![]() |
معشوق با عاشق چه گفت؟
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار بیکس و بیخان و بیمانت کنم نیکو شنو تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو تو به دست من چو مرغی مردهای وقت شکار من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو بر سر گنجی چو ماری خفتهای ای پاسبان همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش چون صدفها گوهرافشانت کنم نیکو شنو بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو مولانا |
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم در این سراب فنا چشمه حیات منم وگر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سراپرده رضات منم نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک که دریای باصفات منم نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند که آتش و تبش و گرمی هوات منم نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند که گم کنی که سرچشمه صفات منم نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت نظام گیرد خلاق بیجهات منم اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست وگر خداصفتی دان که کدخدات منم مولانا |
ممنون آريانا جان خيلي زيبان
ولي چرا در قسمت اشعار مولانا نمينويسي اين اشعار رو تا يک مجموعه کامل داشته باشيم ؟ |
نقل قول:
|
نه حذف نه منتقل !!
ديدم زيرش نوشتي مولانا تصورم بر اين شد ... هر طور مايليد ، ادامه بده آريانا جان |
آن یکی عاشق به پیش یار خود میشمرد از خدمت و از کار خود کز برای تو چنین کردم چنان تیرها خوردم درین رزم و سنان مال رفت و زور رفت و نام رفت بر من از عشقت بسی ناکام رفت هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت هیچ شامم با سر و سامان نیافت آنچ او نوشیده بود از تلخ و درد او به تفصیلش یکایک میشمرد نه از برای منتی بل مینمود بر درستی محبت صد شهود عاقلان را یک اشارت بس بود عاشقان را تشنگی زان کی رود میکند تکرار گفتن بیملال کی ز اشارت بس کند حوت از زلال صد سخن میگفت زان درد کهن در شکایت که نگفتم یک سخن آتشی بودش نمیدانست چیست لیک چون شمع از تف آن میگریست گفت معشوق این همه کردی ولیک گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک کانچ اصل اصل عشقست و ولاست آن نکردی اینچ کردی فرعهاست گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست گفت اصلش مردنست ونیستیست تو همه کردی نمردی زندهای هین بمیر ار یار جانبازندهای هم در آن دم شد دراز و جان بداد همچو گل درباخت سر خندان و شاد ماند آن خنده برو وقف ابد همچو جان و عقل عارف بیکبد نور مهآلوده کی گردد ابد گر زند آن نور بر هر نیک و بد او ز جمله پاک وا گردد به ماه همچو نور عقل و جان سوی اله وصف پاکی وقف بر نور مهاست تا بشش گر بر نجاسات رهاست زان نجاسات ره و آلودگی نور را حاصل نگردد بدرگی ارجعی بشنود نور آفتاب سوی اصل خویش باز آمد شتاب نه ز گلحنها برو ننگی بماند نه ز گلشنها برو رنگی بماند نور دیده و نوردیده بازگشت ماند در سودای او صحرا و دشت ........ مثنوی معنوی |
آمدهام که تا به خود گوش کشان کشانمت بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت آمدهام بهار خوش پیش تو ای درخت گل تا که کنار گیرمت خوش خوش و میفشانمت آمدهام که تا تو را جلوه دهم در این سرا همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت آمدهام که بوسهای از صنمی ربودهای ! بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت صید منی شکار من گر چه ز دام جستهای جانب دام بازرو ور نروی برانمت شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را نیک بجوش و صبر کن زانک همیپرانمت نی که تو شیرزادهای در تن آهوی نهان من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت گوی منی و میدوی در چوگان حکم من در پی تو همیدوم , گر چه که میدوانمت مولانا |
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست سر فرا گوش من آورد به آواز حزین گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند کافر ِ عشق بود گر نشود باده پرست حافظ |
مینروم هیچ از این خانه من
