تنها دلیل دلخوشی ِ این غم بلند آرام باش چاوكم ! آهسته تر بخند مردم دليلِ دلخوشي يِ ما كه نيستند پس دل به آن كسي كه نمي فهمدت ، نبند ... |
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش |
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم آن گریه های عقده گشا در گلو شکست .. |
آسما می کند زمین بوست
زانکه سرگشته گشت در کارت گشت دندان عاشقان همه کند زانکه بس تیز گشت بازارت بر دل و جان من جهان مفروش که به جان و دلم خریدارت |
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد کار دو جهان من، جاوید نکو گردد گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد کاید به سر کویت در خاک درت افتد گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی حقا که اگر از من سرگشته ترت افتد این است گناه من کت دوست همی دارم خطی به گناه من درکش اگرت افتد دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد گر تو همه سیمرغی از آه دلم می ترس کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد؟ پا بر سر درویشان از کبر منه یارا در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت می آید و می جوشد تا بر شکرت افتد گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را این بر تو گران آید رایی دگرت افتد عطار - علیرضا قربانی |
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر چون تو پیدا کرده ای این راز پنهان مرا |
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مـرا كوي خرابات مقـام است |
غمت در نهان خانه ی دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند (خیلی جاها بنازی مینویسن که درست نیس) اینم شعر نیست ولی بد نیست ويرانه نه آن است كه جمشيد بنا كرد ويرانه نه آن است كه فرهاد فرو ريخت ويرانه دل ماست كه با هر نگه تو صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ريخت! یه زمانی اس ام اسی بود از یونس .... |
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی |
شنيدستم که مجنون دل افکار
چو شد از مردن ليلی خبر دار گريبان چاک کرده تا به دامان به سوی تربت ليلی شتابان در آنجا کودکی ديد ايستاده به هرسو ديده حسرت گشاده سراغ تربت ليلی از او جست پس آن کودک بخنديد و به او گفت ترا مجنون اگر آن عشق بودی زمن کی اين تمنا می نمودی در اين صحرا درآ و جستجو کن ز هر خاکی کفی بردار و بو کن ز هر خاکی که بوی عشق برخاست يقين دان تربت ليلی همان جاست وحشی بافقی این شعر نمونه کردی زیبایی هم داره .... اگر پیداش کردم میذارم...(بخوانید پیدا نمیگردم و نمیگذارم) |
اکنون ساعت 10:22 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)