مهدی اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث شهریارِ شهر سنگستان؛ اخوان |
بیوگرافی مهدی اخوان ثالث
بیوگرافی مهدی اخوان ثالث |
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است . کسی سر بر نیارد کردپاسخ گفتن و دیدار یاران را . نگه جز پیش پا را دید , نتواند , که ره تاریک و لغزان است . و گر دست محبت سوی کس یازی , به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛ که سرما سخت سوزان است . نفس کز گرمگاه سینه می آید برون , ابری شود تاریک . چو دیوار ایستد در پیش چشمانت . نفس کاینست , پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟ مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِپیرهن چرکین ! هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی . دمت گرم و سرت خوش باد ! سلامم را تو پاسخ گوی , در بگشای ! منم من , میهمان هر شبت , لولی وش ِمغموم . منم من , سنگِ تیپا خورده رنجور . منم دشنام پست آفرینش , نغمه ناجور . نه از رومم , نه از زنگم , همان بیرنگِ بیرنگم . بیا بگشای در , بگشای , دلتنگم . حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد . تگرگی نیست , مرگی نیست . صدایی گر شنیدی , صحبت سرما و دندان است . من امشب آمدستم وام بگزارم . حسابت را کنار جام بگذارم . چه می گویی که بیگه شد , سحر شد , بامداد آمد؟ فریبت می دهد, بر آسمان این سرخی ِبعد از سحرگه نیست . حریفا!گوش سرما برده است این, یادگار سیلیِ سردِ زمستان است. و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده, به تابوتش ستبرِ ظلمت نُه تویِ مرگ اندود , پنهان است . سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت . هوا دلگیر , درها بسته, سرها در گریبان, دستها پنهان, نفسها ابر , دلها خسته و غمگین , درختان اسکلتهایِ بلور آجین , زمین دلمرده , سقفِ آسمان کوتاه , غبار آلوده مهر و ماه , زمستان است ... .. . {پپوله} {پپوله} {پپوله} :53: |
مهدی اخوان ثالث
دفترهای شعر ارغنون تهران 1330 زمستان زمان 1335 آخر شاهنامه زمان 1338 از این اوستا مروارید 1344 منظومه شکار مروارید 1345 پاییز در زندان روزن 1348 عاشقانه ها و کبود جوانه 1348 بهترین امید روزن 1348 لرگزیده اشعار جیبی 1349 در حیاط کوچک پاییز در زندان توس 1355 دوزخ اما سرد توکا 1357 زندگی می گوید اما باز باید زیست ...... توکا 1357 ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم مروارید 1368 گزینه اشعار مروارید 1368 ... |
من این پاییز در زندان ....
من این پاییز در زندان .... درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم من این زندان به جرم ِ مرد بودن می کشم، ای عشق خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است- - و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز گه با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستانها سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم چو گرید های های ابر ِ خزان ، شب ، بر سر ِ زندان به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم عجایب شهر ِ پر شوری ست ، این قصر ِ قجر، من نیز درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری داری چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد! که من در کارها چون و چرای دیگری دارم به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان من ما با اهورایم ، دعای دیگری دارم ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم شعورِ زنده این گوید ، شعار زندگی این است امید ! اما برای شعر ، رای دیگری دارم سنایی در جنان نو شد ، به یادم ز آن طهوری می که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم سلامم می کند ناصر ، که بیند در سخن امروز چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم نصیبم لاجرم باشد ، همان آزار و حرمانها همان نسج است کز آن من قبای دیگیر دارم سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست اگرچ این بار تهمت ز افترای دیگری دارم چه باید کرد ؟ سهم این است ، و من هم با سخن باری زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم جواب ِ های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم ... {پپوله} .... |
به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند دلم تنگ است . بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها دلم تنگ است. بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی بیا ای همگناه ِ من درین برزخ بهشتم نیز و هم دوزخ به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها و من می مانم و بیداد بی خوابی. در این ایوان سرپوشیده ی متروک شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها {پپوله} بیا امشب که بس تاریک و تنهایم بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی که می ترسم ترا خورشید پندارند و می ترسم همه از خواب برخیزند و می ترسم همه از خواب برخیزند و می ترسم که چشم از خواب بردارند نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را نمی خواهم بداند هیچ کس ما را و نیلوفر که سر بر می کشد از آب {پپوله} پرستوها که با پرواز و با آواز و ماهیها که با آن رقص غوغایی نمی خواهم بفهمانند بیدارند. شب افتاده ست و من تنها و تاریکم و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی بیا ای مهربان با من ! بیا ای یاد مهتابی ! |
ارمغان فرشته
ارمغان فرشته با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب وز کشکشهاش طرح گیسوانم تازه شد سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر ابر ها مانند مرغانی که هر دم می پرند بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست جز : کجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من {پپوله} خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت وز میان باغ پیدا شد جمالی تابنک آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود چون فرشته ، آسمانی پیکری پر نور و پاک در کنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد وز نگاهی روح تاریک مراتابنده کرد سجده بردم قامتش را لیک قلبم می تپید دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد من نگفتم : کیستی ؟ زیرا زبان در کام من از شکوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد کز لبش باعطر مستی آوری این گل شکفت {پپوله} ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من کیستی من به این پرسان محزون تو می گویم جواب من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق من خدای روشنیها من خدای آفتاب از میان ابرهای خسته این امواج نور نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را هدیه آوردن ز شهر عشق ، ایین من است نک برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر اینک این پکیزه تن مرغک ، ره آورد من است پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را |
آب و آتش
