیر کردند و او را پیش قاضی بردند.

ملا وقتی دید وضع خیلی خراب است قاضی را به کناری کشید و مبلغ هنگفتی پول به او داد و گفت : «مرا از شر این مردم نجات بده» قاضی وقتی پول را از ملا گرفت، صاحبان دعوا را صدا کرد و گفت: «نفر اول بیاید»، نفر صاحب مریض آمد.
قاضی گفت : «چه می گویی ؟» صاحب مریض، قضیه پدرش را که در زیر بام خوابیده بود و ملا از بالا به روی او پرید و او را کشت برای قاضی شرح داد. قاضی گفت : «اینکه کاری ندارد تو ملا را می بری همان جایی که پدرت خوابیده بود او را می خوابانی و خودت می روی از روی بام می پری روی او» مرد صاحب مریض دید اگر این کار را بکند شاید روی ملا نیفتد و جای دیگری بیفتد و عضوی از بدنش ناقص شود، راه خود را گرفت و رفت.
قاضی گفت : «نفر دومی را بیاورید». صاحب زن آمد و جریان زن خود را که ملا با ضربه ای که از پشت در به او زد و بچه اش از بین رفت برای قاضی تعریف کرد. قاضی در جواب گفت : «این خیلی آسان است زنت را به ملا می دهی و بعد از نه ماه که حامله شد و وقت وضع حمل او رسید زنت را تحویل می گیری» صاحب زن فکر کرد که به ضررش تمام می شود هیچ نگفت و با ناراحتی از پیش قاضی خداحافظی کرد.
قاضی دستور داد نفر سوم بیاید. صاحب اسب جلو آمد و حکایت اسب خود را برای قاضی گفت و اظهار داشت که ملا با سنگ چشم اسب او را کور کرده است. قاضی با ملایمت گفت : «تو اسب خودت را به دو شقه مساوی تقسیم می کنی یک شقه آن که کور است به ملا می دهی و نصف پول اسب خود را از ملا می گیری» صاحب اسب خیال کرد اگر اسب را دو شقه بکند و پول شقه ای را که کور است از ملا بگیرد آن وقت نصف دیگرش را چکار بکند. این هم ناراضی از پیش قاضی خداحافظی کرد و رفت.
قاضی دستور داد نفر چهارم را بیاورید شخص صاحب خر وقتی دید جریان از این قرار است و دعوای رفقا با ملا چطوری تمام شد. دم خر خود را داخل جیبش گذاشت و گفت : «جناب قاضی، خر بنده از کرگی دم نداشت !»

behnam5555 01-09-2011 06:47 PM


هفت شهر عشق را عطار گشت

داستان:
ضرب المثل منظوم بالا هنگامی به کار می رود که از باب تواضع و ادب بخواهند از شخصیتی تجلیل کنند و مقام و مرتبتش را برتر و بالاتر از مقام خویش جلوه دهند.
فی المثل از شما سوال شود که فلانی را چگونه می بینید و شخصیت علمی یا ادبی او در چه پایه و مرتبه ای قرار دارد ؟ اگر شخص مورد بحث حقا اهل دانش و فضیلت باشد و مزیت و برتری او محل تامل و تردید نباشد پیداست پاسخ شما جز این نخواهد بود که :

هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

راه کمال رنج های فراوان دارد و مرد جوینده و بربار خواهد تا این مقامات هفتگانه را طی کند :


وادی طلب: نخستین مقام در طریق سیر و سلوک مقام جستجو و طلب است یعنی سالک تا نخواهد نمی تواند در راه کمال گام بردارد. جوینده یابنده است به شرط آنکه در راه مقصود کوشش و فداکاری نماید.


وادی معرفت: مقام معرفت از مهمترین مقامات عرفانی است. مقصود از معرفت این است که هر کس به قدر شایستگی و دانش و بینش خود راهی بر می گزیند. صدر هر کس مطابق قدر، و مقام هرکس به اندازه معرفت اوست. یکی مهراب و دیگری بت را انتخاب می کند و در این راه از سد هزار، یک تن اسرار بین و مجذوب و متصل می گردد. در این وادی، گوهر علم و دانش چنان است که اگر برگیری پشیمانی، و اگر برنگیری هم پشیمان باشی.


وادی استغفاء: عارف دانا و بینا در این مقام از همه چیز بی نیاز می شود و اسیر هوس های طفلانه نمی گردد. جیفه و حطام دنیوی را به هیچ می گیرد و مشتهات نفسانی را به سر پنجه ی استغفاء در درون خود می کشد.


وادی توحید: عارف سالک در مقام توحید، خدا را هستی محض، و ماسوی الله را جلوه ای از هستی او می بیند. خدا را بود و سایر کائنات را نمود می شمارد. در کمون این کثرت وحدت می بیند که آن وجود معشوق ازلی است.


