![]() |
وقتی که قدم در کوچه های خلوت چشمانت گذاشتم خود راتنهاترین عابر آن کوچه دیدم.
اشک از وسط چشمان زلالت جاری بود وقتی در آن نظاره کردم خود را تنها ترین بشرییت دیدم. از آن هنگام با خود عهد بستم تنهاترین عابر آن کوچه ها باقی بمانم و تنهایی خود را با تنهایی تو پیوند بزنم تا از پیوند آن هردومان هز تنهایی در آییم |
می خواهم تا آخر عمر خانه نشین خیال تو باشم. به یاده رفتنت مثل
ابرها بغض کنم به نامه های ننوشته ات پاسخ بدهم و از پشت پنجره به آرزوهایت سلام کنم.می خواهم تا انتهای این جاده همچنان بی قرار تو باشم و تمام لحظه ها را به عشق دیدن تو طی کنم.می خواهم با تو از حادثه عبور کنم. کسی را نداشتم تا با او از رازهای کوچک بگویم.از دانه های شبنم بر تیغه های علف کسی را نداشتم تا با او از رازهای بزرگ بگویم... ازانچه در دلم می گذرد |
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما |
منم ، دلتنگ دلتنگم ، منم ، يک شعر بيرنگم
منم ، دل رفته از چنگم ، منم ، يک دل که از سنگم منم ، آواز طولاني ، منم ، شبهاي باراني منم ، انساني ام فاني ، خداوندا تو ميداني … منم ، در متن يک دردم ، منم ، برگم ، ولي زردم منم ، هستم ، ولي سردم ، منم ، مرده م ، منم مرده م منم ، يک بغض پر باران ، منم ، غمهاي بي سامان منم ، هستم دراين زندان ، منم ، زخمهاي بي درمان منم ، دارم تب و تابي ، ز تنهائي ، ز بيتابي منم ، رفته به گردابي ، مرا بايد که دريابي !!! |
از عذاب رفتن تو می سوزم تو اوج غربت واسه ی بودن با تو ندارم یه لحظه فرصت اینجا اشکه تو چشام به کسی نشون ندادم اگه بشکنه غرورم خم به ابروم نمی آرم وقتی نیستی هر چی غصص تو صدامه وقتی نیستی هر چی اشکه تو چشامه از وقتی رفتی دارم هر ثانیه از غصه ی رفتنت می سوزم کاشکی بودی و می دیدی که چی آوردی به روزم حالا عکست تنها یادگاره از تو خاطراتت تنها باقی مونده از تو وقتی نیستی یاد تو هر نفس آتیش میزنه به این وجودم کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو بودم از عذاب رفتن تو می سوزم تو اوج غربت واسه ی بودن با تو ندارم یه لحظه فرصت اینجا اشکه تو چشام به کسی نشون ندادم اگه بشکنه غرورم خم به ابروم نمی آرم وقتی نیستی هر چی غصص تو صدامه وقتی نیستی هر چی اشکه تو چشامه از وقتی رفتی دارم هر ثانیه از غصه ی رفتنت می سوزم کاشکی بودی و می دیدی که چی آوردی به روزم حالا عکست تنها یادگاره از تو خاطراتت تنها باقی مونده از تو وقتی نیستی یاد تو هر نفس آتیش میزنه به این وجودم کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو بودم |
آه، به یکبارگی یار کم ما گرفت! چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟ دیدهٔ گریان مگر بر جگر آبی زند؟ کاتش سودای او در دل شیدا گرفت خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت کز همه واماندهای، هیچکسی را گرفت هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد لاجرمش عشق یار، بیکس و تنها گرفت |
چرا به ياد نمي آورم ؟ گريه ام گرفته است. پهلو به پهلو شدن در شب منتظر نفسهاي نابريده ي , كبوتري آسيمه , كه از آسماني كهنه مي گذرد. سيد علي صالحي |
چرا به ياد نمي آورم ؟ تو ديگري را دوست مي داري و من ترا دوست ميدارم و مرا ...ديگري شايد.. همگان از دواير دريا آمديم. . . . چرا به ياد نمي آورم ؟ مگر آن شك , مگر آن شبح غريب, در پناه گرگ و ميش كوچه ي هشتي چه مي طلبيد و من چرا از باد , از پنجره , از آب و آينه هراسانم؟ ... پهاو به پهلو شدن در بستري تهي , نفسهاي منظم دريا و كبوتري آسيمه كه از آسماني كهنه ميگذرد..... . . تو كيستي ؟ من كيستم ؟ او كيست ؟! ... . . دريغا درياي دور ! عاشق شدن در دي ماه و مردن به وقت شهريور. سيد علي صالحي |
یه لحظه هم نمیتونم باور کنم نباشی...من حاضرم بمیرم و فقط تو زنده باشی...