آب و آتش آب و آتش نسبتی دارند جاویدان مثل شب با روز ، اما از شگفتیها ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما آتشی با شعله های آبی زیبا آه سوزدم تا زنده ام یادش که ما بودیم آتشی سوزان و سوزاننده و زنده چشمه ی بس پاکی روشن هم فروغ و فر دیرین را فروزنده هم چراغ شب زدای معبر فردا آب و آتش نسبتی دارند دیرینه آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند آبهای شومی و تاریکی و بیداد خاست فریادی ، و درد آلود فریادی من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود من نخواهم برد ، این از یاد کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت ور رود بود و نبودم همچنان که رفته است و می رود بر باد .. |
در میکده
در میکده {پپوله} در میکده ام : چون من بسی اینجا هست می حاضر و من نبرده ام سویش دست باید امشب ببوسم این ساقی را کنون گویم که نیستم بیخود و مست در میکده ام دگر کسی اینجا نیست واندر جامم دگر نمی صهبا نیست مجروحم و مستم و عسس می بردم مردی ، مددی ، اهل دلی ، ایا نیست ؟ {پپوله} |
شمعدان
شمعدان چون شمعم و سرنوشت ِ روشن ، خطرم پروانه ی مرگ پر زنان دور سرم چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم خصم افکند آوازه که با تاج زرم ! اکنون که زبان شعله ورم نیست ، چو شمع وز عمر همین شبیم باقی ست ، چو شمع فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی پس بر سرم آتشین کجک چیست ، چو شمع ؟ از آتش دل شب همه شب بیدارم چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم از روز دلم به وحشت ، از شب به هراس وز بود و نبود خویشتن بیزارم |
بی دل
بی دل آری ، تو آنکه دل طلبد آنی اما افسوس دیری ست کان کبوتر خون آلود جویای برج گمشده ی جادو پرواز کرده ست {پپوله} |
دریغ
دریغ بی شکوه و غریب و رهگذرند یادهای دگر ، چو برق و چو باد یاد تو پرشکوه و جاوید است و آشنای قدیم دل ، اما ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد با دل من چه می تواند کرد یادت ؟ ای باد من ز دل برده من گرفتم لطیف ، چون شبنم هم درخشان و پاک ، چون باران چه کنند این دو ، ای بهشت جوان با یکی برگ پیر و پژمرده ؟ |
با همین دل و چشمهایم ، همیشه
با همین دل و چشمهایم ، همیشه با همین چشم ، همین دل دلم دید و چشمم می گوید آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،هیچ چیز نیست زیرا همه چیز زیباست ،زیباست ،زیباست و هیچ چیز همه چیز نیست و با همین دل ، همین چشم چشمم دید ، دلم می گوید آن قد که زشتی گوناگون است ،هیچ چیز نیست زیرا همه چیز زشت است ، زشت است ، زشت است و هیچ چیز همه چیز نیست زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما با همین چشم ها و دلم همیشه من یک آرزو دارم که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است از همه کوچکتر و با همین دل و چشمم همیشه من یک آرزو دارم که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است از همه بزرگتر شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک و من همیشه یک آرزو دارم با همین دل و چشمهایم همیشه .. |
سبز
سبز {پپوله} با تو دیشب تا کجا رفتم تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند من نمی گویم که باران طلا آمد لیک ای عطر سبز سایه پرورده ای پری که باد می بردت از چمنزار حریر پر گل پرده تا حریم سایه های سبز تا بهار سبزه های عطر تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم پا به پای تو که می بردی مرا با خویش همچنان کز خویش و بی خویشی در رکاب تو که می رفتی هم عنان با نور در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی سوی اقصامرزهای دور تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم تو گرامیتر تعلق ، زمردین زنجیر زهر مهربان من پا به پای تو تا تجرد تا رها رفتم غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها موجساران زیر پایم رامتر پل بود شکرها بود و شکایتها رازها بود و تأمل بود با همه سنگینی بودن و سبکبالی بخشودن تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او عزت و عزل و عزا رفتم چند و چونها در دلم مردند که به سوی بی چرا رفتم شکر پر اشکم نثارت باد خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من ای زبرجد گون نگین ، خاتمت بازیچه ی هر باد تا کجا بردی مرا دیشب با تو دیشب تا کجا رفتم {پپوله} {پپوله} {پپوله} |
قاصدک قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ خوش خبر باشی ، اما ،اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو ، دروغ که فریبی تو. ، فریب قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای راستی ایا رفتی با باد ؟ با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟ مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟ در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟ قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند ... .. {پپوله} .. |
باغ من
باغ من آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست با سکوت پاک غمناکش ساز او باران ، سرودش باد جامه اش شولای عریانی ست ور جز اینش جامه ای باید بافته بس شعله ی زر تار ِ پودش باد گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر کجا که خواهد یا نمی خواهد باغبان و رهگذاری نیست باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ور به رویش برگ لبخندی نمی روید باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟ داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید باغ بی برگی خنده اش خونی ست اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن پادشاه فصلها ، پاییز .. |
نماز
نماز باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب ذاتها با سایه های خود هم اندازه خیره در آفاق و اسرار عزیز شب چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب نه صدایی جز صدای رازهای شب و آب و نرمهای نسیم و جیرجیرکها پاسداران حریم خفتگان باغ و صدای حیرت بیدار من من مست بودم ، مست خاستم از جا سوی جو رفتم ، چه می آمد آب یا نه ، چه می رفت ، هم زانسان که حافظ گفت ، عمر تو با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم مست بودم ، مست سرنشناس ، پا نشناس ، اما لحظه ی پاک و عزیزی بود برگکی کندم از نهال گردوی نزدیک و نگاهم رفته تا بس دور شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده قبله ، گو هر سو که خواهی باش با تو دارد گفت و گو شوریده ی مستی مستم و دانم که هستم من ای همه هستی ز تو ، ایا تو هم هستی ؟ ... |
منزلی در دوردست
منزلی در دوردست منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم لیک ای ندانم چون و چند ! ای دور تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه یا کدام است آن که بیراه ست ای برایم ، نه برایم ساخته منزل نیز می دانستم این را ، کاش که به سوی تو چها می بایدم آورد دانم ای دور عزیز ! این نیک می دانی من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست کاش می دانستم این را نیز که برای من تو در آنجا چها داری گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار می توانم دید از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟ شب که می اید چراغی هست ؟ من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟ ... |
چون سبوی تشنه ...
چون سبوی تشنه ... از تهی سرشار جویبار لحظه ها جاری ست چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ دوستان و دشمنان را می شناسم من زندگی را دوست می دارم مرگ را دشمن وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن جویبار لحظه ها جاری .... .. .. . |
هستن....
