![]() |
غزلیات حافظ.450 تا آخر(495)
غزلیات حافظ.450 تا آخر(495)
451 خوش كرد ياوري فلكت روز داوري تا شكر چون كني و چه شكرانه آوري آنكس كه اوفتاد خدايش گرفت دست گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري در كوي عشق شوكت شاهي نميخرند اقرار بندگي كن و اظهار چاكري ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي تا يك دم از دلم غم دنيا به در بري در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است آن به كزين گريوه سبكبار بگذري سلطان و فكر لشكر و سوداي تاج و تخت درويش و امن خاطر و كنج قلندري يك حرف صوفيانه بگويم اجازتست اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري نيل مراد بر حسب فكر و همت است از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوي كاين خاك بهتر از عمل كيمياگري 452 طفيل هستي عشقند آدمي و پري ارادتي بنما تا سعادتي ببري بكوش خواجه و از عشق بي نصيب مباش كه بنده را نخرد كس به عيب بي هنري مي صبوح و شكر خواب صبحدم تا چند به عذر نيم شبي كوش و گريه سحري تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار كه در برابر چشمي و غايب از نظري هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت كه هر صباح و مسا شمع مجلس دگري ز من به حضرت آصف كه ميبرد پيغام كه ياد گيرد و مصرع ز من به نظم دري بيا كه وضع جهان را چنان كه من ديدم گر امتحان بكني مي خوري و غم نخوري كلاه سروريت كج مباد بر سر حسن كه زيب بخت و سزاوار ملك و تاج سري به بوي زلف و رخت ميروند و ميآيند صبا به غاليه سايي و گل به جلوه گري چو مستعد نظر نيستي وصال مجوي كه جام جم نكند سود وقت بي بصري دعاي گوشه نشينان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمي به ما نمينگري بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن وزين معامله غافل مشو كه حيف خوري طريق عشق طريقي عجب خطرناك است نعوذ بالله اگر ره به مقصدي نبري به يمن همت حافظ اميد هست كه باز اَري اُسامِرَ ليلاي لِيله القَمرِ |
453
اي كه دائم به خويش مغروري گر تو را عشق نيست معذوري گرد ديوانگان عشق مگرد كه به عقل عقيله مشهوري مستي عشق نيست در سر تو رو كه تو مست آب انگوري روي زرد است و آه درد آلود عاشقان را دواي رنجوري بگذر از نام و ننگ خود حافظ ساغر مي طلب كه مخموري 454 ز كوي يار ميآيد نسيم باد نوروزي از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي چو گل گر خردهاي داري خدا را صرف عشرت كن كه قارون را غلطها داد سوداي زر اندوزي ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است كه زد چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي به صحرا رو كه از دامن غبار غم بيفشاني به گلزار آي كز بلبل غزل گفتن بياموزي چو امكان خلود اي دل ار اين فيروزه ايوان نيست مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي طريق كام بخشي چيست ترك كام خود كردن كلاه سروري آن است كز اين ترك بردوزي سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي كه بيش از پنج روزي نيست حكم مير نوروزي ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست مگر او نيز همچون من غمي دارد شبانروزي مياي دارم چو جان صافي و صوفي ميكند عيبش خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بدروزي جدا شد يار شيرينت كنون تنها نشين اي شمع كه حكم آسمان اين است اگر سازي و گر سوزي به عيب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بيا ساقي كه جاهل را هني تر ميرسد روزي مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش كه بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزي نه حافظ ميكند تنها دعاي خواجه تورانشاه ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي |
455
