![]() |
مجموعه غزلیات فیض کاشانی
مجموعه غزلیات فیض کاشانی
فیض نور خداست در دل ما از دل ماست نور منزل ما نقل ما نقل حرف شیرینش یاد آن روی شمع محفل ما در دل از دوست عقدهٔ مشکل در کف اوست حلّ مشکل ما تخم محنت بسینهٔ ما کشت آنکه مهرش سرشته در گل ما سالها در جوار او بودیم سایهٔ دوست بود منزل ما در محیط فراق افتادیم نیست پیدا کجاست ساحل ما مهر بود و وفا که میکشتیم از چه جور و جفاست حاصل ما دست و پا بس زدیم بیهوده داغ دل گشت سعی باطل ما دل بتیغ فراق شد بسمل چند خواهد طپید بسمل ما چونکه خواهد فکند در پایش سر ما دستمزد قاتل ما طپش دل زشوق دیدار است به از این چیست فیض حاصل ما در سفر تا بکی تپد دل ما نیست پیداکجاست منزل ما بوی جان میوزد در این وادی ساربانا بدار محمل ما هر کجا میرویم او با ماست اوست در جان ما و در دل ما جان چو هاروت و دل چو ماروتست زاسمان اوفتاده در گل ما زهرهٔ ماست زهرهٔ دنیا شهواتست چاه بابل ها از الم های این چه بابل نیست واقف درون غافل ما کچک درد تا بسر نخورد نرود فیل نفس کاهل ما فیض از نفس خویشتن ما را نیست ره سوی شیخ کامل ما |
عشق گسترده است خوانی بهر خاصان خدا میزند هر دم صلائی سارعوا نحواللقا بر سرخوانش نشسته قدسیان ساغر بکف هین بیائید اهل دل اینجاست اکسیر بقا یا عبادالله تعالوا اشربوا هذا الرحیق یا عبادالله تعالوا مبتغاکم عندنا سوی ماآئید مخموران صهبای الست تا برون آریمتان از عهدهٔ قالوا بلی دلگشا بزمی زاسباب طرب آراسته بهرهر غمدیدهٔ اندوهگین مبتلا باده و نقلست و مطرب ساقیان مهربان ماه رویان جعد مویان نیکخویان خوشلقا هر یکی از دیگری در دلبری چالاکتر هر یکی بر دیگری سبقت گرفته در صفا میکنند از جان باستقبال اهل دل قیام خذ مداماً یا اخانا خیرمقدم مرحبا هر که نوشد ساغر می از کف آن ساقیان سیئّاتش میشودطاعات و طاعات ارتقا هر که نوشد جرعهٔ زان زنده گردد جاودان هر که گردد مست از آن یابد بقا اندرفنا جاهلان گردند دانا مردگان گردند حی عاقلان گردند مست و عارفان بی منتها الصلا ای باده نوشان می ازاین ساغر کشید تا بیک پیمانه بستاند شماه را از شما می براق عاشقان مستی بود معراجشان میبرد ارواحشان را از زمین سوی شما الصلا ای عاقلان با عشق سودائی کنید هر که نوشد باده اش گیرد زمستی سودها الصلا ای طالبان معرفت عاشق شوید تا بیاموزد شما را عشق حق اسرارها الصلا ای غافلان عشق آیت هشیاریست هر که خواند گردد او ذکر خدا سرتا بپا الصلا ای سالک گم کرده ره اینست ره الصلا ای کور گم کرده عصا اینک عصا آید از غیب این ندا هر دم بروح خاکیان سوی بزم عشق آید هر که میجوید خدا نیست عیشی در جهان مانند عیش بزم عشق فیض را یا رب ببزم عشق خود راهی نما |
هشدار که هر ذره حسابست در اینجا
دیوان حسابست و کتابست در اینجا حشرست و نشورست و صراطست و قیامت میزان ثوابست و عقابست در اینجا فردوس برین است یکی را و یکی را انکال و جحیمست و عذابست در اینچا آنرا که حساب عملش لحظه بلحظه است با دوست خطابست و عتابست در اینجا آنرا که گشوده است ز دل چشم بصیرت بیند چه حساب و چه کتابست در اینجا بیند همه پاداش عمل تازه بتازه باخویش مرآنرا که حسابست در اینجا با زاهدش ارهست خطائی بقیامت باماش هم امروز خطابست در اینجا امروز بپاداش شهیدان محبت زآن روی برافکنده نقابست دراینجا زاهد نکشد باده مگر دردی و آنجا صوفیست که اورامی نابست در اینجا آن را که قیامت خوش و نزدیک نماید از گرمی تعجیل دل آبست در اینجا دوری که نبیند مگر از دور قیامت در دیدهٔ تنگش چو سرابست در اینجا بیدار نگردد مگر از صور سرافیل مستغرق غفلت که بخوابست در اینجا هشیار که سنجد عمل خویشتن ای فیض سرسوی حق و پا برکابست در اینجا صد شکر که دلهای عزیزان همه آنجا معمور بود گرچه خرابست در اینجا |
هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد آشنایان در پی گنجینه های عمرها هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین تا بریزد روزی آن بر سر این از سما چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو با خدای خویش میباش آشنا و آشنا |
علم رسمی از کجا عرفان کجا
دانش فکری کجا وجدان کجا عشق را با عقل نسبت کی توان شاه فرمان ده کجا دربان کجا دوست را داد او نشان دید این عیان کو نشان و دیدن جانان کجا کی بجانان میرسد بی عشق جان جان بی عشق از کجا جانان کجا کی دلی بی عشق بیند روی دوست قطرهٔ خون از کجا عمان کجا جان و دل هم عشق باشد در بدن زاهدان را دل کجا یا جان کجا دردها را عشق درمان میکند درد را بی عاشقی درمان کجا عشق این را این و این را آن کند گر نباشد عشق این و ان کجا هم سر ما عشق و هم سامان ما سر کجائی عشق یا سامان کجا عشق خان و مان هر بی خان و مان فیض را بی عشق و خان و مان کجا |
هشدار که دیوان حسابست در اینجا با ماش خطابست و عتابست در اینجا تا آتش خشمش چکند بامن و با تو دلهای عزیزان همه آبست در اینجا آن یار که با درد کشانش نظری هست با صوفی صافیش عتابست در اینجا بر شعلهٔ دل زن شرری زآتش قهرش آنجا اگر آتش بود آبست در اینجا دشنامی از آن لب کندم تازه و خوشبو زآن گل سخن تلخ گلابست در اینجا هر چیز چنان کو بود آنجا بنماید آنجاست حمیم آنچه شرابست در اینجا رو دیده بدست آر که در دیدهٔ خونین آنجاست خطا آنچه صوابست در اینجا این بزم نه بزمیست که باشدمی و مطرب می خون دل احباب کبابست در اینجا آنجا مگرم جام شرابی بکف آید در چشم من این باده سرابست در اینجا با دوست در آید مگر آنجا زدر لطف با دشمن و با دوست عتابست در اینجا آید زسرافیل چو یک نفخه بکوشش بیدار شود هر که بخوابست در اینجا هر توشه سزاوار ره خلد نباشد نیکو بنگر فیض چه بابست در اینجا فردا مگر آنجا کندش لطف تو معمور آندل که زقهر تو خرابست در اینجا |
میتوان برداشت دل از خویش و شد از جان جدا
لیک مشکل میتوان شد از بر یاران جدا صحبت یاران خوشست و الفت یاران خوشست این دو با هم یارباید این جدائی آن جدا یار کلفت دیگرست و یار الفت دیگرست صحبت آنان جدا و صحبت اینان جدا صحبت آنان قرین خواندن تبت ید است صحبت اینان نشد از معنی قرآن جدا صحبت آنان بلای جان هر فهمیدهٔ صحبت اینان دوای درد از درمان جدا یار باید یار را در راه حق رهبر شود نه که سازد یار را از دین و از ایمان جدا یار باید یار باشد در فراق و در وصال نه بود در وصل یار و یار و در هجران جدا یار باید یار را غمخوار باشد در بلا زو جدا هرگز نگردد گر شود از جان جدا در غم و اندوه باشد یار با یاران شریک در نشاط و کامرانی نبود از ایشان جدا چون بگرید یار باید یار هم گریان شود نی که این گرید جدا گاه آن شود گریان جدا هر چه بپسندد بخود بپسندد آنرا بهر یار هر چه از خود دور خواهد خواهد از یاران جدا دشمنان یار را دشمن بود از جان و دل دوستش را دوست دار باشد از عدوان جدا مال اگر داری برو در راه یاران صرف کن ورنه خدمت کن مباش از نیکی و احسان جدا بگذر از راحت جفا و محنت اخوان بکش ورنه تنها مانی و بی یار و سرگردان جدا فیض میداند که در الفت چها بنهاده اند او چه داند کو بود از سنت و قرآن جدا |