هستن گفت و گو از پاک و ناپاک است وز کم وبیش زلال آب و ایینه وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک دارد اندر پستوی سینه هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی گوید این ناپک و آن پاک است این بسان شبنم خورشید وان بسان لیسکی لولنده در خاک است نیز من پیمانه ای دارم با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم ما اگر چون شبنم از پاکان یا اگر چون لیسکان ناپاک گر نگین تاج خورشیدیم ورنگون ژرفنای خاک هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد آه ، می فهمی چه می گویم ؟ ما به هست آلوده ایم ، آری همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد که دگر یادی از آنان نیست ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست گفت و گو از پاک و ناپاک است ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک پست و ناپاکیم ما هستان گر همه غمگین ، اگر بی غم پاک می دانی کیان بودند ؟ آن کبوترها که زد در خونشان پرپر سربی سرد سپیده دم بی جدال و جنگ ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ ای کبوترها کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها که من ارمستم ، اگر هوشیار گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها در سکوت برج بی کس مانده تان هموار نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید های پاکان ! های پاکان ! گوی می خروشم زار .... ... |
نقد شعر زمستان اخوان
نقد شعر زمستان اخوان «زمستان» مهدی اخوان ثالث به راستی یک کارگاه آموزشی شعر است. اثری است که با درنگ در جوانب گوناگون آن، میتوان نکات بلاغی بسیاری را دریافت و خود به کار بست. به واقع این شعر، هم به کار عموم مخاطبان میآید، برای حظ بردن; و هم به کار مخاطبان خاص میآید، برای یاد گرفتن ظرایف و لطایفی که در آن نهفته است. و ما در این نوشته میکوشیم که با سیری پا به پای هم در این شعر، بعضی از این ظرایف را دریابیم و تجزیه و تحلیل کنیم. هنرمندی های زبانی و موسیقیایی زمستان از نظر قالب، یک شعر نیمایی کامل است، همانند بسیاری از آثار اخوان. اصول و قواعد شعر نیمایی، طبق پیشنهادهای نیما ـ که اخوان نیز آن ها را در کتاب «بدعت ها و بدایع نیمایوشیج» تبیین و تفسیر کرده است ـ در آن به تمام و کمال رعایت شده است و این، خود میتواند برای کسانی که در شیوه مصراعبندی شعر نیمایی لغزش و یا اهمالی دارند، به کار آید. شعر، از نظر وزن با زنجیرة «مفاعیلن» ها بنا شده است و این یکی از وزن های مطلوب و دلخواه اخوان است. او شعرهای «آواز کرک»، «چاووشی»، «کتیبه» و «قصه شهر سنگستان» را نیز با همین وزن سروده است. چنان که میبینیم، همه مصراع ها از لحاظ زنجیره هجاها از جایی یکسان شروع شدهاند و این، قانونی است در قالب نیمایی. مثلاً در این زنجیره خاص، همیشه باید اولین هجای مصراع ها کوتاه باشد و این جا چنین است. ولی مصراع هایی که از اول زنجیره شروع نشدهاند و ادامه مصراع بالایی به حساب میآیند، طبق قاعده به اواسط سطر میروند. ببینید. سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است. ملاحظه میکنید که مصراع «سرها در گریبان است» چون از نظر زنجیره وزنی در ادامه مصراع بالاست، از اواسط سطر شروع شده است. به واقع این دو مصراع از نظر وزن، یک مصراع کاملاند. سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است. از این که بگذریم، بقیه مصراع ها همه از اول زنجیره و هم چنین اول سطر شروع شده است. این شعر از لحاظ قافیه آرایی نیز مقارنتی با کارهای نیمایوشیج دارد، یعنی یک ردیف و قافیة کلّی دارد (ان است) که در پایان بندها تکرار میشود و تعدادی قافیة درونی مثل «تاریک / نزدیک»، «آی / در بگشای»، «رنجور / ناجور»، «کوتاه / آه» و امثال این ها. ولی وزن و قافیه گام اول است و شاعری مثل اخوان هیچگاه به این ها بسنده نمیکند. این شعر از تناسب های لفظی و معنوی نیز در حدّ خوبی بهره دارد. مثلاً در عبارتهای «دیدار یاران»، «پیر پیرهن چرکین»، «تگرگی نیست، مرگی نیست»، «سیلی سرد زمستان» و «بفروز، شب با روز» نوعی تکرار حروف (واجآرایی) دیده میشود که گاه در اول کلمات است و گاه در آخر آن ها. و نیز باید اشاره کرد به تضاد و مراعات نظیر در کلمات «دور» و «نزدیک»، «مسیحا» و «ترسا»، «جوانمرد» و «ناجوانمردانه»، «روم» و «زنگ»، «سال» و «ماه»، «مرده» و «زنده»، «شب و روز».اما از شکل های گوناگون موسیقی و آرایههای ادبی که بگذریم، برجستگی مهم دیگر شعر «زمستان»، درزبان آن است. ما اخوان را به باستان گرایی زبانیاش میشناسیم، ولی کمتر دقت کردهایم که زبان شعر او به واقع اجتماع نقیضین است. این زبان از یک سو برخوردار از ویژگی های زبان کهن نظم و نثر فارسی است و از سویی دیگر، از زبان محاوره امروز بهره دارد. مثلاً در همین شعر زمستان، از سویی عبارت هایی با بافت کهن، همچون «سر برنیارد کرد» و «دست محبت سوی کس یازی» و «من امشب آمدستم» دیده میشود و از سویی نیز عبارتهایی بسیار محاورهای همچون «دمت گرم» و «تیپا خورده» و «میهمان سال و ماه». جمع میان این دو خاصیتِ به ظاهر متضاد، آن هم به گونهای که به چشم نزند، کار سهلی نیست و تسلط بسیاری بر هر دو نوع زبان میطلبد، همراه با قدرت در رعایت اصول بلاغی. اما بدایع زبانی این شعر، به این جمع اضداد خلاصه نمیشود. شاعر در زبان شعر صاحب ابتکار است و کمتر شعری از او میتوان یافت که خالی از ترکیب سازی ها و واژهگزینیهای بدیع باشد. در شعر زمستان، هم ترکیبهای زیبا میتوان یافت و هم واژگانی که برساخته شاعرند یعنی «گرمگاه»، «پیرهنچرکین»، «لولیوش»، «مرگاندود» و «بلورآجین». شاعر بدین گونه، علاوه بر وامگیری از ذخایر زبان، به این ذخایر میافزاید و علاوه بر آن، در اثرش نوعی شگفتانگیزی هم میآفریند. ... |
نقد شعر زمستان اخوان