عمر بگذشت به بي حاصلي و بوالهوسي اي پسر جام ميام ده كه به پيري برسي چه شِكَرهاست در اين شهر كه قانع شدهاند شاهبازان طريقت به مقام مگسي دوش در خيل غلامان درش ميرفتم گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه كسي با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود هر كه مشهور جهان گشت به مشكين نفسي لمع البرق من الطور و آنست به فلعلي لك آت به شهاب قبسِ كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش وه كه بس بي خبر از غلغل چندين جرسي بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن حيف باشد چو تو مرغي كه اسير قفسي تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم جان نهاديم بر آتش ز پي خوش نفسي چند پويد به هواي تو ز هر سو حافظ يسر الله طريقا بك يا ملتمسي 456 نو بهار است در آن كوش كه خوش دل باشي كه بسي گُل بدمد باز و تو در گِل باشي من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي چنگ در پرده همين ميدهدت پند ولي وعظت آنگاه كند سود كه قابل باشي در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است حيف باشد كه ز كار همه غافل باشي نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف گر شب و روز در اين قصه مشكل باشي گر چه راهي است پر از بيم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي حافظا گر مدد بخت بلندت باشد صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي |
457
هزار جهد بكردم كه يار من باشي مراد بخش دل بي قرار من باشي چراغ ديده شب زنده دار من گردي انيس خاطر اميدوار من باشي چو خسروان ملاحت به بندگان نازند تو در ميانه خداوندگار من باشي از آن عقيق كه خونين دلم ز عشوه او اگر كنم گلهاي غمگسار من باشي در آن چمن كه بتان دست عاشقان گيرند گرت ز دست برآيد نگار من باشي شبي به كلبه احزان عاشقان آيي دمي انيس دل سوگوار من باشي شود غزاله خورشيد صيد لاغر من گر آهوي چو تو يك دم شكار من باشي سه بوسه كز دو لبت كردهاي وظيفه من اگر ادا نكني قرض دار من باشي من اين مراد ببينم به خود كه نيم شبي به جاي اشك روان در كنار من باشي من ار چه حافظ شهرم جوي نميارزم مگر تو از كرم خويش يار من باشي 458 اي دل آن دم كه خراب از مي گلگون باشي بي زر و گنج به صد حشمت قارون باشي در مقامي كه صدارت به فقيران بخشند چشم دارم كه به جاه از همه افزون باشي در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مكن ور نه چون بنگري از دايره برون باشي كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش كِي روي ره ز كه پرسي چه كني چون باشي تاج شاهي طلبي گوهر ذاتي بنماي ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشي ساغري نوش كن و جرعه بر افلاك فشان چند و چند از غم ايام جگر خون باشي حافظ از فقر مكن ناله كه گر شعرا نيست هيچ خوش دل نپسندد كه تو محزون باشي |
459
زين خوش رقم كه بر گل رخسار ميكشي خط بر صحيفه گل و گلزار ميكشي اشك حرم نشين نهان خانه مرا زان سوي هفت پرده به بازار ميكشي كاهل روي چو باد صبا را به بوي زلف هر دم به قيد سلسله در كار ميكشي هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست از خلوتم به خانه خمار ميكشي گفتي سر تو بسته فتراك ما شود سهل است اگر تو زحمت اين بار ميكشي با چشم و ابروي تو چه تدبير دل كنم وه زين كمان كه بر من بيمار ميكشي باز آ كه چشم بد ز رخت دفع ميكند اي تازه گل كه دامن از اين خار ميكشي حافظ دگر چه ميطلبي از نعيم دهر مي ميخوري و طره دلدار ميكشي 460 سُلَيمي مُنذ حَلّت بالعراقِ اُلاقي من نواها من الاقي الا اي ساروان منزل دوست الي ركبانكم طال اشتياقي خرد در زنده رود انداز و مي نوش به گلبانگ جوانان عراقي ربيع العمر في مرعي حماكم حماك الله يا عهد التلاقي بيا ساقي بده رطل گرانم سقاك الله من كأس دهاقِ جواني باز ميآرد به يادم سماع چنگ و دست افشان ساقي مي باقي بده تا مست و خوش دل به ياران برفشانم عمر باقي درونم خون شد از ناديدن دوست الا تعساً لايام الفراقِ دموعي بعدكم لا تحقروها فكم بحر عميق من سواقي دمي با نيكخواهان متفق باش غنيمت دان امور اتفاقي بساز اي مطرب خوشخوان خوشگو به شعر فارسي صوت عراقي عروسي بس خوشي اي دختر رز ولي گه گه سزاوار طلاقي مسيحاي مجرد را برازد كه با خورشيد سازد هم وثاقي وصال دوستان روزي ما نيست بخوان حافظ غزلهاي فراقي |
461