وادی حیرت: مقام حیرت مقام آوارگی و آشفتگی است. مقام بهت و اقرار به جهل و نادانی است. مقامی است که سالک احساس می کند چیزی نمی داند و دانستنی های او جمله محدود بوده است.

behnam5555 01-10-2011 06:32 PM


هر را از بر تمیز نمی دهد

داستان:
این مثل در رابطه با کسانی به کار می رود که بی سواد صرف هستند، معرفت ندارند و خلاصه قوه دراکه و تشخیص آنها تا آن اندازه ای ضعیف است که حتی دو کلمه ی ساده «هر» و «بر» را که شبانان می شناسند و محل به کار بردن آن دو را نیز می دانند از هم تمیز نمی دهند.
صدای «هر» برای طلبیدن و خواندن گوسپندان است و صدای «بر» با لهجه و آهنگ مخصوصی که فقط شبانان می توانند ادا کنند برای دور کردن و به جلو راندن گوسپندان به کار می رود. چوپانان ورزیده و کارکشته به تمام صداهای چوپانی واقف هستند ولی دو صدای هر و بر را هر چوپان تازه کار و مبتدی هم می داند و باید بداند زیرا هر و بر در واقع الفبای اصطلاحات چوپانی است و فراگرفتن آن حتی برای بچه چوپان ها نیز اشکال و دشواری ندارد.
پس در این صورت اگر کسی هیچ نداند به مثابه چوپانی است که از فرط بی شعوری و بی استعدادی هر را از بر تمیز ندهد.
به همین جهت عبارت بالا ابتدا در منطقه ی غرب وم رفته رفته در سراسر ایران مصطلح گردیده در ادبیات ایران نیز رسوخ پیدا کرده است چنان که باباطاهر گوید :


خوشا آنانکه هر از بر ندانند
نه حرفی در نویسند و نه خوانند




behnam5555 01-10-2011 06:34 PM


هفت خط


داستان:
افراد بسیار زیرک و باهوش و در عین حال رند و حقه باز و حیله گر را در عرف اصطلاح عامه به «هفت خط» مثل می زنند و فی المثل می گویند :«فلانی از آن هفت خط هاست».
هفت خط استاد چیره دستی بود که از هفت خط به بالا را که نگارش آن برای سایر خطاطان و خوشنویسان خالی از اشکال نبود در نهایت زیبایی و هنرمندی می نگاشت.
اهمیت و اعتبار استادان هفت خط به درجه ای بود که اصطلاح هفت خط بعدها به صورت ضرب المثل درآمد و در مقام تجلیل و بزرگداشت استادان هنرمند در هر فن و حرفه می گفتند : «فلانی از هفت خط هاست.» یعنی به کلید رموز و دقایق هنر اختصاصی خویش واقف و آگاه است و نظیر و بدیلی ندارد.

behnam5555 01-10-2011 06:35 PM


هرگز از کف دست مویی نمی روید

داستان:
وقتی که کسی مورد تهدید قرار گیرد و بخواهد متقابلا جواب دندان شکنی به تهدید کننده بدهد تا طرف مقابل، او را آدمی عاجز و زبون تصور نکند غالبا کف دستش را به او نشان می دهد و عبارت مثلی بالا را بر زبان می آورد.
در سال 56 و 57 قبل از میلاد مسیح ارد اشک سیزدهم به تخت سلطنت ایران نشست. ارد نخستین پادشاه ایران است که در زمان سلطنش دولت ایران مجبور شد با امپراطوری مقتدر روم دست و پنجه دلیرانه نرم کند.
در عهد سلطنت ارد سه تن از سرداران بزرگ روم به نام های پومپه و ژولیوس سزار و مارکوس کراسوس زمامدار قلمرو وسیع امپراطوری روم گردیده اند. سزار در این وقت کشور گالیا یا گالی ها یعنی کشور فرانسه امروز را فتح کرد و حکومت آن منطقه با فرماندهی قسمتی از سپاهیان روم را بر عهده داشت. پومپه حکمرانی اسپانیا را با سمت سردار از مجلس سنا گرفت. کراسوس به حکمرانی سوریه و سرداری سپاهی که می باید به آن مملکت برود مامون گردید ولی سناتورها اجازه ندادند که در این سمت و ماموریت با دولت اشکانی پارت جنگ کند. کراسوس که مردی خسیس و طماع بود پس از استقرار در سوریه به منظور فتح ایران و هند عازم خاور شد و بر روی رود فرات پلی ساخت و چند شهر میان دو رود را تصرف کرد.
آن گاه به علت فرارسیدن فصل زمستان به سوریه بازگشت تا در فصل بهار با آمادگی کامل به جنگ پادشاه اشکانی برود. چون موعد مقرر فرا رسید دستور داد سپاهیان را از قشلاق ها جمع کنند و منتظر فرمان باشند. در این وقت سفیرانی از طرف ارد اشک سیزدهم رسید و با کلماتی موجز و قاطع موضوع ماموریت خود را به کراسوس بیان کردند. پیام آنان قریب به این مضمون بود : «اگر این لشکر را رومی ها فرستادند پادشاه ما با آن جنگ خواهد کرد و به کسی امان نخواهد داد ولی اگر چنان که به ما گفته اند بر خلاف اراده و نیت دولت روم است و شما صرفا برای منافع شخصی با اسلحه داخل مملکت پارتی ها شده شهرهای ما را تصرف کرده اید ارشک برای نشان دادن اعتدال خود حاضر است که به ضعف و پیری شما رحم کند و به سپاهیان رومی که در شهرهای ما هستند اجازه بدهد از خاک ما بیرون بروند، زیرا پادشاه ما این رومی ها را زندانیان خود می داند نه ساخلوی شهرها.»
کراسوس با تکبر و خودپسندی تمام جواب داد : «قصد و نیتم را در سلوکیه به شما اعلام خواهم کرد !»
ویزیگس معمرترین سفیر ایرانی چون سخن نیشدار کراسوس را شنید پوزخندی زد و کف دستش را نشان کراسوس داده گفت : «کراسوس، اگر از کف دست من مویی روییده شود تو هم سلوکیه راخواهی دید