جمع نماد و واقعیت شعر یک ساختار نمادین دارد، یعنی شاعر، زمستان و متعلقات آن را نمادی دانسته است از یک سلسله حقایق اجتماعی و سیاسی. مصداق این نماد، در این جا برای ما چندان قابل بحث نیست. آنچه مهم است، این است که شعر در صورت ظاهری ـ بدون در نظرداشت معانی باطنی ـ هم کاملاً یک سیر منطقی دارد، بهگونهای که میتوان آن را توصیفی کامل از یک زمستان واقعی دانست. به بیان دیگر، این شعر هم در بستره واقعی خود معنی میگیرد و هم در شکل نمادین. حفظ توأم نماد و واقعیت، کاری است دشوار و البته یکی از رموز توفیق یک شعر. بسیاری از شعرهای خوب و ماندگار فارسی، این خاصیت را دارند، که من دوست میدارم در این میان به «آی آدمها»ی نیما یوشیج ، «آب» سهراب سپهری و «حیاط خانه ما تنهاست» فروغ فرخزاد اشاره کنم. در ادبیات کهن ما، شعر حافظ غالباً این خاصیت را دارد و همین از دلایل قوت آن است. ببینید این بیت را که هم مصداق واقعی دارد و هم مصداق نمادین. هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست در زمستان اخوان ثالث نیز با خاطرجمعی تمام، میتوان مدعی شد که شاعر یک زمستان واقعی را توصیف میکند و نیز با جرأت میتوان گفت که در پشت این واقعیت، یک حقیقت دیگر نهفته است. جالب است که شاعر در هیچ جای شعر، به این نکته تصریح نمیکند و این قضاوت را به ما میگذارد. شعر «کتیبه» از او نیز همین خاصیت را دارد و این چیزی است که مثلاً در «قصه شهر سنگستان» نمیتوان یافت. در آن جا شاعر به معنی ضمنی اثر خویش، تصریح کرده است. گردآوری مصالح و ابزار بیانی اما این توصیف عینی و واقعی، میسر نشده است، مگر با تلاش شاعر برای گردآوری هر آنچه در توصیفی از زمستان به کارش میآمده است. تاریک و غبارآلود بودن راه، نفسی که ابر میشود، به هم خوردن دندان ها، بلورهای یخ آویزان از درخت ها، لغزنده بودن مسیر، در جیب بودن دست ها، سرخ شدن گوش ها، همه جلوههای زمستان است. شاعر کوشیده است هرآنچه را در زمستان قابل مشاهده است، در این شعر گردآورد. این یک موضوع مهم است که شاعر به تناسب فضایی که ایجاد میکند، همه مصالح و ابزار کارش را فراهم کند، در زوایا و جلوههای گوناگون موضوع کارش خیره و دقیق شود و بکوشد که از هر یک از این جلوهها بهرهای هنری بگیرد. تخیّل ابتکاری و شفّاف شعر «زمستان» فضایی تازه دارد. شاعر از چیزی سخن میگوید که در گنجینه شعر کهن ما کمتر نمونه دارد. جالب این است که اخوان، دو شعر نیمایی جدّی دربارة فصل ها دارد. یکی درباره پاییز است (باغ من) و دیگری درباره زمستان (شعر حاضر). چرا شاعر توصیفی از بهار ارائه نمیکند؟ شاید چون دیگر شیره این موضوع کشیده شده است و کمتر میتوان در این موضوع حرف تازهای گفت.ولی زمستان، موضوعی است نسبتاً دستنخورده و این خود به قدرت شاعر در تصویرگری، میافزاید. ملاحظه می کنید که سراینده در این شعر، میکوشد یک فضای اختصاصی ایجاد کند و این، خود امکان کشف های تصویری را فراهم میآورد. میپذیرم که اخوان شاعری بسیار تصویرساز نیست، ولی با این هم چون به فضاهای خاص میگراید، از آن ها تصویرهایی تازه استخراج میکند. تصویرهای شعر اخوان اندکاند، ولی غالباً شفّاف و عینی و حاصل کشف شاعر. در این شعر نیز در هیچ جایی شاعر تصویرهایی ذهنی، کلّی و متزاحم نیاورده است. کوشیده است در جلوههای ملموس فصل زمستان خیره شود و با بیان هنری آن ها، شعر را عینیت تمام ببخشد. بر هم خوردن دندان را صحبت سرما و دندان دانستن، یک مجاز زیباست و در عین حال، بسیار عینی و ملموس. همینگونه است تشبیه درختان زمستان به اسکلت های بلورآجین و تشبیه سرخی شفق به گوش سرما برده. یک نکته جالب و قابل یاد کرد در اینجا، تشبیه «شخص لرزان» به «موج» است. چرا شاعر نگفته است «میهمان سال و ماهت پشت در چون بید میلرزد»؟ شاید از آن روی که لرزیدن بید به سبب تکرار بسیارش در زبان محاوره، دیگر نقش تصویریاش را از دست داده و به واقع به یک هنجار بدل شده است. این قضیه بسیار اتفاق میافتد که یک تشبیه قوی، بر اثر تکرار بسیار، خاصیت القایی خود را میبازد و چه بسا یک تشبیه نهچندان قوی ولی تازه، تأثیر بیشتری از آن دارد. وقتی بگویند «او مثل بید میلرزد» ما شاید دیگر یک بید لرزان را در ذهن مجسّم نکنیم، ولی اگر بگویند «او مثل موج میلرزد» این تجسّم زودتر رخ میدهد. ... |
نقد شعر زمستان اخوان
رعایت ظرایف بلاغی شعر زمستان، جدا از بدایعی که در اجزایش میتوان یافت، در کلیّت نیز ساختاری جذاب و گیرا دارد. شروعش بسیار غافلگیرکننده است. «سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.» و این، بلافاصله ذهن مخاطب را درگیر میکند که «بهراستی چرا سلام را پاسخ نمیگویند؟» در این جا فضا کاملاً مهآلوده است. هنوز نمیدانیم حکایت چیست. با «سرها در گریبان است.» و عبارت های بعدی، فضا به تدریج روشن میشود و این روشنی، در آخرین مصراع شعر، به نهایت میرسد. به واقع شاعر کلمه «زمستان» را به عنوان آخرین تیر تیرکش، در آخرین مصراع شعر نهاده است و تا آنجا، خواننده را به دنبال خویش میکشد. از این که بگذریم، موقعیت کلمات و ارتباط آن ها با هم، در بسیاری از جملات، سنجیده و حسابشده است. شعر با کلمه «سلام» شروع میشود و این خود خالی از ظرافتی نیست. شاعر نمیگوید «سلامت را پاسخ نمیگویند»، بلکه فعل «نمیخواهند پاسخ گفت» را به کار میبرد که علاوه بر باستانگرایی، از تعمّد اشخاص در پاسخنگفتن حکایت میکند. همین گونه است کاربرد «دید نتواند» به جای «نمیبیند» که در اولی نوعی اجبار نهفته است و در دومی نوعی اختیار. تعبیر «دمت گرم» بعد از یاد کرد سردی هوا، یک انتخاب آگاهانه است. شاعر قصد تحسین و تحبیب دارد، ولی از میان عبارت های گوناگونی که این معنی را میرسانند، همان را برمیگزیند که در آن، یک «گرم» نهفته است و به نوعی میتواند با آن سرما مقابله کند. شعر با جملاتی طولانی و تفصیلی شروع میشود و شاعر در آن ها می کوشد همه چیز را با جزئیات تمام توصیف کند. ولی جملات در آخرین سطرهای شعر، به طرزی شتابآلود کوتاه میشوند و این خود میتواند استیصال آدمی را تصویر کند که به خاطر هوای سرد و بیرون در ماندن، دیگر حوصله اطناب ندارد و سخت به اجمال میگراید. با آن چه گفته شد، شعر «زمستان» را میتوان گنجینهای از هنرمندی ها و هنرنمایی های شاعرانه دانست. در این شعر سهصفحهای، آن قدر ظرافت جمع شده است که در بسیار کتابهای شعر از دیگر شاعران جمع نمیشود; و این ها برای یک شاعر جوان امروز، آموزنده و راه گشاست. فراموش نکنیم که اخوان ثالث این شعر را در 28 سالگی سروده است و این میتواند برای ما معنایی خاص داشته باشد. به راستی شاعران زیر سی سال امروز، تا چه مایه بر این ظرافت ها و هنرمندی ها وقوف دارند و آن ها را در شعرشان به کار میبندند؟ به قلم محمد کاظم کاظمی |
