![]() |
احمد شاملو Ahmad Shamlou
احمد شاملو در بيست و يكم آذر سال 1304 در خانه 134 خيابان صفي علي شاه تهران متولد شد. پدرش حيدر و مادرش كوكب عراقي بود. به دليل اينكه پدرش افسر ارتش بود و از اين شهر به آن شهر اعزام مي شد , شاملو هرگز نتوانست همراه خانواده براي مدتي در شهري ماندگار شود و تحصيلات مرتبي داشته باشد در سال 1322 براي اولين بار پايش به زندان هاي متفقين باز شد , اين در حقيقت نيز تير خلاصي بود به تحصيلات نامرتب او.
شاملو در سال 1326 نخستين مجموعه شعرش را به نام "آهنگ هاي فراموش شده" منتشر كرد. "آهنگ هاي فراموش شده" مجموعه اي ناهمگون از شعر هاي كاملا سنتي تا اشعار نيمايي شاملو بود , حتي نوشته هاي كاملا بي وزن,قافيه و آهنگ كه بعد ها به نام شعر منثور يا شعر سپيد شهرت يافت در آن ديده مي شود. انتشار اين مجموعه ها در دنياي شاعري شاملو اهميت چنداني نداشت و همچنان كه خود او در مقدمه كتاب پيش بيني كرده بود كه اين نوشته هاي منظوم و منثور آهنگ هايي بود كه زود به دست فراموشي سپرده شد. اما اين مجموعه به جهت آنكه حاوي نخستين نمونه هاي شعر سپيد فارسي است نشر آن در اين سال قابل توجه است. شاملو از انتشار اين كتاب و عدم استقبالش افسرده نشده و به كار ترجمه و فعاليت هاي ادبي در نشريات ادامه داد. در سال 1330 او مجموعه شعر "قطعنامه" و شعر بلند "23" را منتشر كرد. اين مجموعه حاوي 4 شعر بلند بود كه نشان مي داد , شاملو با عبور از شيوه نيمايي براي خود راه تازه اي مي جويد كه خود نيما و پيروان راستين او هرگز علاقه چنداني به آن نشان ندادند. پس از اين مجموعه "شعر آهن ها و احساس ها" را منتشر ساخت. در اين دوره شاملو به مدت يكسال در زندان به سر مي برد كه پس از آزادي به فعاليت هاي ادبي و فرهنگي خود ادامه مي دهد و تا آخرين روز هاي زندگي دست از كار نمي كشد. شاملو پس از يك دوره ترديد و نوسان ميان غزل و شعر اجتماعي سر انجام راه خود را برگزيده و در مسيري قرار گرفت كه به عنوان يكي از برجسته ترين شاگردان نيما كه راه جديدي را در عرصه شعر و شاعري ايجاد كرده است به شمار مي رود. او از شعر شاعران جهان تاثير پذيرفت و خود نيز بسياري از اشعار شاعران جهان را به فارسي برگرداند و يا به گونه اي باز سرايي كرد كه بي گمان بسياري از باز سرايي هاي شاملو از اصل شعنيز بهتر و رساتر شده اند. او تاريخ ادبيات كهن را به خوبي مي شناخت,البته شايد درباره بعضي از اظهار نظر هايي كه درباره شاعران كرده است دچار اشتباه شده است , اما توانايي او در شعر كلاسيك غير قابل انكار است. حاصل آشنايي او با ادبيات كلاسيك , تصحيح و روايت از "افسانه هاي هفت گنبد" , "رباعيات ابو سعيد ابوالخير" , "خيام" و "حافظ شيرازي" است.آشنايي او با ادبيات جهان ترجمه آثاري چون نمايشنامه "عروس خون" , "افسانه هاي چيني" , "اشعار لوركا" , "رمان پا برهنه ها" , "سي زيف و مرگ" , "غزل غزل هاي سليمان" , "مفت خوره ها" , "شهريار كوچولو" و ... "دن آرام" كه بي شك شاهكار او بشمار مي رود. شاملو "دن آرام" را ظرف مناسب براي كتاب كوچه يافت و در اين كتاب دست به تجربه هاي جديدي در عرصه ترجمه زد. اگر شاملو اعر هم نبود , تنها با اين ترجمه بي نظير در تاريخ ادبيات ايران نامش ماندگار مي ماند. شاملو پس از انتشار مجموعه هاي "باغ آينه (1338) , آيدا در آينه (1343) , آيدا درخت و خنجر و خاطره (1334) ققنوس در باران (1354) مرثيه هاي خاك (1348) شكفتن در مه (1349) ابراهيم در آتش (1352) و دشنه در ديس (1356) " در زبان به ديگاهي كاملا مستقل ذست يافت و موقعيت و جايگاه ممتازي ميان شاعران نوپرداز و تحصيل كردگان متمايل به غرب پيدا كرد . ويژگي عمده شعر هاي او از لحاظ محتوا نوعي تفكر فلسفي-اجتماعي است و از طريق تمثيل نماد و اسطوره هاي غربي و انساني بيان مي شود , به ويژه اينكه او در خلال اشعار اشاره هاي روشني به نماد مسيحيت درد كه شعر او از اين جهت نيز متمايز مي شود. آزادي اغلب شعر هاي او از هر نوع قيد اعم از وزن و قافيه به شيوه هاي سنتي ويژگي عمده اي است كه در شعر نو ايران سابقه چنداني ندارد. به نظر مي رسد كه آهنگ سخن او گاه به نثر هاي سده چهارم و پنجم و زبان ترجمه هاي تورات و انجيل نزديك مي شود , در همين راستا ناقدان از تاثير آشكار نثر بيهقي بر شعر شاملو غافل نمانده اند. شعر شاملو از نظر بيان , فرم و پرداخت ادبي , استفاده مبتكرانه از عناصر ادبي و زباني بسيار حائز اهميت است و از جهات مختلف قابل بحث و بررسي است. شاملو با يك عمر پايمردي و تلاش در عرصه فرهنگ و ادب ايران و جهان بالاخره در بامداد يكشنبه دوم مرداد ماه 1379 ديده از جهان فرو بست. لطفا در همین رابطه پستهای شماره 84 و 85 این تاپیک را مشاهده کنید (بیوگرافی) |
میخوام کاملترین در نت بشه ناظر محترم
حتما ادامه ش بده و تکمیلش کن تشکر |
شب
سراسر زنجير ِ زنجره بود تا سحر، سحرگه بهناگاه با قُشَعْريرهی درد در لطمهی جان ِ ما جنگل مژگان ِ حيران ِ برگاش رااز خواب واگشود پلک ِ آشفتهی مرگاش را، و نعرهی اُزگَل ِ ارّهی زنجيری سُرخ بر سبزی نگران ِ دره فروريخت. □ تا به کسالت ِ زرد ِ تابستان پناه آريم دلشکسته بهترک ِ کوه گفتيم. |
|
نامه های شاملو
چشمبهراه آن تلگراف کوچک کلارا خانس عزيز بزرگوار با عميقترين سلام قلبی. مدتها ازشما بیخبربودم ، تاحدیکه حتا نهمن و نه آيدا همسرم توفيق پيدانکرديم درجريان سالنو سلامهای قلبیمان را باارسال کارت کوچکی بهشما تبريک بگوئيم وبگوئيم چهقدر دوستتان داريم درصورتی که شما خود درهيچ فرصتی ما را فراموش نکردهايد . حقيقت ايناست که من از چهاردهماه قبل مدام گرفتار بيمارستان بودهام کهناچار می بايست به قطع پايم تن بدهم و پس ازآن هم تمام اين مدت را برای تهيهی پروتز گرفتاری داشتهام که هنوزهم معلومنيست اين مشکل تاکی گريبانگيرم خواهد بود . در هرحال بههيچ وجه نمیخواستم با طرح اين مساءله باعث ناراحتیی شما بشوم. اکنون موضوع عدمامکان شرکت جستن در مراسم سدهی لورکا که در نامهتان مطرحکردهايد وازهمهچيزگذشته فرصتی برای ديدار شخص شما و آقای آدونيس عزيزمن بود که بيستوچهارسال پيش در امريکا افتخار بسيار خوشايند آشنائی باايشان برای من وآيدا فراهم آمد . در واقع بازهم يکمحروميت ديگرکه مجددا ازدسترفتن پا انگيزهیآن میشود. در هر حال ، کلارای عزيز ، با وضعی که عرضشد واقعا هزار بار متاءسفم که امکانات دلانگيز ديدار شما و آقای آدونيس و شرکت در مراسم سدهی لورکا را يکجا ازدستمیدهم. کلارای عزيز ، سلامهای قلبیی آيدا و مرا بپذير وبخصوص واسطهی ابلاغ آن به آقايان آدونيس و سهند باش. و اما دعوت شخص شما بهايران برای هرمدت که بتوانيد بهقرار هميشه درجای خود باقیاست . نخواهيم گذاشت بهتان بد بگذرد . يک تلگراف بزنيد که میآييد تا همهچيز بیدرنگ آمادهشود . اگربدانيد چهقدر خوشحال خواهيم شد يک لحظه هم ترديد نخواهيد کرد. چشمبهراه آن تلگراف کوچکيم کهمارا يکدنيا خوشحال میکند. |
مرثيه براي نوروزعلي غنچه
راه در سکوت ِ خشم به جلو خزيد و در قلب ِ هر رهگذر غنچهي پژمردهيي شکفت: «ـ برادرهاي يک بطن! يک آفتاب ِديگر را پيش از طلوع ِ روز ِ بزرگاش خاموش کردهاند!» و لالاي مادران بر گاهوارههاي جنبان ِ افسانه پَرپَر شد: «ـ ده سال شکفت و باغاش باز غنچه بود. پايش را چون نهالي در باغهاي آهن ِ يک کُند کاشتند. مانند ِ دانهيي به زندان ِ گُلخانهيي قلب ِ سُرخ ِ ستارهيياش را محبوس داشتند. و از غنچهي او خورشيدي شکفت تا طلوع نکرده بخُسبد چرا که ستارهي بنفشي طالع ميشد از خورشيد ِ هزاران هزار غنچه چُنُو. و سرود ِ مادران را شنيد که بر گهوارههاي جنبان دعا ميخوانند و کودکان را بيدار ميکنند تا به ستارهيي که طالع ميشود و مزرعهي بردهگان را روشن ميکند سلام بگويند. و دعا و درود را شنيد از مادران و از شيرخوارهگان; و ناشکفته در جامهي غنچهي خود غروب کرد تا خون ِ آفتابهاي قلب ِ دهسالهاش ستارهي ارغواني را پُرنورتر کند.» وقتي که نخستين باران ِ پاييز عطش ِ زمين ِ خاکستر را نوشيد و پنجرهي بزرگ ِ آفتاب ِارغواني به مزرعهي بردهگان گشود تا آفتابگردانهاي پيشرس بهپاخيزند، برادرهاي همتصوير! براي يک آفتاب ِ ديگر پيش از طلوع ِ روز ِ بزرگاش گريستيم. |
برای خون وماتيک گر تو شاه دختراني، من خداي شاعرانم
مهدي حميدي ـ «اين بازوان ِ اوست با داغهاي بوسهي بسيارها گناهاش وينک خليج ِ ژرف ِ نگاهاش کاندر کبود ِ مردمک ِ بيحياي آن فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتني ــ با شعلهي لجاج و شکيبائي ميسوزد. وين، چشمهسار ِ جادويي تشنهگيفزاست اين چشمهي عطش که بر او هر دَم حرص ِ تلاش ِ گرم ِ همآغوشي تبخالههاي رسوايي ميآورد به بار. شور ِ هزار مستي ناسيراب مهتابهاي گرم ِ شرابآلود آوازهاي ميزدهي بيرنگ با گونههاي اوست، رقص ِ هزار عشوهي دردانگيز با ساقهاي زندهي مرمرتراش ِ او. گنج ِ عظيم ِ هستي و لذت را پنهان به زير ِ دامن ِ خود دارد و اژدهاي شرم را افسون ِ اشتها و عطش از گنج ِ بيدريغاش ميراند...» بگذار اينچنين بشناسد مرد در روزگار ِ ما آهنگ و رنگ را زيبایي و شُکوه و فريبندهگي را زندهگي را. حال آنکه رنگ را در گونههاي زرد ِ تو ميبايد جويد، برادرم! در گونههاي زرد ِ تو وندر اين شانهي برهنهي خونمُرده، از همچو خود ضعيفي مضراب ِتازيانه به تن خورده، بار ِ گران ِ خفّت ِ روحاش را بر شانههاي زخم ِ تناش بُرده! حال آنکه بيگمان در زخمهاي گرم ِ بخارآلود سرخي شکفتهتر به نظر ميزند ز سُرخي لبها و بر سفيدناکي اين کاغذ رنگ ِ سياه ِ زندهگي دردناک ِ ما برجستهتر به چشم ِ خدايان تصوير ميشود... □ هي! شاعر! هي! سُرخي، سُرخيست: لبها و زخمها! ليکن لبان ِ يار ِ تو را خنده هر زمان دنداننما کند، زان پيشتر که بيند آن را چشم ِ عليل ِ تو چون «رشتهيي ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ آيد يکي جراحت ِ خونين مرا به چشم کاندر ميان ِ آن پيداست استخوان; زيرا که دوستان ِ مرا زان پيشتر که هيتلر ــ قصاب ِ«آوش ويتس» در کورههاي مرگ بسوزاند، همگام ِ ديگرش بسيار شيشهها از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سياهان سرشار کرده بود در هارلم و برانکس انبار کرده بود کُنَد تا ماتيک از آن مهيا لابد براي يار ِ تو، لبهاي يار ِ تو! □ بگذار عشق ِ تو در شعر ِ تو بگريد... بگذار درد ِ من در شعر ِ من بخندد... بگذار سُرخ خواهر ِ همزاد ِ زخمها و لبان باد! زيرا لبان ِ سُرخ، سرانجام پوسيده خواهد آمد چون زخمهاي ِ سُرخ وين زخمهاي سُرخ، سرانجام افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ; وندر لجاج ِ ظلمت ِ اين تابوت تابد بهناگزير درخشان و تابناک چشمان ِ زندهيي چون زُهرهئي به تارک ِ تاريک ِ گرگ و ميش چون گرمْساز اميدي در نغمههاي من! □ بگذار عشق ِ اينسان مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو ـ تقليدکار ِ دلقک ِ قاآني ــ گندد هنوز و باز خود را تو لافزن بيشرمتر خداي همه شاعران بدان! ليکن من (اين حرام، اين ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده، اين بُرده از سياهي و غم نام) بر پاي تو فريب بيهيچ ادعا زنجير مينهم! فرمان به پاره کردن ِ اين تومار ميدهم! گوري ز شعر ِ خويش کندن خواهم وين مسخرهخدا را با سر درون ِ آن فکندن خواهم و ريخت خواهماش به سر خاکستر ِ سياه ِ فراموشي... □ بگذار شعر ِ ما و تو باشد تصويرکار ِ چهرهي پايانپذيرها: تصويرکار ِ سُرخي لبهاي دختران تصويرکار ِ سُرخي زخم ِ برادران! و نيز شعر ِ من يکبار لااقل تصويرکار ِ واقعي چهرهي شما دلقکان دريوزهگان "شاعران!" |
مرغِ دریا خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برج ِ فار، مرغک ِ دريا، باز چون مادري به مرگ ِ پسر، ناليد. گريد به زير ِ چادر ِ شب، خسته دريا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته. □ سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است. از تيره آب ـ در افق ِ تاريک ـ با قارقار ِ وحشي ِ اردکها آهنگ ِ شب به گوش ِ من آيد; ليک در ظلمت ِ عبوس ِ لطيف ِ شب من در پي ِ نواي گُمي هستم. زينرو، به ساحلي که غمافزاي است از نغمههاي ديگر سرمستام. □ ميگيرَدَم ز زمزمهي تو، دل. دريا! خموش باش دگر! دريا، با نوحههاي زير ِ لبي، امشب خون ميکني مرا به جگر... دريا! خاموش باش! من ز تو بيزارم وز آههاي سرد ِ شبانگاهات وز حملههاي موج ِ کفآلودت وز موجهاي تيرهي جانکاهات... □ اي ديدهي دريدهي سبز ِ سرد! شبهاي مهگرفتهي دمکرده، ارواح ِ دورماندهي مغروقین با جثهي ِ کبود ِ ورمکرده بر سطح ِ موجدار ِ تو ميرقصند... با نالههاي مرغ ِ حزين ِ شب اين رقص ِ مرگ، وحشي و جانفرساست از لرزههاي خستهي اين ارواح عصيان و سرکشي و غضب پيداست. ناشادمان بهشادي محکوماند. بيزار و بياراده و رُخدرهم يکريز ميکشند ز دل فرياد يکريز ميزنند دو کف بر هم: ليکن ز چشم، نفرت ِشان پيداست از نغمههاي ِشان غم و کين ريزد رقص و نشاط ِشان همه در خاطر جاي طرب عذاب برانگيزد. با چهرههاي گريان ميخندند، وين خندههاي شکلک نابينا بر چهرههاي ماتم ِشان نقش است چون چهرهي جذامي، وحشتزا. خندند مسخگشته و گيج و منگ، مانند ِ مادري که به امر ِ خان بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد سايد ولي به دندانها، دندان! □ خاموش باش، مرغک ِ دريايي! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بميرد شب بگذار در سکوت سرآيد شب. بگذار در سکوت به گوش آيد در نور ِ رنگرفته و سرد ِ ماه فريادهاي ذلّهي محبوسان از محبس ِ سياه... □ خاموش باش، مرغ! دمي بگذار امواج ِ سرگرانشده بر آب، کاين خفتهگان ِ مُرده، مگر روزي فرياد ِشان برآورد از خواب. □ خاموش باش، مرغک ِ دريايي! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بجنبد موج شايد که در سکوت سرآيد تب! □ خاموش شو، خموش! که در ظلمت اجساد رفتهرفته به جان آيند وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم کمکم ز رنجها به زبان آيند. بگذار تا ز نور ِ سياه ِ شب شمشيرهاي آخته ندرخشد. خاموش شو! که در دل ِ خاموشي آواز ِشان سرور به دل بخشد. خاموش باش، مرغک ِ دريايي! بگذار در سکوت بجنبد مرگ... |