behnam5555 01-10-2011 06:36 PM


هالو گیر آوردن

داستان:
این مثل در مورد افراد زودباور و ساده لوح به کار می رود و از آن معانی و مفاهیم احمق و نفهم استنباط می کنند.
مثلا گفته می شود : «فلانی را هالو گیر آوردم» یا اینکه : «خیال می کنی هالو گیر آوردی که می خواهی بنجل آب کنی ؟»
هالو محرف خالو یعنی دایی است که لرها و بختیاری ها تلفظ می کنند، زیرا مخرج «خ» ندارند و به همین قیاس خدا را هدا و خرما را نیز هرما می گویند.
همان طوری که در میان شیرازی ها واژه کاکو به رسم احترام به جای آقا به یکدیگر گفته می شود لرها و بختیاری ها کلمه ی هالو را نسبت به بزرگ ترها به کار می برند و از آن به منظور اظهار ادب و ادای احترام استفاده و اصطلاح می کنند؛ مثلا موقعی که می خواهند بگویند ای آقا می گویند هی هالو.

در قرون و اعصار گذشته، سکنه ی لرستان به علت دشواری جاده ها با شهری ها ارتباطی نداشتند و از عادات و آداب شهرنشینان واقف نبودند. فقط عده ی قلیلی طبقه ی متمکن و مستطیع یا به قول لرها طبقه هالو بودند که گهگاه به منظور تجارت و مبادله ی کالا به شهرهای بزرگ می رفتند و شهریان به خصوص کسبه و بازاری ها از سادگی و زودباوری آن ها سوء استفاده می کردند و هر طور دلشان می خواست در خرید و فروش اشیا و اجناس به الوار ساده دل روشن ضمیر تحمیل می کردند.
در پایان معامله وقتی که از آن کاسب متعدی و بازاری بی انصاف راجع به استفاده سرشار و سود کلانش می پرسیدند با پوزخند مسخره آمیزی جواب می داد : «امروز هالو گیر آوردم» یعنی لر ساده لوح زودباوری را به تور زدم و هر چه کالای بنجل و پس افتاده داشتم آب کردم.


behnam5555 01-10-2011 06:38 PM


نقش آوردن

داستان:
هر کس برحسب تصادف یا شانس و اقبال و یا به طور کلی بر اثر سعی و تلاش پی گیرش توفیقاتی حاصل کند اصطلاحا گفته می شود فلانی نقش آورده است یعنی محرومیت ها و ناکامی های گذشته را جبران کرد و در انجام مقصود به مراد دل رسید.
اکنون باید دید نقش چیست و چه عاملی موجب گردیده که به صورت ضرب المثل درآمده است.
نقش در کتب و فرهنگ ها به معانی : تصویر، شبیه، صورت و شکل تمثال، پیکر و ... آمده است ولی در این ضرب المثل واژه ی نقش را از نظر معنی و مفهوم، نه از جهت ریشه اشتقاقی، نباید مشتق و متفرع از نقاشی و نقش و نگار دانست بلکه از اصطلاحات بازی است که به همان جهت و سبب مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است.

