![]() |
كلامي از سعدي شيرين سخن
دوستان گرامي همچنان كه مي دانيم شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي سخنسراي قرن هفتم از بزرگترين و در حقيقت بزرگترين سخن پرداز به زبان فارسي است و به روا او را خداوند شعر و سخن فارسي خوانده اند و حق او بر ما و زبان ما كم از حق پدر بر فرزند نيست كه بيشتر هم هست. كمترين حق گذاري ما بعنوان ايرانياني كه هم اكنون با دستور زبان او سخن مي گوييم اين است كه سخنانش را اگر نه از سر حكمت آموزي دست كم از سر يادآوريش گاهي بخوانيم و بديگران هم بدهيم بخوانند. بر اين اساس اين موضوع را ايجاد كردم و از سر لطف است اگر به آن بيفزاييد.
اما اين را بخوانيد و لذت ببريد: جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفيس است و غبار اگر به فلك رسد همان خسيس. استعداد بي تربيت دريغ است و تربيت نا مستعد ضايع. خاكستر نسبي عالي دارد كه آتش جوهر علوي است وليكن چون بنفس خود هنري ندارد با خاك برابر است و قيمت شكر نه از ني است كه آن خود خاصيت وي است. خدايش رحمت كند. |
هرکه کسی را نرنجاند از کسی نترسد. کژدم که همی ترسد همی گریزد از فعل خبیث خویش. گربه در خانه ایمن است از بی آزاری و گرگ در صحرا نهان از بد سگالی. گدایان در شهر آسوده از سلیمی و دزدان در کوه صحرا سرگردان از حرامزادگی.
یا علی مدد |
بجهت آشنايي آريانا با سعدي و نوع شعر و تفکر او (البته تا حدودي بايد بيشتر بخوانيد از سعدي) اين قصيده را در مدح امير انکيانو سروده و خود بنگريد که چقدر آن مدح است و چه اندازه از آن حکمت و توصيه به خدمت به خلق در حقيقت بجاي آنکه او را مدح گفته باشد او را از سر انجام نيکي نکردن ترسانده بخوانيد:
بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا درنبندد هوشیار ای که دستت میرسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار اینکه در شهنامههاآوردهاند رستم و رویینهتن اسفندیار تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلقست دنیا یادگار اینهمه رفتند و مای شوخ چشم هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار ای که وقتی نطفه بودی بیخبر وقت دیگر طفل بودی شیرخوار مدتی بالا گرفتی تا بلوغ سرو بالایی شدی سیمین عذار همچنین تا مرد نامآور شدی فارس میدان و صید و کارزار آنچه دیدی بر قرار خود نماند وینچه بینی هم نماند بر قرار دیر و زود این شکل و شخص نازنین خاک خواهد بودن و خاکش غبار گل بخواهد چید بیشک باغبان ور نچیند خود فرو ریزد ز بار اینهمه هیچست چون میبگذرد تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار نام نیکو گر بماند ز آدمی به کزو ماند سرای زرنگار سال دیگر را که میداند حساب؟ یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟ خفتگان بیچاره در خاک لحد خفته اندر کلهی سر سوسمار صورت زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرت زیبا بیار هیچ دانی تا خرد به یا روان من بگویم گر بداری استوار آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار پیش از آن کز دست بیرونت برد گردش گیتی زمام اختیار گنج خواهی، در طلب رنجی ببر خرمنی میبایدت، تخمی بکار چون خداوندت بزرگی داد و حکم خرده از خردان مسکین درگذار چون زبردستیت بخشید آسمان زیردستان را همیشه نیک دار عذرخواهان را خطاکاری ببخش زینهاری را به جان ده زینهار شکر نعمت را نکویی کن که حق دوست دارد بندگان حقگزار لطف او لطفیست بیرون از عدد فضل او فضلیست بیرون از شمار گر به هر مویی زبانی باشدت شکر یک نعمت نگویی از هزار نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار ملک بانان را نشاید روز و شب گاهی اندر خمر و گاهی در خمار کام درویشان و مسکینان بده تا همه کارت برآرد کردگار با غریبان لطف بیاندازه کن تا رود نامت به نیک در دیار زور بازو داری و شمشیر تیز گر جهان لشکر بگیرد غم مدار از درون خستگان اندیشه کن وز دعای مردم پرهیزگار منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار با بدان بد باش و با نیکان نکو جای گل گل باش و جای خار خار دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار هر که دد یا مردم بد پرورد دیر زود از جان برآرندش دمار با بدان چندانکه نیکویی کنی قتل مار افسا نباشد جز به مار ای که داری چشم عقل و گوش هوش پند من در گوش کن چون گوشوار نشکند عهد من الا سنگدل نشنود قول من الا بختیار سعدیا چندانکه میدانی بگوی حق نباید گفتن الا آشکار هر کرا خوف و طمع در کار نیست از ختا باکش نباشد وز تتار دولت نوئین اعظم شهریار باد تا باشد بقای روزگار خسرو عادل امیر نامور انکیانو سرور عالی تبار دیگران حلوا به طرغو آورند من جواهر میکنم بر وی نثار پادشاهان را ثنا گویند و مدح من دعایی میکنم درویشوار یارب الهامش به نیکویی بده وز بقای عمر برخوردار دار جاودان از دور گیتی کام دل در کنارت باد و دشمن بر کنار |
ممنون آباداني عزيز....