كتبت قصه شوقي و مد معي باكي (؟) بيا كه بي تو به جان آمدم ز غمناكي بسا كه گفتهام از شوق با دو ديده خود ايا منازل سلمي فأين سلماك (؟) عجيب واقعهاي و غريب حادثهاي انا اصطبرت قتيلا و قاتلي شاكي (؟) كه را رسد كه كند عيب دامن پاكت كه همچو قطره كه بر برگ گل چكد پاكي ز خاك پاي تو داد آبروي لاله و گل چو كلك صنع رقم زد به آبي و خاكي صبا عبير فشان گشت ساقيا برخيز و هات شمسته كرم مطيب زاكي (؟) دع التكاسل تغنم فقد جري مثل (؟) كه زاد رهروان چستي است و چالاكي اثر نماند ز من بي شمايلت آري اري مآثر محياي من محياك (؟) ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند كه همچو صنع خدايي وراي ادراكي 462 يا مبسما يحاكي درجا من اللآلي (؟) يارب چه در خور آمد گردش خط هلالي حالي خيال وصلت خوش ميدهد فريبم تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي مي ده كه گر چه گشتم نامه سياه عالم نوميد كي توان بود از لطف لايزالي ساقي بيار جامي وز خلوتم برون كش تا در به در بگردم قلاش و لاابالي از چار چيز مگذر گر عاقلي و زيرك امن و شراب بي غش معشوق و جاي خالي چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت حافظ مكن شكايت تا مي خوريم حالي صافي است جام خاطر در دور آصف عهد قم فاسقني رحيقا اصفي من الزلال (؟) الملك قد تباهي من جده و جده يارب كه جاودان باد اين قدر و اين معالي مسند فروز دولت كان شكوه و شوكت برهان ملك و ملت بونصربوالمعالي 463 سلام الله ما كرّا الليالي وَ جاوَبتِ المثاني و المثالي علي وادي الاراك و من عليها و دار باللوي فوق الرمالِ دعاگوي غريبان جهانم و ادعو بالتواتر و التوالي به هر منزل كه رو آرد خدا را نگه دارش به لطف لايزالي منال اي دل كه در زنجير زلفش همه جمعيت است آشفته حالي ز خطت صد جمال ديگر افزود كه عمرت باد صد سال جلالي تو ميبايد كه باشي ورنه سهل است زيان مايه جاهي و مالي بر آن نقاش قدرت آفرين باد كه گرد مه كشد خط هلالي فحبّك راحتي في كل حين و ذكرك مونسي في كل حالي سويداي دل من تا قيامت مباد از شوق و سوداي تو خالي كجا يابم وصال چون تو شاهي من بد نام رند لاابالي خدا داند كه حافظ را غرض چيست و علم لله حبسي من سؤالي |
464
بگرفت كار حسنت چون عشق من كمالي خوش باش زان كه نبود اين هر دو را زوالي در وهم مينگنجد كاندر تصور عقل آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي شد حظ عمر حاصل گر زان كه با تو ما را هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي آن دم كه با تو باشم يك سال هست روزي واندم كه با تو باشم يك لحظه هست سالي چون من خيال رويت جانا به خواب بينم كز خواب مينبيند چشمم به جز خيالي رحم آر بر دل من كز مهر روي خوبت شد شخص ناتوانم باريك چون هلالي حافظ مكن شكايت گر وصل دوست خواهي زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي 465 رفتم به باغ صبح دمي تا چنم گلي آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا واندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي ميگشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم ميكردم اندر آن گل و بلبل تأملي گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق آن را تفضلي نه و اين را تبدلي چون كرد در دلم اثر آواز عندليب گشتم چنان كه هيچ نماندم تحملي بس گل شكفته ميشود اين باغ را ولي كس بي بلاي خار نچيدست از او گلي حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ دارد هزار عيب و ندارد تفضلي 466 اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي چون عمر تبه كردم چندان كه نگه كردم در كنج خراباتي افتاده خراب اولي چون مصلحت انديشي دور است ز درويشي هم سينه پر از آتش هم ديده پر آب اولي من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي تا بي سر و پا باشد اوضاع فلك زين دست در سر هوس ساقي در دست شراب اولي از همچو تو دلداري دل برنكنم آري چون تاب كشم باري زان زلف به تاب اولي چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون آي رندي و هوسناكي در عهد شباب اولي 467 زان مي عشق كزو پخته شود هر خامي گر چه ماه رمضان است بياور جامي روزها رفت كه دست من مسكين نگرفت زلف شمشاد قدي ساعد سيم اندامي روزه هر چند كه مهمان عزيز است اي دل صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي مرغ زيرك به در خانقه اكنون نپرد كه نهاده است به هر مجلس وعظي دامي گله از زاهد بد خو نكنم رسم اين است كه چو صبحي بدمد از پيش افتد شامي يار من چون بخرامد به تماشاي چمن برسانش ز من اي پيك صبا پيغامي آن حريفي كه شب و روز مي صاف كشد بود آيا كه كند ياد ز درد آشامي حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد كام دشوار به دست آوري از خود كامي |
468
