![]() |
غزلیات حافظ.450 تا آخر(495)
غزلیات حافظ.450 تا آخر(495)
451 خوش كرد ياوري فلكت روز داوري تا شكر چون كني و چه شكرانه آوري آنكس كه اوفتاد خدايش گرفت دست گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري در كوي عشق شوكت شاهي نميخرند اقرار بندگي كن و اظهار چاكري ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي تا يك دم از دلم غم دنيا به در بري در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است آن به كزين گريوه سبكبار بگذري سلطان و فكر لشكر و سوداي تاج و تخت درويش و امن خاطر و كنج قلندري يك حرف صوفيانه بگويم اجازتست اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري نيل مراد بر حسب فكر و همت است از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوي كاين خاك بهتر از عمل كيمياگري 452 طفيل هستي عشقند آدمي و پري ارادتي بنما تا سعادتي ببري بكوش خواجه و از عشق بي نصيب مباش كه بنده را نخرد كس به عيب بي هنري مي صبوح و شكر خواب صبحدم تا چند به عذر نيم شبي كوش و گريه سحري تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار كه در برابر چشمي و غايب از نظري هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت كه هر صباح و مسا شمع مجلس دگري ز من به حضرت آصف كه ميبرد پيغام كه ياد گيرد و مصرع ز من به نظم دري بيا كه وضع جهان را چنان كه من ديدم گر امتحان بكني مي خوري و غم نخوري كلاه سروريت كج مباد بر سر حسن كه زيب بخت و سزاوار ملك و تاج سري به بوي زلف و رخت ميروند و ميآيند صبا به غاليه سايي و گل به جلوه گري چو مستعد نظر نيستي وصال مجوي كه جام جم نكند سود وقت بي بصري دعاي گوشه نشينان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمي به ما نمينگري بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن وزين معامله غافل مشو كه حيف خوري طريق عشق طريقي عجب خطرناك است نعوذ بالله اگر ره به مقصدي نبري به يمن همت حافظ اميد هست كه باز اَري اُسامِرَ ليلاي لِيله القَمرِ |
453
اي كه دائم به خويش مغروري گر تو را عشق نيست معذوري گرد ديوانگان عشق مگرد كه به عقل عقيله مشهوري مستي عشق نيست در سر تو رو كه تو مست آب انگوري روي زرد است و آه درد آلود عاشقان را دواي رنجوري بگذر از نام و ننگ خود حافظ ساغر مي طلب كه مخموري 454 ز كوي يار ميآيد نسيم باد نوروزي از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي چو گل گر خردهاي داري خدا را صرف عشرت كن كه قارون را غلطها داد سوداي زر اندوزي ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است كه زد چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي به صحرا رو كه از دامن غبار غم بيفشاني به گلزار آي كز بلبل غزل گفتن بياموزي چو امكان خلود اي دل ار اين فيروزه ايوان نيست مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي طريق كام بخشي چيست ترك كام خود كردن كلاه سروري آن است كز اين ترك بردوزي سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي كه بيش از پنج روزي نيست حكم مير نوروزي ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست مگر او نيز همچون من غمي دارد شبانروزي مياي دارم چو جان صافي و صوفي ميكند عيبش خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بدروزي جدا شد يار شيرينت كنون تنها نشين اي شمع كه حكم آسمان اين است اگر سازي و گر سوزي به عيب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بيا ساقي كه جاهل را هني تر ميرسد روزي مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش كه بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزي نه حافظ ميكند تنها دعاي خواجه تورانشاه ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي |
455