مینروم هیچ از این خانه من در تک این خانه گرفتم وطن خانه یار من و دارالقرار کفر بود نیت بیرون شدن سر نهم آن جا که سرم مست شد گوش نهم سوی تنن تنتنن نکته مگو هیچ به راهم مکن راه من این است تو راهم مزن خانه لیلی است و مجنون منم جان من این جاست برو جان مکن هر کی در این خانه درآید ورا همچو منش باز بماند دهن خیز ببند آن در اما چه سود قارع در گشت دو صد درشکن ای خنک آن را که سرش گرم شد ز آتش روی چو تو شیرین ذقن آن رخ چون ماه به برقع مپوش ای رخ تو حسرت هر مرد و زن این در رحمت که گشادی مبند ای در تو قبله هر ممتحن شمع تویی شاهد تو باده تو هم تو سهیلی و عقیق یمن باقی عمر از تو نخواهم برید حلقه به گوش توام و مرتهن مینرمد شیر من از آتشت مینرمد پیل من از کرگدن تو گل و من خار که پیوستهایم بیگل و بیخار نباشد چمن من شب و تو ماه به تو روشنم جان شبی دل ز شبم برمکن شمع تو پروانه جانم بسوخت سر پی شکرانه نهم بر لگن جان من و جان تو هر دو یکی است گشته یکی جان پنهان در دو تن جان من و تو چو یکی آفتاب روشن از او گشته هزار انجمن وقت حضور تو دو تا گشت جان رسته شد از تفرقه خویشتن تن زدم از غیرت و خامش شدم مطرب عشاق بگو تن مزن خطه تبریز و رخ شمس دین ماهی جان راست چو بحر عدن مولوی |
عاشقان
عاشقان از خویشتن بیگانهاند وز شراب بیخودی دیوانهاند شاه بازان مطار قدسیند ایمن از تیمار دام و دانهاند فارغند از خانقاه و صومعه روز و شب در گوشهی میخانهاند گرچه مستند از شراب بیخودی بی می و بی ساقی و پیمانهاند در ازل بودند با روحانیان تا ابد با قدسیان همخانهاند راه جسم و جان به یک تک میبرند در طریقت این چنین مردانهاند گنجهای مخفیاند این طایفه لاجرم در گلخن و ویرانهاند هر دو عالم پیششان افسانهای است در دو عالم زین قبل افسانهاند هر دوعالم یک صدف دان وین گروه در میان آن صدف دردانهاند آشنایان خودند از بیخودی وز خودی خویشتن بیگانهاند فارغ از کون و فساد عالمند زین جهت دیوانه و فرزانهاند در جهان جان چو عطارند فرد بی نیاز از خانه و کاشانهاند __________________ عطار |
مرسی ساقی جان , از این دوشعر آخری که گذاشتی...
اما این دو شعر با تمام زیبایی از موضوع خارج هستند:) |
آريا جان يعني پرت و پلا گفتم ديگه :d
يکي بياد پاکشون کنه ، من نه....:) |
نقل قول:
اما اون شعری که از مثنوی معنوی گذاشتید, از زبان معشوق بود و دقیقا درست بود..اما این دو شعر آخر از زبان عاشق بود..نه لازم نیست پاک بشه:) |
من آن ماهم که اندر لامکانم مجو بیرون مرا در عین جانم تو را هر کس به سوی خویش خواند تو را من جز به سوی تو نخوانم مرا هم تو به هر رنگی که خوانی اگر رنگین اگر ننگین ندانم گهی گویی خلاف و بیوفایی بلی تا تو چنینی من چنانم به پیش کور هیچم من چنانم به پیش گوش کر من بیزبانم گلابه چند ریزی بر سر چشم فروشو چشم از گل مَن عیانم لباس و لقمهات گلهای رنگین تو گل خواری نشایی میهمانم گل است این گل در او لطفی است بنگر چو لطف عاریت را واستانم من آب آب و باغ باغم ای جان هزاران ارغوان را ارغوانم سخن کشتی و معنی همچو دریا درآ زوتر که تا کشتی برانم |
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل ای بسا دُر که نبوک مژه ات باید سفت تا ابد بوی محبت بمشامش نرسد هر که خاک در میخانه برخساره نرفت در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا زلف سنبل بنسیم سحری می آشفت گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو گفت افسوس که آندولت بیدار بخفت سخن عشق نه آنست که آید بزبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت اشک حافظ خرد و صبر بدریا انداخت چکند سوز غم عشق نیارست نهفت |
نقل قول:
سپاس مهدی جان |
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی نه کلید در روزی دل طرار تو دارد بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد نه هر آن دست که خارد گل بی خار تو دارد چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید که سر و سینه پاکان می از آثار تو دارد خمش ای بلبل جان ها که غبارست زبان ها که دل و جان سخن ها نظر یار تو دارد بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد |
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد سر من مست جمالت دل من دام خیالت گهر دیده نثار کف دریای تو دارد ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی خنک آن بی خبری کو خبر از جای تو دارد اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد |
نه ما را در میان عهد و وفا بود؟ جفا کردی و بدعهدی نمودی بیک بار از جهان دل در تو بستم ندانستم که بر گردی بزودی هنوزت گر سر صلحست،بازآی کزان مقبول تر باشی که بودی سعدی |
سلام به آریانای عزیز و بقیه ی دوستان
ممنون به خاطر اشعاری که نوشتین مخصوصا شعرای مولانا که آریانا نوشته من این شعرو میزارم امامطمئن نیستم به موضوع می خوره یا نه هرچند که در مقابل شعرای مولانا جایی برای گفتن نداره،خلاصه اگه بی ربط بود حذفش میکنم. هوا ترست به رنگ هوای چشمانت دوباره فال گرفتم برای چشمانت اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا قبول کن که بریزم به پای چشمانت بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی برد؟ که خوانده ام از جای جای چشمانت دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست که مانده در عطش کوچه های چشمانت تمام آیینه ها نذر یاس لبخندت جنون آبی دریا فدای چشمانت تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی انتظار چه خالیست جای چشمانت |
ممنون از mahdi.he عزیز و natanaeil عزیز و ساقی عزیز که مشارکت کردن:53: این سه شعر آخر مهدی جان از زبان عاشق بود. عذر میخوام :53: natalaei عزیز شعری هم که شما گذاشتید در عین زیبایی ولی از زبان عاشق بود .عذر میخوام:53: می بخشید دوستان من هم خودم علم زیادی ندارم اما فکر میکنم این اشعار از زبان یک عاشق ِشیدا :dباشد:) اشعاری که از زبانِ معشوق, شاعر سروده باشد کم هست....چون اکثر شاعران وصف حال خودشان را بیشتر میکنند و یا اینکه راه و وادی خاصی را توصیف میکنند و یا با معشوقشان توسط کلام عشق بازی میکنند:d....مگر اینکه شاعر تنها شاعر نباشد (مثلا عارف هم باشد ) مانند مولانا که حتی مولانا رو اهل ادب شاعر نمیدونن و خود او هم اونطور که در فیه ما فیه نوشته شده به سخن رانی و شعر سرودن علاقه ای نداشته. از اشعارش هم کاملا مشخصه. در کل ممنونم...باز هم اگر به شعری برخوردید ..بگذارید ممنون میشم.. چون خودم هم علاقه دارم همشونو پیدا کنم میون این همه شاعر و اشعار{پپوله} |
معشوق به عاشق
زهي، سوداي من گم کرده نامت بسوزانم بدين سوداي خامت نگويي: کين چه سوداي محالست؟ نميدانم: دگر بار اين چه حالست؟ نه بر اندازهء خود کام جستي برون از پايهء خود نام جستي متاز اندر پي چون من شکاري که اين کارت نميآيد به کاري پي آن آهوي وحشي چه راني؟ که گر چشمي بجنباند نماني مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت درفشست اين، چرا بر وي زني مشت؟ ز لعل من حکايت کردن از چيست؟ بهر جا اين شکايت بردن از چيست؟ تو پيش از جرعهء من مست بودي مرا ناديده خود زان دست بودي بخوردي انگبين در تب نهاني ز شکر چون جنايت ميستاني؟ مرا گويي: دل از لعل تو خون شد چو لعلم را بديدي حال چون شد؟ دلت را خون بها از من چه خواهي؟ تو خود کردي خطا، از من چه خواهي و گر خون شد جگر نيزت به زاري تظلم پيش زلف من چه آري؟ سخن در جان همي گويد خدنگم جگر خوردن چه ميداند پلنگم؟ منه دل بر دهان من، که هيچست ز زلفم در گذر، کان پيچ پيچست تو خود با زلف و چشمم بر نيايي که اين هندوست و آن ترک ختايي نه آن سروم، که بر من دست يازي و گر خود صد هزار افسون بسازي ز لبهاي من آنگه توشه گيري که چون خال از دهانم گوشه گيري همان بهتر که: از من سر بتابي که گر ترکم نگيري رنج يابي نخستين بازيي بود اين که ديدي تو پنداري که اندوهي کشيدي؟ به يک دستانم از دست اوفتادي به يک جام اين چنين مست اوفتادي به رنج خويشتن چندين چه کوشي بگويم نکتهاي، گر مي نيوشي ------------ اوحدي منطقالعشاق |
اکثر مناظره های عاشق و معشوق رو شاید بشه برای اریانا ذکر کرد چون کلام معشوق در اون هست
گفتم گفتا ... اونهاییش که گفتا داره خوبها و قشنگهاش رو شنیده این .... دلم ته نگه وه کو خونچه ی ده می تو سه رم گیژه له گیژی په رچه می تو دل و گیان و ژیانم دا به ماچیک وتت:پیک نا یه٬زوری من و که می تو (......) ----------------------- شعر قلب مادر هم کلام معشوق هست http://p30city.net/showpost.php?p=42227&postcount=4 |
درست میگی کوروش جان..