خاستگاه تجربی سرایش شعر نماز اخوان
باغ بود و دره چشم انداز پرمهتاب. ذات ها با سایه های خود هم اندازه. خیره در آفاق و اسرار عزیز شب، چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب. نه صدایی جز صدای رازهای شب. و آب و نرمای نسیم و جیرجیرك ها. پاسداران حریم خفتگان باغ، و صدای حیرت بیدار من من مست بودم، مست خاستم از جا سوی جو رفتم، چه می آمد آب یا نه، چه می رفت، هم زانسان كه حافظ گفت، عمر تو. با گروهی شرم و بی خویشی وضو كردم مست بودم، مست سرنشناس، پانشناس، اما لحظه پاك عزیزی بود برگكی كندم از نهال گردوی نزدیك، و نگاهم رفته تا بس دور. شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده قبله، گوهر سو كه خواهی باش. با تو دارد گفت وگو شوریده مستی مستم و دانم كه هستم من ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی مرداد 1329 خاستگاه این شعر كه یكی از زیباترین شعرهای اخوان و یكی از درخشان ترین شعرهای زبان پارسی است آیا تجربه شخصی اخوان بوده است یعنی خود او شخصا درون مایه این شعر را تجربه كرده است یا خیر پاسخ درست این پرسش را در آخر صحبتم خواهم آورد و خواهم گفت. اما این پرسش ما را رهنمون پرسش دیگری می كند كه اساسا سرایش شعر شاعران و درونمایه های شعری آنان بر چه خاستگاه هایی استوار است در پاسخ آن می توان به دو گونه پاسخ كلی رسید: 1 - هم ذات پنداری با محتوای شنیده ها، دیده ها، خوانده ها یا به طور كلی بهره گیری از تجربه دیگری و یا بهره گیری از تخیل و رویا و یا تركیبی از همه اینها، یعنی هنرمند و شاعر گاهی تجربه دیگری را می گیرد و آن را درونمایه كار هنری خود می كند و خود را به جای دیگری می گذارد و با او همذات پنداری می كند و در چنین موقعیتی به قول رمبو: «من دیگریست.» من دیگری می شود، تجربه دیگری را در آن آن و لحظات تجربه خود می كند و می سراید و می آفریند. در همین جا اشاره كنم كه این همذات پنداری چنان كه گفتم ممكن است تجربه دیگری نباشد بلكه برآمده از تخیل و رویا و یا تركیبی از تخیل و رویا و تجربه دیگری باشد، كه نمونه های فراوان آن را در شعر همه شاعران می توان یافت. مثلا شعر «پیغام» اخوان كه در این شعر اخوان خودش را به جای یك دختر می گذارد و با بازآفرینی خیالی آنچه بر درخت می رود آن را بر خود رفته می گیرد و شعر «پیغام» را می سراید. 2 - و اما خاستگاه دوم سرایش شعر شاعران كه در حقیقت خاستگاه اول است. شاعران ممكن است تجربه شخصی خود را تجربه ای كه عملا و شخصا در آن سهیم و شریك بوده اند به شعر تبدیل كنند و بر كاغذ بیاورند. اما شعرهای برآمده از این نوع تجربه شخصی نیز خود بر دو گروهند: الف :شعرهای برآمده از تجربه های عادی و روزمره و ساده. ب : شعرهای برآمده از تجربه های عالی تر و یا تجربه های اوج. ... |
خاستگاه تجربی سرایش شعر نماز اخوان
و اما نوع اول شعرهای برآمده از تجربه های ساده و روزمره و روزمرگی كه همه ما همه روزه با آنها سر و كار داریم و دست به گریبانیم و از عشق تا مرگ را شامل می شود و شاعر نیز درست مانند همه ما با چنین تجربه هایی دست به گریبان است و آنها را شعر می كند. نمونه این تجربه ها را در شعر اخوان زیاد می توان دید، از جمله شعرهای لحظه دیدار، قاصدك، طلوع، دریچه ها و غزل1- 4 به شعر دریچه ها توجه كنید: دریچه ها ما چون دو دریچه، روبه روی هم، آگاه ز هر بگو مگوی هم. هر روز سلام و پرسش و خنده. هر روز قرار روز آینده. عمر، آینه بهشت، اما... آه بیش از شب و روز، تیر و دی كوتاه. اكنون دل من شكسته و خسته است. زیرا یكی از دریچه ها بسته است. نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد. لعنت به سفر كه هر چه كرد او كرد. همان طوری كه می بینیم در این شعر اخوان تجربه عادی خود را برای ما به شعر كشانده دقیقا تجربه عادی خود را، حال به شعر دیگر او غزل 4 توجه كنید: چون پرده حریر بلندی خوابیده مخمل شب، تاریك مثل شب آئینه سیاهش چون آینه عمیق سقف رفیع گنبد بشكوهش لبریز از خموشی و زخویش لب به لب امشب بیاد مخمل زلف نجیب تو شب را چو گربه ای كه بخوابد به دامنم من ناز می كنم. چون مشتری درخشان، چون زهره آشنا امشب دگر بنام صدا می زنم تو را نام تو را به هر كه رسد می دهم نشان «آنجا نگاه كن» نام تو را به شادی آواز می كنم. امشب به سوی قدس اهورایی پرواز می كنم. و یا به شعر فروغ توجه كنید شعر، «دلم گرفته است». دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم، و انگشتانم را بر پوست كشیده شب می كشم چراغ های رابطه تاریكند چراغ های رابطه تاریكند كسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد كرد كسی مرا به مهمانی گنجشك ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است. این شعر و درون مایه آن تجربه عادی و معمولی فروغ است، تجربه ای كه برای او اتفاق افتاده، در همین جا بد نیست به نكته ای اشاره كنم. در این شعر آنجا كه فروغ می گوید: «انگشتانم را به پوست كشیده شب می كشم» ما را به یاد این تكه از غزل 4 اخوان كه در بالا آمد می اندازد آنجا كه می گوید: «شب را چون گربه ای كه بخوابد به دامنم من ناز می كنم.» همان طور كه دیدیم در این سه نمونه شعری كه آورده شد شاعر تجربه های عادی و ساده خود را دستمایه شعر خود كرده هر چند غزل 4 اخوان در قسمت های آخر به تجربه اوج نزدیك می شود. 3 - و اما شعرهای برآمده از تجربه های متعالی تر یا تجربه های اوج پاره ای از هنر هنرمندان و شعر شاعران. برآیند تجربه های عرفانی یا تجربه های اوج آنها است. برای درك بهتر مطلب بهتر است به ویژگی های تجربه اوج اشاره ای داشته باشیم. مطلب مفصل در مورد تجربه اوج را در آثار آبراهام مزلو روانشناس بزرگ آمریكایی می توان دید. او می گوید: تجربه اوج را در پاره ای از كسانی می بینیم كه به مرحله خودشكوفایی یا تحقق خود رسیده اند و در مورد آنها می گوید آنها ویژگی های كم و بیش مشتركی دارند غیر از این كه نیازهای فیزیولوژیك، امنیت، تعلق و احترام در آنها كم و بیش برآورده شده می گوید: این گونه اشخاص از لحاظ رده سنی معمولا میانسال به بالا هستند. ... |