كه برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي كه به كوي مي فروشان دو هزار جم به جامي شدهام خراب و بد نام و هنوز اميدوارم كه به همت عزيزان برسم به نيكنامي تو كه كيميا فروشي نظري به قلب ما كن كه بضاعتي نداريم و فكندهايم دامي عجب از وفاي جانان كه عنايتي نفرمود نه به نامه پيامي نه به خامه سلامي اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامي ز رهم ميفكن اي شيخ به دانههاي تسبيح كه چو مرغ زيرك افتد نفتد به هيچ دامي سر خدمت تو دارم بخرم به لطف مفروش كه چو بنده كمتر افتد به مباركي غلامي به كجا برم شكايت به كه گويم اين حكايت كه لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي بگشاي تير مژگان و بريز خون حافظ كه چنان كشندهاي را نكند كس انتقامي 469 اتت روائح رند الحمي و زاد غرامي فداي خاك در دوست باد جان گرامي پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت من المبلغ عني الي سعاد سلامي بيا به شام غريبان و آب ديده من بين بسان باده صافي در آبگينه شامي اذا تغروغن ذي الاراك طائر خير فلا تفرو عن روضها انين حمامي بسي نماند كه روز فراق يار سرآيد رأيت من هضبات الحمي قباب خيامِ خوشا دمي كه درآيي و گويمت به سلامت قدمت خير قدوم نزلت خير مقامِ بعدت منك و قد صرت ذائبا كهلال اگر چه روي چو ماهت نديدهام به تمامي و ان دعيت بخلد و صرت ناقص عهد فما تطيب نفسي و ما استطاب منامي اميد هست كه زودت به بخت نيك ببينم تو شاد گشته به فرماندهي و من به غلامي چو سلك دُرّ خوشاب است شعر نغز تو حافظ كه گاه لطف سبق ميبرد ز نظم نظامي |
470
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي چشم آسايش كه دارد از سپهر تيزرو ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي زيركي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه تركان فارغست از حال ما كو رستمي در طريق عشقبازي امن آسايش بلاست ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست رهروي بايد جهانسوزي نه خامي بي غمي آدمي در عالم خاكي نميآيد به دست عالمي ديگر ببايد ساخت وزنو آدمي خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق كاندرين طوفان نمايد هفت دريا شبنمي 471 ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي كجاست پيك صبا گر همي كند كرمي قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق چو شبنمي است كه بر بحر ميكشد رقمي بيا كه خرقه من گر چه رهن ميكدههاست ز مال وقف نبيني به نام من درمي حديث چون و چرا دردسر دهد اي دل پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي طبيب راه نشين درد عشق نشناسد برو به دست كن اي مرده دل مسيح دمي دلم گرفته ز سالوس و طبل زير گليم بر آنكه بر در ميخانه بركشم علمي بيا كه وقت شناسان دو كون بفروشند به يك پياله مي صاف و صحبت صنمي دوام عيش و تنعم به شيوه عشق است اگر معاشر مائي بنوش نيش غمي نميكنم گلهاي ليك ابر رحمت دوست به كشتهزار جگرتشنگان نداد نمي چرا به يك ني قندش نميخرند آن كس كه كرد صد شكرافشاني از ني قلمي سزاي قدر تو شاها به دست حافظ نيست جز از دعاي شبي و نياز صبحدمي 472 احمد الله علي معدله السلطان (؟) احمد شيخ اويس حسن ايلخاني خان بن خان شهنشاه شهنشاه نژاد آن كه ميزيبد اگر جان جهانش خواني ديده نا ديده به اقبال تو ايمان آورد مرحبا اي به چنين لطف خدا ارزاني ماه اگر بي تو برآيد به دو نيمش بزنند دولت احمدي و معجزه سبحاني جلوه بخت تو دل ميبرد از شاه و گدا چشم بد دور كه هم جاني و هم جاناني برشكن كاكل تركانه كه در طالع توست بخشش و كوشش خاقاني و چنگزخاني از گل پارسيم غنچه عيشي نشكفت جندا دجله بغداد و مي ريحاني (؟) سر عاشق كه نه خاك در معشوق بود كي خلاصش بود از محنت سرگرداني اي نسيم سحري خاك در يار بيار كه كند حافظ از او ديده دل نوراني |
473
وقت را غنيمت دان آنقدر كه بتواني حاصل از حيات اي جان اين دمست تا داني كام بخشي گردون عمر در عوض دارد جهد كن كه از دولت داد عيش بستاني باغبان چو من زينجا بگذرم حرامت باد گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد كشت عاقلا مكن كاري كاورد پشيماني محتسب نميداند اينقدر كه صوفي را جنس خانگي باشد همچو لعل رماني با دعاي شبخيزان اي شكر دهان مستيز در پناه يك اسم است خاتم سليماني پند عاشقان بشنو وز در طرب بازآ كاين همه نميارزد شغل عالم فاني يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي كز غمش عجب بينم حال پير كنعاني پيش زاهد از رندي دم مزن كه نتوان گفت با طبيب نا محرم حال درد پنهاني ميروي و مژگانت خون خلق ميريزد