وقتی که هستی٬هستی ام تموم خاک دنیاست...شاهد عشق پاک ما اشکی کنار دریاست... روزگارم نمیتونه دیگه تو رو از من بگیره...آخه اونم میدونه که نفشم به نفس تو گیره... آره کاره دل من و تو دیگه از عاشقی گذشته...بیا با هم نذار این رویای دریا بمیره... روزگارم نمیتونه دیگه تو رو از من بگیره...آخه اونم میدونه که نفشم به نفس تو گیره... آره کاره دل من و تو دیگه از عاشقی گذشته...بیا با هم نذار این رویای دریا بمیره... یه لحظه هم سخته که٬بودنت رو حس نکردن...یه حسیه٬شبیه حس سرد و تلخ مردن... نمیتونم...نمیذارم...نمیخوام... نمیشه...تموم لحظه هامون رو به خطره سپردن... یه ثانیش...یه عمره...فکر کنم...که دیگه نیستی...آهای جدایی...نمیذارم پیش روم بایستی... من از خدا میخوام...که عشقمو واسم بذاره...تو هم بدون...دیگه برام...یه عشق ساده نیستی... روزگارم نمیتونه دیگه تو رو از من بگیره...آخه اونم میدونه که نفشم به نفس تو گیره... آره کاره دل من و تو دیگه از عاشقی گذشته...بیا با هم نذار این رویای دریا بمیره... روزگارم نمیتونه دیگه تو رو از من بگیره...آخه اونم میدونه که نفشم به نفس تو گیره... آره کاره دل من و تو دیگه از عاشقی گذشته...بیا با هم نذار این رویای دریا بمیره... |
چقدر سخته که عشقت روبروت باشه نتونی هم صداش باشی چقدر سخته که يک دنيا بها باشی نتونی که رها باشی چقدر سخته... چقدر سخته که بارونی بشی هر شب نتونی آسمون باشی چقدر سخته که زندونی بمونی بی در و ديوار نتونی همزبون باشی چقدر سخته... "چه بدبخته قناری که بخونه اما روياش حسه بيرونه چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون غمش يک قطره بارونه چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهر پر از خنده چقدر سخته که عشقت آسمون باشه ولی آسون بگن چنده چقدر سخته کلامت ساده پرپر شه نتونی ناجيِش باشی چقدر سخته که موندن راه آخر شه نتونی راهيِش باشی چقدر سخته توو خونت عين مهمون شی بپوسی خسته بيرون شی چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی ولی توو سينه داغون شی چقدر سخته که يک دنيا صدا باشی ولی از صحنه ی خوندن جدا باشی چقدر سخته که نزديک خدا باشی ولی غرق ادا باشی "چه بدبخته قناری که بخونه اما روياش حسه بيرونه چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون غمش يک قطره بارونه |
شاد کن جان من، که غمگین است رحم کن بر دلم، که مسکین است روز اول که دیدمش گفتم: آنکه روزم سیه کند این است روی بنمای، تا نظاره کنم کارزوی من از جهان این است دل بیچاره را به وصل دمی شادمان کن، که بیتو غمگین است بیرخت دین من همه کفر است با رخت کفر من همه دین است گه گهی یاد کن به دشنامم سخن تلخ از تو شیرین است دل به تو دادم و ندانستم که تو را کبر و ناز چندین است بنوازی و پس بیازاری آخر، ای دوست این چه آیین است؟ کینه بگذار و دلنوازی کن که عراقی نه در خور کین است عراقي |
برقرار باشی و سبز
گل من تازه بمون نفسم پیش کش تو جای من زنده بمون باغ دل بی تو خزون موندنی باش مهربون تو که از خود منی منو از خودت بدون غزل و قافیه بی تو همه رنگ انتظاره این همه شعر و ترانه همه بی عطر و بهاره موندنی باشی همیشه لب پائیزو نبوسی نشه پرپرشی عزیزم مهربون گلم نپوسی |
کاش همیشه اینگونه باشیم
دو دوست از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنان از سر خشم به صورت دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی به او بگوید روی شنهای بیابان نوشت ، امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو به راه خود ادامه دادند تا به آبادی رسیدند . تصمیم گرفتند که قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد . بعد از اینکه از غرق شدن نجات یافت روی صخره ای این جمله را حک کرد : امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : بعد از اینکه من با سیلی تو را آزردم ، تو آن جمله را روی شنهای صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟ دوست لبخندی زد و گفت : وقتی کسی ما را آزرده کرد خاطره اش را باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آنرا پاک کنند ولی وقتی محبتی در حق ما می شود باید آنرا روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد |
همی گردم به گرد هر سرایی نمییابم نشانِ دوست جایی وگر یابم دمی بوی وصالش نیابم نیز آن دم را بقایی وگر یک دم به وصلش خوش برآرم گمارد در نفس بر من بلایی وگر از عشق جانم بر لب آید نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟ چنان تنگ آمدم از غم که در وی نیابی خوشدلی را جایگایی عجب زین محنت و رنج فراوان که چون میباشد اندر تنگنایی؟ ازین دریای بیپایان خون خوار برون شد کی توان بیآشنایی؟ مشامم تا ازو بویی نیابد نیابد جان بیمارم شفایی مرا یاری است، گر خونم بریزد نیارم خواست از وی خون بهایی غمش گوید مرا: جان در میان نه ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟ عراقي |
رفتن دلیل نبودن نیست در آسمان تو پرواز می کنم عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش من بیزار از خود و از کرده خویش دل نا مهربانم را به دوش میکشم تا آن سوی مرزهای بی انزوا پنهانش کنم در اوج نیزارهای پشیمانی و پای سیاه وسرگردان که با من از یک طایفه اند سلام می گویم تو باور مکن اما من عاشقم... رفتن دلیل نبودن نیست... |
روي قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت زير باران غزلي خواند ، دلش تر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت روز ميلاد همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ي ميلاد برابر شد و رفت او کسي بود که از غرق شدن مي ترسيد عاقبت روي تن ابر شناور شد و رفت هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد پسری ساده که يک روز کبوتر شد و رفت |
شادروان :قوامي شدخزان گلشن آشنایی بازم آتش به جان زد جدایی عمر من ای گل طی شد بهرتو و زتو ندیدیم جزبدعهدی و بی وفایی با تو وفاکردم تا به تنم جان بود عشق و وفاداری با تو چه دارد سود؟! آفت خرمن مهر و وفایی نوگل گلشن جور وجفایی از دل سنگت آه دلم ازغم خونین است روش بختم این است از جام می غم مستم دشمن میپرستم تا هستم تو و مست ازمی به چمن چون گل خندان از مستی بر گریه من با دگران در گلشن نوشی می من ز فراقت ناله کنم تا کی ؟! تو و می چون ناله کشیدن ها من و چون گل جامه دریدن ها ز رقیبان خواری دیدن ها دلم ازغم خون کردی چه بگویم جون کردی دردم افزون کردی برو ای ازمهر و وفا عاری برو ای عاری ز وفاداری تو شکستی چون گل بدعهد مرا دریغ و درداز عمرم که در وفایت شد طی ستم ز یاران تا چند؛جفا به عاشق تا کی نمیکنی ای گل یکدم یادم که همچو اشک از چشمت افتاد م ها ها هه هه هی هی تو و من نرود از دل من آه از دل تو گرچه زمحنت خوارم کردی با غم وحسرت یارم کردی مهر تو دارم باز بکن ای گل بامن هرچه توانی ناز هر چه توانی ناز کز عشقت میسوزم باز |
امشب مرثيه جدايي را خواهم سرود و تمام
خاطراتت را با تمام مهربانی هایت به دست فراموشي خواهم سپرد و براي مرگ روزهاي بي حاصل بی تو بودن فاتحه اي خواهم خواند . امشب من با تمام لحظه هايي كه عاشقت بودم وداع خواهم كرد و براي هميشه از كنارت خواهم رفت و با هيچ بهاري نخواهم آمد . من ديگر هيچ طلوعي را با تو آغاز نخواهم كرد تا شاهد غروب آرزوهايم نباشم . __________________ |
باران
|
ایستاده ام
تنها پشت میله های خاطرات دیروز این جا انگشت هایم را می شمارم یک دو سه...... ودست های تو در هم فرو رفته اند تو غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی که مهربا نی ات را ثابت کنی ولی... ولی نفهمیدی که من آن سوی خیابان انتظارت را می کشم تو بی وقفه فریاد کشیدی... ومن دیگر آزارت نمی دهم زین پس قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم مطمئن باش... هنوز هم قافیه را به چشمان تو می بازم مطمئن باش! |