در اين كه سعدي مرد بزرگواري بوده شكي نيست و اشعارش سراسر درس ادب و حكمت اما منظور من اين بود كه حافظ و مولوي اكثر اشعارشون در باطن سير ميكنه و از حال و احوالات عرفانيشون به گونه ي سربسته اي كه فقط محرمان درگاه پي ببرن سخن گفته اند. اما من در اشعار سعدي اون شور واشتياق رو نميبينم ...حالا يا مشكل از منه:pيا جاي ديگري..البته قبلا هم گفتم من قسمت كمي از اشعار اين بزرگوار خوندم....شايد اشعار عرفاني هم داشته باشند كه اگر شما اطلاع داريد ..بگذاريد ممنون ميشم براي مثال اين اشعار بالا از نظر من داراي نكات ادبي بسيار وپند و اندرزها و تجارب يك عمر زيستن يك انسان هست كه سعدي آن را درقالب شعر و بي مزد بيان كرده و به نوعي راه راست و نيك رو نمايان كرده...اما ازنظر من خالي از مستي و بيخود بودن و عرفان است و به بيان ديگر ظاهر عمل است.. |
آریانای عزیز تاپیک پاتوق ادبی را نگاه کنید آنجا جواب خود را در خصوص عارف و زاهد بودن سعدی که خودتان گفته بودید خواهید یافت که چند روز پیش نوشته ام
یا علی مدد |
اون متنتونو خوندم آباداني جان ..شما نظرتو فرمودي فقط..
من عرض كردم اگر شعر عرفاني داريد از سعدي بگذاريد Thanks |
اریانای عزیز سعدی عارف به تعبیر شما و اونگونه که مولانا رو می شناسیم نبوده و همونطور که در تاپیک مربوطه گفتم نوع شعر سعدی عاشقانه بوده است بنا بر این شعر عارفانه هم ندارد اما این شعر را نگاه کنید و بخوانید امیدوارم جواب خود را گرفته باشید:
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم همچو پروانه همیسوزم و در پروازم گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری زر نابم که همان باشم اگر بگدازم گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی از من این جرم نیاید که خلاف آغازم خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب که همه شب در چشمست به فکرت بازم گفت از این نوع حکایت که تو داری سعدی درد عشقست ندانم که چه درمان سازم |
احسنت بسيار عالي بود .ممنون آباداني جان ..بايد حتما اشعار سعدي رو هم مروري بكنم ...بسيار اين سبك شعر و اين حال و هوا رو مي پسندم.
Thanks |
گلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی به دستم بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم بگفتا من گلی نا چیز بودم و لیکن مدتی با گل نشستم کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم |
پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست،تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش را. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و بجایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند.ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نیاوردی. گفت بر رای خدا روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و لیکن استعداد و طباع مختلف. گر چه سیم و زر زسنگ آید همی در همه سنگی نباشد زر و سیم بر همه عالم همی تابد سهیل جائی انبان میکند ، جائی ادیم |
|
یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادتها کدام فاضل تر است؟ گفت ترا خواب نیم روز،تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. ظالمی را خفته دیدم نیمه روز گفتم این فتنه است،خوابش برده به وآنکه خوابش بهتر از بیداری است آن چنان بد زندگانی مرده به |
|
دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.
يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت : ((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟ )) برادر كارگر گفت : ((تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))به دست آهك تفته كردن خمير به از دست بر سينه پيش امير عمر گرانمايه در اين صرف شد تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا اى شكم خيره به نانى بساز تا نكنى پشت به خدمت دو تا |
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))
شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت . شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: ((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ )) حكيم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.)) اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است فرق است ميان آنكه يارش در بر با آنكه دو چشم انتظارش بر در |
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار اگر نادان بوحشت سخت گوید خردمندش بنرمی دل بجوید دو صاحبدل نگهدارند موئی همیدون سرکش و آزرم جوئی و گر بر هر دو جانب جاهلانند اگر زنجیر باشد، بگسلانند یکی را زشتخوئی داد دشنام تحمل کرد و گفت ای خوبفرجام بتر زانم که خواهی گفتن آنی که دانم عیب من چون من ندانی |
شنیدم که از نیکمردی فقیر |
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافذ. چنانکه در محافل دانشمندان نشستی ، زبان سخنببستی. باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی، گفت ترسم که پرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم. نشنیدی که صوفیی میکوفت *** زیر نعلین خویش میخی چند آستینش گرفت سرهنگی *** که بیا نعل بر ستورم بند |
|
شبی یاد دارم که چشمم نخفت |
منجمی به خانه آمد، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته. دشنام گفت و در هم افتادند و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که بر این واقف بود گفت : تو بر اوج فلک چه دانی چیست *** که ندانی که در سرایت کیست |
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی |
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بوده ام، گفت مشتاقی به که ملولی. دیر آمده ای ای نگار سر مست***زودت ندهیم دامن از دست معشوقه که دیر دیر ببینند***آخر کم از آنکه سیر ببینند شاهد که با رفیقان آید،بجفا کردن آمده است، بحکم آنکه از غیرت و مضادت خالی نباشد. به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار بسی نماند که غیرت وجود من بکشد بخنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد |
|
|
یکی را از وزرا پسری کودن بود. پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی کن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و موثر نبود. پیش پدرش فرستاد که این عاقل نمیباشد و مرا دیوانه کرد. چون بود اصل گوهری قابل***تربیت را در او اثر باشد هیچ صیقل نکو نداند کرد***آهنی را که بد گهر باشد سگ بدریای هفتگانه بشوی***که چو تر شد،پلیدتر شد خر عیسی گرش بمکه برند***چون بیاید، هنوز خر باشد |
دیدم گل تازه چند دسته***بر گنبدی از گیاه رسته گفتم چه بود گیاه ناچیز***تا در صف گل نشیند او نیز بگریست گیاه و گفت خاموش***صحبت نکند کرم فراموش گر نیست جمال و رنگ و بویم***آخر نه گیاه باغ اویم؟ من بنده حضرت کریمم***پرورده نعمت قدیمم گر بی هنرم و گر هنرمند***لطفست امیدم از خداوند با آنکه بضاعتی ندارم***سرمایه طاعتی ندارم او چاره کار بنده داند***چون هیچ وسیلتش نماند رسمست که مالکان تحریر***آزاد کنند بنده پیر ای بار خدای عالم آرای***بر بنده پیر خود ببخشای سعدی ره کعبه رضا گیر***ای مرد خدا ره خدا گیر بدبخت کسی که سر بتابد***زین در، که دری دگر بیابد |
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت:آنکه را سخاوتست،بشجاعت حاجت نیست. نماند حاتم طائی، ولیک تا باید *** بماند نام بلندش بنیکوی مشهور نبشته است بر گور بهرام گور *** که دست کرم به ز بازوی زور |
|
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم
صوفی شوم و گوش به منکر نکنم دیدم که خلاف طبع موزون من است توبت کردم که توبه دیگر نکنم |
|
سخن بيرون مگوي از عشق، سعدي |
بر آميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي |
بر آميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي |
بر آميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي |
پادشاهی بکشتن بیگناهی فرمان داد. گفت ای ملک بموجب خشمی که ترا بر منست آزار خود مجوی، که عقوبت بر من به یک نفس بسر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند. دوران بقا چو باد صحرا بگذشت***تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد***در گردن او بماند و بر ما بگذشت ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست. |
خبری که دانی دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد
بلبلا مژده بهار بیار خبر بد به بوم باز گذار |
|
|
منت خداي را عز و جل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت . هر نفسي كه فرو مي رود، ممد حيات است و چون برميآيد مفرح ذات. پس در هر نفسي، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب.
|
اکنون ساعت 09:42 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)