زخود سری بدرآرم چه خوش بود بخدا زپوست مغز برآرم چه خوش بود بخدا فکنده ام دل و جانرا بقلزم غم عشق اگر دری بکف آرم چه خوش بود بخدا کنم زخویش تهی خویشرا ازخود برهم زغم دمار بر آرم چه خوش بود بخدا زدیم از رخ جان زنک نقش هر دو جهان که روبروی توآرم چه خوش بود بخدا کنم زصورت هر چیز رو بمعنی آن عدد دگر نشمارم چه خوش بود بخدا بنور عشق کنم روشن آینه رخ جان مقابل تو بدارم چه خوش بود بخدا زپای تا سرمن گر تمام دیده شود بحسن دوست گمارم چه خوش بود بخدا بر آن خیال کنم وقف دیده و دل جان بجز تو یاد نیارم چه خوش بود بخدا درون خانهٔ دل روبم از غبار سوی بجز تو کس نگذارم چه خوش بود بخدا بود که رحم کنی بر دل شکستهٔ من بسوز سینه بزارم چه خوش بود به خدا نهم چین مذلّت بخاک درگه دوست زدیده اشک ببارم چه خوش بود بخدا برای سوختن فیض آتش غم عشق زجان خویش برآرم چه خوش بود بخدا |
زمهر اولیاء الله شانی کرده ام پیدا
برای خویش عیشی جاودانی کرده ام پیدا رسا گر نیست دست من بقرب دوست یکتا زمهر دوستانش نردبانی کرده ام پیدا ولای آل پیغمبر بود معراج روح من بجز این آسمانها آسمانی کرده ام پیدا بحبل الله مهر اهل بیت است اعتصام من برای نظم ایمان ریسمانی کرده ام پیدا زمهر حق شناسان هر چه خواهم میشود حاصل درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا سخنهای امیرالمومنین دل میبرد ازمن ز اسرار حقایق دلستانی کرده ام پیدا جمال عالم آرایش اگر پنهان شد از چشمم جدیثش رازجان گوش و زبانی کرده ام پیدا کلامش بوی حق بخشدمشام اهل معنی را زگلزار الهی بوستانی کرده ام پیدا قدم در مهر او خم شد عصای مهر محکم شد برای دشمنش تیر و کمانی کرده ام پیدا عصا اینجا و عصیان را شفیع آنجاست مهر او دو عالم گشته ام تا مهربانی کرده ام پیدا بخاک درگه آل نبی پی برده ام چون فیض برای خود ز جنت آستانی کرده ام پیدا ازایشان وافی و صافی فقیهانرا بود کانی ازین رو بهر عقبی نردبانی کرده ام پیدا بکوی عشق عیش جاودانی کرده ام پیدا برای خویش نیکو آشیانی کرده ام پیدا مرا از دولت دل شد میسر هر چه میخواهم درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا زعکس روی او در هر دلی مهریست تابنده بکوی دوست از دلها نشانی کرده ام پیدا مشام اهل معنی بوی گل مییابد از الفت زیاران موافق بوستانی کرده ام پیدا چو در الفت فزاید صحبت اخوان برد حق دل میان جمع و یاران دلستانی کرده ام پیدا اگرچه در غم جانان دل از جان و جهان کندم ولی در دل زعکس او جهانی کرده ام پیدا زداغ عشق گلها چیده ام پهلوی یکدیگر درون سینهٔ خود گلستانی کرده ام پیدا زخان و مان اگر چه برگرفتم دل باو دادم بکوی عشق لیکن خان و مانی کرده ام پیدا اگر در پرده دارد یار طرز مهربانی را من از عشقش انیس مهربانی کرده ام پیدا کنم تا خویشرا قربان از آن ابرووان مژگان بدست آورده ام تیری کمانی کرده ام پیدا اگر جان در ره جانان فدا گردد فدا گردد زیمن عشق جان جاودانی کرده ام پیدا نجات فیض تا گردد مسجل نزد اهل حق ز داغ عشق بر جانم نشانی کرده ام پیدا |