اون ها رو در تاپیک مناظره دوستان گذاشتن...اما اکثرشون هم به این حالت نیست .....مثلا توی یک شعر خواجو کرمانی میگه ...گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری؟ گفتم بر آستانت دارم سر گدایی....اینجا مثلا داره روی وصف حال خودش تاکید میکنه تا گفته ی معشوق ...معشوق اینجا یه بیخبر جلوه میکنه... من دنبال بقیش هستم:5: از شعر مادر ممنون |
[quote=دانه کولانه;147549]اکثر مناظره های عاشق و معشوق رو شاید بشه برای اریانا ذکر کرد چون کلام معشوق در اون هست
گفتم گفتا ... اونهاییش که گفتا داره خوبها و قشنگهاش رو شنیده این .... دلم ته نگه وه کو خونچه ی ده می تو سه رم گیژه له گیژی په رچه می تو دل و گیان و ژیانم دا به ماچیک وتت:پیک نا یه٬زوری من و که می تو (......) ----------------------- من هرچی فکر کردم معنی این بیتو نفهمیدم وتت:پیک نا یه٬زوری من و که می تو خیلی وقته روش فکر می کنم از چند نفر هم پرسیدم ولی اونا هم نمی دونستد یا خیلی ساده است یا خیلی سخت چویس دیگه ای نیست. اگه بگی ممنون میشم هرچند تاپیک بی ربطه ولی حوصله ندارم پیغام خصوصی بدم خسته ام ده س و چاوت خوش فورست |
اول جواب مشتی فارست رو بدم ....
اتفاقا از قسمتهای زیبا و فوق حرفه ای کلام هژاره اون بیت که گیر داری روش... من دوم دبیرستان بودم که از نمایشگاه کتاب تهران اولین کتاب هژار رو خریدم بار اولی که این رو خوندم متوجه نشدم اما جذبش شدم که ببینم چی داره میگه ... سهل و ممتنعه... ساده و سخته ... وتت پیک نایه زوری من و کمی تو .... معشوق میگه من شاهم و تو گدا این دو با هم سنخیت و همخوانی ای ندارند وتت گفتی پیک نایه پیش نمی آید نمیشود سازگار نیست ست نیست عاقلانه نیست منطقی نیست نمیخورد نمیشود نمیبایست نمی شاید ! زوری من = زیادی من بالاتر بودن من با ارزش تر بودن من در مقابل تو - من بالاتر از توم سر تر از توم بیشتر از توم .... کمی تو .... پایین بودن و کم بودن و بی مقدار بودن تو.... تازه روی مصرع قبلیش هم زیبایی مسحور کننده ای هست .. دل و گیان و ژیانم دا به ماچیک : 2 تا برداشت متفاوت و هردو زیبا میشه ازش کرد .... با دادن بوسه ای مرا جان و زندگی بخشید (ژیانم دا = به من زندگی داد) یا دل و جان و زندگیم را با پای گرفتن بوسه ای از او دادم (خرج کردم) (ژیانم دا = زندگیم را دادم) ----------------------- پاسخ مشتی اریانا ... اره بعضی مناظره ها در واقع باز هم کلام عاشق و شاعره ... چیزی که خواستی سخته اریانا باید از این به بعد اگر مواجه شدم باهاش یادم بمونه بیام بهت بگم . |
معشوق به عاشق