در ادوار گذشته از بازی ها و تفریحات نیمه سالم که مور توجه و تعلق خاطر غالب جوانان از طبقه ی سوم و چهارم بود بازی سه قاپ در صف اول جای داشت. این بازی همان طوری که از نامش برمی آید از سه قاپ تشکیل شده و هر قاپ چهار گوشه ی غیرمنظم دارد، یک طرف آن محدب، طرف دیگر و سطوح جانبی آن مقعر است. طرف محدب را «بوک» طرف مقعر را «جیک» و از دو سطح جانبی طرف ناصاف سرکج را «اسب» و طرف دیگر را که نسبتا ناصاف است «خر» می گویند.
بدیهی است سلامت و اصالت قاپ ها باید قبلا از طرف داور کاسه کوزه دار تضمین شده باشد و آنگاه بازی ادامه پیدا کند.
طرز بازی سه قاپ این است که چند نفر بر روی زمین به طور چمباتمه می نشینند و هر کدام به نوبت سه قاپ را در لای انگشتان دست راست خود قرار می دهند و یک جا به زمین می اندازند.
شگردبازی این است که قاپ باز، پس انداختن قاپ ها کف دستش را محکم به پهلوی رانش بکوبد تا صدایی از آن برخیزد. برد و باخت در بازی سه قاپ به طرز قرار گرفتن قاپ ها در روی زمین ارتباط دارد و قبل از آنکه قاپ ها به زمین انداخته شود سایر بازیکنان هر کدام به دلخواه خود مبلغی می خوانند و آن گاه سه قاپ انداخته می شود.
به طور کلی در بازی سه قاپ سه شکل عمده وجود دارد به نام «نقش» و «بز» و «بهار» که نقش می برد و بز می بازد و برای بهار برد و باختی مترتب نیست.
تعداد نقش ها شش شکل، تعداد بزها پنج شکل و تعداد بهارها هجده شکل است که به اقتضای مقال فقط شش صورت نقش را که برای ریزنده ی قاپ موجب برد می شود شرح می دهد :



1- اگر اسب با دوجیک بنشیند، آن را نقش یا تک، نقش یا یک پا نقش و یا تک نقش اسبی می گویند که قاپ انداز همان مبلغ شرط بندی را از طرف مقابل می برد.


2- اگر خر با دو بوک بنشیند آن را تک نقش خری می گویند که مانند تک نقش اسبی فقط یک سر می برد.


3- اگر فقط دو تا از قاپ ها به شکل اسب و قاپ سوم به شکل جیک یا بوک بنشیند این شکل دو اسب نامیده می شود که در واقع دو تا نقش به حساب می آید و دو سر می برد.


4- اگر فقط دو تا از قاپ ها به شکل خر بایستد و قاپ سوم به شکل جیک یا بوک بنشیند این شکل را دو خر می نامند که مثل دو اسب دو برابر داو بازی برنده می شود.


5 و 6 - اگر هر سه قاپ به شکل خر یا اسب بایستند این شکل را سه خر یا سه اسب گویند که قاپ انداز سه برابر آنچه را که حریفان شرط بسته اند برنده می شود.
ضمنا باید دانست که این نقش را نقش خرکی می گویند که در میان عوام الناس به صورت ضرب المثل درآمده است.
چنانچه هر سه قاپ به شکل اسب بایستد این شکل را سه اسب می نامند که مانند شکل سه خر سه برابر داو بازی برنده می شود.

با این ترتیب به طوری که ملاحظه شد نقش آوردن مراحل ششگانه دارد و کمال مطلوب هر قاپ باز این است که نقش سه اسب و سه خر بیاورد.
اگر این دو نقش که به ندرت اتفاق می افتد برای قاپ باز دست نداد نقش دو اسب و دو خر و یا لااقل تک نقش اسبی و تک نقش خری برایش حاصل آید که در هر صورت مقصود نقش آوردن و برنده شدن است و به همین ملاحظات رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده مجازا در موارد مشابه مورد استعمال و استناد قرار می گیرد.

behnam5555 01-10-2011 06:39 PM



یخش نگرفت

داستان:
عبارت مثلی بالا کنایه از بدشانسی و بداقبالی است، یعنی بخت یاری نکرد که موفق شود و تصادفات روزگار مانع از آن شد که به مقصود نایل آید.
هر سال که سرما و یخبندان حسابی می­شد کار و بار صاحب یخچال­ها سکه بود، زیرا یخش می­گرفت و از فروختن این یخ سود سرشاری عایدش می­گردید و لیکن گاهی هم اتفاق می­افتاد که در زمستان هوا به شدت سرد و یخبندان نمی­شد و به اصطلاح یخش نمی­گرفت.
بدیهی است در چنین سال­ها علاوه بر آنکه مردم گرفتار بی یخی می­شدند صاحبان یخچال­ها هم که به امید و انتظار سرما و یخبندان نشسته بودند یک سال بیکار می­ماندند و از بهره برداری از مستغل خود که همان یخچال بود محروم می­گشتند و غالبا متحمل خسارت و احیانا ورشکستگی می­شدند.