عمر بگذشت به بي حاصلي و بوالهوسي اي پسر جام ميام ده كه به پيري برسي چه شِكَرهاست در اين شهر كه قانع شدهاند شاهبازان طريقت به مقام مگسي دوش در خيل غلامان درش ميرفتم گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه كسي با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود هر كه مشهور جهان گشت به مشكين نفسي لمع البرق من الطور و آنست به فلعلي لك آت به شهاب قبسِ كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش وه كه بس بي خبر از غلغل چندين جرسي بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن حيف باشد چو تو مرغي كه اسير قفسي تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم جان نهاديم بر آتش ز پي خوش نفسي چند پويد به هواي تو ز هر سو حافظ يسر الله طريقا بك يا ملتمسي 456 نو بهار است در آن كوش كه خوش دل باشي كه بسي گُل بدمد باز و تو در گِل باشي من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي چنگ در پرده همين ميدهدت پند ولي وعظت آنگاه كند سود كه قابل باشي در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است حيف باشد كه ز كار همه غافل باشي نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف گر شب و روز در اين قصه مشكل باشي گر چه راهي است پر از بيم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي حافظا گر مدد بخت بلندت باشد صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي |
457
هزار جهد بكردم كه يار من باشي مراد بخش دل بي قرار من باشي چراغ ديده شب زنده دار من گردي انيس خاطر اميدوار من باشي چو خسروان ملاحت به بندگان نازند تو در ميانه خداوندگار من باشي از آن عقيق كه خونين دلم ز عشوه او اگر كنم گلهاي غمگسار من باشي در آن چمن كه بتان دست عاشقان گيرند گرت ز دست برآيد نگار من باشي شبي به كلبه احزان عاشقان آيي دمي انيس دل سوگوار من باشي شود غزاله خورشيد صيد لاغر من گر آهوي چو تو يك دم شكار من باشي سه بوسه كز دو لبت كردهاي وظيفه من اگر ادا نكني قرض دار من باشي من اين مراد ببينم به خود كه نيم شبي به جاي اشك روان در كنار من باشي من ار چه حافظ شهرم جوي نميارزم مگر تو از كرم خويش يار من باشي 458 اي دل آن دم كه خراب از مي گلگون باشي بي زر و گنج به صد حشمت قارون باشي در مقامي كه صدارت به فقيران بخشند چشم دارم كه به جاه از همه افزون باشي در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مكن ور نه چون بنگري از دايره برون باشي كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش كِي روي ره ز كه پرسي چه كني چون باشي تاج شاهي طلبي گوهر ذاتي بنماي ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشي ساغري نوش كن و جرعه بر افلاك فشان چند و چند از غم ايام جگر خون باشي حافظ از فقر مكن ناله كه گر شعرا نيست هيچ خوش دل نپسندد كه تو محزون باشي |
459
زين خوش رقم كه بر گل رخسار ميكشي خط بر صحيفه گل و گلزار ميكشي اشك حرم نشين نهان خانه مرا زان سوي هفت پرده به بازار ميكشي كاهل روي چو باد صبا را به بوي زلف هر دم به قيد سلسله در كار ميكشي هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست از خلوتم به خانه خمار ميكشي گفتي سر تو بسته فتراك ما شود سهل است اگر تو زحمت اين بار ميكشي با چشم و ابروي تو چه تدبير دل كنم وه زين كمان كه بر من بيمار ميكشي باز آ كه چشم بد ز رخت دفع ميكند اي تازه گل كه دامن از اين خار ميكشي حافظ دگر چه ميطلبي از نعيم دهر مي ميخوري و طره دلدار ميكشي 460 سُلَيمي مُنذ حَلّت بالعراقِ اُلاقي من نواها من الاقي الا اي ساروان منزل دوست الي ركبانكم طال اشتياقي خرد در زنده رود انداز و مي نوش به گلبانگ جوانان عراقي ربيع العمر في مرعي حماكم حماك الله يا عهد التلاقي بيا ساقي بده رطل گرانم سقاك الله من كأس دهاقِ جواني باز ميآرد به يادم سماع چنگ و دست افشان ساقي مي باقي بده تا مست و خوش دل به ياران برفشانم عمر باقي درونم خون شد از ناديدن دوست الا تعساً لايام الفراقِ دموعي بعدكم لا تحقروها فكم بحر عميق من سواقي دمي با نيكخواهان متفق باش غنيمت دان امور اتفاقي بساز اي مطرب خوشخوان خوشگو به شعر فارسي صوت عراقي عروسي بس خوشي اي دختر رز ولي گه گه سزاوار طلاقي مسيحاي مجرد را برازد كه با خورشيد سازد هم وثاقي وصال دوستان روزي ما نيست بخوان حافظ غزلهاي فراقي |