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟ چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟ نگفتی که: بیایم، چو جان تو به لب آید؟ ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی؟ منم کنون و یکی جان، بیا که بر تو فشانم جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی مرا چهای؟ و ندانم که با کس دگر آیی ؟ کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من؟ دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی فتادهام چو عراقی، همیشه بر در وصلت بود که این در بسته به لطف خود بگشایی؟؟! عراقي |
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بیپایان ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری به دست غم فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر عراقي |
آهی برآوریم، سحرگه، ز سوز دل زین بخت خفته را دمی از خواب برکنیم زاری کنان به درگه دلدار خود رویم نعرهزنان به پیش سرایش گذر کنیم باشد که یک نفس نظری سوی ما کند دزدیده آن نفس به رخ او نظر کنیم آن لحظه از عراقی، باشد که وارهیم گر زو رها شویم، سخن مختصر کنیم عراقي |
بیا، ای دیده، تا یک دم بگرییم نیم چون خوشدل و خرم بگرییم دمی بر جان پر حسرت بموییم زمانی بر دل پر غم بگرییم گهی از درد بیدرمان بنالیم گهی از زخم بیمرهم بگرییم دل ما مرد، بر تن خوش بموییم چو عیسی رفت، بر مریم بگرییم چو کار از دست رفت، این گریهٔ ما ندارد هیچ سودی، هم بگرییم خوشا آن دم که با ما یار خوش بود کنون در حسرت آن دم بگرییم نشد جان محرم اسرار جانان بر آن محروم نامحرم بگرییم تن بیمار ما درهم شد از غم بر آن بیچارهٔ درهم بگرییم ز عمر ما دوسه دم ماند باقی بیا، کین یک دو دم بر هم بگرییم عراقی را کنون ماتم بداریم بر آن مسکین درین ماتم بگرییم فخرالدين عراقي ِ ..نازنين{پپوله} |
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟ که ناگه دامن از من درکشیدی چه افتادت که از من برشکستی؟ چرا یکبارگی از من رمیدی؟ به هر تردامنی رخ مینمایی چرا از دیدهٔ من ناپدیدی؟ تو را گفتم که: مشنو گفت بد گوی علیرغم من مسکین شنیدی مرا گفتی: رسم روزیت فریاد عفا الله نیک فریادم رسیدی! دمی از پرده بیرون آی، باری که کلی پردهٔ صبرم دریدی هم از لطف تو بگشاید مرا کار که جمله بستگیها را کلیدی نخستم برگزیدی از دو عالم چو طفلی در برم میپروریدی لب خود بر لب من مینهادی حیات تازه در من میدمیدی خوشا آن دم که با من شاد و خرم میان انجمن خوش میچمیدی ز بیم دشمنان با من نهانی لب زیرین به دندان میگزیدی چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز ورای هر دو عالم میپریدی مرا چون صید خود کردی، به آخر شدی با آشیان و آرمیدی تو با من آن زمان پیوستی، ای جان که بر قدم لباس خود بریدی از آن دم بازگشتی عاشق من که در من روی خوب خود بدیدی من ار چه از تو میآیم پدیدار تو نیز اندر جهان از من پدیدی مراد تو منم، آری، ولیکن چو وابینی تو خود خود را مریدی گزیدی هر کسی را بهر کاری عراقی را برای خود گزیدی عراقي ِ نازنين{پپوله} |
در من نگرد یار دگربار که داند؟ زین پس دهدم بر در خود بار که داند ؟ از یاد خودم کرد فراموش به یکبار یادآورد از من دگر آن یار که داند ؟ خون شد جگرم از غم و اندیشهٔ آن دوست خشنود شود از من غمخوار که داند ؟ بیمار دلم، خسته جگر از غم عشقش آید به عیادت بر بیمار که داند؟ ای دشمن بدخواه، چه باشی به غمم شاد؟ باشد که شود دوست دگربار که داند؟ در بند امید، ای دل، بگشای دو دیده باشد که ببینی رخ دلدار که داند ؟ روشن شود این تیره شب بخت عراقی از صبح رخ یار وفادار که داند ؟ عراقي |
انگار اشکها ماند آسمان پائيزيند