شعر نماز اخوان
و آنها را به دو گروه تقسیم می كند Non Peakers , Peakers اوج گرایان و غیراوج گرایان و از بین این دو گروه كه به مرحله خودشكوفایی رسیده اند تنها گروه اوج گرایان هستند كه دارای تجربه اوج هستند و این گروه را در میان هنرمندان، نقاشان، شاعران، موسیقیدانان و در میان اهل عرفان و فلسفه می توان مشاهده كرد و غیر اوج گرایان در میان سیاستمداران، اصلاح طلبان، تكنوكرات ها و فعالان موفق بالای جامعه. مزلو پاره ای از شاخصه های افراد اوج گرا را به صورت زیر شرح می دهد: 1 ادراك درست آنها از هستی2 پذیرش كلی طبیعت خود و دیگران 3 خودانگیختگی، سادگی، طبیعی بودن 4 توجه عمیق به مسائل پیرامونی 5 كنش مستقل 6 نیاز به خلوت و سكوت و استقلال 7 در پی كسب تجربه های تازه زندگی 8 نوع دوستی 9 روابط متقابل با دیگران 10 همه را یكسان دیدن 11 تفاوت قائل شدن بین خیر و شر 12 اهل مزاح و طنز بودن 13 مقاومت و تسلیم شدن در برابر بی عدالتی و زور 14 آفرینندگی 15 و سرانجام تجربه اوج و عارفانه داشتن. و در مورد تجربه اوج مفصل بحث می كند و می گوید آنها در پاره ای اوقات و لحظات حس می كنند كه با كل هستی یكی شده اند و همین حالت آنها را به حیرت می كشاند و به حالت جذبه می برد و برای آنها وجد و سرور عمیقی به ارمغان می آورد و هر نوع فعالیتی در چنان شرایط ممكن است آنها را به وجد و سرور بكشاند. شنیدن یك قطعه موسیقی، تماشای یك غروب آفتاب، دیدن رنگین كمان، یا دیدن درختی غرق شكوفه در بهار و یا رویت مهتاب و یا تماشای دوست یار. او می گوید: اوجمندان در قلمرو هستی زندگی هستند .. تجربه های اوج آنان به آنها بینشی می بخشد كه نسبت به خود و جهان ژرف تر و روشن تر می اندیشند. آنها در برابر هستی و جمال و جلال آن حساسیت خاصی دارند و این جمال و جلال همیشه باعث حیرت و شگفتی آنها می شده و برای آنها پرسش برانگیز است. با توجه به این نكات جای هیچ تعجب نیست. اگر ما این حیرت در برابر هستی را در بهترین شاعرانمان بیابیم از پیچیده ترین آنها گرفته تا ساده ترین آنها از حافظ تا مشیری. حیرت حافظ را نگاه كنید: چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست. تا مشیری: چیست در زمزمه مبهم آب چیست در همهمه دلكش برگ كه تو را می برد این گونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش كبوترها چیست در كوشش بی حاصل موج چیست در خنده جام كه تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری مزلو اضافه می كند كه شاید همه ما حالت های خفیف تری از این گونه تجربه ها را داشته باشیم. ولی آنها اوج گرایان چه بسا كه هر روزه به تجربه اوج دست یابند. زمانی كه آنها در حال تجربه اوج هستند از گذشته و آینده منفك می شوند و زمان حال برای آنها صیرورت می یابد و ابدی می شود و در این حالت حس می كنند كه با جهان و هستی یكی شده اند و سبكی خاصی را در جان خود تجربه می كنند و بعد از گذشت این لحظات و آن حالات است كه حسرت آن لحظات برای آنها برجای می ماند. مطالب مزلو را هر چند مختصر در مورد انسان های خودشكوفای اوج گرا دیدیم. حال توجه كنید كه مطالب مزلو چه عجیب شبیه همان مطالبی است كه اخوان در مورد حالت شاعران در زمان سرایش شعر به قلم می آورد. او می نویسد: «من این رای و نظر را می پسندم كه بگویم: شعر محصول بی تابی آدم است در لحظاتی كه آدم در هاله ای از شعور نبوت قرار گرفته بسیاری هستند كه در مسیر این تابش بیرون از اختیار قرار می گیرند.حتی گاهی در اغلب نزدیك به تمام لحظات عمر، آن پرتو بر تمام پیكره وجودی آنها می تابد مثل نور صحنه كه همراه بازیگر روی صحنه با او و برای حركات او حركت می كند.» اخوان اضافه می كند: «پاره ای بی تابی شان با صورت شعر بروز می كند، نشد می كند و ایشان آن بی تابی را با علائم و نشانه هایی كه معهود و قراردادی است بروز می دهند و دیگران را هم در امر دریافت گونه هایی از آن لحظات زودگذر و جادویی و فرار شركت می دهند. .... |
شعر نماز اخوان
اخوان غیر از این نكات كه در حقیقت بیان ویژگی هنرمند و شاعر در لحظات از سر گذراندن تجربه اوج است، در شعری به نام «حالت» چه زیبا شاخصه های تجربه اوج را در آن لحظات بیان می كند و نشان می دهد. در تكه های اولیه این شعر ویژگی های آمدن از لحظه را می گوید و بعد می گوید كه این لحظه شگفت چه بر سر او این مشت خون و خجل می آورد: آفاق پوشیده از فر بی خویشی است و نوازش ای لحظه های گریزان صفای شما باد دمتان و ناز قدمتان گرامی، سلام. آندر آیید. ای لحظه های شگفت و گریزان كه گاهی چه كمیاب این مشت خون و خجل را در بارش نور نوشین خود می نوازید او می پرد چون دل پر سرود قناری از شهر بند حصارش فراتر و می پرد چون پربیمناك كبوتر تن، شنگی از رقص لبریز سر، چنگی از شوق سرشار غم دور اندیشه بیش و كم دور هستی همه لذت و شور. بعد می پرسد ای لحظه های بدینسان شگفت از كجا می آیید و از كدامین ره می آیید از باغ های مستی و یا از بودن و تندرستی و یا دیدن و تجربه های زندگی و خود جواب می دهد، نه و بعد می پرسد آیا از شوق آینده های بلورین و یا از یادهای عزیز گذشته می آیید باز پاسخ می دهد از هیچ كدام و بعد می گوید می دانم كه چون سیلی از آتش می آیید و زود ناپدید می شوید و در آخر می گوید بدرود ای لحظه های زودگذر تجربه اوج بدرود. همان طوری كه دیدیم تجربه اوج به قول مزلو و اخوان در همین لحظات زودگذر و جادویی و فرار است كه به هنرمند و شاعر دست می دهد. حال بهتر است ویژگی های این لحظات را در آثار پاره ای از هنرمندان و شاعران اوج گرای جهان و خودمان جست وجو كنیم. در ابتدا دو نمونه از دیگران را می آوریم و سپس به آثار هنرمندان و شاعران خودمان می پردازیم. و.