بدن ِ لخت ِ خيابان
به بغل ِ شهر افتاده بود و قطرههاي بلوغ از لمبرهاي راه بالا ميکشيد و تابستان ِ گرم ِ نفسها که از روياي جگنهاي بارانخورده سرمست بود در تپش ِ قلب ِ عشق ميچکيد خيابان ِ برهنه با سنگفرش ِ دندانهاي صدفاش دهان گشود تا دردهاي لذت ِ يک عشق زهر ِ کاماش را بمکد. و شهر بر او پيچيد و او را تنگتر فشرد در بازوهاي پُرتحريک ِ آغوشاش. و تاريخ ِ سربهمهر ِ يک عشق که تن ِ داغ ِ دخترياش را به اجتماع ِ يک بلوغ واداده بود بستر ِ شهري بيسرگذشت را خونين کرد. جوانهي زندهگيبخش ِ مرگ بر رنگپريدهگي شيارهاي پيشاني شهر دويد، خيابان ِ برهنه در اشتياق ِ خواهش ِ بزرگ ِ آخريناش لب گزيد، نطفههاي خونآلود که عرق ِ مرگ بر چهرهي پدر ِشان قطره بسته بود رَحِم ِ آمادهي مادر را از زندهگي انباشت، و انبانهاي تاريک ِ يک آسمان از ستارههاي بزرگ ِ قرباني پُر شد: ـ يک ستاره جنبيد صد ستاره، ستارهي صد هزار خورشيد، از افق ِ مرگ ِ پُرحاصل در آسمان درخشيد، مرگ ِ متکبر! اما دختري که پا نداشته باشد بر خاک ِ دندانکروچهي دشمن به زانو درنميآيد. و من چون شيپوري عشقام را ميترکانم چون گل ِ سُرخي قلبام را پَرپَر ميکنم چون کبوتري روحام را پرواز ميدهم چون دشنهيي صدايم را به بلور ِ آسمان ميکشم: «ـ هي! چهکنمهاي سربههواي دستان ِ بيتدبير ِ تقدير! پشت ِ ميلهها و مليلههاي اشرافيت پشت ِ سکوت و پشت ِ دارها پشت ِ افتراها، پشت ِ ديوارها پشت ِ امروز و روز ِ ميلاد ـ با قاب ِ سياه ِ شکستهاش ـ پشت ِ رنج، پشت ِ نه، پشت ِ ظلمت پشت ِ پافشاري، پشت ِ ضخامت پشت ِ نوميدي سمج ِ خداوندان ِ شما و حتا و حتا پشت ِ پوست ِ نازک ِ دل ِ عاشق ِ من، زيبايي يک تاريخ تسليم ميکند بهشت ِ سرخ ِ گوشت ِ تناش را به مرداني که استخوانهاشان آجر ِ يک بناست بوسهشان کوره است و صداشان طبل و پولاد ِ بالش ِ بسترشان يک پُتک است.» لبهاي خون! لبهاي خون! اگر خنجر ِ اميد ِ دشمن کوتاه نبود دندانهاي صدف ِ خيابان باز هم ميتوانست شما را ببوسد... و تو از جانب ِ من به آن کسان که به زياني معتادند و اگر زياني نَبَرند که با خویشان بيگانه بُوَد ميپندارند که سودي بردهاند، و به آن ديگرکسان که سودشان يکسر از زيان ِ ديگران است و اگر سودي بر کف نشمارند در حساب ِ زيان ِ خويش نقطه ميگذارند بگو: «ـ دل ِتان را بکنيد! بيگانههاي من دل ِتان را بکنيد! دعايي که شما زمزمه ميکنيد تاريخ ِ زندهگانيست که مردهاند و هنگامي نيز که زنده بودهاند خروس ِ هيچ زندهگي در قلب ِ دهکدهشان آواز نداده بود... دل ِتان را بکنيد، که در سينهی تاريخ ِ ما پروانهی پاهای بيپيکر ِ يک دختر به جای قلب ِ همهی شما خواهد زد پَرپَر! و اين است، اين است دنيايي که وسعت ِ آن شما را در تنگيِ خود چون دانهی انگوري به سرکه مبدل خواهد کرد. برای برق انداختن به پوتين ِ گشاد و پُرميخ ِ يکي من!» اما تو! تو قلبات را بشوي در بيغشيِ جام ِ بلور ِ يک باران، تا بداني چهگونه آنان بر گورها که زير ِ هر انگشت ِ پایشان گشوده بود دهان در انفجار بلوغ ِشان رقصيدند، چهگونه بر سنگفرش ِ لج پا کوبيدند و اشتهای شجاعت ِشان چهگونه در ضيافت ِ مرگي از پيش آگاه کباب ِ گلولهها را داغاداغ با دندان ِ دندههاشان بلعيدند... قلبات را چون گوشي آماده کن تا من سرودم را بخوانم: ـ سرود ِ جگرهای نارنج را که چليده شد در هوای مرطوب ِ زندان... در هوای سوزان ِ شکنجه... در هوای خفقانی دار، و نامهای خونين را نکرد استفراغ در تب ِ دردآلود ِ اقرار سرود ِ فرزندان ِ دريا را که در سواحل ِ برخورد به زانو درآمدند بي که به زانو درآيند و مردند بي که بميرند! اما شما ـ اي نفسهای گرم ِ زمين که بذر ِ فردا را در خاک ِ ديروز ميپزيد! اگر بادبان ِ اميد ِ دشمن از هم نميدريد تاريخ ِ واژگونهی قايقاش را بر خاک کشانده بوديد! ۲ با شما که با خون ِ عشقها، ايمانها با خون ِ شباهتهای بزرگ با خون ِ کلههای گچ در کلاههای پولاد با خون ِ چشمههای يک دريا با خون ِ چهکنمهای يک دست با خون ِ آنها که انسانيت را ميجويند با خون ِ آنها که انسانيت را ميجوند در ميدان ِ بزرگ امضا کرديد ديباچهی تاريخ ِمان را، خون ِمان را قاتي ميکنيم فردا در ميعاد تا جامي از شراب ِ مرگ به دشمن بنوشانيم به سلامت ِ بلوغي که بالا کشيد از لمبرهای راه برای انباشتن ِ مادر ِ تاريخ ِ يک رَحِم از ستارههای بزرگ ِ قرباني، روز بيست و سه تير روز بيست و سه... |
http://www.shamlou.org/images/stories/ghatnameh.png
سرود ِ بزرگ به شنـچو، رفيق ِ ناشناس ِ کُرهيی شن ــ چو! کجاست جنگ؟ در خانهي تو در کُره در آسياي دور؟ اما تو شن برادرک ِ زردْپوستام! هرگز جدا مدان زان کلبهي حصير ِ سفالينبام بام و سراي من. پيداست شن که دشمن ِ تو دشمن ِ من است وان اجنبي که خوردن ِ خون ِ توراست مست از خون ِ تيرهي پسران ِ من باري به ميل ِ خويش نَشويَد دست! □ نيزارهاي درهم ِ آن سوي رود ِ هان؟ مردابهاي ساحل ِ مرموز ِ رود ِ زرد؟ شن ـ چو! کجاست جاي تو پس، سنگر ِ تو پس در مزرع ِ نبرد؟ کوه ِ بلند ِ اين طرف ِ جنسان شنزارهاي پُرخطر ِ چوـزن يا حفظِ شهر ِ ساقطِ سوـوان؟ در کشتْزار خواهي جنگيد يا زير ِ بامهاي سفالين که گوشههاش مانند ِ چشم ِ تازهعروسات مورب است؟ يا زير ِ آفتاب ِدرخشان؟ يا صبحدَم که مرغک ِ باران بر شاخ ِ دارچين ِ کهنسال فرياد ميزند؟ يا نيمهشب که در دل ِ آتش درخت ِ شونگ در جنگل ِ ههـايـجو دَرانَد شکوفههاش؟ هر جا که پيکر ِ تو پناه است صلح را با توست قلب ِ ما. آن دَم که همچو پارچهسنگي به آسمان از انفجار ِ بمب پرتاب ميشوي، وانگه که چون زباله به دريا ميافکني بيگانهي پليد ِ بشرخوار ِ پست را، با توست قلب ِ ما. □ ليکن رفيق! شن ــ چو! هرگز مبر ز ياد و بخوان در فتح و در شکست هر جا که دست داد سرود ِ بزرگ را: آهنگ ِ زندهيی که رفيقان ِ ناشناس ياران ِ روسپيد و دلير ِ فرانسه اِستاده مقابلِ جوخهي آتش سرودهاند ــ آهنگ ِ زندهيی که جوانان ِ آتني با ضرب ِتازيانهي دژخيم قصاب ِمُردهخوار، گريدي خواندند پُرطنين ــ آهنگ ِ زندهيی که به زندانها زندانيان ِ پُردل و آزادهي جنوب با تارهاي قلب ِ پُراميد و پُرتپش پُرشور مينوازند ــ آهنگ ِ زندهيی کان در شکست و فتح بايست خواند و رفت بايست خواند و ماند! □ شن ــ چو بخوان! بخوان! آواز ِ آن بزرگْدليران را آواز ِ کارهاي گِران را آواز ِ کارهاي مربوط با بشر، مخصوص با بشر آواز ِ صلح را آواز ِ دوستان ِ فراوان ِ گمشده آوازهاي فاجعهي بلزن و داخاو آوازهاي فاجعهي وييون آوازهاي فاجعهي مون واله ريين آواز ِ مغزها که آدولف هيتلر بر مارهاي شانهي فاشيسم مينهاد، آواز ِ نيروي بشر ِ پاسدار ِ صلح کز مغزهاي سرکش ِ داونينگ استريت حلواي مرگ ِ بَردهفروشان ِ قرن ِ ما را آماده ميکنند، آواز ِ حرف ِ آخر را ناديده دوستام شن ــ چو بخوان برادرک ِ زردْپوستام! |
سرود ِ مردی که خودش را کُشته است نه آباش دادم
نه دعايی خواندم، خنجر به گلوياش نهادم و در احتضاري طولاني او را کُشتم. به او گفتم: «ــ به زبان ِ دشمن سخن ميگويی!» و او را کُشتم! □ نام ِ مرا داشت و هيچکس همچُنُو به من نزديک نبود، و مرا بيگانه کرد با شما، با شما که حسرت ِ نان پا ميکوبد در هر رگ ِ بيتاب ِتان. و مرا بيگانه کرد با خويشتنام که تنْپوشاش حسرت ِ يک پيراهن است. و خواست در خلوت ِ خود به چارميخام بکشد. من اما مجالاش ندادم و خنجر به گلوياش نهادم. آهنگي فراموش شده را در تنبوشهي گلوياش قرقره کرد و در احتضاري طولاني شد سَرد و خوني از گلوياش چکيد به زمين، يک قطره همين! خون ِ آهنگهاي فراموششده نه خون ِ «نه!»، خون ِ قاديکلا نه خون ِ «نميخواهم!»، خون ِ «پادشاهي که چِلتا پسر داشت» نه خون ِ «ملتي که ريخت و تاج ِ ظالمو از سرش ورداشت»، خون ِ کلپتر يک قطره. خون ِ شانه بالا انداختن، سر به زير افکندن، خون ِ نظاميها ــ وقتي که منتظر ِ فرمان ِ آتشاند ــ ، خون ِ ديروز خون ِ خواستني به رنگ ِ ندانستن به رنگ ِ خون ِ پدران ِ داروين به رنگ ِ خون ِ ايمان ِ گوسفند ِ قرباني به رنگ ِ خون ِ سرتيپ زنگنه و نه به رنگ ِ خون ِ نخستين ماه ِ مه و نه به رنگ ِ خون ِ شما همه که عشق ِتان را نسنجيده بودم! □ به زبان ِ دشمن سخن ميگفت اگرچه نگاهاش دوستانه بود، و همين مرا به کشتن ِ او واداشت... □ در روياي خود بود... به من گفت او: «لرزشي باشيم در پرچم، پرچم ِ نظاميهاي اروميه!» بدو گفتم من: «نه! خنجري باشيم بر حنجرهشان!» به من گفت او: «بايد به دار ِشان آويزيم!» بدو گفتم من: «بگذار از دار به زيرِمان آرند!» به من گفت او: « لبي بايد بوسيد.» بدو گفتم من: « لب ِ مار ِ شکست را، رسوايی را!»... لرزيد و از رويايش به درآمد. من خنديدم او رنجيد و پُشتاش را به من کرد... فرانکو را نشاناش دادم و تابوت ِ لورکا را و خون ِ تنتور ِ او را بر زخم ِ ميدان ِ گاوبازي. و او به روياي خود شده بود و به آهنگي ميخواند که ديگر هيچگاه به خاطرهام بازنيامد. آن وقت، ناگهان خاموش ماند چرا که از بيگانهگيِ صداي خود که طنيناش به صداي زنجير ِ بردهگان ميمانِست به شک افتاده بود. و من در سکوت او را کُشتم. آباش نداده، دعايی نخوانده خنجر به گلويش نهادم و در احتضاري طولاني او را کُشتم ــ خودم را ــ و در آهنگ ِ فراموش شدهاش کفناش کردم، در زيرزمين ِ خاطرهام دفناش کردم. □ او مُرد مُرد مُرد... و اکنون اين منام پرستندهي شما اي خداوندان ِ اساطير ِ من! اکنون اين منام، اي سرهاي نابهسامان! نغمهپرداز ِ سرود و درود ِتان. اکنون اين منام من بستريِ تختخواب ِبيخوابيِ شما و شمايید شما رقاص ِ شعلهيی بر فانوس ِ آرزوي من. اکنون اين منام و شما... و خون ِ اصفهان خون ِ آبادان در قلب ِ من ميزند تنبور، و نَفَس ِ گرم و شور ِ مردان ِ بندر ِ معشور در احساس ِ خشمگينام ميکشد شيپور. اکنون اين منام و شما ــ مردان ِ اصفهان! ــ که خون ِتان را در سُرخيِ گونهي دختر ِ پادشاه بر پردهي قلمکار ِ اتاقام پاشيدهايد. اکنون اين منام و شما ــ بيماران ِ کار! ــ که زهر ِ سُرخ ِ اعتصاب را جانشين ِ داروي مزد ِ خود ميکنيد بهناچار. اکنون اين منام و شما ــ ياران ِ آغاجاري! ــ که جوانه ميزند عرق ِ فقر بر پيشانيتان در فروکش ِ تب ِ سنگين ِ بيکاري. □ اکنون اين منام با گوري در زيرزمين ِ خاطرم که اجنبيِ خويشتنام را در آن به خاک سپردهام در تابوت ِ آهنگهاي فراموش شدهاش... اجنبيِ خويشتني که من خنجر به گلويش نهادهام و او را کشتهام در احتضاري طولاني، و در آن هنگام نه آباش دادهام نه دعايی خواندهام! اکنون اين منام! |
قصيده برای انسانِ ماهِ بهمن تو نميداني غريو ِ يک عظمت
وقتي که در شکنجهي يک شکست نمينالد چه کوهيست! تو نميداني نگاه ِ بيمژهي محکوم ِ يک اطمينان وقتي که در چشم ِ حاکم ِ يک هراس خيره ميشود چه دريایِیست! تو نميداني مُردن وقتي که انسان مرگ را شکست داده است چه زندهگيست! تو نميداني زندهگي چيست، فتح چيست تو نميداني اراني کيست و نميداني هنگامي که گور ِ او را از پوست ِ خاک و استخوان ِ آجُر انباشتي و لبانات به لبخند ِ آرامش شکفت و گلويات به انفجار ِ خندهيی ترکيد، و هنگامي که پنداشتي گوشت ِ زندهگیِ او را از استخوانهاي پيکرش جدا کردهاي چهگونه او طبل ِ سُرخ ِ زندهگياش را به نوا درآورد در نبض ِ زيراب در قلب ِ آبادان، و حماسهي توفانیِ شعرش را آغاز کرد با سه دهان صد دهان هزار دهان با سيصد هزار دهان با قافيهي خون با کلمهي انسان، با کلمهي انسان کلمهي حرکت کلمهي شتاب با مارش ِ فردا که راه ميرود ميافتد برميخيزد برميخيزد برميخيزد ميافتد برميخيزد برميخيزد و بهسرعت ِ انفجار ِ خون در نبض گام برميدارد و راه ميرود بر تاريخ، بر چين بر ايران و يونان انسان انسان انسان انسان... انسانها... و که ميدود چون خون، شتابان در رگ ِ تاريخ، در رگ ِ ويتنام، در رگ ِ آبادان انسان انسان انسان انسان... انسانها... و به مانند ِ سيلابه که از سدْ، سرريز ميکند در مصراع ِ عظيم ِ تاريخاش از ديوار ِ هزاران قافيه: قافيهي دزدانه قافيهي در ظلمت قافيهي پنهاني قافيهي جنايت قافيهي زندان در برابر ِ انسان و قافيهئي که گذاشت آدولف رضاخان به دنبال ِ هر مصرع که پايان گرفت به «نون»: قافيهي لزج قافيهي خون! و سيلاب ِ پُرطبل از ديوار ِ هزاران قافيهي خونين گذشت: خون، انسان، خون، انسان، انسان، خون، انسان... و از هر انسان سيلابهيي از خون و از هر قطرهي هر سيلابه هزار انسان: انسان ِ بيمرگ انسان ِ ماه ِ بهمن انسان ِ پوليتسر انسان ِ ژاکدوکور انسان ِ چين انسان ِ انسانيت انسان ِ هر قلب که در آن قلب، هر خون که در آن خون، هر قطره انسان ِ هر قطره که از آن قطره، هر تپش که از آن تپش، هر زندهگي يک انسانيت ِ مطلق است. و شعر ِ زندهگیِ هر انسان که در قافيهي سُرخ ِ يک خون بپذيرد پايان مسيح ِ چارميخ ِ ابديت ِ يک تاريخ است. و انسانهايي که پا درزنجير به آهنگ ِ طبل ِ خون ِشان