تيز ميروي جانا ترسمت فروماني دل ز ناوك چشمت گوش داشتم ليكن ابروي كماندارت ميبرد به پيشاني جمع كن به احساني حافظ پريشان را اي شكنج گيسويت مجمع پريشاني گر تو فارغي از ما اي نگار سنگيندل حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني 474 هوا خواه توام جانا و ميدانم كه ميداني كه هم ناديده ميبيني و هم ننوشته ميخواني ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني بيفشان زلف و صوفي را به پا بازي و رقص آور كه از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشاني گشاد كار مشتاقان در آن ابروي دلبند است خدا را يك نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني ملك در سجده آدم زمين بوس تو نيت كرد كه در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انسان چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است مباد اين جمع را يارب غم از باد پريشاني دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي كه درماني ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست بكش دشواري منزل به ياد عهد آساني خيال چنبر زلفش فريبت ميدهد حافظ نگر تا حلقه اقبال ناممكن بگرداني 475 گفتند خلايق كه تويي يوسف ثاني چون نيك بديدم به حقيقت به از آني شيرينتر از آني به شكر خنده كه گويم اي خسرو خوبان كه تو شيرين زماني تشبيه دهانت نتوان كرد به غنچه هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني صد بار بگفتي كه دهم زان دهنت كام چون سوسن آزاده چرا جمله زباني گويي بدهم كامت و جانت بستانم ترسم ندهي كامم و جانم بستاني چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند بيمار كه ديدست بدين سخت كماني چون اشك بياندازيش از ديده مردم آن را كه دمي از نظر خويش براني 476 نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني تو پيك خلوت رازي و ديده بر سر راهت به مردمي نه به فرمان چنان بران كه تو داني بگو كه جان عزيزم ز دست رفت خدا را ز لعل روحفزايش ببخش آن كه تو داني من اين حروف نوشتم چنان كه غير ندانست تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است اسير خويش گرفتي بكش چنان كه تو داني اميد در كمر زركشت چگونه ببندم دقيقهاي است نگارا در آن ميان كه تو داني يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني |
477
دو يار زيرك و از باده كهن دو مني فراغتي و كتابي و گوشه چمني من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم اگر چه در پيام افتند هر دم انجمني هر آن كه كنج قناعت به گنج دنيا داد فروخت يوسف مصري به كمترين ثمني بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود به زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني ز تند باد حوادث نميتوان ديدن درين چمن كه گلي بوده است يا سمني ببين در آينه جام نقشبندي غيب كه كس به ياد ندارد چنين عجب ز مني از اين سموم كه بر طرف بوستان بگذشت عجب كه بوي گلي هست و رنگ نسترني به صبر كوش تو اي دل كه حق رها نكند چنين عزيز نگيني به دست اهرمني مزاج دهر تبه شد درين بلا حافظ كجاست فكر حكيمي و راي برهمني 478 نوش كن جام شراب يك مني تا بدان بيخ غم از دل بركني دل گشاده دار چون جام شراب سر گرفته چند چون خم و ني چون ز جام بي خودي رطلي كشي كم زني از خويشتن لاف مني سنگسان شو در قدم ني همچو آب جمله رنگ آميزي و تر دامني دل به مي دربند تا مردانه وار گردن سالوس و تقوي بشكني خيز و جهدي كن چو حافظ تا مگر خويشتن در پاي معشوق افكني 479 صبح است و ژاله ميچكد از ابر بهمني برگ صبوح ساز و بده جام يك مني در بحر مايي و مني افتادهام بيار مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني خون پياله خور كه حلال است خون او در كار يار باش كه كاري است كردني ساقي به دست باش كه غم در كمين ماست مطرب نگاه دار همين ره كه ميزني مي ده كه سر به گوش من آورد چنگ و گفت خوش بگذران و بشنو از اين پير منحني ساقي به بي نيازي رندان كه مي بده تا بشنوي ز صوت مغني هوالغني 480 اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني دردمندان بلا زهد هلاهل دارند قصد اين قوم خطا باشد هان تا نكني رنج ما را كه توان برد به يك گوشه چشم شرط انصاف نباشد كه مداوا نكني ديده ما كه به اميد تو درياست چرا به تفرج گذري بر لب دريا نكني نقل هر جور كه از خلق كريمت كردند قول صاحب غرضان است تو آنها نكني بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد از خدا جز مي و معشوق تمنا نكني حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر كه دعايي ز سر صدق جز آنجا نكني |