ت. استیس كتابی دارد به نام عرفان و فلسفه كه آقای بهاءالدین خرمشاهی آن را ترجمه كرده است كه در آن به تجربه های اوج فراوانی اشاره رفته است. یكی از آنها این تجربه است: «اتاقی كه من در آن ایستاده بودم مشرف به حیاط خلوت یك خانواده سیاهپوست بود ناگهان آنچه در چشم انداز من بود، هستی غریب و شدیدی به خود گرفت... نوعی حیات یافت و همه چیز از این منظر زیبا شد... همه چیز در عطش زندگی می سوخت... همه اشیا از پرتوی كه از درونشان می تافت فروزان بودند. یقین كامل پیدا كردم كه در آن لحظه اشیا را آنچنان كه واقعا هستند دیده ام.»4 باز استیس یكی از اشعار وردزورث شاعر انگلیسی را نقل می كند كه تجربه عرفانی و تجربه اوج است: «حس والایی از چیزی بس سرشار كه نهانگاهش در پرتو خورشید غروب و آسمان آبی و اندیشه انسانی است جنبشی، حالی كه می اندیشد و بر می انگیزد اندیشیدن را و همه اشیا را در هاله خود می پوشاند.»5 این دو مثال هر دو تجربه اوجند. شعر وردزورث: «حس والایی از چیزی بسی سرشار كه همه اشیا را در هاله خود می پوشاند.» و در قسمت قبلی «همه اشیا از پرتویی كه از درونشان می تافت فروزان بودند.» همگی ویژگی های تجربه اوجند. حال بهتر است تجربه اوج را در آثار پاره ای از هنرمندان و شاعران خودمان جست وجو كنیم: آیدین آغداشلو نقاش هنرمند كشورمان كتابی دارد به نام «از خوشی ها و حسرت ها» كه در آن در مورد آثارش و نقاشی هایش صحبت می كند و بدون اینكه به تجربه اوج اشاره ای بكند تجربه های اوجش را برای ما بازگو می كند. از جمله در مورد منظره ای كه از كلبه ماهیگیران در كنار دریای مازندران در حوالی عباس آباد كشیده است. او می نویسد: «كلبه متروك، همراه با چاه آب سیمانی در گرمای ظهر تابستان می تافت نه شتك موجی بر دریا بود و نه لكه ابری در آسمان، در سكوت و زمان ساكن. بساطم را پهن كردم و زیر سایبانی از ملافه سفید به كار نشستم، عرقم كه از پیشانیم راه می افتاد چشمانم را می سوزاند و ماسه روی رنگ ها و كاغذ می نشست اما صبور ماندم و كار كردم. پسرم و دوستش در كنار ساحل می چرخیدند و بازی می كردند، از ذهنم گذشت كه اگر بتوانم این لحظه خوشبختی محض را تصویر كنم، اجرم را گرفته ام» و به دنبال آن می افزاید: «حالا پس از سال ها هر بار كه در خانه دوستم این نقاشی را تماشا می كنم آن آفتاب و آن سكون و آن خوشبختی بی نظیر را هر چند نه به تمامی به یاد می آورم و مزدم را می گیرم.»? چقدر قشنگ آیدین تجربه اوجش را بر كاغذ آورده است. «در سكوت و زمان ساكن » «آن لحظه خوشبختی محض» را بر كاغذ آورده است. حال بهتر است تجربه اوج یا به قول اخوان در پرتو شعور نبوت بودن را در آثار شاعران بررسی كنیم اول از خود اخوان و شعر نماز او آنجا كه می گوید: باغ بود و دره چشم انداز پرمهتاب ذات ها با سایه های خود هم اندازه خیره در آفاق و اسرار عزیز شب چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب نه صدایی جز صدای رازهای شب و آب و نرمای نسیم و جیرجیرك ها پاسداران حریم خفتگان باغ و صدای حیرت بیدار من من مست بودم، مست ... |
شعر نماز اخوان
تا آنجا كه می گوید لحظه پاك و عزیزی بود. همه این اشارات و نشانه ها نشانگر تجربه اوج هستند. و در غزل 3 آنجا كه می گوید: ای تكیه گاه و پناه زیباترین لحظه های پرعصمت و پرشكوه تنهایی و خلوت من می بیند نشانه های لحظات تجربه اوج را: زیباترین لحظه های پرعصمت و پرشكوه تنهایی و خلوت اخوان را و همچنین غزل 7 و 8 و كل شعر سبز او كه در آخر آن را خواهم آورد همه سرشار از تجربه های اوج هستند و شعر «حالت» او شعری است در توصیف لحظات تجربه اوج. از سپهری و شعرهای او كه سرشار از این لحظات و تجربه اوج هستند می شود نمونه هایی آورد. از جمله به این تكه از شعر او، توجه كنید درست شبیه تكه ای از شعر نماز اخوان است منتها به زبان سپهری: شب سرشاری بود روز از پای صنوبرها تا فراترها می رفت دره مهتاب اندود و چنان روشن بود كه خدا پیدا بود. و یا: دشت هایی چه فراخ كوه هایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می آید. تا آنجا كه می گوید: در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور. مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم كه دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سركوه. در اشعار سپهری تا بخواهید به خصوص در كتاب حجم سبز او نمونه های بسیاری از تجربه اوج را می شود دید. و شعر «خانه دوست كجاست» او نمونه ای متعالی و ناب تجربه اوج است. شعر «مرثیه رباب» حقوقی و شعر «گاو» سپانلو و پاره ای از شعرهای آتشی و م آزاد و شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ كه شاعر حتی مرگ خود را در آن پیش بینی كرده است همه نمونه هایی از تجربه های اوج هستند و همچنین آن لحظات ناب زودگذر پاره ای از شبانه های شاملو همه از این گونه اند. بگذارید آخرین نمونه از تجربه اوج را از شاملو و از شعرهای او بیاوریم، تجربه ای ناب: شب غوك خش وخش بی خاوشین برگ از نسیم در زمینه و و ربی و او ورای غوكی بی جفت از بركه همسایه چه شبی، چه شبی شرمساری را به آفتاب پرده در واگذار كه هنوز از ظلمات خجلت پوش نفسی باقی است دیو عربده در خواب است حالی سكوت را بنگر آه چه زلالی چه فرصتی چه شبی... چنانكه دیدیم همه این عزیزان از لحظه و لحظاتی