ميسرايند تاريخ ِشان را حواريون ِ جهانگير ِ يک ديناند. و استفراغ ِ هر خون از دهان ِ هر اعدام رضاي خودرويي را ميخشکاند بر خرزهرهي دروازهي يک بهشت. و قطرهقطرهي هر خون ِ اين انساني که در برابر ِ من ايستاده است سيليست که پُلي را از پس ِ شتابندهگان ِ تاريخ خراب ميکند و سوراخ ِ هر گلوله بر هر پيکر دروازهييست که سه نفر صد نفر هزار نفر که سيصد هزار نفر از آن ميگذرند رو به بُرج ِ زمرد ِ فردا. و معبر ِ هر گلوله بر هر گوشت دهان ِ سگيست که عاج ِ گرانبهاي پادشاهي را در انواليدي ميجَوَد. و لقمهي دهان ِ جنازهي هر بيچيزْ پادشاه رضاخان! شرف ِ يک پادشاه ِ بيهمهچيز است. و آن کس که براي يک قبا بر تن و سه قبا در صندوق و آن کس که براي يک لقمه در دهان و سه نان در کف و آن کس که براي يک خانه در شهر و سه خانه در ده با قبا و نان و خانهي يک تاريخ چنان کند که تو کردي،رضاخان ناماش نيست انسان. نه، ناماش انسان نيست، انسان نيست من نميدانم چيست به جز يک سلطان! □ اما بهار ِ سرسبزي با خون ِ اراني و استخوان ِ ننگي در دهان ِ سگ ِ انواليد! □ و شعر ِ زندهگیِ او، با قافيهي خوناش و زندهگیِ شعر ِ من با خون ِ قافيهاش. و چه بسيار که دفتر ِ شعر ِ زندهگيشان را با کفن ِ سُرخ ِ يک خون شيرازه بستند. چه بسيار که کُشتند بردهگیِ زندهگيشان را تا آقايیِ تاريخ ِشان زاده شود. با ساز ِ يک مرگ، با گيتار ِ يک لورکا شعر ِ زندهگيشان را سرودند و چون من شاعر بودند و شعر از زندهگيشان جدا نبود. و تاريخي سرودند در حماسهي سُرخ ِ شعر ِشان که در آن پادشاهان ِ خلق با شيههي حماقت ِ يک اسب به سلطنت نرسيدند، و آنها که انسانها را با بند ِ ترازوي عدالت ِشان به دار آويختند عادل نام نگرفتند. جدا نبود شعر ِشان از زندهگيشان و قافيهي ديگر نداشت جز انسان. و هنگامي که زندهگیِ آنان را بازگرفتند حماسهي شعر ِشان توفانيتر آغاز شد در قافيهي خون. شعري با سه دهان صد دهان هزار دهان با سيصد هزار دهان شعري با قافيهي خون با کلمهي انسان با مارش ِ فردا شعري که راه ميرود، ميافتد، برميخيزد، ميشتابد و به سرعت ِ انفجار ِ يک نبض در يک لحظهي زيست راه ميرود بر تاريخ، و بر اندونزي، بر ايران و ميکوبد چون خون در قلب ِ تاريخ، در قلب ِ آبادان انسان انسان انسان انسان... انسانها... □ و دور از کاروان ِ بيانتهاي اين همه لفظ، اين همه زيست، سگ ِ انواليد ِ تو ميميرد با استخوان ِ ننگ ِ تو در دهاناش ــ استخوان ِ ننگ استخوان ِ حرص استخوان ِ يک قبا بر تن سه قبا در مِجري استخوان ِ يک لقمه در دهان سه لقمه در بغل استخوان ِ يک خانه در شهر سه خانه در جهنم استخوان ِ بيتاريخي. |
تا شکوفهی سُرخ يک پيراهن
به آيدا ۱۳۴۳ سنگ ميکشم بر دوش، سنگ ِ الفاظ سنگ ِ قوافي را. و از عرقريزان ِ غروب، که شب را در گود ِ تاريکاش ميکند بيدار، و قيراندود ميشود رنگ در نابيناييِ تابوت، و بينفس ميماند آهنگ از هراس ِ انفجار ِ سکوت، من کار ميکنم کار ميکنم کار و از سنگ ِ الفاظ بر ميافرازم استوار ديوار، تا بام ِ شعرم را بر آن نهم تا در آن بنشينم در آن زنداني شوم... من چنينام. احمقام شايد! که ميداند که من بايد سنگهای زندانام را به دوش کشم بهسان ِ فرزند ِ مريم که صليباش را، و نه بهسان ِ شما که دستهی شلاق ِ دژخيم ِتان را ميتراشيد از استخوان ِبرادر ِتان و رشتهی تازيانهی جلاد ِتان را ميبافيد از گيسوان ِ خواهر ِتان و نگين به دستهی شلاق ِ خودکامهگان مينشانيد از دندانهای شکستهی پدر ِتان! □ و من سنگهای گران ِ قوافي را بر دوش ميبرم و در زندان ِ شعر محبوس ميکنم خود را بهسان ِ تصويري که در چارچوباش در زندان ِ قاباش. و اي بسا که تصويري کودن از انساني ناپخته: از من ِ ساليان ِ گذشته گمگشته که نگاه ِ خُردسال ِ مرا دارد در چشماناش، و من ِ کهنهتر به جا نهاده است تبسم ِ خود را بر لباناش، و نگاه ِ امروز ِ من بر آن چنان است که پشيماني به گناهاناش! تصويري بيشباهت که اگر فراموش ميکرد لبخندش را و اگر کاويده ميشد گونههايش به جُستوجوی زندهگي و اگر شيار برميداشت پيشانياش از عبور ِ زمانهای زنجيرشده با زنجير ِ بردهگي ميشد من! ميشد من عيناً! ميشد من که سنگهای زندانام را بر دوش ميکشم خاموش، و محبوس ميکنم تلاش ِ روحام را در چارديوار ِ الفاظي که ميترکد سکوت ِشان در خلاء ِ آهنگها که ميکاود بينگاه چشم ِشان در کوير ِ رنگها... ميشد من عيناً! ميشد من که لبخندهام را از ياد بردهام، و اينک گونهام... و اينک پيشانيام... □ چنينام من ــ زندانيِ ديوارهای خوشآهنگ ِ الفاظ ِ بيزبان ــ چنينام من! تصويرم را در قاباش محبوس کردهام و نامام را در شعرم و پايم را در زنجير ِ زنام و فردايم را در خويشتن ِ فرزندم و دلام را در چنگ ِ شما... در چنگ ِ همتلاشيِ با شما که خون ِ گرم ِتان را به سربازان ِ جوخهی اعدام مينوشانيد که از سرما ميلرزند و نگاه ِشان انجماد ِ يک حماقت است. شما که در تلاش ِ شکستن ِ ديوارهای دخمهی اکنون ِ خويشايد و تکيه ميدهيد از سر ِ اطمينان بر آرنج مِجريِ عاج ِ جمجمهتان را و از دريچهی رنج چشمانداز ِ طعم ِ کاخ ِ روشن ِ فرداتان را در مذاق ِ حماسهی تلاش ِتان مزمزه ميکنيد. شما... و من... شما و من و نه آن ديگران که ميسازند دشنه برای جگر ِشان زندان برای پيکر ِشان رشته برای گردن ِشان. و نه آن ديگرتران که کورهی دژخيم ِ شما را ميتابانند با هيمهی باغ ِ من و نان ِ جلاد ِ مرا برشته ميکنند در خاکستر ِ زادورود ِ شما. □ و فردا که فروشدم در خاک ِ خونآلود ِ تبدار، تصوير ِ مرا به زير آريد از ديوار از ديوار ِ خانهام. تصويري کودن را که ميخندد در تاريکيها و در شکستها به زنجيرها و به دستها. و بگوييدش: «تصوير ِ بيشباهت! به چه خنديدهاي؟» و بياويزيدش ديگربار واژگونه رو به ديوار! و من همچنان ميروم با شما و برای شما ــ برای شما که اينگونه دوستار ِتان هستم. ــ و آيندهام را چون گذشته ميروم سنگ بردوش: سنگ ِ الفاظ سنگ ِ قوافي، تا زنداني بسازم و در آن محبوس بمانم: زندان ِ دوستداشتن. دوستداشتن ِ مردان و زنان دوستداشتن ِ نيلبکها سگها و چوپانان دوستداشتن ِ چشمبهراهي، و ضربْانگشت ِ بلور ِ باران بر شيشهی پنجره دوستداشتن ِ کارخانهها مشتها تفنگها دوستداشتن ِ نقشهی يابو با مدار ِ دندههايش با کوههای خاصرهاش، و شطِ تازيانه با آب ِسُرخاش دوستداشتن ِ اشک ِ تو بر گونهی من و سُرور ِ من بر لبخند ِ تو دوستداشتن ِ شوکهها گزنهها و آويشن ِ وحشي، و خون ِ سبز ِ کلروفيل بر زخم ِ برگ ِ لگد شده دوستداشتن ِ بلوغ ِ شهر و عشقاش دوستداشتن ِ سايهی ديوار ِ تابستان و زانوهای بيکاري در بغل دوستداشتن ِ جقه وقتي که با آن غبار از کفش بسترند و کلاهْخود وقتي که در آن دستمال بشويند دوستداشتن ِ شاليزارها پاها و زالوها دوستداشتن ِ پيریِ سگها و التماس ِ نگاه ِشان و درگاه ِ دکهی قصابان، تيپا خوردن و بر ساحل ِ دورافتادهی استخوان از عطش ِ گرسنهگي مردن دوستداشتن ِ غروب با شنگرف ِ ابرهاياش، و بوی رمه در کوچههای بيد دوستداشتن ِ کارگاه ِ قاليبافي زمزمهی خاموش ِ رنگها تپش ِ خون ِ پشم در رگهای گره و جانهای نازنين ِ انگشت که پامال ميشوند دوستداشتن ِ پاييز با سربْرنگیِ آسماناش دوستداشتن ِ زنان ِ پيادهرو خانهشان عشق ِشان شرم ِشان دوستداشتن ِ کينهها دشنهها و فرداها دوستداشتن ِ شتاب ِ بشکههای خالیِ تُندر بر شيب ِ سنگفرش ِ آسمان دوستداشتن ِ بوی شور ِ آسمان ِ بندر پرواز ِ اردکها فانوس ِ قايقها و بلور ِ سبزرنگ ِ موج با چشمان ِ شبْچراغاش دوستداشتن ِ درو و داسهای زمزمه دوستداشتن ِ فريادهای ديگر دوستداشتن ِ لاشهی گوسفند بر قنارهی مردک ِ گوشتفروش که بيخريدار ميماند ميگندد ميپوسد دوستداشتن ِ قرمزیِ ماهيها در حوض ِ کاشي دوستداشتن ِ شتاب و تاءمل دوستداشتن ِ مردم که ميميرند آب ميشوند و در خاک ِ خشک ِ بيروح دستهدسته گروهگروه انبوهانبوه فروميروند فروميروند و فرو ميروند دوستداشتن ِ سکوت و زمزمه و فرياد دوستداشتن ِ زندان ِ شعر با زنجيرهای گراناش: ــ زنجير ِ الفاظ زنجير ِ قوافي... □ و من همچنان ميروم: در زنداني که با خويش در زنجيري که با پاي در شتابي که با چشم در يقيني که با فتح ِ من ميرود دوشبادوش از غنچهی لبخند ِ تصوير ِ کودني که بر ديوار ِ ديروز تا شکوفهی سُرخ ِ يک پيراهن بر بوتهی يک اعدام: تا فردا! □ چنينام من: قلعهنشين ِ حماسههای پُر از تکبر سمْضربهی پُرغرور ِ اسب ِ وحشیِ خشم بر سنگفرشِکوچهی تقدير کلمهی وزشي در توفان ِ سرود ِ بزرگ ِ يک تاريخ محبوسي در زندان ِ يک کينه برقي در دشنهی يک انتقام و شکوفهی سُرخ ِ پيراهني در کنار ِ راه ِ فردای بردهگان ِ امروز. |
http://www.shamlou.org/images/stories/havaa.png
پشتِ ديوار تلخيي ِ اين اعتراف چه سوزاننده است که مردي گشن و خشمآگين در پس ِ ديوارهاي ِ سنگيي ِ حماسههاي ِ پُرطبلاش دردناک و تبآلود از پاي درآمده است. ــ مردي که شبهمهشب در سنگهاي ِ خاره گُل ميتراشيد و اکنون پُتک ِ گراناش را به سوئي افکنده است تا به دستان ِ خويش که از عشق و اميد و آينده تهيست فرمان دهد: «ــ کوتاه کنيد اين عبث را، که ادامهي ِ آن ملالانگيز است چون بحثي ابلهانه بر سر ِ هيچ و پوچ... کوتاه کنيد اين سرگذشت ِ سمج را که در آن، هر شبي در مقايسه چون لجنيست که در مردابي تهنشين شود!» □ من جويده شدم و اي افسوس که به دندان ِ سبعيتها و هزار افسوس بدان خاطر که رنج ِ جويده شدن را بهگشادهروئي تندر دادم چرا که ميپنداشتم بدينگونه، ياران ِ گرسنه را در قحطسالي اينچنين از گوشت ِ تن ِ خويش طعامي ميدهم و بدين رنج سرخوش بودهام و اين سرخوشي فريبي بيش نبود; يا فروشدني بود در گنداب ِپاکنهاديي ِ خويش يا مجالي به بيرحميي ِ ناراستان. و اين ياران دشمناني بيش نبودند ناراستاني بيش نبودند. □ من عملهي ِ مرگ ِ خود بودم و اي دريغ که زندهگي را دوست ميداشتم! آيا تلاش ِ من يکسر بر سر ِ آن بود تا ناقوس ِ مرگ ِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟ من پرواز نکردم من پَرپَر زدم! □ در پس ِ ديوارهاي ِ سنگيي ِ حماسههاي ِ من همه آفتابها غروب کردهاند. اين سوي ِ ديوار، مردي با پُتک ِ بيتلاشاش تنهاست، به دستهاي ِ خود مينگرد و دستهاياش از اميد و عشق و آينده تهيست. اين سوي ِ شعر، جهاني خالي، جهاني بيجنبش و بيجنبده، تا ابديت گسترده است گهوارهي ِ سکون، از کهکشاني تا کهکشاني ديگر در نوسان است ظلمت، خاليي ِ سرد را از عصارهي ِ مرگ ميآکند و در پُشت ِ حماسههاي ِ پُرنخوت مردي تنها بر جنازهي ِ خود ميگريد |
تنها ... اکنون مرا به قربانگاه ميبرند
گوش کنيد اي شمايان، در منظري که به تماشا نشستهايد و در شماره، حماقتهاي ِتان از گناهان ِ نکردهي ِ من افزونتر است! ــ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است. بهشت ِ شما در آرزوي ِ به برکشيدن ِ من، در تب ِ دوزخيي ِ انتظاري بيانجام خاکستر خواهد شد; تا آتشي آنچنان به دوزخ ِ خوفانگيز ِتان ارمغان برم که از تَف ِ آن، دوزخيان ِ مسکين، آتش ِ پيرامون ِشان را چون نوشابهئي گوارا بهسرکشند. چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پيوندي با شما داشته است نفرت ميکنم: از فرزندان و از پدرم از آغوش ِ بويناک ِتان و از دستهاي ِتان که دست ِ مرا چه بسيار که از سر ِ خدعه فشرده است. از قهر و مهربانيي ِتان و از خويشتنام که ناخواسته، از پيکرهاي ِ شما شباهتي به ظاهر برده است... من از دوري و از نزديکي در وحشتام. خداوندان ِ شما به سيزيف ِ بيدادگر خواهند بخشيد من پرومتهي ِ نامرادم که از جگر ِ خسته کلاغان ِ بيسرنوشت را سفرهئي گستردهام غرور ِ من در ابديت ِ رنج ِ من است تا به هر سلام و درود ِ شما، منقار ِ کرکسي را بر جگرگاه ِ خود احساس کنم. نيش ِ نيزهئي بر پارهي ِ جگرم، از بوسهي ِ لبان ِ شما مستيبخشتر بود چرا که از لبان ِ شما هرگز سخني جز بهناراستي نشنيدم. و خاري در مردم ِ ديدهگانام، از نگاه ِ خريداريي ِتان صفابخشتر بدان خاطر که هيچگاه نگاه ِ شما در من جز نگاه ِ صاحبي به بردهي ِ خود نبود... از مردان ِ شما آدمکشان را و از زنان ِتان به روسبيان مايلترم. من از خداوندي که درهاي ِ بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به لعنتي ابدي دلخوشترم. همنشيني با پرهيزکاران و همبستري با دختران ِ دستناخورده، در بهشتي آنچنان، ارزانيي ِ شما باد! من پرومتهي ِ نامُرادم که کلاغان ِ بيسرنوشت را از جگر ِ خسته سفرهئي جاودان گستردهام. گوش کنيد اي شمايان که در منظر نشستهايد به تماشاي ِ قربانيي ِ بيگانهئي که منام ــ : با شما مرا هرگز پيوندي نبوده است. |
سرودِ مردی که تنها به راه میرود