461
كتبت قصه شوقي و مد معي باكي (؟) بيا كه بي تو به جان آمدم ز غمناكي بسا كه گفتهام از شوق با دو ديده خود ايا منازل سلمي فأين سلماك (؟) عجيب واقعهاي و غريب حادثهاي انا اصطبرت قتيلا و قاتلي شاكي (؟) كه را رسد كه كند عيب دامن پاكت كه همچو قطره كه بر برگ گل چكد پاكي ز خاك پاي تو داد آبروي لاله و گل چو كلك صنع رقم زد به آبي و خاكي صبا عبير فشان گشت ساقيا برخيز و هات شمسته كرم مطيب زاكي (؟) دع التكاسل تغنم فقد جري مثل (؟) كه زاد رهروان چستي است و چالاكي اثر نماند ز من بي شمايلت آري اري مآثر محياي من محياك (؟) ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند كه همچو صنع خدايي وراي ادراكي 462 يا مبسما يحاكي درجا من اللآلي (؟) يارب چه در خور آمد گردش خط هلالي حالي خيال وصلت خوش ميدهد فريبم تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي مي ده كه گر چه گشتم نامه سياه عالم نوميد كي توان بود از لطف لايزالي ساقي بيار جامي وز خلوتم برون كش تا در به در بگردم قلاش و لاابالي از چار چيز مگذر گر عاقلي و زيرك امن و شراب بي غش معشوق و جاي خالي چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت حافظ مكن شكايت تا مي خوريم حالي صافي است جام خاطر در دور آصف عهد قم فاسقني رحيقا اصفي من الزلال (؟) الملك قد تباهي من جده و جده يارب كه جاودان باد اين قدر و اين معالي مسند فروز دولت كان شكوه و شوكت برهان ملك و ملت بونصربوالمعالي 463 سلام الله ما كرّا الليالي وَ جاوَبتِ المثاني و المثالي علي وادي الاراك و من عليها و دار باللوي فوق الرمالِ دعاگوي غريبان جهانم و ادعو بالتواتر و التوالي به هر منزل كه رو آرد خدا را نگه دارش به لطف لايزالي منال اي دل كه در زنجير زلفش همه جمعيت است آشفته حالي ز خطت صد جمال ديگر افزود كه عمرت باد صد سال جلالي تو ميبايد كه باشي ورنه سهل است زيان مايه جاهي و مالي بر آن نقاش قدرت آفرين باد كه گرد مه كشد خط هلالي فحبّك راحتي في كل حين و ذكرك مونسي في كل حالي سويداي دل من تا قيامت مباد از شوق و سوداي تو خالي كجا يابم وصال چون تو شاهي من بد نام رند لاابالي خدا داند كه حافظ را غرض چيست و علم لله حبسي من سؤالي |
464
بگرفت كار حسنت چون عشق من كمالي خوش باش زان كه نبود اين هر دو را زوالي در وهم مينگنجد كاندر تصور عقل آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي شد حظ عمر حاصل گر زان كه با تو ما را هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي آن دم كه با تو باشم يك سال هست روزي واندم كه با تو باشم يك لحظه هست سالي چون من خيال رويت جانا به خواب بينم كز خواب مينبيند چشمم به جز خيالي رحم آر بر دل من كز مهر روي خوبت شد شخص ناتوانم باريك چون هلالي حافظ مكن شكايت گر وصل دوست خواهي زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي 465 رفتم به باغ صبح دمي تا چنم گلي آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا واندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي ميگشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم ميكردم اندر آن گل و بلبل تأملي گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق آن را تفضلي نه و اين را تبدلي چون كرد در دلم اثر آواز عندليب گشتم چنان كه هيچ نماندم تحملي بس گل شكفته ميشود اين باغ را ولي كس بي بلاي خار نچيدست از او گلي حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ دارد هزار عيب و ندارد تفضلي 466 اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي چون عمر تبه كردم چندان كه نگه كردم در كنج خراباتي افتاده خراب اولي چون مصلحت انديشي دور است ز درويشي هم سينه پر از آتش هم ديده پر آب اولي من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي تا بي سر و پا باشد اوضاع فلك زين دست در سر هوس ساقي در دست شراب اولي از همچو تو دلداري دل برنكنم آري چون تاب كشم باري زان زلف به تاب اولي چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون آي رندي و هوسناكي در عهد شباب اولي 467 زان مي عشق كزو پخته شود هر خامي گر چه ماه رمضان است بياور جامي روزها رفت كه دست من مسكين نگرفت زلف شمشاد قدي ساعد سيم اندامي روزه هر چند كه مهمان عزيز است اي دل صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي مرغ زيرك به در خانقه اكنون نپرد كه نهاده است به هر مجلس وعظي دامي گله از زاهد بد خو نكنم رسم اين است كه چو صبحي بدمد از پيش افتد شامي يار من چون بخرامد به تماشاي چمن برسانش ز من اي پيك صبا پيغامي آن حريفي كه شب و روز مي صاف كشد بود آيا كه كند ياد ز درد آشامي حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد كام دشوار به دست آوري از خود كامي |
468
كه برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي كه به كوي مي فروشان دو هزار جم به جامي شدهام خراب و بد نام و هنوز اميدوارم كه به همت عزيزان برسم به نيكنامي تو كه كيميا فروشي نظري به قلب ما كن كه بضاعتي نداريم و فكندهايم دامي عجب از وفاي جانان كه عنايتي نفرمود نه به نامه پيامي نه به خامه سلامي اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامي ز رهم ميفكن اي شيخ به دانههاي تسبيح كه چو مرغ زيرك افتد نفتد به هيچ دامي سر خدمت تو دارم بخرم به لطف مفروش كه چو بنده كمتر افتد به مباركي غلامي به كجا برم شكايت به كه گويم اين حكايت كه لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي بگشاي تير مژگان و بريز خون حافظ كه چنان كشندهاي را نكند كس انتقامي 469 اتت روائح رند الحمي و زاد غرامي فداي خاك در دوست باد جان گرامي پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت من المبلغ عني الي سعاد سلامي بيا به شام غريبان و آب ديده من بين بسان باده صافي در آبگينه شامي اذا تغروغن ذي الاراك طائر خير فلا تفرو عن روضها انين حمامي بسي نماند كه روز فراق يار سرآيد رأيت من هضبات الحمي قباب خيامِ خوشا دمي كه درآيي و گويمت به سلامت قدمت خير قدوم نزلت خير مقامِ بعدت منك و قد صرت ذائبا كهلال اگر چه روي چو ماهت نديدهام به تمامي و ان دعيت بخلد و صرت ناقص عهد فما تطيب نفسي و ما استطاب منامي اميد هست كه زودت به بخت نيك ببينم تو شاد گشته به فرماندهي و من به غلامي چو سلك دُرّ خوشاب است شعر نغز تو حافظ كه گاه لطف سبق ميبرد ز نظم نظامي |
470
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي چشم آسايش كه دارد از سپهر تيزرو ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي زيركي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه تركان فارغست از حال ما كو رستمي در طريق عشقبازي امن آسايش بلاست ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست رهروي بايد جهانسوزي نه خامي بي غمي آدمي در عالم خاكي نميآيد به دست عالمي ديگر ببايد ساخت وزنو آدمي خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق كاندرين طوفان نمايد هفت دريا شبنمي 471 ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي كجاست پيك صبا گر همي كند كرمي قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق چو شبنمي است كه بر بحر ميكشد رقمي بيا كه خرقه من گر چه رهن ميكدههاست ز مال وقف نبيني به نام من درمي حديث چون و چرا دردسر دهد اي دل پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي طبيب راه نشين درد عشق نشناسد برو به دست كن اي مرده دل مسيح دمي دلم گرفته ز سالوس و طبل زير گليم بر آنكه بر در ميخانه بركشم علمي بيا كه وقت شناسان دو كون بفروشند به يك پياله مي صاف و صحبت صنمي دوام عيش و تنعم به شيوه عشق است اگر معاشر مائي بنوش نيش غمي نميكنم گلهاي ليك ابر رحمت دوست به كشتهزار جگرتشنگان نداد نمي چرا به يك ني قندش نميخرند آن