480
اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني دردمندان بلا زهد هلاهل دارند قصد اين قوم خطا باشد هان تا نكني رنج ما را كه توان برد به يك گوشه چشم شرط انصاف نباشد كه مداوا نكني ديده ما كه به اميد تو درياست چرا به تفرج گذري بر لب دريا نكني نقل هر جور كه از خلق كريمت كردند قول صاحب غرضان است تو آنها نكني بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد از خدا جز مي و معشوق تمنا نكني حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر كه دعايي ز سر صدق جز آنجا نكني 481 بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني آخر الامر گل كوزهگران خواهي شد حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني گر از آن آدمياني كه بهشتت هوس است عيش با آدمئي چند پري زاده كني تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگي همه آماده كني اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده كني خاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات مگر از نقش پراكنده ورق ساده كني كار خود گر به كرم باز گذاري حافظ اي بسا عيش كه با بخت خدا داده كني اي صبا بندگي خواجه جلال الدين كن كه جهان پر سمن و سوسن آزاده كني 482 اي دل به كوي عشق گذاري نميكني اسباب جمع داري و كاري نميكني چوگان حكم در كف و گويي نميزني باز ظفر به دست و شكاري نميكني اين خون كه موج ميزند اندر جگر تو را در كار رنگ و بوي نگاري نميكني مشكين از آن نشد دم خلقت كه چون صبا بر خاك كوي دوست گذاري نميكني ترسم كزين چمن نبري آستين گل كز گلشنش تحمل خاري نميكني در آستين جان تو صد نافه مُدْرَج است وان را فداي طره ياري نميكني ساغر لطيف و دلكش ميافكني به خاك و انديشه از بلاي خماري نميكني حافظ برو كه بندگي پادشاه وقت گر جمله ميكنند تو باري نميكني |
483
سحرگه رهروي در سرزميني همي گفت اين معما با قريني كه اي صوفي شراب آنگه شود صاف كه در شيشه برآرد اربعيني خدا زان خرقه بيزار است صد بار كه صد بت باشدش در آستيني مروت گر چه نامي بي نشان است نيازي عرضه كن بر نازنيني ثوابت باشد اي داراي خرمن اگر رحمي كند بر خوشه چيني نميبينم نشاط عيش در كس نه درمان دلي نه درد ديني درونها تيره شد باشد كه از غيب چراغي بر كند خلوت نشيني گر انگشت سليماني نباشد چه خاصيت دهد نقش نگيني اگر چه رسم خوبان تند خوئي است چه باشد گر بسازد با غميني ره ميخانه بنما تا بپرسم مآل خويش را از پيش بيني نه حافظ را حضور درس خلوت نه دانشمند را علم اليقيني 484 تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني به خدايي كه تويي بنده بگزيده او كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني گر امانت به سلامت ببرم باكي نيست بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني ادب و شرمْ تو را خسرو مهرويان كرد آفرين بر تو كه شايسته صد چنديني عجب از لطف تو اي گل كه نشستي با خار ظاهراً مصلحت وقت در آن ميبيني صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم عاشقان را نبود چاره به جز مسكيني باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست كه تو خوشتر ز گل و تازهتر از نسريني شيشهبازي سرشكم نگري از چپ و راست گر بر اين منظر بينش نفسي بنشيني سخني بي غرض از بنده مخلص بشنو اي كه منظور بزرگان حقيقت بيني نازنيني چو تو پاكيزه دل و پاك نهاد بهتر آن است كه با مردم بد ننشيني سيل اين اشك روان صبر و دل حافظ برد بلغ الطاقه يا مقله عيني بيني 485 ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي من نگويم چه كن ار اهل دلي خود تو بگوي بوي يك رنگي از اين نقش نميآيد خيز دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي دو نصيحت كنمت بشنو و صد گنج ببر از در عيش درآ و به ره عيب مپوي شكر آن را كه دگر بار رسيدي به بهار بيخ نيكي بنشان و ره تحقيق بجوي روي جانان طلبي آينه را قابل ساز ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي گوش بگشاي كه بلبل به فغان ميگويد خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي گفتي از حافظ ما بوي ريا ميآيد آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي 486 بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي ميخواند دوش درس مقامات معنوي يعني بيا كه آتش موسي نمود گل تا از درخت نكته توحيد بشنوي مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوي تا خواجه مي خورد به غزلهاي پهلوي جمشيد جز حكايت جام از جهان نبرد زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي اين قصه عجب شنو از بخت واژگون ما را بكشت يار به انفاس عيسوي خوش وقت بوريا و گدايي و خواب امن كاين عيش نيست در خور اورنگ خسروي چشمت به غمزه خانه مردم خراب كرد مخموريت مباد كه خوش مست ميروي دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر كاي نور چشم من به جز از كشته ندروي ساقي مگر وظيفه حافظ زياده داد |
487
اي بي خبر بكوش كه صاحب خبر شوي تا راهرو نباشي كي راهبر شوي در مكتب حقايق پيش اديب عشق هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي دست از مس وجود چو مردان ره بشوي تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي خواب و خورت ز مرتبه خويش دور كرد آنگه رسي به خويش كه بي خواب و خور شوي گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد به الله كز آفتاب فلك خوبتر شوي يكدم غريق بحر خدا شو گمان مبر كز آب هفت بحر به يك موي تر شوي از پاي تا سرت همه نور خدا شود در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي وجه خدا اگر شودت منظر نظر زين پس شكي نماند كه صاحب نظر شوي بنياد هستي تو چو زير و زبر شود در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي گر در سرت هواي وصال است حافظا بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي 488 سحرم هاتف ميخانه به دولت خواهي گفت بازآي كه ديرينه اين درگاهي همچو جم جرعه ما كش كه ز سِرّ دو جهان پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي بر در ميكده رندان قلندر باشند كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي خشتْ زير سر و بر تارك هفت اختر پاي دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي سر ما و در ميخانه كه طرف بامش به فلك بر شد و ديوار بدين كوتاهي قطع اين مرحله بي همرهي خضر مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهي اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي تو دم فقر نداني زدن از دست مده مسند خواجگي و مسند تورانشاهي حافظِ خامْ طمعْ شرمي از اين قصه بدار عملت چيست كه فردوس برين ميخواهي 489 اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي در فكرت تو پنهان صد حكمت الهي كلك تو بارك الله بر ملك و دين گشاده صد چشمه آب حيوان از قطره سياهي بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم ملك آن توست و خاتم فرماي هر چه خواهي در حكمت سليمان هر كس كه شك نمايد بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي باز ار چه گاه گاهي بر سر نهد كلاهي مرغان قاف دانند آيين پادشاهي تيغي كه آسمانش از فيض خود دهد آب تنها جهان بگيرد بي منت سپاهي كلك تو خوش نويسد در شأن يار و اغيار تعويذ جان فزايي افسون عمر كاهي اي عنصر تو مخلوق از كيمياي عزت وي دولت تو ايمن از وصمت تباهي ساقي بيار آبي از چشمه خرابات تا خرقهها بشوييم از عجب خانقاهي عمريست پادشاها كز مي تهي است جامم اينك ز بنده دعوي وز محتسب گواهي گر پرتوي ز تيغت بركان و معدن افتد ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ كاهي دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان گر حال بنده پرسي از باد صبحگاهي جاييكه برق عصيان بر آدم صفي زد ما را چگونه زيبد دعوي بي گناهي حافظ چو پادشاهت گه گاه ميبرد نام رنجش ز بخت منما باز آ به عذر خواهي 490 در همه دير مغان نيست چو من شيدايي خرقه جايي گرو و باده و دفتر جايي دل كه آيينه شاهي است غباري دارد از خدا ميطلبم صحبت روشن رايي كردهام توبه به دست صنم باده فروش كه دگر مي نخورم بي رخ بزمآرايي نرگس از لاف زد از شيوه چشم تو مرنج نروند اهل نظر از پي نابينايي شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان ور نه پروانه ندارد به سخن پروايي جويها بستهام از ديده به دامان كه مگر در كنارم بنشانند سهي بالايي كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوست گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايي سخن غير مگو با من معشوقه پرست كز وي و جام ميام نيست به كس پروايي اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه ميگفت بر در ميكدهاي با دف و ني ترسايي گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد واي اگر از پس امروز بود فردايي |