۱ در برابر ِ هر حماسه من ايستاده بودم. و مردي که اکنون با ديوارهاي ِ اتاقاش آوار ِ آخرين را انتظار ميکشد از پنجرهي ِ کوتاه ِ کلبه به سپيداري خشک نظر ميدوزد; به سپيدار ِ خشکي که مرغي سياه بر آن آشيان کرده است. و مردي که روزهمهروز از پس ِ دريچههاي ِ حماسهاش نگران ِ کوچه بود، اکنون با خود ميگويد: «ــ اگر سپيدار ِ من بشکفد، مرغ ِ سيا پرواز خواهد کرد. «ــ اگر مرغ ِ سيا بگذرد، سپيدار ِ من خواهد شکفت ــ و دريانوردي که آخرين تختهپارهي ِ کشتي را از دست داده است در قلب ِ خود ديگر به بهار باور ندارد، چرا که هر قلب روسبيخانهئيست و دريا را قلبها به حلقه کشيدهاند. و مردي که از خوب سخن ميگفت، در حصار ِ بد به زنجير بسته شد چرا که خوب فريبي بيش نبود، و بد بيحجاب به کوچه نميشد. چرا که اميد تکيهگاهي استوار ميجُست و هر حصار ِ اين شهر خشتي پوسيده بود. و مردي که آخرين تختهپارهي ِ کشتي را از دست داده است، در جُستوجوي ِ تختهپارهي ِ ديگر تلاش نميکند زيرا که تختهپاره، کشتي نيست زيرا که در ساحل مرد ِ دريا بيگانهئي بيش نيست. ۲ با من به مرگ ِ سرداري که از پُشت خنجرخورده است گريه کن. او با شمشير ِ خويش ميگويد: «ــ براي ِ چه بر خاک ريختي خون ِ کساني را که از ياران ِ من سياهکارتر نبودند؟ و شمشير با او ميگويد: «ــ براي ِ چه ياراني برگزيدي که بيش از دشمنان ِ تو با زشتي سوگند خورده بودند؟ و سردار ِ جنگآور که ناماش طلسم ِ پيروزيهاست، تنها، تنها بر سرزميني بيگانه چنگ بر خاک ِ خونين ميزند: «ــ کجائيد، کجائيد همسوگندان ِ من؟ شمشير ِ تيز ِ من در راه ِ شما بود. ما به راستي سوگند خورده بوديم...» جوابي نيست; آنان اکنون با دروغ پياله ميزنند! «ــ کجائيد، کجائيد؟ بگذاريد در چشمان ِتان بنگرم...» و شمشير با او ميگويد: «ــ راست نگفتند تا در چشمان ِ تو نظر بتوانند کرد... به ستارهها نگاه کن: هم اکنون شب با همهي ِ ستارهگاناش از راه در ميرسد. به ستارهها نگاه کن چرا که در زمين پاکي نيست...» و شب از راه در ميرسد بيستارهترين ِ شبها! چرا که در زمين پاکي نيست. زمين از خوبي و راستي بيبهره است و آسمان ِ زمين بيستارهترين ِ آسمانهاست! ۳ و مردي که با چارديوار ِ اتاقاش آوار ِ آخرين را انتظار ميکشد از دريچه به کوچه مينگرد: از پنجرهي ِ رودررو، زني ترسان و شتابناک، گُل ِ سرخي به کوچه ميافکند. عابر ِ منتظر، بوسهئي به جانب ِ زن ميفرستد و در خانه، مردي با خود ميانديشد: «ــ بانوي ِ من بيگمان مرا دوست ميدارد، اين حقيقت را من از بوسههاي ِ عطشناک ِ لباناش دريافتهام... بانوي ِ من شايستهگيي ِ عشق ِ مرا دريافته است!» ۴ و مردي که تنها به راه ميرود با خود ميگويد: «ــ در کوچه ميبارد و در خانه گرما نيست! حقيقت از شهر ِ زندهگان گريخته است; من با تمام ِ حماسههايام به گورستان خواهم رفت و تنها چرا که به راستْراهيي ِ کدامين همسفر اطمينان ميتوان داشت؟ همسفري چرا بايدم گزيد که هر دم در تبوتاب ِ وسوسهئي به ترديد از خود بپرسم: ــ هان! آيا به آلودن ِ مردهگان ِ پاک کمر نبسته است؟» و ديگر: «ــ هوائي که ميبويم، از نفس ِ پُردروغ ِ همسفران ِ فريبکار ِ من گندآلود است! و بهراستي آن را که در اين راه قدم بر ميدارد به همسفري چه حاجت است؟» |
از مرزِ انزوا چشمان ِ سياه ِ تو فريبات ميدهند اي جويندهي ِ بيگناه! ــ تو مرا
هيچگاه در ظلمات ِ پيرامون ِ من بازنتوانييافت; چرا که در نگاهِ تو آتش ِ اشتياقي نيست. مرا روشنتر ميخواهي از اشتياق ِ به من در برابر ِ من پُرشعلهتر بسوز ورنه مرا در اين ظلمات بازنتوانييافت ورنه هزاران چشم ِ تو فريبات خواهد داد، جويندهي ِ بيگناه! بايست و چراغ ِ اشتياقات را شعلهورتر کن. □ از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم; از انديشههاي ِ ناشناخته و اشعاري که بدانها نينديشيدهام. عقدهي ِ اشک ِ من درد ِ پُري، درد ِ سرشاريست. و باقيي ِ ناگفتهها سکوت نيست، نالهئيست. اکنون زمان ِ گريستن است، اگر تنها بتوان گريست، يا به رازداريي ِ دامان ِ تو اعتمادي اگر بتوان داشت، يا دست ِ کم به درها ــ که در آنان احتمال ِ گشودني هست به روي ِ نابهکاران. بااينهمه به زندان ِ من بيا که تنها دريچهاش به حياط ِ ديوانهخانه ميگشايد. اما چهگونه، بهراستي چهگونه در قعر ِ شبي اينچنين بيستاره، زندان ِ مرا ــ بيسرود و صدا مانده ــ بازتوانيشناخت؟ □ ما در ظلمتايم بدان خاطر که کسي به عشق ِ ما نسوخت، ما تنهائيم چرا که هرگز کسي ما را به جانب ِ خود نخواند، ما خاموشايم زيرا که ديگر هيچگاه به سوي ِ شما بازنخواهيم آمد، و گردنافراخته بدان جهت که به هيچ چيز اعتماد نکرديم، بيآنکه بياعتمادي را دوست داشته باشيم. □ کنار ِ حوض ِ شکسته درختي بيبهار از نيروي ِ عصارهي ِ مدفون ِ خويش ميپوسد. و ناپاکي آرامآرام رخسارهها را از تابش بازميدارد. عشقهاي ِ معصوم، بيکار و بيانگيزهاند. دوستداشتن از سفرهاي ِ دراز تهيدست بازميگردد. زير ِ سرتاقهاي ِ ويرانسراي ِ مشترک، زنان ِ نفرتانگيز، در حجاب ِ سياهِ بيپردهگيي ِ خويش به غمنامهي ِ مرگ ِ پيامآوران ِ خدائي جلاد و جبرکار گوش ميدهند و بر ناکاميي ِ گنداب ِ طعمهجوي ِ خويش اشک ميريزند. خداي ِ مهربان ِ بيبردهي ِ من جبرکار و خوفانگيز نيست، من و او به مرزهاي ِ انزوائي بياميد رانده شدهايم. اي همسرنوشت ِ زمينيي ِ شيطان ِ آسمان! تنهائيي ِ تو و ابديت ِ بيگناهي، بر خاک ِ خدا، گياه ِ نورُستهئي نيست. □ هرگز چشمي آرزومند به سرگشتهگيتان نخواهد گريست، در اين آسمان ِ محصور ستارهئي جلوه نخواهد کرد و خدايان ِ بيگانه شما را هرگز به پناه ِ خود پذيره نخواهند آمد. چرا که قلبها ديگر جز فريبي آشکاره نيست; و در پناهگاه ِ آخرين، اژدها بيضه نهاده است. چون قايق ِ بيسرنشين، در شب ِ ابري، درياهاي ِ تاريک را به جانب ِ غرقاب ِ آخرين طي کنيم. اميد ِ درودي نيست... اميد ِ نوازشي نيست... |
چشمانِ تاريک چشمان ِ تو شبچراغ ِ سياه ِ من بود،
مرثيهي ِ دردناک ِ من بود مرثيهي ِ دردناک و وحشت ِ تدفين ِ زندهبهگوري که منام، من... □ هزاران پوزهي ِ سرد ِ ياءس، در خواب ِ آغازنشده بهانجام رسيدهي ِ من، در روياي ِ ماران ِ يکچشم ِ جهنمي فرياد کشيدهاند. و تو نگاه و انحناهاي ِ اثيريي ِ پيکرت را همراه بردي و در جامهي ِ شعلهور ِ آتش ِ خويش، خاموش و پرصلابت و سنگين بر جادهي ِ توفانزدهئي گذشتي که پيکر ِ رسواي ِ من با هزاران گُلميخ ِ نگاههاي ِ کاوشکار، بر دروازههاي ِ عظيماش آويخته بود... □ بگذار سنگينيي ِ امواج ِ ديرگذر ِ درياي ِ شبچراغيي ِ خاطرهي ِ تو را در کوفتهگيي ِ روح ِ خود احساس کنم. بگذار آتشکدهي ِ بزرگ ِ خاموشيي ِ بيايمان ِ تو مرا در حريق ِ فريادهايام خاکستر کند. خاربوتهي ِ کنار ِ کوير ِ جُستوجو باش تا سايهي ِ من، زخمدار و خونآلود به هزاران تيغ ِ نگاه ِ آفتاببار ِ تو آويزد... □ در دهليز ِ طولانيي ِ بينشان هزاران غريو ِ وحشت برخاست هزاران دريچهي ِ گمنام برهم کوفت هزاران دَر ِ راز گشاده شد و جادوي ِ نگاه ِ تو، گُل ِ زرد ِ شعله را از تارک ِ شمع ِ نيمسوخته ربود... هزاران غريو ِ وحشت در تالاب ِ سکوت رسوب کرد هزاران دريچهي ِ گمنام ازهمگشود، و نفس ِ تاريک ِ شب از هزاران دهان بر رگ ِ طولانيي ِ دهليز دويد هزاران دَر ِ راز بسته شد، تا من با الماس ِ غريوي جگرم را بخراشم و در پس ِ درهاي ِ بستهي ِ رازي عبوس به استخوانهاي ِ نوميدي مبدل شوم. □ در انتهاي ِ اندوهناک ِ دهليز ِ بيمنفذ، چشمان ِ تو شبچراغ ِ تاريک ِ من است. هزاران قفل ِ پولاد ِ راز بر درهاي ِ بستهي ِ سنگين ميان ِ ما بهسان ِ ماران ِ جادوئي نفس ميزنند. گُلهاي ِ طلسم ِ جادوگر ِ رنج ِ من از چاههاي ِ سرزمين ِ تو مينوشد، ميشکفد، و من لنگر ِ بيتکان ِ نوميديي ِ خويشام. من خشکيدهام من نگاهميکنم من دردميکشم من نفسميزنم من فرياد برميآورم: ــ چشمان ِ تو شبچراغ ِ سياه ِ من بود. مرثيهي ِ دردناک ِ من بود چشمان ِ تو. مرثيهي ِ دردناک و وحشت ِ تدفين ِ زندهبهگوري که منام، من... |
حرفِ آخر
به آنها که براي ِ تصديي ِ قبرستانهاي ِ کهنه تلاش ميکنند نه فريدونام من، نه ولاديميرم که گلولهئي نهاد نقطهوار به پايان ِ جملهئي که مقطع ِ تاريخاش بود ــ نه بازميگردم من نه ميميرم. زيرا من ]که ا.صبحام و ديري نيست تا اجنبيي ِ خويشتنام را به خاک افکندهام به سان ِ بلوط ِ تنآوري که از چهارراهيي ِ يک کوير، و ديري نيست تا اجنبيي ِ خويشتنام را به خاک افکندهام بهسان ِ همهي ِ خويشتني که بر خاک افکند ولاديمير[ ــ وسط ِ ميز ِ قمار ِ شما قوادان ِ مجلهئيي ِ منظومههاي ِ مطنطن تکخال ِ قلب ِ شعرم را فروميکوبم من. چرا که شما مسخرهکنندهگان ِ ابله ِ نيما و شما کشندهگان ِ انواع ِ ولاديمير اين بار به مصاف ِ شاعري چموش آمدهايد که بر راه ِ ديوانهاي ِ گردگرفته شلنگ مياندازد. و آنکه مرگي فراموش شده يکبار بهسان ِ قندي به دلاش آب شده است ــ از شما ميپرسم، پااندازان ِ محترم ِ اشعار ِ هرجائي!ــ: اگر به جاي ِ همه مادهتاريخها، اردنگي به پوزهتان بياويزد با وي چه توانيد کرد؟ □ مادرم بهسان ِ آهنگي قديمي فراموش شد و من در لفاف ِ قطعنامهي ِ ميتينگ ِ بزرگ متولد شدم تا با مردم ِ اعماق بجوشم و با وصلههاي ِ زمانام پيوند يابم. تا بهسان ِ سوزني فروروم و برآيم و لحافپارهي ِ آسمانهاي ِ نامتحد را به يکديگر وصلهزنم تا مردم ِ چشم ِ تاريخ را بر کلمهي ِ همه ديوانها حک کنم ــ مردمي که من دوست ميدارم سهمناکتر از بيشترين عشقي که هرگز داشتهام!ــ : □ بر پيشتختهي ِ چرب ِ دکهي ِ گوشتفروشي کنار ِ ساتور ِ سرد ِ فراموشي پُشت ِ بطريهاي ِ خمار و خالي زير ِ لنگهکفش ِ کهنهي ِ پُرميخ ِ بياعتنائي زن ِ بيبُعد ِ مهتابيرنگي که خفته است بر ستونهاي ِ هزارانهزاريي ِ موهاي ِ آشفتهي ِ خويش عشق ِ بدفرجام ِ من است. از حفرهي ِ بيخون ِ زير ِ پستاناش من روزي غزلي مسموم به قلباش ريختم تا چشمان ِ پُرآفتاباش در منظر ِ عشق ِ من طالع شود. ليکن غزل ِ مسموم خون ِ معشوق ِ مرا افسرد. معشوق ِ من مُرد و پيکرش به مجسمهئي يختراش بَدَل شد. من دستهاي ِ گرانام را به سندان ِ جمجمهام کوفتم و بهسان ِ خدائي در زنجير ناليدم و ضجههاي ِ من چون توفان ِ ملخ مزرع ِ همه شاديهايام را خشکاند. و معذلک ]آدمکهاي ِ اوراقفروشي![ و معذلک من به دربان ِ پُرشپش ِ بقعهي ِ امامزاده کلاسيسيسم گوسفند ِ مسمّطي نذر نکردم! □ اما اگر شما دوست ميداريد که شاعران قي کنند پيش ِ پاي ِتان آنچه را که خوردهايد در طول ِ ساليان، چه کند صبح که شعرش احساسهاي ِ بزرگ ِ فردائيست که کنون نطفههاي ِ وسواس است؟ چه کند صبح اگر فردا همزاد ِ سايه در سايهي ِ پيروزيست؟ چه کند صبح اگر ديروز گوريست که از آن نميرويد زَهرْبوتهئي جز ندامت با هستهي ِ تلخ ِ تجربهئي در ميوهي ِ سياهاش؟ چه کند صبح که گر آينده قرار بود به گذشته باختهباشد دکتر حميدي شاعر ميبايست بهناچار اکنون در آبهاي ِ دوردست ِ قرون جانوري تکياخته باشد! □ و من که ا.صبحام به خاطر ِ قافيه: با احترامي مبهم به شما اخطار ميکنم ]مردههاي ِ هزارقبرستاني![ که تلاش ِتان پايدار نيست زيرا ميان ِ من و مردمي که بهسان ِ عاصيان يکديگر را در آغوش ميفشريم ديوار ِ پيرهني حتا در کار نيست. □ برتر از همهي ِ دستمالهاي ِ دواوين ِ شعر ِ شما که من به سوي ِ دختران ِ بيمار ِ عشقهاي ِ کثيفام افکندهام ــ برتر از همه نردبانهاي ِ دراز ِ اشعار ِ قالبي که دستمالي شدهي ِ پاهاي ِ گذشتهي ِ من بودهاند ــ برتر از قُرّولُند ِ همهي ِ استادان ِ عينکي پيوستهگان ِ فسيلخانهي ِ قصيدهها و رباعيها وابستهگان ِ انجمنهاي ِ مفاعلن فعلاتنها دربانان ِ روسبيخانهي ِ مجلاتي که من به سردر ِشان تُف کردهام ــ، فرياد ِ اين نوزاد ِ زنازادهي ِ شعر مصلوب ِتان خواهد کرد: ــ«پااندازان ِ جندهْشعرهاي ِ پير! طرف ِ همهي ِ شما منام من ــ نه يک جندهباز ِ متفنن! ــ و من نه بازميگردم نه ميميرم وداع کنيد با نام ِ بينامي ِتان چرا که من نه فريدونام نه ولاديميرم!» به مناسبت ِ سالگرد ِ خودکشيي ِ ولاديمير ماياکوفسکي |
غزلِ بزرگ همه بتهايام را ميشکنم
تا فرش کنم بر راهي که تو بگذري براي ِ شنيدن ِ ساز و سرود ِ من. همه بتهايام را ميشکنم ـ اي ميهمان ِ يک شب ِ اثيريي ِ زودگذر! ـ تا راه ِ بيپايان ِ غزلام، از سنگفرش ِ بتهائي که در معبد ِ ستايش ِشان چو عودي در آتش سوختهام، تو را به نهانگاه ِ درد ِ من آويزد. □ گرچه انساني را در خود کشتهام گرچه انساني را در خود زادهام گرچه در سکوت ِ دردبار ِ خود مرگ و زندهگي را شناختهام، اما ميان ِ اين هر دو ــ شاخهي ِ جداماندهي ِ من! ــ ميان ِ اين هر دو من لنگر ِ پُررفتوآمد ِ درد ِ تلاش ِ بيتوقف ِ خويشام. □ اين طرف، در افق ِ خونين ِ شکسته، انسان ِ من ايستاده است. او را ميبينم، او را ميشناسم: روح ِ نيمهاش در انتظار ِ نيم ِ ديگر ِ خود دردميکشد: «ــ مرا نجات بدهاي کليد ِ بزرگ ِ نقره! مرا نجات بده!» و آن طرف در افق ِ مهتابيي ِ ستارهباران ِ رودررو، زن ِ مهتابيي ِ من... و شب ِ پُرآفتاب ِ چشماش در شعلههاي ِ بنفش ِ درد طلوع ميکند: «ــ مرا به پيش ِ خودت ببر! سردار ِ بزرگ ِ روياهاي ِ سپيد ِ من! مرا به پيش ِ خودت ببر!» و ميان ِ اين هر دو افق من ايستادهام و درد ِ سنگين ِ اين هر دو افق بر سينهي ِ من ميفشارد □ من از آن روز که نگاهام دويد و پردههاي ِ آبي و زنگاري را شکافت و من به چشم ِ خويش انسان ِ خود را ديدم که بر صليب ِ روح ِ نيمهاش به چارميخ آويخته است در افق ِ شکستهي ِ خونيناش، دانستم که در افق ِ ناپيداي ِ رودرروي ِ انسان ِ من ــ ميان ِ مهتاب و ستارهها ــ چشمهاي ِ درشت و دردناک ِ روحي که به دنبال ِ نيمهي ِ ديگر ِ خود ميگردد شعله ميزند. و اکنون آن زمان دررسيده است که من به صورت ِ دردي جانگزاي درآيم; درد ِ مقطع ِ روحي که شقاوتهاي ِ ناداني، آن را ازهمدريده است. و من اکنون يکپارچه دردم... □ در آفتاب ِ گرم ِ يک بعدازظهر ِ تابستان در دنياي ِ بزرگ ِ دردم زاده شدم. دو چشم ِ بزرگ ِ خورشيدي در چشمهاي ِ من شکفت و دو سکوت ِ پُرطنين در گوشوارههاي ِ من درخشيد: «ــ نجاتام بده اي کليد ِ بزرگ ِ نقرهي ِ زندان ِ تاريک ِ من، مرا نجات بده!» «ــ مرا به پيش ِ خودت ببر، سردار ِ رويائيي ِ خوابهاي ِ سپيد ِ من، مرا به پيش ِ خودت ببر!» □ زن ِ افق ِ ستارهباران ِ مهتابي بهزانودرآمد. کمر ِ پُردردش بر دستهاي ِ من لغزيد. موهاياش بر گلوگاهاش ريخت و به ميان ِ پستانهاياش جاري شد. سايهي