از عمر بسی نماند ما را در سر هوسی نماند ما را رفتیم زدل غبار اغیار جز دوست کسی نماند ما را رفتیم بآشیانهٔ خویش رنج قفسی بماند ما را از بس که نفس زدیم بیجا جای نفسی نماند ما را یاران رفتند رفته رفته دمساز کسی نماند ما را گرمی بردند و روشنائی زایشان قبسی نماند ما را گلها رفتند زین گلستان جز خارو خسی نماند ما را دل واپسی دیگر نداریم در دهر کسی نماند را کو خضر رهی درین بیابان بانک جرسی نماند ما را جز ناله که مونس دل ماست فریاد رسی نماند ما را بسیتم چو فیض لب زگفتار چون همنفسی نماند ما را |
یارا یارا ترا چه یارا
تا دل بربائی اذکیا را این دلبری از تو نیست بالله این فتنه زدیگریست یارا آنکسکه نگاشته است نقشت بر صفحهٔ نیکوئی نگارا در پردهٔ حسن تست پنهان دل میبرد از بر آشکارا از خال و خطت کتاب مسطور داده است بدست دیده مارا تا درنگریم و باز خوانیم در روی تو سورهٔ ثنا را هر جزو تو آیتی زقرآن هر شیوه ستایشی خدا را هر جلوهٔ تو کند ثنائی در پرده جناب کبریا را آئینهٔ حسن تو نماید بی صورت و بی جهت خدا را از فیض کسی دگر برد دل تو بیخبری ز دل نگارا |
اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو باهل معرفت بگذار بس حل معما را بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را |
بهل ذکر چشمان خونریز را
بمان فکر زلف دل آویزرا دل و جان بیاد خدا زنده دار بحق چیز کن این دو ناچیز را اگر مستی آرزو با شدت بکش ساغر عشق لبریز را زحق عشق حق روز و شب میطلب بزن بر دل این آتش تیز را گذر کن زشیرین لبان حجاز بیاد آر فرهاد و پرویز را بجد باش در طاعت شرح و عقل مهل رسم تقوی و پرهیز را مکدر چو گردی بخوان شعر حق حق تلخ شیرینی آمیز را بروز دلت غم چو زور آورد بجو مطرب شادی انگیز را چو در طاعت افسرده گردد تنت بیاد آر عباد شبخیز را بدل میرسان دم بدم یاد مرگ چو بر مرکب آسیب مهمیز را چو رازی نهی با کسی درمیان بپرداز از غیر دهلیز را حجابت زحق نیست جز چیزو کس حذر کن زکس دور کن چیز را نماند آدمی خو بپالیز دهر بگاوان بماندند پالیز را خدایا اگر چه نیرزد بهیچ بچیزی بخر فیض ناچیز را |
وصل با دلدار میباید مرا فصل از اغیار می باید مرا چون نیم از اصل خود ببریده اند نالهای زار می باید مرا من کجا و رسم عقل و دین کجا مست یارم یار می باید مرا بی وصال او نمیخواهم بهشت دار بعد از جار میباید مرا عشق از نام نکو ننگ آیدش عاشقم من عار می باید مرا عقل دادم بستدم دیوانگی شیوهٔ این کار میباید مرا تا بکی این راز را پنهان کنم مستی و اظهار میباید مرا سر زمن سر میزند بی اختیار محرم اسرار میباید مرا گفتگو بگذار فیض و کار کن در ره او کار میباید مرا |
آنچه را از بهر من او خواست آن آید مرا
خواستش از راز پنهان ناگهان آید مرا سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است در ازل قدری که روزی شد همان آید مرا سوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرم برجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرا بر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدن اینقدر دانم که مردن بی امان آید مرا هیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجل با وجود آنکه دانم ناگهان آید مرا زندگانی شد تلف سودی نیامد زان بکف نیست از کس شکوه ام از خود زیان آید مرا هر که خیری میکند اضعاف آن یابد جزا میدهم جان در رهش تا جان جان آید مرا هر که بخشد جرمی از کس بگذرند ازجرم او میکنم من اینچنین تا آنچنان آید مرا هر که بر تن میفزاید نور جان کم میکند میگذارم فیض تن تا نور جان آید مرا |
اکنون ساعت 01:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)