491
به چشم كردهام ابروي ماه سيمايي خيال سبز خطي نقش بستهام جايي اميد هست كه منشور عشق بازي من از آن كمانچه ابرو رسد به طغرايي سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت در آرزوي سر و چشم مجلس آرايي مكدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بيا ببين كه كه را ميكند تماشايي به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد كه ميرويم به داغ بلند بالايي زمام دل به كسي دادهام من درويش كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايي در آن مقام كه خوبان ز غمزه تيغ زنند عجب مدار سري اوفتاده در پايي مرا كه از رخ او ماه در شبستان است كجا بود به فروغ ستاره پروايي فراغ و وصل چه باشد رضاي دوست طلب كه حيف باشد از او غير او تمنايي دُرَرْ ز شوق برآرند ماهيان به نثار اگر سفينه حافظ رسد به دريايي 492 سلامي چو بوي خوش آشنايي بدان مردم ديده روشنايي درودي چو نور دل پارسايان بدان شمع خلوتگه پارسايي نميبينم از همدمان هيچ بر جاي دلم خون شد از غصه ساقي كجايي ز كوي مغان رخ مگردان كه آنجا فروشند مفتاح مشكل گشايي عروس جهان گر چه در حد حسن است ز حد ميبرد شيوه بي وفايي دل خسته من گرش همتي هست نخواهد ز سنگين دلان موميايي مي صوفي افكن كجا ميفروشند كه در تابم از دست زهد ريايي رفيقان چنان عهد صحبت شكستند كه گويي نبودست خود آشنايي مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع بسي پادشاهي كنم در گدايي بياموزمت كيمياي سعادت ز هم صحبت بد جدايي جدايي مكن حافظ از جور دوران شكايت چه داني تو اي بنده كار خدايي 493 اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي دايم گل اين بستان شاداب نميماند درياب ضعيفان را در وقت توانايي ديشب گله زلفش با باد همي كردم گفتا غلطي بگذر زين فكرت سودايي صد باد صبا اينجا با سلسله ميرقصند اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم كرد كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي يارب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم رخساره به كس ننمود آن شاهد هرجايي ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايي اي درد توام درمان در بستر ناكامي وي ياد توام مونس در گوشه تنهايي در دايره قسمت ما نقطه تسليميم لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي فكر خود و راي خود در عالم رندي نيست كفرست در اين مذهب خودبيني و خودرايي زين دايره مينا خونين جگرم مي ده تا حل كنم اين مشكل در ساغر مينايي حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد شاديت مبارك باد اي عاشق شيدايي |
494
اي دل گر از آن چاه زنخدان بدر آيي هر جا كه روي زور پشيمان بدر آيي هشدار كه گر وسوسه عقل كني گوش آدم صفت از روضه رضوان بدر آيي شايد كه به آبي فلكت دست نگيرد گر تشنه لب از چشمه حيوان بدر آيي جان ميدهم از حسرت ديدار تو چون صبح باشد كه چو خورشيد درخشان بدر آيي چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت كز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آيي در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد وقتست كه همچون مه تابان بدر آيي بر رهگذرت بستهام از ديده دو صد جوي تا بو كه تو چون سرو خرامان بدر آيي حافظ مكن انديشه كه آن يوسف مهرو باز آيد و از كلبه احزان بدر آيي 495 مي خواه و گل افشان كن از دهر چه ميجويي اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه ميگويي مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي شمشاد خرامان كن و آهنگ گلستان كن تا سرو بياموزد از قد تو دلجويي تا غنچه خندانت دولت به كه خواهد داد اي شاخ گل رعنا از بهر كه ميرويي امروز كه بازارت پر جوش خريدار است درياب و ببر گنجي از مايه نيكويي چون شمع نكورويي در گذر بادست طرف هنري بربند از شمع نكورويي آن طره كه هر جعدش صد نافه چين ارزد خوش بودي اگر بودي بوئيش ز خوشخويي هر مرغ به دستاني در گلشن شاه آمد بلبل به نوا سازي حافظ به غزلگويي |
اکنون ساعت 05:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)