ِ لب ِ زيريناش بر چانهاش دويد و سرش به دامن ِ انسان ِ من غلتيد تا دو نيمهي ِ روح ِشان جذب ِ هم گردد. حباب ِ سياه ِ دنياي ِ چشماش در اشک غلتيد. روحها درد کشيدند و ابرهاي ِ ظلم برق زد. سرش به دامن ِ انسان ِ من بود، اما چندان که چشم گشود او را نشناخت: کمرش چون مار سُريد، لغزيد و گريخت، در افق ِ ستارهباران ِ مهتابي طلوع کرد و باز ناليد: «ــ سردار ِ روياهاي ِ نقرهئي، مرا به کنار ِ خودت ببر!» و نالهاش ميان ِ دو افق سرگردان شد: «ــ مرا به کنار ِ خودت ببر!» و بر شقيقههاي ِ دردناک ِ من نشست. □ ميان ِ دو افق، بر سنگفرش ِ ملعنت، راه ِ بزرگ ِ من پاهاي ِ مرا ميجويد. و ساکت شويد، ساکت شويد تا سمْضربههاي ِ اسب ِ سياه و لُخت ِ ياءسام را بنوشم، با يالهاي ِ آتش ِ تشويشاش. به کنار! به کنار! تا تصويرهاي ِ دور و نزديک را ببينم بر پردههاي ِ افق ِ ستارهباران ِ رودررو: تصويرهاي ِ دور و نزديک، شباهت و بيگانهگي، دوستداشتن و راست گفتن ــ و نه کينه ورزيدن و نه فريب دادن... □ ميان ِ آرزوهايام خفتهام. آفتاب ِ سبز، تب ِ شنها و شورهزارها را در گاهوارهي ِ عظيم ِ کوههاي ِ يخ ميجنباند و خون ِ کبود ِ مردهگان در غريو ِ سکوت ِشان از ساقهي ِ بابونههاي ِ بياباني بالا ميکشد; و خستهگيي ِ وصلي که اميدش با من نيست، مرا با خود بيگانه ميکند: خستهگيي ِ وصل، که بهسان ِ لحظهي ِ تسليم، سفيد است و شرمانگيز. □ در آفتاب ِ گرم ِ بعدازظهر ِ يک تابستان، مرا در گهوارهي ِ پُردرد ِ ياءسام جنباندند. و رطوبت ِ چشمانداز ِ دعاهاي ِ هرگز مستجاب نشدهام را چون حلقهي ِ اشکي به هزاران هزار چشمان ِ بينگاه ِ آرزوهايام بستند. □ راه ِ ميان ِ دو افق طولاني و بزرگ سنگلاخ و وحشتانگيز است. اي راه ِ بزرگ ِ وحشي که چخماق ِ سنگفرشات مدام چون لحظههاي ميان ِ ديروز و فردا در نبض ِ اکنون ِ من با جرقههاي ِ ستارهئيات دندان ميکروجد! ــ آيا اين ابر ِ خفقاني که پايان ِ تو را بعليده دود ِ همان «عبير ِ توهين شده» نيست که در مشام ِ يک «نافهمي» بوي ِ مُردار داده است؟ اما رويت ِ اين جامههاي ِ کثيف بر اندام ِ انسانهاي ِ پاک، چه دردانگيز است! □ و اين منام که خواهشي کور و تاريک در جائي دور و دست نيافتني از روحام ضجه ميزند. و چه چيز آيا، چه چيز بر صليب ِ اين خاک ِ خشک ِ عبوسي که سنگينييِ مرا متحمل نميشود ميخکوبام ميکند؟ آيا اين همان جهنم ِ خداوند است که در آن جز چشيدن ِ درد ِ آتشهايِ گُلانداختهي ِ کيفرهاي ِ بيدليل راهي نيست؟ و کجاست؟ به من بگوئيد که کجاست خداوندگار ِ درياي ِ گود ِ خواهشهاي ِ پُرتپش ِ هر رگ ِ من، که ناماش را جاودانه با خنجرهاي ِ هر نفس ِ درد بر هر گوشهي ِ جگر ِ چليدهي ِ خود نقش کردهام؟ و سکوتي به پاسخ ِ من، سکوتي به پاسخ ِ من! سکوتي به سنگينيي ِ لاشهي ِ مردي که اميدي با خود ندارد! □ ميان ِ دو پارهي ِ روح ِ من هواها و شهرهاست انسانهاست با تلاشها و خواهشهاشان دهکدههاست با جويبارها و رودخانههاست با پلهاشان، ماهيها و قايقهاشان. ميان ِ دو پارهي ِ روح ِ من طبيعت و دنياست ــ دنيا من نميخواهم ببينماش! تا نميدانستم که پارهي ِ ديگر ِ اين روح کجاست، رويائي خالي بودم: ـ رويائي خالي، بيسروته، بيشکل و بينگاه... و اکنون که ميان ِ اين دو افق ِ بازيافته سنگفرش ِ ظلم خفته است ميبينم که ديگر نيستم، ديگر هيچ نيستم حتا سايهئي که از پس ِ جانداري بر خاک جنبد. □ شب ِ پرستارهي ِ چشمي در آسمان ِ خاطرهام طلوع کرده است: دورشو آفتاب ِ تاريک ِ روز! ديگر نميخواهم تو را ببينم، ديگر نميخواهم، نميخواهم هيچکس را بشناسم! ميان ِ همه اين انسانها که من دوست داشتهام ميان ِ همه آن خدايان که تحقير کردهام کداميک آيا از من انتقام بازميستاند؟ و اين اسب ِ سياه ِ وحشي که در افق ِ توفانيي ِ چشمان ِ تو چنگ مينوازد با من چه ميخواهد بگويد؟ □ در افق ِ شکستهي ِ خونين ِ اين طرف، انسان ِ من ايستاده است و نيمهروح ِ جدا شدهاش در انتظار ِ نيم ِ ديگر ِ خود درد ميکشد: «ــ نجاتام بدهاي خون ِ سبز ِ چسبندهي ِ من، نجاتام بده!» و در افق ِ مهتابيي ِ ستارهباران ِ آن طرف زن ِ رويائيي ِ من. ــ و شب ِ پُرآفتاب ِ چشماش در شعلههاي ِ بنفش ِ دردي که دود ميکند ميسوزد: «ــ مرا به پيش ِ خودت ببر! سردار ِ رويائيي ِ خوابهاي ِ سپيد ِ من، مرا به پيش ِ خودت ببر!» و ميان ِ اين هر دو افق من ايستادهام. و عشقام قفسيست از پرنده خالي، افسرده و ملول، در مسير ِ توفان ِ تلاشام، که بر درخت ِ خشک ِ بُهت ِ من آويخته مانده است و با تکان ِ سرساميي ِ خاطرهخيزش، سرداب ِ مرموز ِ قلبام را از زوزههاي ِ مبهم ِ دردي کشنده ميآکند. □ اما نيمشبي من خواهم رفت; از دنيائي که مال ِ من نيست، از زميني که به بيهوده مرا بدان بستهاند. و تو آنگاه خواهي دانست، خون ِ سبز ِ من! ــ خواهي دانست که جاي ِ چيزي در وجود ِ تو خاليست. و تو آنگاه خواهي دانست، پرندهي ِ کوچک ِ قفس ِ خالي و منتظر ِ من! ــ خواهي دانست که تنها ماندهاي با روح ِ خودت و بيکسيي ِ خودت را دردناکتر خواهي چشيد زير ِ دندان ِ غمات: غمي که من ميبرم غمي که من ميکشم... ديگر آن زمان گذشته است که من از درد ِ جانگزائي که هستم به صورتي ديگر درآيم و درد ِ مقطع ِ روحي که شقاوتهاي ِ نادانياش ازهمدريده است، بهبود يابد. ديگر آن زمان گذشته است و من جاودانه به صورت ِ دردي که زير ِ پوست ِ توست مسخ گشتهام. □ انساني را در خود کشتم انساني را در خود زادم و در سکوت ِ دردبار ِ خود مرگ و زندهگي را شناختم. اما ميان ِ اين هر دو، لنگر ِ پُررفتوآمد ِ دردي بيش نبودم: درد ِ مقطع ِ روحي که شقاوتهاي ِ نادانياش ازهمدريده است... تنها هنگامي که خاطرهات را ميبوسم در مييابم ديريست که مردهام چرا که لبان ِ خود را از پيشانيي ِ خاطرهي ِ تو سردتر مييابم. ــ از پيشانيي ِ خاطرهي ِ تو اي يار! اي شاخهي ِ جدا ماندهي ِ من! |
غزلِ آخرين انزوا
۱ من فروتن بودهام و به فروتني، از عمق ِ خوابهاي ِ پريشان ِ خاکساريي ِ خويش تماميي ِ عظمت ِ عاشقانهي ِ انساني را سرودهام تا نسيمي برآيد. نسيمي برآيد و ابرهاي ِ قطراني را پارهپاره کند. و من بهسان ِ دريائي از صافيي ِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُرشوم. تا از طراوت ِ برفيي ِ آفتاب ِ عشقي که بر افقام مينشيند، يکچند در سکوت و آرامش ِ بازنيافتهي ِ خويش از سکوت ِ خوشآواز ِ «آرامش» سرشار شوم ــ چرا که من، ديرگاهيست جز اين قالب ِ خالي که به دندان ِ طولانيي ِ لحظهها خائيده شده است نبودهام; جز مني که از وحشت ِ خلاء ِ خويش فرياد کشيده است نبودهام... □ پيکري چهرهئي دستي سايهئي ــ بيدارخوابيي ِ هزاران چشم در رويا و خاطره; سايهها کودکان آتشها زنان ــ سايههاي ِ کودک و آتشهاي ِ زن; سنگها دوستان عشقها دنياها ــ سنگهاي ِ دوست و عشقهاي ِ دنيا; درختان مردهگان ــ و درختان ِ مرده; وطني که هوا و آفتاب ِ شهرها، و جراحات و جنسيتهاي ِ همشهريان را به قالب ِ خود گيرد; و چيزي ديگر، چيزي ديگر، چيزي عظيمتر از تمام ِ ستارهها تمام ِ خدايان: قلب ِ زني که مرا کودک ِ دستنواز ِ دامن ِ خود کند! چرا که من ديرگاهيست جز اين هيبت ِ تنهائي که به دندان ِ سرد ِ بيگانهگيها جويده شده است نبودهام ــ جز مني که از وحشت ِ تنهائيي ِ خود فرياد کشيده است نبودهام... □ نام ِ هيچکجا و همهجا نام ِ هيچگاه و همهگاه... آه که چون سايهئي به زبان ميآمدم بيآنکه شفق ِ لبانام بگشايد و بهسان ِ فردائي از گذشته ميگذشتم بيآنکه گوشتهاي ِ خاطرهام بپوسد. □ سوادي از عشق نياموخته و هرگز سخني آشنا به هيچ زبان ِ آشنائي نخوانده و نشنيده. ــ سايهئي که با پوک سخن ميگفت! □ عشقي بهروشنيانجاميده را بر سر ِ بازاري فرياد نکرده، مناديي ِ نام ِ انسان و تماميي ِ دنيا چهگونه بودهام؟ آيا فرداپرستان را با دُهُل ِ درونخاليي ِ قلبام فريب ميدادهام؟ □ من جار ِ خاموش ِ سقف ِ لانهي ِ سرد ِ خود بودم من شيرخوارهي ِ مادر ِ ياءس ِ خود، دامنآويز ِ دايهي ِ درد ِ خود بودم. آه که بدون ِ شک اين خلوت ِ ياءسانگيز ِ توجيهنکردني (اين سرچشمهي ِ جوشان و سهمگين ِ قطران ِ تنهائي، در عمق ِ قلب ِ انساني) براي ِ درد کشيدن انگيزهئي خالص است. و من ــ اسکندر ِ مغموم ِ ظلمات ِ آب ِ رنج ِ جاويدان ــ چهگونه درين دالان ِ تاريک، فرياد ِ ستارهگان را سرودهام؟ آيا انسان معجزهئي نيست؟ انسان... شيطاني که خدا را بهزيرآورد، جهان را به بند کشيد و زندانها را درهم شکست! ــ کوهها را دريد، درياها را شکست، آتشها را نوشيد و آبها را خاکستر کرد! انسان... اين شقاوت ِ دادگر! اين متعجب ِ اعجابانگيز! انسان... اين سلطان ِ بزرگترين عشق و عظيمترين انزوا! انسان... اين شهريار ِ بزرگ که در آغوش ِ حرم ِ اسرار ِ خويش آرام يافته است و با عظمت ِ عصيانيي ِ خود به راز ِ طبيعت و پنهانگاه ِ خدايان ِ خويش پهلوميزند! انسان! و من با اين زن با اين پسر با اين برادر ِ بزرگواري که شب ِ بيشکافام را نوراني کرده است، با اين خورشيدي که پلاس ِ شب را از بام ِ زندان ِ بيروزنام برچيده است، بيعشق و بيزندهگي سخن از عشق و زندهگي چهگونه به ميان آوردهام؟ آيا انسان معجزهئي نيست؟ □ آه، چهگونه تا ديگر اين مارش ِ عظيم ِ اقيانوس را نشنوم; تا ديگر اين نگاه ِ آينده را در نينيي ِ شيطان ِ چشم ِ کودکانام ننگرم; تا ديگر اين زيبائيي ِ وحشتانگيز ِ همهجاگير را احساس نکنم حصار ِ بيپاياني از کابوس به گِرداگِرد ِ روياهايام کشيده بودند، و من، آه! چهگونه اکنون تنگ در تنگيي ِ دردها و دستها شدهام! □ به خود گفتم: «ــ هان! من تنها و خاليام. بههمريختهگيي ِ دهشتناک ِ غوغاي ِ سکوت و سرودهاي ِ شورش را ميشنوم، و خود بياباني بيکس و بيعابرم که پامال ِ لحظههاي ِ گريزندهي ِ زمان است. عابر ِ بياباني بيکسام که از وحشت ِ تنهائيي ِ خود فرياد ميزند... من تنها و خاليام و ملت ِ من جهان ِ ريشههاي ِ معجزآساست من منفذ ِ تنگچشميي ِ خويشام و ملت ِ من گذرگاه ِ آبهاي ِ جاويدان است من ظرافت و پاکيي ِ اشکام و ملت ِ من عرق و خون ِ شاديست... آه، به جهنم! ــ پيراهن ِ پشمين ِ صبر بر زخمهاي ِ خاطرهام ميپوشم و ديگر هيچگاه به دريوزهگيي ِ عشقهاي ِ وازده بر دروازهي ِ کوتاه ِ قلبهاي ِ گذشته حلقه نميزنم. ۲ تو اجاق ِ همه چشمهسارانسحرگاه ِ تمام ِ ستارهگان و پرندهي ِ جملهي ِ نغمهها و سعادتها را به من ميبخشي. تو به من دست ميزني و من در سپيدهدم ِ نخستين چشمگشودهگيي ِ خويش به زندهگي بازميگردم. پيش ِ پاي ِ منتظرم راهها چون مُشت ِ بستهئي ميگشايد و من در گشودهگيي ِ دست ِ راهها به پيوستهگيي ِ انسانها و خدايان مينگرم. نوبرگي بر عشقام جوانه ميزند و سايهي ِ خنکي بر عطش ِ جاويدان ِ رحم ميافتد و چشم ِ درشت ِ آفتابهاي ِ زميني مرا تا عمق ِ ناپيداي ِ روحام روشن ميکند. □ عشق ِ مردم آفتاب است اما من بيتو بيتو زميني بيگيا بودم... در لبان ِ تو آب ِ آخرين انزوا به خواب ميرود و من با جذبهي ِ زودشکن ِ قلبي که در کار ِ خاموششدن بود به سرود ِ سبز ِ جرقههاي ِ بهار گوش ميدارم. روي ِ تمي از: ژ.آ. کلانسيه |
رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسي نداند از رُکسانا با من چه گذشت. بگذار کسي نداند که چهگونه من از روزي که تختههاي ِ کف ِ اين کلبهي ِ چوبين ِ ساحلي رفت و آمد ِ کفشهاي ِ سنگينام را بر خود احساس کرد و سايهي ِ دراز و سردم بر ماسههاي ِ مرطوب ِ اين ساحل ِ متروک شنيده شد، تا روزي که ديگر آفتاب به چشمهايام نتابد، با شتابي اميدوار کفن ِ خود را دوختهام، گور ِ خود را کندهام... □ اگرچه نسيموار از سر ِ عمر ِ خود گذشتهام و بر همه چيز ايستادهام و در همه چيز تاءمل کردهام رسوخ کردهام; اگرچه همه چيز را به دنبال ِ خود کشيدهام: همهي ِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبال ِ خود کشيدهام و زير ِ اين پردهي ِ زيتونيرنگ که پيشانيي ِ آفتابسوختهي ِ من است پنهان کردهام، ــ اما من هيچ کدام ِ اينها را نخواهم گفت لامتاکام حرفي نخواهم زد ميگذارم هنوز چو نسيمي سبک از سر ِ بازماندهي ِ عمرم بگذرم و بر همه چيز بايستم و در همه چيز تاءمل کنم، رسوخ کنم. همه چيز را دنبال ِ خود بکشم و زير ِ پردهي ِ زيتونيرنگ پنهان کنم: همهي ِ حوادث و ماجراها را، عشقها را و رنجها را مثل ِ رازي مثل ِ سرّي پُشت ِ اين پردهي ِ ضخيم به چاهي بيانتها بريزم، نابود ِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسي حرفي نزنم... بگذار کسي نداند که چهگونه من به جاي ِ نوازششدن، بوسيدهشدن، گزيده شدهام! بگذار هيچکس نداند، هيچکس! و از ميان ِ همهي ِ خدايان، خدائي جز فراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد. و بهکلي مثل ِ اين که اينها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من همچون تمام ِ آن کسان که ديگر نامي ندارند ــ نسيموار از سر ِ اينها همه نگذشتهام و بر اينها همه تاءمل نکردهام، اينها همه را نديدهام... بگذار هيچکس نداند، هيچکس نداند تا روزي که سرانجام، آفتابي که بايد به چمنها و جنگلها بتابد، آب ِ اين درياي ِ مانع را بخشکاند و مرا چون قايقي فرسوده به شن بنشاند و بدينگونه، روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زندهگي ــ بازرساند. چرا که رُکساناي ِ من مرا به هجراني که اعصاب را ميفرسايد و دلهره ميآورد محکوم کرده است. و محکومام کرده است که تا روز ِ خشکيدن ِ درياها به انتظار ِ رسيدن ِ بدو ــ در اضطراب ِانتظاري سرگردان ــ محبوس بمانم... و اين است ماجراي ِ شبي که به دامن ِ رُکسانا آويختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد. چرا که رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زندهگي ــ در کلبهي ِ چوبين ِ ساحلي نميگنجيد، و من بيوجود ِ رُکسانا ــ بيتلاش و بيعشق و بيزندهگي ــ در ناآسودهگي و نوميدي زنده نميتوانستم بود... □ ...