behnam5555 01-10-2011 06:42 PM



نقل کفر، کفر نیست

داستان:
هرگاه کسی به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل از خود چیزی نگوید بلکه نقل قول کند چنانچه طرف مقابل که روی سخن با اوست احیانا در مقام اعتراض برآید گوینده­ی مطلب به عبارت مثلی بالا تمثل می­جوید و از خود سلب مسوولیت می­کند.
اگرچه عبارت بالا جنبه­ی مذهبی دارد زیرا به طوری که می­دانیم از نظر احکام و تعالیم مذهبی نقل کفر، کفر نیست.
مثلا اگر گفته شود : «خدا شریک دارد» کفر محض است ولی اگر این مطلب از قول دیگری نقل شود بحث و حد شرعی بر گوینده جاری است نه نقل کننده.
اما چون ماجرایی تاریخی است که مسئله­ی فقهی را به صورت ضرب المثل درآورده است بی­مناسبت نیست که به شرح واقعه بپردازیم.
شاه شجاع فرزند امیر مبارزالدین محمد و دومین پادشاه دودمان آل مظفر بود که مدت پنجاه سال از نیمه­ی دوم قرن هشتم هجری را در منطقه­ی جنوب ایران حکومت کرد.
شجاع، سلطانی متواضع، کریم، خوش خلق و دانشمند بود. نسبت به فضلا و دانشمندان زمان علاقه و توجه خاصی داشت. خود شعر می­گفت و از اشعار زیبایش این رباعی است :


در مجلس دهر ساز مستی پست است
نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است

رندان همه ترک می پرستی کردند
جز محتسب شهر که بی می مست است

از افتخارات او همین بس که ممدوح حافظ بود و خواجه­ی شیراز در قصیده­ی مطولی از او به وجه شایسته مدح و ستایش کرده که چند بیت از آن قصیده را در اینجا نقل می­کنیم :


شد عرصه­ ی زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان

دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان

ماهی که شد بطلعتش افروخته زمین
شاهی که شد بهمتش افراخته زمان

سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان

شاه شجاع در اوایل سلطنت خود، نهایت علاقه و محبت خود را نسبت به خواجه مبذول می­داشت ولی چون چندی گذشت و آوازه­ی شهرت حافظ عالمگیر شد از آنجایی که شاه شجاع خود شعر می­گفت و از این رهگذر نمی­توانست پا به پای حافظ پیش برود حس حسادتش تحریک شد و در هر مجلس و محفلی خواجه را به زعم خود تحقیر و تخفیف می­کرد و یا بقولی بر اثر تحریک عماد فقیه شاعر و صومعه دار معروف کرمان، امیر فارس نسبت به حافظ تغییر عقیدت می­دهد و در مقام ایذای شاعر برمی­آید.
قضا را روزی در مجلسی که قاطبه­ی شاعران و دانشمندان جمع بودند و پیداست خواجه شیراز نیز شمع آن جمع بود شاه شجاع از فرصت استفاده کرده به حافظ گفت :
«غزلیات تو دارای یک وحدت موضوع نیست و هر شعری برای خودش سازی می­زند و حال آنکه دیگران که می­خواهند شعری بگویند موضوع و مضمون خاصی را در نظر دارند و روی آن موضوع تکیه می­کنند.»
حافظ گفته بود : «سخن پادشاه صحیح و درست است و به همین دلیل هم هست که غزل حافظ هنوز تمام نشده به اکناف عالم می­رود ... ولی شعرهای دیگران ! سال­ها می­گذرد و از دروازه­ی شیراز پا بیرون نمی­گذارد.»
شاه شجاع همسر و خاتونی در حرم داشت که از ذوق و ظرافت ادبی بی­بهره نبود. این خاتون غالبا در مجالس شعرخوانی شاه شجاع و شاعران دربار حاضر می­شد و بعضی مواقع شوخی­های تند بین او و خواجه­ی شیراز رد و بدل می­شد.
وقتی که خاتون از پاسخ دندان شکن حافظ به همسرش شاه شجاع آگاه شد در مقام انتقام برآمد و روزی که شاعران و دانشمندان در محضر سلطان جمع بودند از پشت پرده این شعر را قرائت کرد :


دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

آنگاه از باب تمسخر و استهزاء از حافظ پرسید : «آیا تو هم حضور داشتی ؟»
حافظ هم به عنوان شوخی جواب داد :«بلی»!
خاتون دوباره سوال کرد : «گل آدم کاه هم داشت ؟!»
خواجه گفت : «نه، کاه نداشت !»
خاتون که منظورش تخطئه و تخفیف حافظ بود مجددا پرسید : «چرا کاه نداشت !»
حافظ بدوا از اقامه­ی دلیل معذرت خواست ولی بر اثر اصرار شاه شجاع و خنده­ی حاضران جواب داد : «دلیلش نزد خاتون است !»
خاتون گفت : «من نزد خود دلیلی نمی­بینم.»
حافظ سر به زیر انداخت و گفت : «اگر گاه داشت بعضی جاها ! اصولا ترک برنمی­داشت.»
شاه شجاع چون سخن نیشدار حافظ را شنید بیشتر رنجیده خاطر شد و به انتظار فرصت نشست تا چشم زخمی به او برساند.
دیری نگذشت که این فرصت به دست آمد و معاندان خبر دادند که بیتی از یکی از غزلیات حافظ بوی کفر می­دهد و برای تعقیب شرعی و گوشمالی او می­توان به آن اتخاذ سند کرد.
شاه شجاع درنگ و تأمل را جایز ندیده قاضی القضات شیراز را احضار کرد و از او خواست که راجع به این شعر حافظ اظهار نظر کند.


گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

قاضی القضات معروض داشت که باید حافظ را خواست و دید منظورش از سرودن این شعر چه بوده است ؟ بدیهی است اگر نتواند جواب قانع کننده­ای دهد کیفر شدیدی در انتظارش خواهد بود.
یکی از مریدان حافظ که اتفاقا در آن مجلس حضور داشت جریان قضیه را به سمع وی رسانید تا برای برائت و نجات خویش را چاره و علاجی بیندیشد.
خانواده­ی حافظ از شدت هول و ترس به خیال از میان بردن مدارک جرم، جمیع نوشته­ها و مسوده­های حافظ را که در زمره­ی عالی­ترین تراوشات اندیشه­ی بشری بود پاره پاره کرده یا به آب شستند.
قضا را در آن روزها عارف وارسته، شیخ زین الدین ابوبکر تایبادی به عزم سفر حج از طیبات خراسان به شیراز آمده بود و میان او و خواجه­ی شیراز علاقه­ی زایدالوصفی وجود داشت، چنان که حافظ پس از اطلاع از اعلام ورودش به شیراز غزلی به این مطلع سروده بوده است :


مژده ای دل که مسیحا نفسی می­آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می­آید

حافظ با اضطراب خاطر به نزد شیخ شتافت و از او چاره جویی کرد. شیخ زین الدین پس از مطالعه­ی غزل و اندکی تأمل و تفکر گفت : «با کینه ای که شاه شجاع از تو در دل دارد از این شعر بوی خون می­آید زیرا همه عارف نیستند تا مقصود ترا درک و فهم کنند. راه چاره و گریز این است که شعری نقل قول از دیگران بسازی و مقدم به این شعر قرار دهی تا بیت دستاویز شاه تکرار سخن دیگران و به اصطلاح فقیهان، مقول قول باشد و جنبه­ی کفر پیدا نکند و مجال عذری باقی ماند.»
خواجه به دستور شیخ عمل کرد و در موعد مقرر به حضور قاضی القضات رفت. وجوه معاریف و ادبای شهر جمع بودند و شاه شجاع نیز در آن جمع حضور داشت تا با نقطه ضعفی که بدین ترتیب از خواجه گرفته بود او را گوشمالی دهد.
قاضی القضات شهر که باتبختر و تفرعن بر مسند قضا جلوس کرده بود خواجه را مخاطب قرار داد و علت سرودن این شعر و مقصودش را از اظهار چنین مطلبی که کفر محض به نظر می­رسد استفسار نمود.
حافظ تقاضا کرد غزل را از اول تا آخر بخوانند. چون غزل خوانده شد و به شعر مورد بحث رسیدند حافظ با ارائه­ی یک نسخه از آن غزل که به همراه داشت در مقام اعتراض برآمد که دشمنان و حاسدان شعر ماقبل این بیت را از غزل حذف کردند تا مرا کافر معرفی کنند در حالی که باید چنین خواند :


این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می­گفت
بر در میکده ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

در واقع موضوع مسلمانی را شخص ترسایی آن هم با دف و نی بیان داشت نه حافظ خلوت نشین.
جناب قاضی تصدیق می­فرمایند که از نظر فقهی «ناقل الکفر لیس بکافر» یعنی «نقل کفر کفر نیست» تا جرم و مجازاتی داشته باشد.
دفاع مستدل خواجه، جای شک و ابهامی باقی نگذاشت و رأی بر برائتش دادند.
خلاصه خواجه زین الدین ابوبکر تایبادی بدین وسیله حافظ را از غوغای طاعنان رهایی بخشید.
شاه شجاع چون خود را با رند کهنه کاری مواجه دید، دست از عناد و لجاج برداشت و حافظ شیرین سخن را بیشتر از پیش مورد تفقد و نوازش قرار داد.

