فرانک |
11-18-2010 09:21 PM |
درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود، پادشاهی بر او بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر برنیاورد و التفات نکرد.
سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه ی خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند، وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد ! سلطان ِروی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی ؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر،
بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک
پادشه پاسبان درویش است.......گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست......بلکه چوپان برای خدمت اوست
یکی امروز کامران بینی.........دیگری را دل از مجاهده ریش
روزکی چند باش تا بخورد.........خاک مغز سر خیال اندیش
فرق شاهی و بندگی برخاست........چون قضای نبشته آمد پیش
گر کسی خاک مرده باز کند........ننماید توانگر و درویش
ملک را گفت درویش استوار آمد، گفت از من تمنا بکن. گفت آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت مرا پندی بده گفت :
دریاب کنون که نعمتت هست به دست.........کین دولت و ملک مى رود دست به دست
|