كس كه كرد صد شكرافشاني از ني قلمي سزاي قدر تو شاها به دست حافظ نيست جز از دعاي شبي و نياز صبحدمي 472 احمد الله علي معدله السلطان (؟) احمد شيخ اويس حسن ايلخاني خان بن خان شهنشاه شهنشاه نژاد آن كه ميزيبد اگر جان جهانش خواني ديده نا ديده به اقبال تو ايمان آورد مرحبا اي به چنين لطف خدا ارزاني ماه اگر بي تو برآيد به دو نيمش بزنند دولت احمدي و معجزه سبحاني جلوه بخت تو دل ميبرد از شاه و گدا چشم بد دور كه هم جاني و هم جاناني برشكن كاكل تركانه كه در طالع توست بخشش و كوشش خاقاني و چنگزخاني از گل پارسيم غنچه عيشي نشكفت جندا دجله بغداد و مي ريحاني (؟) سر عاشق كه نه خاك در معشوق بود كي خلاصش بود از محنت سرگرداني اي نسيم سحري خاك در يار بيار كه كند حافظ از او ديده دل نوراني |
473
وقت را غنيمت دان آنقدر كه بتواني حاصل از حيات اي جان اين دمست تا داني كام بخشي گردون عمر در عوض دارد جهد كن كه از دولت داد عيش بستاني باغبان چو من زينجا بگذرم حرامت باد گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد كشت عاقلا مكن كاري كاورد پشيماني محتسب نميداند اينقدر كه صوفي را جنس خانگي باشد همچو لعل رماني با دعاي شبخيزان اي شكر دهان مستيز در پناه يك اسم است خاتم سليماني پند عاشقان بشنو وز در طرب بازآ كاين همه نميارزد شغل عالم فاني يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي كز غمش عجب بينم حال پير كنعاني پيش زاهد از رندي دم مزن كه نتوان گفت با طبيب نا محرم حال درد پنهاني ميروي و مژگانت خون خلق ميريزد تيز ميروي جانا ترسمت فروماني دل ز ناوك چشمت گوش داشتم ليكن ابروي كماندارت ميبرد به پيشاني جمع كن به احساني حافظ پريشان را اي شكنج گيسويت مجمع پريشاني گر تو فارغي از ما اي نگار سنگيندل حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني 474 هوا خواه توام جانا و ميدانم كه ميداني كه هم ناديده ميبيني و هم ننوشته ميخواني ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني بيفشان زلف و صوفي را به پا بازي و رقص آور كه از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشاني گشاد كار مشتاقان در آن ابروي دلبند است خدا را يك نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني ملك در سجده آدم زمين بوس تو نيت كرد كه در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انسان چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است مباد اين جمع را يارب غم از باد پريشاني دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي كه درماني ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست بكش دشواري منزل به ياد عهد آساني خيال چنبر زلفش فريبت ميدهد حافظ نگر تا حلقه اقبال ناممكن بگرداني 475 گفتند خلايق كه تويي يوسف ثاني چون نيك بديدم به حقيقت به از آني شيرينتر از آني به شكر خنده كه گويم اي خسرو خوبان كه تو شيرين زماني تشبيه دهانت نتوان كرد به غنچه هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني صد بار بگفتي كه دهم زان دهنت كام چون سوسن آزاده چرا جمله زباني گويي بدهم كامت و جانت بستانم ترسم ندهي كامم و جانم بستاني چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند بيمار كه ديدست بدين سخت كماني چون اشك بياندازيش از ديده مردم آن را كه دمي از نظر خويش براني 476 نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني تو پيك خلوت رازي و ديده بر سر راهت به مردمي نه به فرمان چنان بران كه تو داني بگو كه جان عزيزم ز دست رفت خدا را ز لعل روحفزايش ببخش آن كه تو داني من اين حروف نوشتم چنان كه غير ندانست تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است اسير خويش گرفتي بكش چنان كه تو داني اميد در كمر زركشت چگونه ببندم دقيقهاي است نگارا در آن ميان كه تو داني يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني |
اکنون ساعت 02:40 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)