سرانجام، در عربدههاي ِ ديوانهوار ِ شبي تار و توفاني که دريا تلاشي زنده داشت و جرقههاي ِ رعد، زندهگي را در جامهي ِ قارچهاي ِ وحشي به دامن ِ کوهستان ميريخت; ديرگاه از کلبهي ِ چوبين ِ ساحلي بيرون آمدم. و توفان با من درآويخت و شنل ِ سُرخ ِ مرا تکان داد و من در زردتابيي ِ فانوس، مخمل ِ کبود ِ آستر ِ آن را ديدم. و سرماي ِ پائيزي استخوانهاي ِ مرا لرزاند. اما سايهي ِ دراز ِ پاهايام که بهدقت از نور ِ نيمرنگ ِ فانوس ميگريخت و در پناه ِ من به ظلمت ِ خيس و غليظ ِ شب ميپيوست، به رفتوآمد تعجيل ميکرد. و من شتابام را بر او تحميل ميکردم. و دلام در آتش بود. و موج ِ دريا از سنگچين ِ ساحل لبپَر ميزد. و شب سنگين و سرد و توفاني بود. زمين پُرآب و هوا پُرآتش بود. و من در شنل ِ سُرخ ِ خويش، شيطان را ميمانستم که به مجلس ِ عشرتهاي ِ شوقانگيز ميرفت. اما دلام در آتش بود و سوزندهگيي ِ اين آتش را در گلوي ِ خوداحساس ميکردم. و باد، مرا از پيشرفتن مانع ميشد... کنار ِ ساحل ِ آشوب، مرغي فرياد زد و صداي ِ او در غرش ِ روشن ِ رعد خفه شد. و من فانوس را در قايق نهادم. و ريسمان ِ قايق را از چوبپايه جدا کردم. و در واپسرفت ِ نخستين موجي که به زير ِ قايق رسيد، رو به درياي ِ ظلمتآشوب پارو کشيدم. و در ولولهي ِ موج و باد ــ در آن شب ِ نيمهخيس ِ غليظ ــ به درياي ِ ديوانه درآمدم که کف ِ جوشان ِ غيظ بر لبان ِ کبودش ميدويد. موج از ساحل بالا ميکشيد و دريا گُرده تهي ميکرد و من در شيب ِ تهيگاه ِ دريا چنان فروميشدم که برخورد ِ کف ِ قايق را با ماسههائي که درياي ِ آبستن هرگز نخواهد ِشان زاد، احساس ميکردم. اما ميديدم که ناآسودهگيي ِ روح ِ من اندکاندک خود را به آشفتهگيي ِ دنياي ِ خيس و تلاشکار ِ بيرون واميگذارد. و آرامآرام، رسوب ِآسايش را در اندرون ِ خود احساس ميکردم. ليکن شب آشفته بود و دريا پرپر ميزد و مستي ديرسيرابي در آشوب ِسرد ِ امواج ِ ديوانه به جُستوجوي ِ لذتي گريخته عربده ميکشيد... و من ديدم که آسايشي يافتهام و اکنون به حلزوني دربهدر ميمانم که در زيروزبررفت ِ بيپايان ِ شتابندهگان ِ دريا صدفي جُسته است. و ميديدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سياهيي ِ شب را به فروبستهگيي ِ چشمان ِ خود تعبير کنم، به بوداي ِ بيدغدغه مانندهام که درد را ازآنروي که طليعهتاز ِ نيروانا ميداند به دلاسودهگي برميگزارد. اما من از مرگ به زندهگي گريخته بودم. و بوي ِ لجن ِ نمکسود ِ شب ِ خفتنجاي ِ ماهيخوارها که با انقلاب ِامواج ِ برآمده همراه ِ وزش ِ باد در نفس ِ من چپيده بود، مرا به دامن ِ دريا کشيده بود. و زيروفرارفت ِ زندهوار ِ دريا، مرا بهسان ِ قايقي که باد ِ دريا ريسماناش را بگسلد از سکون ِ مردهوار ِ ساحل بر آب رانده بود، و در مييافتم از راهي که بودا گذشته است به زندهگي بازميگردم. و در اين هنگام در زردتابيي ِ نيمرنگ ِ فانوس، سرکشيي ِ کوهههاي ِ بيتاب را مينگريستم. و آسايش ِ تن و روح ِ من در اندرون ِ من به خواب ميرفت. و شب آشفته بود و دريا چون مرغي سرکنده پرپرميزد و بهسان ِ مستي ناسيراب به جُستوجوي ِ لذت عربده ميکشيد. □ در يک آن، پنداشتم که من اکنون همه چيز ِ زندهگي را بهدلخواه ِ خود يافتهام. يک چند، سنگينيي ِ خُردکنندهي ِ آرامش ِ ساحل را در خفقان ِ مرگي بيجوش، بر بيتابيي ِ روح ِ آشفتهئي که به دنبال ِ آسايش ميگشت تحمل کرده بودم: ــ آسايشي که از جوشش مايه ميگيرد! و سرانجام در شبي چنان تيره، بهسان ِ قايقي که باد ِ دريا ريسماناش را بگسلد، دل به درياي ِ توفاني زده بودم. و دريا آشوب بود. و من در زيروفرارفت ِ زندهوار ِ آنکه خواهشي پُرتپش در هر موج ِ بيتاباش گردن ميکشيد، مايهي ِ آسايش و زندهگيي ِ خود را بازيافته بودم، همه چيز ِ زندهگي را بهدلخواه ِ خويش بهدست آوردهبودم. اما ناگهان در آشفتهگيي ِ تيره و روشن ِ بخار و مه ِ بالاي ِ قايق ــ که شب گهواره جنباناش بود ــ و در انعکاس ِ نور ِ زردي که به مخمل ِ سُرخ ِ شنل ِ من ميتافت، چهرهئي آشنا به چشمانام سايه زد. و خيزابها، کنار ِ قايق ِ بيقرار ِ بيآرام در تب ِ سرد ِ خود ميسوختند. فرياد کشيدم: «رُکسانا!» اما او در آرامش ِ خود آسايش نداشت و غريو ِ من به مانند ِ نفسي که در تودههاي ِ عظيم دود دَمَند، چهرهي ِ او را برآشفت. و اين غريو، رخسارهي ِ رويائيي ِ او را بهسان ِ روح ِ گنهکاري شبگرد که از آواز ِ خروس نزديکيي ِ سپيدهدمان را احساس کند، شکنجه کرد. و من زير ِ پردهي ِ نازک ِ مه و ابر، ديدماش که چشمان را به خواب گرفت و دندانهاياش را از فشار ِ رنجي گنگ برهمفشرد. فرياد کشيدم: «رُکسانا!» اما او در آرامش ِ خود آسوده نبود و بهسان ِ مهي از باد آشفته، با سکوتي که غريو ِ مستانهي ِ توفان ِ ديوانه را در زمينهي ِ خود پُررنگتر مينمود و برجستهتر ميساخت و برهنهتر ميکرد، گفت: «ــ من همين درياي ِ بيپايانام!» و در دريا آشوب بود در دريا توفان بود... فرياد کشيدم: «ــ رُکسانا!» اما رُکسانا در تب ِ سرد ِ خود ميسوخت و کف ِ غيظ بر لب ِ دريا ميدويد و در دل ِ من آتش بود و زن ِ مهآلود که رخسارش از انعکاس ِ نور ِ زرد ِ فانوس بر مخمل ِ سُرخ ِ شنل ِ من رنگ ميگرفت و من سايهي ِ بزرگ ِ او را بر قايق و فانوس و روح ِ خودم احساس ميکردم، با سکوتي که شُکوهاش دلهرهآور بود، گفت: «ــ من همين توفانام من همين غريوم من همين درياي ِ آشوبام که آتش ِ صدهزار خواهش ِ زنده در هر موج ِ بيتاباش شعله ميزند!» «رُکسانا!» «ــ اگر ميتوانستي بيائي، تو را با خود ميبردم. تو نيز ابري ميشدي و هنگام ِ ديدار ِ ما از قلب ِ ما آتش ميجَست و دريا و آسمان را روشن ميکرد... در فريادهاي ِ توفانيي ِ خود سرود ميخوانديم در آشوب ِامواج ِ کف کردهي ِ دورگريز ِ خود آسايش مييافتيم و در لهيب ِ آتش ِ سرد ِ روح ِ پُرخروش ِ خود ميزيستيم... اما تو نميتواني بيائي، نميتواني تو نميتواني قدمي از جاي ِ خود فراتر بگذاري!» «ــ ميتوانم رُکسانا! ميتوانم»... «ــ ميتوانستي، اما اکنون نميتواني و ميان ِ من و تو به همان اندازه فاصله هست که ميان ِ ابرهائي که در آسمان و انسانهائي که بر زمين سرگرداناند...» «ــ رُکسانا...» و ديگر در فرياد ِ من آتش ِ اميدي جرقه نميزد. «ــ شايد بتواني تا روزي که هنوز آخرين نشانههاي ِ زندهگي را از تو بازنستاندهاند چونان قايقي که باد ِ دريا ريسماناش را از چوبپايهي ِ ساحل بگسلد بر درياي ِ دل ِ من عشق ِ من زندهگيي ِ من بيوقفهگردي کني... با آرامش ِ من آرامش يابي در توفان ِ من بغريوي و ابري که به دريا ميگريد شوراب ِاشک را از چهرهات بشويد. تا اگر روزي، آفتابي که بايد بر چمنها و جنگلها بتابد آب ِ اين دريا را فرو خشکاند و مرا گودالي بيآب و بيثمر کرد، تو نيز بهسان ِ قايقي برخاکافتاده بيثمر گردي و بدينگونه، ميان ِ تو و من آشنائيي ِ نزديکتري پديد آيد. اما اگر انديشه کني که هماکنون ميتواني به من که روح ِ دريا روح ِ عشق و روح ِ زندهگي هستم بازرسي، نميتواني،نميتواني! «ــ رُک... سا... نا» و فرياد ِ من ديگر به پچپچهئي ماءيوس و مضطرب مبدل گشته بود. و دريا آشوب بود. و خيال ِ زندهگي با درون ِ شوريدهاش عربده ميزد. و رُکسانا بر قايق و من و بر همهي ِ دريا در پيکري ابري که از باد بههم برميآمد در تب ِ زندهي ِ خود غريو ميکشيد: «ــ شايد به هم بازرسيم: روزي که من بهسان ِ دريائي خشکيدم، و تو چون قايقي فرسوده بر خاک ماندي اما اکنون ميان ِ ما فاصله چندان است که ميان ِ ابرهائي که در آسمان و انسانهائي که بر زمين سرگرداناند». «ــ ميتوانم رُکسانا! ميتوانم...» «ــ نميتواني! نميتواني» «ــ رُکسانا...» خواهش ِ متضرعي در صدايام ميگريست و در دريا آشوب بود. «ــ اگر ميتوانستي تو را با خود ميبردم تو هم بر اين درياي ِ پُرآشوب موجي تلاشکار ميشدي و آنگاه در التهاب ِ شبهاي ِ سياه و توفاني که خواهشي قالبشکاف در هر موج ِ بيتاب ِ دريا گردن ميکشد، در زيروفرارفت ِ جاويدان ِ کوهههاي ِ تلاش، زندهگي ميگرفتيم.» بيتاب در آخرين حملهي ِ ياءس کوشيدم تا از جاي برخيزم اما زنجير ِ لنگري به خروار بر پايام بود. و خيزابها کنار ِ قايق ِ بيقرار ِ بيسکون در تب ِ سرد ِ خود ميسوختند. و روح ِ تلاشندهي ِ من در زندان ِ زمخت و سنگين ِ تنام ميافسرد و رُکسانا بر قايق و من و دريا در پيکر ِ ابري که از باد بههمبرآيد، با سکوتي که غريو ِ شتابندهگان ِ موج را بر زمينهي ِ خود برجستهتر ميکرد فرياد ميکشيد: «ــ نميتواني! و هرکس آنچه را که دوست ميدارد در بند ميگذارد. و هر زن مرواريد ِ غلتان ِ خود را به زندان ِ صندوقاش محبوس ميدارد، و زنجيرهاي ِ گران را من بر پايات نهادهام، ورنه پيش از آنکه به من رسي طعمهي ِ درياي ِ بيانتها شده بودي و چشمانات چون دو مرواريد ِ جاندار که هرگز صيد ِ غواصان ِ دريا نگردد، بلع ِ صدفها شده بود... تو نميتواني بيائي نميتواني بيائي! تو ميبايد به کلبهي ِ چوبين ِ ساحلي بازگردي و تا روزي که آفتاب مرا و تو را بيثمر نکرده است، کنار ِ دريا از عشق ِ من، تنها از عشق ِ من روزي بگيري...» □ من در آخرين شعلهي ِ زردتاب ِ فانوس، چکش ِ باران را بر آبهاي ِ کف کردهي ِ بيپايان ِ دريا ديدم و سحرگاهان مردان ِ ساحل، در قايقي که امواج ِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشام يافتند... □ بگذار کسي نداند که ماجراي ِ من و رُکسانا چهگونه بود! من اکنون در کلبهي ِ چوبين ِ ساحلي که باد در سفال ِ باماش عربده ميکشد و باران از درز ِ تختههاي ِ ديوارش به درون نشت ميکند، از دريچه به درياي ِ آشوب مينگرم و از پس ِ ديوار ِ چوبين، رفتوآمد ِ آرام و متجسسانهي ِ مردم ِ کنجکاوي را که به تماشاي ِ ديوانهگان رغبتي دارند احساس ميکنم. و ميشنوم که زير ِ لب با يکديگر ميگويند: «ــ هان گوش کنيد، ديوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت». و من از غيظ لب به دندان ميگزم و انتظار ِ آن روز ِ ديرآينده که آفتاب، آبِ درياهاي ِ مانع را خشکانده باشد و مرا چون قايقي رسيده به ساحل به خاک نشانده باشد و روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زندهگي ــ بازرسانده باشد، به سان ِ آتش ِ سرد ِ اميدي در تَه ِ چشمانام شعله ميزند. و زير ِ لب با سکوتي مرگبار فرياد ميزنم: «رُکسانا!» و غريو ِ بيپايان ِ رُکسانا را ميشنوم که از دل ِ دريا، با شتاب ِ بيوقفهي ِ خيزابهاي ِ دريا که هزاران خواهش ِ زنده در هر موج ِ بيتاباش گردن ميکشد، يکريز فرياد ميزند: «ــ نميتواني بيائي! نميتواني بيائي!»... مشت بر ديوار ِ چوبين ميکوبم و به مردم ِ کنجکاوي که از ديدار ِ ديوانهگان دلشاد ميشوند و سايهشان که به درز ِ تختهها ميافتد حدود ِ هيکل ِشان را مشخص ميکند، نهيب ميزنم: «ــ ميشنويد؟ بدبختها ميشنويد؟» و سايهها از درز ِ تختههاي ِ ديوار به زمين ميافتند. و من، زير ِ ضرب ِ پاهاي ِ گريزآهنگ، فرياد ِ رُکسانا را ميشنوم ��ه از دل ِ دريا، با شتاب ِ بيوقفهي ِ امواج ِ خويش، همراه ِ بادي که از فراز ِ آبهاي ِ دوردست ميگذرد، يکريز فرياد ميکشد: «ــ نميتواني بيائي! نميتواني بيائي!». |
با سماجتِ يک الماس ... و عشق ِ سُرخ ِ يک زهر
در بلور ِ قلب ِ يک جام و کشوقوس ِ يک انتظار در خميازهي ِ يک اقدام و ناز ِ گلوگاه ِ رقص ِ تو بر دلدادهگيي ِ خنجر ِ من... و تو خاموشي کردهاي پيشه من سماجت، تو يکچند من هميشه. و لاک ِ خون ِ يک امضا که به نامهي ِ هر نياز ِ من زنگار ميبندد، و قطرهقطرههاي ِ خون ِ من که در گلوي ِ مسلول ِ يک عشق ميخندد، و خداي ِ يک عشق خداي ِ يک سماجت که سحرگاه ِ آفرينش ِ شب ِ يک کامکاري ميميرد، ــ ] از زمين ِ عشق ِ سُرخاش با دهان ِ خونين ِ يک زخم بوسهئي گرم ميگيرد: «ــ اوه، مخلوق ِ من! باز هم، مخلوق ِ من باز هم!» و ميميرد![ و تلاش ِ عشق ِ او در لبان ِ شيرين ِ کودک ِ من ميخندد فردا، و از قلب ِ زلال ِ يک جام که زهر ِ سُرخ ِ يک عشق را در آن نوشيدهام و از خميازهي ِ يک اقدام که در کشوقوس ِ انتظار ِ آن مردهام و از دلدادهگيي ِ خنجر ِ خود که بر نازگاه ِ گلوي ِ رقصات نهادهام واز سماجت ِ يک الماس که بر سکوت ِ بلورين ِ تو ميکشم، به گوش ِ کودکام گوشوار ميآويزم! و بهسان ِ تصوير ِ سرگردان ِ يک قطره باران که در آئينهي ِ گريزان ِ شط ميگريزد، عشقام را بلع ِ قلب ِ تو ميکنم: عشق ِ سرخي را که نوشيدهام در جام ِ يک قلب که در آن ديدهام گردشِ مغرور ِ ماهيي ِ مرگ ِ تنام را که بوسهي ِ گرم خواهد گرفت با دهان ِ خونآلود ِ زخماش از زمين ِ عشق ِ سُرخاش و چون سماجت ِ يک خداوند خواهد مُرد سرانجام در بازپسين دَم ِ شب ِ آفرينش ِ يک کام، و عشق ِ مرا که تماميي ِ روح ِ اوست چون سايهي ِ سرگردان ِ هيکلي ناشناس خواهد بلعيد گرسنهگيي ِ آينهي ِ قلب ِ تو! □ و اگر نشنوي به تو خواهم شنواند حماسهي ِ سماجت ِ عاشقات را زير ِ پنجرهي ِ مشبک ِ تاريک ِ بلند که در غريو ِ قلباش زمزمه ميکند: «ــ شوکران ِ عشق ِ تو که در جام ِ قلب ِ خود نوشيدهام خواهدم کُشت. و آتش ِ اينهمه حرف در گلويام که براي ِ برافروختن ِ ستارهگان ِ هزار عشق فزون است در ناشنوائيي ِ گوش ِ تو خفهام خواهد کرد!» |
آوازِ شبانه برای کوچهها خداوندان ِ درد ِ من، آه! خداوندان ِ درد ِ من!