عزیز یاد می كنند كه با كل هستی یكی شده بودند و غرقه حیرت و بعد بازتاب آن لحظات و حسرت آن را به صورت اثر هنری و به صورت شعر برای خودشان و برای ما به یادگار گذاشته اند. حال برگردیم به پرسشی كه در آغاز این مقال آوردیم و پرسیدیم كه آیا خاستگاه سرایش شعر «نماز» اخوان كه درعین حال یكی از نمونه های عالی تجربه اوج است تجربه شخصی او است یا خیر آیا خود اخوان درونمایه این شعر را شخصا تجربه كرده و بعد آن را سروده است یا خیر پی نوشت ها: 1 كل شعرهای اخوان از كتاب های از این اوستا و آخر شاهنامه برداشته شده. 2 در مورد انسان خود شكوفا و ویژگی های آن از سه كتاب زیر استفاده شده است: الف انگیزش و شخصیت، نوشته آبراهام مزلو، ترجمه احمد رضوانی. ب به سوی روانشناسی بودن. نوشته آبراهام مزلو ترجمه احمد رضوانی. ج روانشناسی كمال. نوشته دوان شولتس ترجمه گیتی خوشدل. 3 ازاین اوستا، چاپ اول. 4 عرفان و فلسفه، نوشته و. ت. استیس ترجمه بهاءالدین خرمشاهی. 5 همان، ص 76. 6 از خوشی ها و حسرت ها، نوشته آیدین آغداشلو. 7 آواز چگور، نوشته محمدرضا محمدی آملی . و رجوع شود به تاملی در شعر نماز، بهاءالدین خرمشاهی، باغ بی برگی ص222. ... |
خوان هشتم....
یادم آمد هان داشتم میگفتم : آن شب نیز سورت سرمای دی بیداد ها می کرد و چه سرمایی ، چه سرمایی باد برف و سوز وحشتناک لیک آخر سرپناهی یافتم جایی گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم همگنان را خون گرمی بود. قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام راستی کانون گرمی بود. مرد نقال – آن صدایش گرم نایش گرم آن سکوتش ساکت و گیرا و دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم - راه می رفت و سخن می گفت. چوبدستی منتشا مانند در دستش . مست شور و گرم گفتن بود. صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود همگنان خاموش. گرد بر گردش ، به کردار صدف بر گرد مروارید، پای تا سر گوش : هفت خوان را زاد سرو مرو یا به قولی "ماه سالار " آن گرامی مرد آن هریوه ی خوب و پاک آیین – روایت کرد : خوان هشتم را من روایت می کنم اکنون ... همچنان میرفت و می آمد. همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد: قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است شعر نیست، این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست هیچ- همچون پوچ- عالی نیست این گلیم تیره بختیهاست خیس خون داغ رستم و سیاوش ها ، روکش تابوت تختی هاست اندکی استاد و خامش ماند پس هماوای خروش خشم ، با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند : آه ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر ، شیر مرد عرصه ناوردهای هول ، پور زال زر جهان پهلو ، آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، آن که هرگز -چون کلید گنج مروارید گم نمی شد از لبش لبخند ، خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان، خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند آری اکنون شیر ایرانشهر تهمتن گرد سجستانی کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان ، در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ، کشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر، چاه غدر ناجوانمردان چاه پستان ، چاه بی دردان ، چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور و غم انگیز و شگفت آور. آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند. در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود پهلوان هفت خوان اکنون طعمه دام و دهان خوان هشتم بود و می اندیشید که نباید بگوید هیچ بس که بی شرمانه و پست است این تزویر. چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ بعد چندی که گشودش چشم رخش خود دید ، بس که خونش رفته بود از تن بس که زهر زخمها کاریش گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید، او از تن خود - بس بتر از رخش – بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش . رخش را می پایید. رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا رخش رخشنده به هزاران یادهای روشن و زنده... گفت در دل : " رخش!طفلک رخش ! آه! " این نخستین بار شاید بود کان کلید گنج مروارید او گم شد ناگهان انگار بر لب آن چاه سایه ای دید او شغاد، آن نا برادر بود که درون چه نگه می کرد ومی خندید و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید...... باز چشم او به رخش افتاد – اما ... وای! دید رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، رخش بی مانند با هزارش یادبود خوب ، خوابیده است آنچنان که راستی گویی آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است........ بعد از آن تا مدتی دیر ، یال و رویش را هی نوازش کرد، هی بویید ، هی بوسید، رو به یال و چشم او مالید... مرد نقال از صدایش ضجه می بارید و نگاهش مثل خنجر بود: "و نشست آرام، یال رخش در دستش ، باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم : جنگ بود این یا شکار؟ آیا میزبانی بود یا تزویر؟" قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست که شغاد نا برادر را بدوزد – همچنان که دوخت - با تیر وکمان بر درختی که به زیرش ایستاده بود ، و بر آن تکیه داده بود و درون چه نگه می کرد قصه می گوید این برایش سخت آسان بود و ساده بود همچنان که می توانست اواگرمی خواست کان کمند شصت خویش بگشاید و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی و فراز آید ور بپرسی راست ، گویم راست قصه بی شک راست می گوید . می توانست او اگر می خواست. |
پروانه....
دوش دیدم پروانه ای لب دوخته
می دوید این سو وآن سو با دلی افروخته گفتمش آیا برایت مشکلی ست،ای آشنا گفت آری،،،عشق ویارم سوخته.... |
|
اکنون ساعت 01:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)