بايد حتما بر گونه هاي ابري نقش ببندند گاهي نمي دانم من افسار گريه ام را دارم يا گريه افسار مرا.... دل شکستن هنر شده و دل بدست اوردن قديمي... ديگر کسي براي کسي وقت ندارد حتي کسي به ياد گريه هاي تو هم نمي افتد گاهي گريه هم آرام کننده نيست ... گاهي آرزوي مرگ هم خوشايند نيست.. نمي دانم دنيا سر کج دارد يا من رام نمي شوم.. غم اينجا نيست من خانه ام را کنار غم بنا کرده ام تا در اين شبها کسي سراغ مرا هم بگيرد... |
تا کی از دست تو خونابه خورم؟ رحمتی، کز غم خون شد جگرم لحظه لحظه بترم، دور از تو دم به دم از غم تو زارترم نه همانا که درین واقعه من از کف انده تو جان ببرم چه شود گر بگذری تا من چون سگان بر سر کویت گذرم؟ آمدم بر درت از دوستیت دشمن آسا مکن از در، بدرم!! دم به دم گرد درت خواهم گشت تا مگر بر رخت افتد نظرم خود چنین غرقه به خون در، که منم کی توانم که به رویت نگرم؟ تا من از خاک درت دور شدم نامد از تو که بپرسی خبرم؟ کرمت نیز نگفت از سر لطف که: غم کار عراقی بخورم عراقي |
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد کسی نیست............. بیا زندگی را بدزدیم٫ آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم. بیا زودتر چیز ها را ببینیم. ببین٫ عقربک های فواره در صفحه ی ساعت حوض زمان را به گردی بدل میکنند. بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.................... |
شبي غمگين شبي باراني و سرد مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت ديدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من مي گفت تنهايي غريب است ببين با غربتش با من چه ها کرد تمام هستي ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبي به پا کرد و او هرگز شکستم را نفهميد اگر چه تا ته دنيا صدا کرد |
|
منم دلتنگ دلتنگم ... |
دل من تنگ کسی است که به دلتنگی من می خندد.
باور عشق برایش سخت است. سخت است...... |
فاصله برای عاشق, همیشه تلخ است ... چه هشت صد کیلومتر و چه هشت متر... این را از چشمان خیس سربازی فهمیدم, که از بالای برجک دیدبانی به معشوقه اش می نگریست ... |
انگار پای ثانیه ها سنگ می شود وقتی دلی برای دلی تنگ می شودhttp://static.cloob.com//public/images/smiles/3.gif |
|
بی تو غمناکترین شعر غروب انگیزم
باغ بی ریشه ام و هم نفس پائیزم مانده ام در پس، پس کوچه تنهائی خویش شود آیا که از این در به دری بگریزم؟ گرچه پنداشته ام لایق چشمانت نیست دل ناقالبم و این غزل ناچیزم هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی و تنهائی من |
بعد از تو اشكم دامنم را رنگ خواهد زد نمي آيي؟
با تو هميشه عقل من با عشق مي رقصيد ، عاشق بود بي تو ولي ساز دلش از جنگ خواهد زد ! نمي آيي؟ با شعر خود مي آمدم در پيش تو ، در شهر روياها ، بي تو ولي پاي غزل هم لنگ خواهد زد ! نمي آيي؟ باران هميشه با نوازش شستشو مي داد روحم را بعد از تو بر آيينة دل ، سنگ خواهد زد ! نمي آيي؟ با رفتنت گفتي : «دلت آهن شده دريا دل آبي» بعد از تو حتي آهن من زنگ خواهد زد ! نمي آيي؟ بودي ، قلم در زندگي ني بود و آهنگ ترا مي كرد نمي آيي؟ |
الهی... چرا باید بمانم در حریمی که چشمانی برایم پرفریبند چرا باید بمیرم در نگاهی که هر لحظه برایم پر حزین است چرا باید بمانم من نمیرم؟ چرا باید بمانم من اسیرم؟ الهی تو بگو... آخر چرا ...آخر چرا... من اینچنین در خود اسیرم خدایا گاه بی گاه... به هر آشفتگی ...در هر نگاهی همیشه خوانده ام احساس تلخ بی پناهی غربت آشفتگی بی همدمی را اگر که شعله ای از آتشی بودم در این شب سرکش میشدم و می رفتم ...و می رفتم... و می رفتم... و میکشیدم بازوان خسته ام را ............به روی پیکر پوشالی این مردمان بی هویت و میسوزاندم ...و می سوزاندم...و می سوزاندم ... ..................تمام این مترسک های بی احساس و پو شالی را چرا باید بمانم من نمیرم؟ چرا باید بمانم من اسیرم؟ |
تبسم را نمیتوان خرید نه به گدائی ، نه به زور ستاند و نه دزدید . . . |
اکنون ساعت 04:40 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)