خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگـذری بود // ح |
حقا کزین غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند ز |
ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را // ت |
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی د |
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
می بینمت عیان و دعا میفرستمت چ |
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد ت |
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم // ه |
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد ل |
لیـلی و مجنـون اگر می بود در دوران تو
این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو // ش |
شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد ه |
هرچند که از آینه بی رنگ تر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است بشکن دل بی نوای ما را ای عشق کاین ساز شکسته اش خوش آهمگ تر است // پ |
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل ق |
لازمه عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم فرصت دیدار هست // ی |
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل ک |
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی
شوی ز کرده پشیمان، بهم توانی بست. // ا |
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل ب |
بدان اميــد كه قصري بنا كني روزي
به تيشه كلبه آباد خويش مكن ويران // ط |
طیره جلوه طوبی قد چون سرو شد
غیرت خلد برین ساحت بستان توباد. حرف و |
وگر برهگذری یکدم از وفا داری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد ق |
قــــلم عشــق کـشم بـر ورق دفـــتر خــویش
هان که در عشق من وحُسن تو گفتاری نیست // آ |
آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم ع |
عاشق نشدی، محنت هجـران نکـشیدی
کس پیش تو غمنامۀ هجران چه گشاید؟ // ج |
جمالت معجز حسن است لیکن حدیث غمزه ات سحر مبین است ل |
لیـلی و مجنـون اگر می بود در دوران تو
این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو // ح |
حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد ج |
مشاعره با حروف انتخابی
جز آستان توام در جهان پنهای نیست
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست م |
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
بدست مردم چشم از رخ تو گل چیدن. ظ |
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی ذ |
ذرّه را تـا نبـود همّـت عــالـی حـافظ
طالب چشمۀ خورشید درخشان نشود // ز |
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت ص |
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا بر خیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم. م |
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تا آخر شد ر |
رفـتـی و دل ربـودی یـک شـهر مبــتــلا را
تا کی کنیم بی تو،صبری که نیست ما را ه |
هزار جهد بکردم که یار من باشی مراد بخش دل بی قرار من باشی ن |
نامه کردار و گفتار بشر
خود بود روشنگر هر خیر و شر. حرف ث |
ثلث روز به خور گذشت و ثلث ديگر به خواب
پس كي براي عبادت دستي زني برآب // ت |
تاز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
ســـــر مــا خاک ره پیر مغان خواهد بود س |
سـیر نمیـشـوم ز تـو اِی مـهِ جان فـزای مـن
جور مکن ، جفا مکن، نیست جفا سزای من // ش |
شبی می گفت چشم کس ندیدست
ز مروارید گوشم در جهان به ل |
لازمه عاشقيست رفتن و ديدن ز دور
ورنه ز نزديك هم فرصت ديدار هست // ي |
اکنون ساعت 03:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)