خون ِ شما بر ديوار ِ کهنهي ِ تبريز شتک زد درختان ِ تناور ِ درهي ِ سبز بر خاک افتاد سرداران ِ بزرگ بر دارها رقصيدند و آئينهي ِ کوچک ِ آفتاب در درياچهي ِ شور شکست. فرياد ِ من با قلبام بيگانه بود من آهنگ ِ بيگانهي ِ تپش ِ قلب ِ خود بودم زيرا که هنوز نفخهي ِ سرگرداني بيش نبودم زيرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زيرا که هنوز سيم و سنگ ِ من در هم ممزوج بود. و من سنگ و سيم بودم من مرغ و قفس بودم و در آفتاب ايستاده بودم اگر چند، سايهام بر لجن ِ کهنه چسبيده بود. □ ابر به کوه و به کوچهها تُف ميکرد دريا جنبيده بود پيچکهاي ِ خشم سرتاسر ِ تپهي ِ کُرد را فروپوشيده بود باد ِ آذرگان از آنسوي ِ درياچهي ِ شور فرا ميرسيد، به بام ِ شهر لگد ميکوفت و غبار ِ ولولههاي ِ خشمناک را به روستاهاي ِ دوردست ميافشاند. سيل ِ عبوس ِ بيتوقف، در بستر ِ شهرچاي به جلو خزيده بود فراموش شدهگان از درياچه و دشت و تپه سرازير ميشدند تا حقيقت ِ بيمار را نجات بخشند و بهيادآوردن ِ انسانيت را به فراموشکنندهگان فرمان دهند. من طنين ِ سرود ِ گلولهها را از فراز ِ تپهي ِ شيخ شنيدم ليکن از خواب برنجهيدم زيرا که در آن هنگام هنوز خواب ِسحرگاهام با نغمهي ِ ساز و بوسهي ِ بيخبر ميشکست. □ لبخندههاي ِ مغموم، فشردهگيي ِ غضبآلود ِ لبها شد ــ (من خفته بودم.) اروميهي ِ گريان خاموش ماند و در سکوت به غلغلهي ِ دوردست گوشفراداد، (من عشقهايام را ميشمردم) تکتيري غريوکشان از خاموشيي ِ ويرانهي ِ بُرج ِ زرتشت بيرون جَست، (من به جاي ِ ديگر مينگريستم) صداهاي ِ ديگر برخاست: بردهگان بر ويرانههاي ِ رنجآباد به رقص برخاستند مردمي از خانههاي ِ تاريک سر کشيدند و برفي گران شروع کرد. پدرم کوتوال ِ قلعههاي ِ فتحناکرده بود: دريچهي ِ بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد. (من چيزي زمزمه ميکردم) برف، پايانناپذير بود اما مردمي از کوچهها به خيابان ميريختند که برف پيراهن ِ گرم ِ برهنهگيي ِشان بود. (من در کنار ِ آتش ميلرزيدم) من با خود بيگانه بودم و شعر ِ من فرياد ِ غربتام بود من سنگ و سيم بودم و راه ِ کورههاي ِ تفکيک را نميدانستم اما آنها وصلهي ِ خشم ِ يکدگر بودند در تاريکي دست ِ يکديگر را فشرده بودند زيرا که بيکسي، آنان را به انبوهيي ِ خانوادهي ِ بيکسان افزوده بود. آنان آسمان ِ باراني را به لبخند ِ برهنهگان و مخمل ِ زرد ِ مزرعه را به روياي ِ گرسنهگان پيوند ميزدند. در برف و تاريکي بودند و از برف و تاريکي ميگذشتند، و فرياد ِ آنان ميان ِ همه بيارتباطيهايِ دور، جذبهئي سرگردان بود: آنان مرگ را به ابديت ِ زيست گرهميزدند... □ و امشب که بادها ماسيدهاند و خندهي ِ مجنونوار ِ سکوتي در قلب ِ شب ِ لنگانگذر ِ کوچههاي ِ بلند ِ حصار ِ تنهائيي ِ من پُرکينه ميتپد، کوبندهي ِ نابههنگام ِ درهاي ِ گران ِ قلب ِ من کيست؟ آه! لعنت بر شما، ديرآمدهگان ِ ازيادرفته: تاريکيها و سکوت! اشباح و تنهائيها! گرايشهاي ِ پليد ِ انديشههاي ِ ناشاد! لعنت بر شما باد! من به تالار ِ زندهگيي ِ خويش دريچهئي تازه نهادهام و بوسهي ِ رنگهاي ِ نهان را از دهاني ديگر بر لبان ِ احساس ِ استادان ِ خشم ِ خويش جاي دادهام. ديرگاهيست که من سرايندهي ِ خورشيدم و شعرم را بر مدار ِ مغموم ِ شهابهاي ِ سرگرداني نوشتهام که از عطش ِ نور شدن خاکستر شدهاند. من براي ِ روسبيان و برهنهگان مينويسم براي ِ مسلولين و خاکسترنشينان، براي ِ آنها که بر خاک ِ سرد اميدوارند و براي ِ آنان که ديگر به آسمان اميد ندارند. بگذار خون ِ من بريزد و خلاء ِ ميان ِ انسانها را پُرکند بگذار خون ِ ما بريزد و آفتابها را به انسانهاي ِ خوابآلوده پيوند دهد... □ استادان ِ خشم ِ من اي استادان ِ دردکشيدهي ِ خشم! من از بُرج ِ تاريک ِ اشعار ِ شبانه بيرون ميآيم و در کوچههاي ِ پُرنفس ِ قيام فرياد ميزنم. من بوسهي ِ رنگهاي ِ نهان را از دهاني ديگر بر لبان ِ احساس ِ خداوندگاران ِ درد ِ خويش جاي ميدهم. |
سمفونی تاريک غنچههاي ِ ياس ِ من امشب شکفته است. و ظلمتي که باغ ِ مرا بلعيده،
از بوي ِ ياسها معطر و خوابآور و خيالانگيز شده است. با عطر ِ ياسها که از سينهي ِ شب بر ميخيزد، بوسههائي که در سايه ربوده شده و خوشبختيهائي که تنها خوابآلودهگيي ِ شب ناظر ِ آن بوده است بيدار ميشوند و با سمفونيي ِ دلپذير ِ ياس و تاريکي جان ميگيرند. و بوي ِ تلخ ِ سروها ــ که ضربهاي ِ آهنگ ِ اندوهزاي ِ گورستانيست و به ياءسهاي ِ بيدار لالاي ميگويد ــ در سمفونيي ِ ياس و تاريکي ميچکد و ميان ِ آسمان ِ بيستاره و زمين ِ خوابآلود، شب ِ لجوج را از معجون ِ عشق و مرگ سرشار ميکند. عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعدهي ِ ديداري داشته است... و اينک، دستادست و بالابال بر نسيم ِ عبوس و مبهم ِ شبانگاه پرسه ميزنند. دلتنگيهاي ِ بيهودهي ِ روز در سايههاي ِ شب دور و محو ميشوند و پچپچهشان، چون ضربههاي ِ گيج و کشدار ِ سنج، در آهنگ ِ تلخ و شيرين ِ تاريکي به گوش ميآيد. و آهنگ ِ تلخ و شيرين ِ تاريکي، امشب سرنوشتي شوم و ملکوتي را در آستانهي ِ روياها برابر ِ چشمان ِ من به رقص ميآورد. □ امشب عشق ِ گوارا و دلپذير، و مرگ ِ نحس و فجيع، با جبروت و اقتدار زير ِ آسمان ِ بينور و حرارت بر سرزمين ِ شب سلطنت ميکنند... امشب عطر ِ ياسها سنگر ِ صبر و اميد ِ مرا از دلتنگيهاي ِ دشوار و سنگين ِ روز بازميستاند... امشب بوي ِ تلخ ِ سروها شعلهي ِ عشق و آرزوها را که تازهتازه در دل ِ من زبانه ميکشد خاموش ميکند... امشب سمفونيي ِ تاريک ِ ياسها و سروها اندوه ِ کهن و لذت ِ سرمدي را در دل ِ من دوباره به هم ميآميزد... امشب از عشق و مرگ در روح ِ من غوغاست... |
برای شما که عشق ِتان زندهگيست شما که عشق ِتان زندهگيست
شما که خشم ِتان مرگ است، شما که تاباندهايد در ياءس ِ آسمانها اميد ِ ستارهگان را شما که به وجود آوردهايد ساليان را قرون را و مرداني زادهايد که نوشتهاند بر چوبهي ِ دارها يادگارها و تاريخ ِ بزرگ ِ آينده را با اميد در بطن ِ کوچک ِ خود پروردهايد و شما که پروردهايد فتح را در زهدان ِ شکست، شما که عشق ِتان زندهگيست شما که خشم ِتان مرگست! □ شما که برق ِ ستارهي ِ عشقايد در ظلمت ِ بيحرارت ِ قلبها شما که سوزاندهايد جرقهي ِ بوسه را بر خاکستر ِ تشنهي ِ لبها و به ما آموختهايد تحمل و قدرت را در شکنجهها و در تعبها و پاهاي ِ آبلهگون با کفشهاي ِ گران در جُستوجوي ِ عشق ِ شما ميکند عبور بر راههاي ِ دور و در انديشهي ِ شماست مردي که زورقاش را ميراند بر آب ِ دوردست شما که عشق ِتان زندهگيست شما که خشم ِتان مرگ است! □ شما که زيبائيد تا مردان زيبائي را بستايند و هر مرد که به راهي ميشتابد جادوئيي ِ لبخندي از شماست و هر مرد در آزادهگيي ِ خويش به زنجير ِ زرين ِ عشقيست پايبست شما که عشق ِتان زندهگيست شما که خشم ِتان مرگ است! □ شما که روح ِ زندهگي هستيد و زندهگي بيشما اجاقيست خاموش، شما که نغمهي ِ آغوش ِ روح ِتان در گوش ِ جان ِ مرد فرحزاست، شما که در سفر ِ پُرهراس ِ زندهگي، مردان را در آغوش ِ خويش آرامش بخشيدهايد و شما را پرستيده است هر مرد ِ خودپرست، ــ عشق ِتان را به ما دهيد شما که عشق ِتان زندهگيست! و خشم ِتان را به دشمنان ِ ما شما که خشم ِتان مرگ است! |
پيوند اي سرود ِ درياها! در ساحل ِ خشمناک ِ سکوت ِ من موجي بزن
ستارهي ِ ترانهئي برافروز در بُهت ِ مغموم ِ خون ِ من اي سرود ِ درياها! □ سه نويد، سه برادري، بر فراز ِ مونوالهريين واژگون گرديد و آن هر سه من بودم. سيزده قرباني، سيزده هرکول بر درگاه ِ معبد ِ يونان خاکستر شد و آن هر سيزده من بودم. سيصدهزار دست، سيصدهزار خدا در تپههاي ِ قصر ِ خدايان، در حلقههاي ِ زنجير يکي شد و آن هر سيصدهزار منام! □ آه! من سه نويد، سه برادري، من سيزده قرباني، سيزده هرکول بودهام و من اکنون عقدهي ِ ناگشودنيي ِ سيصدهزار دستام... اي سرود ِ درياها! بگذار در ساحل ِ خشمناک ِ غريو ِ تو موجي زنم و بهسان ِ مرواريد ِ يکي صدف کلمهئي در قالب ِ تو باشم اي سرود ِ درياها! |
شعرِناتمام خُرد و خراب و خسته جوانيي ِ خود را پُشت ِ سر نهادهام
با عصاي ِ پيران و وحشت از فردا و نفرت از شما . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . □ اکنون من در نيمشبان ِ عمر ِ خويشام آنجا که ستارهئي نگاه ِ مشتاق ِ مرا انتظار ميکشد... در نيمشبان ِ عمر ِ خويشام، سخني بگو با من ــ زودآشناي ِ دير يافته! ــ تا آن ستاره اگر توئي، سپيدهدمان را من به دوري و ديري نفرين کنم. □ با تو آفتاب در واپسين لحظات ِ روز ِ يگانه به ابديت لبخند ميزند. با تو يک علف و همه جنگلها با تو يک گام و راهي به ابديت. اي آفريدهي ِ دستان ِ واپسين! با تو يک سکوت و هزاران فرياد. دستان ِ من از نگاه ِ تو سرشار است. چراغ ِ رهگذري شب ِ تنبل را از خواب ِ غليظ ِ سياهاش بيدار ميکند و باران جويبار ِ خشکيده را در چمن ِ سبز سفر ميدهد... |
حريقِ سرد وقتي که شعلهي ِ ظلم
غنچهي ِ لبهاي ِ تو را سوخت چشمان ِ سرد ِ من درهاي ِ کور و فروبستهي ِ شبستان ِ عتيق ِ درد بود. بايد ميگذاشتند خاکستر ِ فرياد ِمان را بر همهجا بپاشيم بايد ميگذاشتند غنچهي ِ قلب ِمان را بر شاخههاي ِ انگشت ِ عشقي بزرگتر بشکوفانيم بايد ميگذاشتند سرماهاي ِ اندوه ِ من آتش ِ سوزان ِ لبان ِ تو را فرونشاند تا چشمان ِ شعلهوار ِ تو قنديل ِ خاموش ِ شبستان ِ مرا برافروزد... اما ظلم ِ مشتعل غنچهي ِ لبانات را سوزاند و چشمان ِ سرد ِ من درهاي ِ کور و فروبستهي ِ شبستان ِ عتيق ِ درد ماند... |
براي ِ سياووش کوچک نه به خاطر ِ آفتاب نه به خاطر ِ حماسه به خاطر ِ سايهي ِ بام ِ کوچکاش به خاطر ِ ترانهئي کوچکتر از دستهاي ِ تو نه به خاطر ِ جنگلها نه به خاطر ِ دريا به خاطر ِ يک برگ به خاطر ِ يک قطره روشنتر از چشمهاي ِ تو نه به خاطر ِ ديوارها ــ به خاطر ِ يک چپر نه به خاطر ِ همه انسانها ــ به خاطر ِ نوزاد ِ دشمناش شايد نه به خاطر ِ دنيا ــ به خاطر ِ خانهي ِ تو به خاطر ِ يقين ِ کوچکات که انسان دنيائيست به خاطر ِ آرزوي ِ يک لحظهي ِ من که پيش ِ تو باشم به خاطر ِ دستهاي ِ کوچکات در دستهاي ِ بزرگ ِ من و لبهاي ِ بزرگ ِ من بر گونههاي ِ بيگناه ِ تو به خاطر ِ پرستوئي در باد، هنگامي که تو هلهله ميکني به خاطر ِ شبنمي بر برگ، هنگامي که تو خفتهاي به خاطر ِ يک لبخند هنگامي که مرا در کنار ِ خود ببيني به خاطر ِ يک سرود به خاطر ِ يک قصه در سردترين ِ شبها تاريکترين ِ شبها به خاطر ِ عروسکهاي ِ تو، نه به خاطر ِ انسانهاي ِ بزرگ به خاطر ِ سنگفرشي که مرا به تو ميرساند، نه به خاطر ِ شاهراههاي ِ دوردست به خاطر ِ ناودان، هنگامي که ميبارد به خاطر ِ کندوها و زنبورهاي ِ کوچک به خاطر ِ جار ِ سپيد ِ ابر در آسمان ِ بزرگ ِ آرام به خاطر ِ تو به خاطر ِ هر چيز ِ کوچک هر چيز ِ پاک برخاکافتادند به ياد آر عموهايات را ميگويم از مرتضا سخن ميگويم. |
بدرود براي ِ زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد، قلبي که دوستاش بدارند قلبي که هديه کند، قلبي که بپذيرد قلبي که بگويد، قلبي که جواب بگويد قلبي براي ِ من، قلبي براي ِ انساني که من ميخواهم تا انسان را در کنار ِ خود حس کنم. □ درياهاي ِ چشم ِ تو خشکيدنيست من چشمهئي زاينده ميخواهم. پستانهايات ستارههاي ِ کوچک است آن سوي ِ ستاره من انساني ميخواهم: انساني که مرا بگزيند انساني که من او را بگزينم، انساني که به دستهاي ِ من نگاه کند انساني که به دستهاياش نگاه کنم، انساني در کنار ِ من تا به دستهاي ِ انسانها نگاه کنيم، انساني در کنارم، آينهئي در کنارم تا در او بخندم، تا در او بگريم... □ خدايان نجاتام نميدادند پيوند ِ تُرد ِ تو نيز نجاتام نداد نه پيوند ِ تُرد ِ تو نه چشمها و نه پستانهايات نه دستهايات کنار ِ من قلبات آينهئي نبود کنار ِ من قلبات بشري نبود... |