behnam5555 01-10-2011 06:43 PM


من هلال را ديدم

داستان:
اين مثل در موردي گفته مي‌شود كه يك نفر ديگران را از خوردن چيزي يا انجام كاري منع كند ولي خود در اولين فرصت آن منع‌كردن‌ها را نديده بگيرد و آن چيز يا كار را براي خود جايز بداند. اين نكته هم گفتني است كه در افسانه‌هاي آذربايجان گرگ و روباه دو دشمن آشتي‌ناپذيرند.
روباهي گرسنه به باغي رسيد. ديد دنبه بزرگي در تله گذاشته‌اند. روباه خوب مي‌دانست كه اگر پوزه يا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا درجا گرفتار خواهد شد. در فكر چاره بود و اين‌ور و آن‌ور مي‌رفت كه از دور گرگي پيدا شد. روباه پيش رفت و سلام داد و گفت :
«اي گرگ! چه عجب از اين طرف‌ها؟...»
گرگ گفت: «گرسنه‌ام دنبال شكاري مي‌كردم.»
روباه گفت: «اينجا دنبه خوب و چربي هست بفرما بخور!» و با دست به تله اشاره كرد. گرگ و روباه نزديك تله رفتند.
گرگ گفت: «چرا تو نمي‌خوري؟»
روباه جواب داد: «از بدبختي روزه هستم.»
گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد، تله صدايي كرد و دنبه بيرون پريد اما دست گرگ لاي تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهي به آسمان كرد و صلواتي فرستاد و به خوردن مشغول شد.
گرگ گفت : «آقا روباه پس تو روزه نبودي!»
روباه گفت : «روزه بودم اما ماه و ديدم!»


behnam5555 01-10-2011 06:46 PM



دو قورت و نیمش باقی است

داستان:
ضرب المثل بالا درباره­ی کسی به کار می­رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار لطف و مساعدت داشته باشد.
عبارت مثلی بالا از جنبه­ی دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می­گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد. در این گونه موارد است که اصطلاحا می­گویند : «فلانی دو قورت و نیمش باقی است.» یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است. چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داوود بر اریکه­ی رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همه­ی جهان را در ید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت خواست خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
در عبادت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد. بالاخره در آخرین عبادتش گفت : «الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد.» خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه­ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و بزرگان جهان از آن جمله «ملکه­ی سبا» را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد. باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیه­ی مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد، روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند !

حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده­ی این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد : «بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، خواست مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم !»

مجددا از طرف خداوند وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را زیاد نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجددً ندا در داد : «پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعه­ی ملک و بسطت دستگاه هستم، همه­جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم ؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم.»

استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همه­ی جنبدگان کره­ی خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوس­ها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بنده­ی محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی­گنجید و بی درنگ به همه­ی افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند. بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصله­ی مکانی آن از نظر طول و عرض بود : «دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت.» چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقه­ی وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانه­ی دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت. «آصف برخیا» وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسی­ها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.

سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه­ای از دریا سر بر کرد و گفت : «پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می­کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو نوشته­اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند.»
سلیمان گفت : «این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده­ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می­خواهی بخور و سد جوع کن.»
ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگی­های مهمانی در آن منطقه­ی وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجددا گفت : «یا سلیمان اطعمنی !» یعنی : ای سلیمان سیر نشدم. غذا می­خواهم !!
سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب­الخلقه فرو ماند و پرسید : «مگر رزق روزانه­ی تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیه­ی جانداران عالم مهیا ساخته­ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می­کنی؟»
ماهی عجیب­الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد : «خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفره­ی تو برچیده شد. ای سلیمان اگر تو را از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟»
سلیمان از آن سخن بی­هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.