به توگويم ديگر جا نيست
قلبات پُراز اندوه است آسمانهاي ِ تو آبيرنگيي ِ گرماياش را از دست داده است زير ِ آسماني بيرنگ و بيجلا زندهگي ميکني بر زمين ِ تو، باران، چهرهي ِ عشقهايات را پُرآبله ميکند پرندهگانات همه مردهاند در صحرائي بيسايه و بيپرنده زندهگي ميکني آنجا که هر گياه در انتظار ِ سرود ِ مرغي خاکستر ميشود. □ ديگر جا نيست قلبات پُراز اندوه است خدايان ِ همه آسمانهايات بر خاک افتادهاند چون کودکي بيپناه و تنها ماندهاي از وحشت ميخندي و غروري کودن از گريستن پرهيزت ميدهد. اين است انساني که از خود ساختهاي از انساني که من دوست ميداشتم که من دوست ميدارم. □ دوشادوش ِ زندهگي در همه نبردها جنگيدهبودي نفرين ِ خدايان در تو کارگر نبود و اکنون ناتوان و سرد مرا در برابر ِ تنهائي به زانو در ميآوري. آيا تو جلوهي ِ روشني از تقدير ِ مصنوع ِ انسانهاي ِ قرن ِ مائي؟ ــ انسانهائي که من دوست ميداشتم که من دوست ميدارم؟ □ ديگر جا نيست قلبات پُراز اندوه است. ميترسي ــ به تو بگويم ــ تو از زندهگي ميترسي از مرگ بيش از زندهگي از عشق بيش از هر دو ميترسي. به تاريکي نگاه ميکني از وحشت ميلرزي و مرا در کنار ِ خود از ياد ميبري. |
بهارِ ديگر قصد ِ من فريب ِ خودم نيست، دلپذير!
قصد ِ من فريب ِ خودم نيست. اگر لبها دروغ ميگويند از دستهاي ِ تو راستي هويداست و من از دستهاي ِ توست که سخن ميگويم. □ دستان ِ تو خواهران ِ تقدير ِ مناند. از جنگلهاي ِ سوخته از خرمنهاي ِ بارانخورده سخن ميگويم من از دهکدهي ِ تقدير ِ خويش سخن ميگويم. □ بر هر سبزه خون ديدم در هر خنده درد ديدم. تو طلوع ميکني من مُجاب ميشوم من فرياد ميزنم و راحت ميشوم. □ قصد ِ من فريب ِ خودم نيست، دلپذير! قصد ِ من فريب ِ خودم نيست. تو اينجائي و نفرين ِ شب بياثر است. در غروب ِ نازا، قلب ِ من از تلقين ِ تو بارور ميشود. با دستهاي ِ تو من لزجترين ِ شبها را چراغان ميکنم. من زندهگيام را خواب ميبينم من روياهايام را زندهگي ميکنم من حقيقت را زندهگي ميکنم. □ از هر خون سبزهئي ميرويد از هر درد لبخندهئي چرا که هر شهيد درختيست. من از جنگلهاي ِ انبوه به سوي ِ تو آمدم تو طلوع کردي من مُجاب شدم، من غريو کشيدم و آرامش يافتم. کنار ِ بهار به هر برگ سوگند خوردم و تو در گذرگاههاي ِ شبزده عشق ِ تازه را اخطار کردي. □ من هلهلهي ِ شبگردان ِ آواره را شنيدم در بيستارهترين ِ شبها لبخندت را آتشبازي کردم و از آن پس قلب ِ کوچه خانهي ِ ماست. □ دستان ِ تو خواهران ِ تقدير ِ مناند بگذار از جنگلهاي ِ بارانخورده از خرمنهاي ِ پُرحاصل سخن بگويم بگذار از دهکدهي ِ تقدير ِ مشترک سخن بگويم. قصد ِ من فريب ِ خودم نيست، دلپذير! قصد ِ من فريب ِ خودم نيست. |
سرچشمه
در تاريکي چشمانات را جُستم در تاريکي چشمهايات را يافتم و شبام پُرستاره شد. □ تو را صدا کردم در تاريکترين ِ شبها دلام صدايات کرد و تو با طنين ِ صدايام به سوي ِ من آمدي. با دستهايات براي ِ دستهايام آواز خواندي براي ِ چشمهايام با چشمهايات براي ِ لبهايام با لبهايات با تنات براي ِ تنام آواز خواندي. من با چشمها و لبهايات اُنس گرفتم با تنات انس گرفتم، چيزي در من فروکش کرد چيزي در من شکفت من دوباره در گهوارهي ِ کودکيي ِ خويش به خواب رفتم و لبخند ِ آن زمانيام را بازيافتم. □ در من شک لانه کرده بود. دستهاي ِ تو چون چشمهئي به سوي ِ من جاري شد و من تازه شدم من يقين کردم يقين را چون عروسکي در آغوش گرفتم و در گهوارهي ِ سالهاي ِ نخستين به خواب رفتم; در دامانات که گهوارهي ِ روياهايام بود. و لبخند ِ آن زماني، به لبهايام برگشت. با تنات براي ِ تنام لالا گفتي. چشمهاي ِ تو با من بود و من چشمهايام را بستم چرا که دستهاي ِ تو اطمينانبخش بود □ بدي، تاريکيست شبها جنايتکارند اي دلاويز ِ من اي يقين! من با بدي قهرم و تو را بهسان ِ روزي بزرگ آواز ميخوانم. □ صدايات ميزنم گوش بده قلبام صدايات ميزند. شب گِرداگِردَم حصار کشيده است و من به تو نگاه ميکنم، از پنجرههاي ِ دلام به ستارههايات نگاه ميکنم چرا که هر ستاره آفتابيست من آفتاب را باور دارم من دريا را باور دارم و چشمهاي ِ تو سرچشمهي ِ درياهاست انسان سرچشمهي ِ درياهاست. |
ديگر تنها نيستم بر شانهي ِ من کبوتريست که از دهان ِ تو آب ميخورد
بر شانهي ِ من کبوتريست که گلوي ِ مرا تازه ميکند. بر شانهي ِ من کبوتريست باوقار و خوب که با من از روشني سخن ميگويد و از انسان ــ که ربالنوع ِ همهي ِ خداهاست. من با انسان در ابديتي پُرستاره گام ميزنم. □ در ظلمت حقيقتي جنبشي کرد در کوچه مردي بر خاک افتاد در خانه زني گريست در گاهواره کودکي لبخندي زد. آدمها همتلاش ِ حقيقتاند آدمها همزاد ِ ابديتاند من با ابديت بيگانه نيستم. □ زندهگي از زير ِ سنگچين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود ميخواند در چشم ِ عروسکهاي ِ مسخ، شبچراغ ِ گرايشي تابنده است شهر ِ من رقص ِ کوچههاياش را بازمييابد. هيچکجا هيچ زمان فرياد ِ زندهگي بيجواب نمانده است. به صداهاي ِ دور گوش ميدهم از دور به صداي ِ من گوش ميدهند من زندهام فرياد ِ من بيجواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است. □ مرغ ِ صداطلائيي ِ من در شاخ و برگ ِ خانهي ِ توست نازنين! جامهي ِ خوبات را بپوش عشق، ما را دوست ميدارد من با تو رويايام را در بيداري دنبال ميگيرم من شعر را از حقيقت ِ پيشانيي ِ تو در مييابم با من از روشني حرف ميزني و از انسان که خويشاوند ِ همهي ِ خداهاست با تو من ديگر در سحر ِ روياهايام تنها نيستم. |
تورا دوست میدارم طرف ِ ما شب نيست
صدا با سکوت آشتي نميکند کلمات انتظار ميکشند من با تو تنها نيستم، هيچکس با هيچکس تنها نيست شب از ستارهها تنهاتر است... □ طرف ِ ما شب نيست چخماقها کنار ِ فتيله بيطاقتاند خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صيقل ميخورد من تو را دوست ميدارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت ميکند. |
به تو سلام ميکنم به تو سلام ميکنم کنار ِ تو مينشينم
و در خلوت ِ تو شهر ِ بزرگ ِ من بنا ميشود. اگر فرياد ِ مرغ و سايهي ِ علفام در خلوت ِ تو اين حقيقت را بازمييابم. □ خسته، خسته، از راهکورههاي ِ ترديد ميآيم. چون آينهئي از تو لبريزم. هيچ چيز مرا تسکين نميدهد نه ساقهي ِ بازوهايات نه چشمههاي ِ تنات. بيتو خاموشام، شهري در شبام. تو طلوع ميکني من گرمايات را از دور ميچشم و شهر ِ من بيدار ميشود. با غلغلهها، ترديدها، تلاشها، و غلغلهي ِ مردد ِ تلاشهاياش. ديگر هيچ چيز نميخواهد مرا تسکين دهد. دور از تو من شهري در شبام اي آفتاب و غروبات مرا ميسوزاند. من به دنبال ِ سحري سرگردان ميگردم. □ تو سخن ميگوئي من نميشنوم تو سکوت ميکني من فرياد ميزنم با مني با خود نيستم و بيتو خود را در نمييابم ديگر هيچ چيز نميخواهد، نميتواند تسکينام بدهد. □ اگر فرياد ِ مرغ و سايهي ِ علفام اين حقيقت را در خلوت ِ تو بازيافتهام. حقيقت بزرگ است و من کوچکام، با تو بيگانهام. فرياد ِ مرغ را بشنو سايهي ِ علف را با سايهات بياميز مرا با خودت آشنا کن بيگانهي ِ من مرا با خودت يکي کن. |
عشق عمومی
اشک رازيست لبخند رازيست عشق رازيست اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقام بود. □ قصه نيستم که بگوئي نغمه نيستم که بخواني صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني... من درد ِ مشترکام مرا فرياد کن. □ درخت با جنگل سخن ميگويد علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن ميگويم نامات را به من بگو دستات را به من بده حرفات را به من بگو قلبات را به من بده من ريشههاي ِ تو را دريافتهام با لبانات براي ِ همه لبها سخن گفتهام و دستهايات با دستان ِ من آشناست. در خلوت ِ روشن با تو گريستهام براي ِ خاطر ِ زندهگان، و در گورستان ِ تاريک با تو خواندهام زيباترين ِ سرودها را زيرا که مردهگان ِ اين سال عاشقترين ِ زندهگان بودهاند. □ دستات را به من بده دستهاي ِ تو با من آشناست اي ديريافته با تو سخن ميگويم بهسان ِ ابر که با توفان بهسان ِ علف که با صحرا بهسان ِ باران که با دريا بهسان ِ پرنده که با بهار بهسان ِ درخت که با جنگل سخن ميگويد زيرا که من ريشههاي ِ تو را دريافتهام زيرا که صداي ِ من با صداي ِ تو آشناست. |
نگاه کن ۱
سال ِ بد سال ِ باد سال ِ اشک سال ِ شک. سال ِ روزهاي ِ دراز و استقامتهاي ِ کم سالي که غرور گدائي کرد. سال ِ پست سال ِ درد سال ِ عزا سال ِ اشک ِ پوري سال ِ خون ِ مرتضا سال ِ کبيسه... ۲ زندهگي دام نيست عشق دام نيست حتا مرگ دام نيست چرا که ياران ِ گمشده آزادند آزاد و پاک... ۳ من عشقام را در سال ِ بد يافتم که ميگويد «ماءيوس نباش»؟ ــ من اميدم را در ياءس يافتم مهتابام را در شب عشقام را در سال ِ بد يافتم و هنگامي که داشتم خاکستر ميشدم گُر گرفتم. زندهگي با من کينه داشت من به زندهگي لبخند زدم، خاک با من دشمن بود من بر خاک خفتم، چرا که زندهگي، سياهي نيست چرا که خاک، خوب است. □ من بد بودم اما بدي نبودم از بدي گريختم و دنيا مرا نفرين کرد و سال ِ بد دررسيد: سال ِ اشک ِ پوري، سال ِ خون ِ مرتضا سال ِ تاريکي. و من ستارهام را يافتم من خوبي را يافتم به خوبي رسيدم و شکوفه کردم. تو خوبي و اين همهي ِ اعترافهاست. من راست گفتهام و گريستهام و اين بار راست ميگويم تا بخندم زيرا آخرين اشک ِ من نخستين لبخندم بود. ۴ تو خوبي و من بدي نبودم. تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همهي ِ حرفهايام شعر شد سبک شد. عقدههايام شعر شد همهي ِ سنگينيها شعر شد بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد همه شعرها خوبي شد آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش تا در بهار ِ تو من درختي پُرشکوفه شوم.» و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد. من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبيها نگاه کردم چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين ِ اقرارهاست. ــ من به اقرارهايام نگاه کردم سال ِ بد رفت و من زنده شدم تو لبخند زدي و من برخاستم. ۵ دلام ميخواهد خوب باشم دلام ميخواهد تو باشم و براي ِ همين راست ميگويم نگاه کن: |
افق روشن
براي ِ کاميار شاپور روزي ما دوباره کبوترهاي ِمان را پيدا خواهيم کرد و مهرباني دست ِ زيبائي را خواهد گرفت. □ روزي که کمترين سرود بوسه است و هر انسان براي ِ هر انسان برادريست. روزي که ديگر درهاي ِ خانهشان را نميبندند قفل افسانهئيست و قلب براي ِ زندهگي بس است. روزي که معناي ِ هر سخن دوستداشتن است تا تو به خاطر ِ آخرين حرف دنبال ِ سخن نگردي. روزي که آهنگ ِ هر حرف، زندهگيست تا من به خاطر ِ آخرين شعر رنج ِ جُستوجوي ِ قافيه نبرم. روزي که هر لب ترانهئيست تا کمترين سرود، بوسه باشد. روزي که تو بيائي، براي ِ هميشه بيائي و مهرباني با زيبائي يکسان شود. روزي که ما دوباره براي ِ کبوترهاي ِمان دانه بريزيم... □ و من آن روز را انتظار ميکشم حتا روزي که ديگر نباشم. |
اکنون ساعت 12:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)