behnam5555 01-10-2011 06:47 PM


نان و پیاز

داستان:
زیاد برای شما اتفاق افتاده که از دوست و رفیقی دعوت کردید تا برای صرف شام یا ناهار به منزلتان بیاید. با وجود آنکه ممکن است تشریفات و تکلفات زیادی برای این مهمانی قایل شده باشید ولی به سابقه ­ی خوی تواضع و فروتنی که از قدیم و ندیم در سرشت ایرانی خمیره شده است میهمان را اصطلاحا به عنوان صرف نان و پیاز دعوت می­کنید در حالی که احتمال وجود بره­ی بریان و ران بوقلمون و کبک و تذرو و تیهو بر روی سفره می­رود.
این ضرب المثل گاهی در جای دیگر هم به کار می­رود و آن موقعی است که آدمی نخواهد زیر بار منت دون همتان برود و به طبع جیفه ­ی دنیا حقی را باطل کند و یا باطلی را لباس حقیقت بپوشاند. در این مورد از هر گونه تهدید و ارعابی نهراسیده جواب می­دهد : «به نان و پیاز قناعت می­کنم و زیر بار منت نمی­روم.»
عبارت نان و پیاز در بادی امر خیلی ساده و عادی به نظر می­رسد و شاید هرگز گمان نرود که ممکن است ریشه ­ی تاریخی داشته باشد در صورتی که چنین نیست و همان سابقه ­ی تاریخی آن را ورد زبان خاص و عام و ضرب المثل وضیع و شریف قرار داده است.
یعقوب لیث موسس سلسله­ ی صفاریان را همه کس می­شناسد. تاریخ جهان نظیر چنین حادثه­ جویی را کمتر به خود دیده است. یعقوب پس از آنکه به امارت سیستان رسید و هرات و کرمان و کابل و طبرستان را نیز با مشقات و رنج­های فراوان در حیطه­ ی تصرف آورده قلمرو نفوذ و قدرت خویش را تا قسمت علیای رود سند پیش برد در این موقع شنید که «المعتمد بالله» خلیفه­ ی عباسی به صاحبان ری و خراسان و طبرستان نوشت که یعقوب عاصی و متمرد است، از او فرمان نپذیرند. پس نیت باطن و چهره ی ضدتازی و نهضت میهنی خویش را نشان داد و به منطقه­ ی فارس حمله کرد.
«ابن واصل تمیمی» که از طرف خلیفه حاکم فارس بود با یورش یعقوب از آن دیار رانده شد و کار منطقه­ ی جنوب ایران فیصله یافت. یعقوب از دوران جوانی آرزو داشت که روزی حکومت عرب را از سرزمین ایران براندازد و اکنون در سی و دو سالگی برای تحقق این آرزوی بزرگ و شکوهمند می­شتافت و با قشون منظم و مجهز خویش جانب بغداد را در پیش گرفت. سپاهیان یعقوب و خلیفه در منطقه ­ی «دیرالعاقول» واقع در مشرق دجله بین بغداد و تیسفون (مداین) با هم روبرو شدند. در این جنگ بر سر راه یعقوب نهری عظیم کندند و آب دجله را به سوی محل استقرار و تمرکز سپاهیانش گشودند و با تمهید و تفصیلی که در کتاب ارزنده­ی «یعقوب لیث» تالیف دکتر «محمد ابراهیم باستانی پاریزی» آمده :
«... لشکر یعقوب بیشتر هلاک شدند. خود یعقوب جان به هزار حیله به کنار کشید.» در این جنگ جمعی از یاران یعقوب مثل حسن درهمی و محمدبن کثیر کشته شدند و خود یعقوب هم سه تیر به گلو و دست­هایش خورد و بر اثر گشودن آب دجله در نهر سبت قریب ده هزار راس از چهارپایان اردوی یعقوب از بین رفت و از پشت سر هم که اردوگاه یعقوب را آتش زده بودند شتران و قاطرها و بار و بنه و همچنین پنج هزار نفر شتر بختی که در این اردو بود همه سوختند و یا پراکنده شدند. تنها یعقوب لیث و یا به قول مورخین «یعقوب سندان» که با این شکست فاحش کمترین خللی در اراده و تصمیم او وارد نیامده برای تجدید قوا نه مصالحه و پوزش به «گندی شاپور» عقب نشست.
ولی به علت بیماری قولنج و به قولی دل درد بستری گردید. در این موقع قاصد خلیفه با تحف و هدایای بسیار و لوا (درفش) و منشور حکومت فارس به نزد وی آمد تا او را از جنگ بازدارد. یعقوب دستور داد مقداری پیاز و نان خشک و یک قبضه شمشیر در طبقی نهند و پیش فرستاده­ی خلیفه آورند. چون این بساط حاضر شد رو به رسول کرد و گفت : «خلیفه را بگوی که من خسته و وامانده ­ام و شاید بمیرم و تو از دست من خلاص شوی و من نیز از تو. اما اگر زنده ماندم این شمشیر میان من و تو حکم می­شود. در صورتی که تو غالب آمدی من با این نان و پیاز می­سازم و ترک امارت می­گویم.» به قولی دیگر گفته است : «من رویگر زاده ­ام و از پدر رویگری آموخته ­ام و خوردن من نان جوین و پیاز و ماهی و تره بوده است و این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیاری و شیرمردی به دست آورده­ام. نه از میراث پدر یافته­ام و نه از تو دارم ... اگر از بستر بیماری برخاستم حکم میان من و خلیفه این شمشیر است ... اگر مطلوب من تسری پذیرفت فبها، و الا نان کشکین و حرفه­ ی رویگری برقرار است. یا آنچه گفتم به جای آورم یا با سر نان جوین و ماهی و پیاز و تره شوم.»
و به گفته­ ی «سرجان ملکم» : «نه خلیفه و نه روزگار بر کسی که عادت به خوردن این گونه طعام کرده است دست نخواهند یافت.»


اکنون ساعت 04:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)