معشوق به عاشق اگر صد چون توميرد غم ندارم که سر گردان و عاشق کم ندارم دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟ به آه سرد گرمش چون توان کرد؟ به شوخي شير گيرد چشم مستم به آهو نافه بخشد زلف پستم چو از تنگ دهانم قند ريزد ز تنگ شکر مصري چه خيزد؟ اگر صد بوسه لعلم پيشکش کرد ز مال خويشتن بخشيد،خوش کرد ترا بر من که داد اين پادشاهي؟ که از لعلم حساب خرج خواهي؟ چو من در ملک خوبي پادشاهم ز لب شکر بدان بخشم که خواهم ترا با روي و زلف من چه کارست؟ که اين چون گنج شد يا آن چو مارست؟ براي آن همي دادي غرورم که بر بندي به هر نزديک و دورم مرا از بهر اين ميخواستي تو؟ خريدار شگرفي راستي تو! به هر جرمي ميور در گناهم که گر شهري بسوزم پادشاهم نسازد پادشاهان را غلامي تو ميسوز اندرين سودا، که خامي برون آور، ترا گر حجتي هست که نتوان با تو دل در ديگري بست من آن آهووش صحرا نوردم که خود را بستهء دامي نکردم دلم هر لحظه جايي انس گيرد به يک جا چون نشيند تا بميرد؟ گهي گل چينم و گه خار گيرم هر آن کس را که خواهم يار گيرم يکي را بر لب خود مير سازم يکي را آهنين زنجير سازم دل مردم بسوزم تا توانم ولي هرگز پشيماني ندانم ز روبه بازي زلفم حذر کن سر خود گير و با او سربسر کن سرم سوداي او ورزد که خواهد دلم از بهر آن لرزد که خواهد همي گويي: ترا چون موي شد تن تو خود بس ناتوان گشتي، ولي من ................ اوحدي منطقالعشاق چه معشوق خشني توي شعر اوحدي جاي گرفته :d |
نزدیک توام , مرا مبین دور ! پهلوی منی مباش مهجور آن کس که بعید شد ز معمار کی گردد کارهاش معمور چشمی که ز چشم من طرب یافت شد روشن و غیب بین و مخمور هر دل که نسیم ِ من بر او زد شد گلشن و گلستان پرنور بی من اگرت دهند شهدی یک شهد بود هزار زنبور بی من اگرت امیر سازند باشی بتر از هزار مأمور میهای جهان اگر بنوشی بیمن نشود مزاج محرور در برق چه نامه بر توان خواند آخر چه سپاه آید از مور خلقان برقند و یار خورشید بیگفت تو ظاهرست و مشهور خلقان مورند و ما سلیمان خاموش صبور باش و مستور مولانا |
زبان معشوق به عاشق
زبان معشوق به عاشق زهي! از جام مهرت مست گشته ز کوباکوب هجران پست گشته بسي در عشق گرم و سرد ديدي کنون بنشين، که آن خود کشيدي بگستر فرش و خلوت ساز جارا که عزم آن شبستانت ما را سحرگاهان دعاي مستجابت به روي کار باز آورد آبت دلارامي که از دامت رمان بود تو گفتي: رام خواهد شد، همان بود هر آن حاجت که ميخواهي برآري که رو در قبلهء اقبال داري به وصلم طلعتت فيروز گردد شب تاريک هجران روز گردد مخور اندوه، ازين پس شاد ميباش ز بند هر غمي آزاد ميباش دهانم را تو باشي مير ازين پس به بوسيدن مکن تقصير ازين پس کنار و بوسه اول چيز باشد چو وقت آيد دگرها نيز باشد دل من ترک وصل ديگران گفت تويي همدم، تويي مونس، تويي جفت رفيق من تو خواهي بود ازين پس مرا از مهر و کين آن و اين بس دلم در جستجويت جويت گرم گشته چه جاي دل؟ که سنگش نرم گشته از آن شوخي به راه آمد دل من به جانت نيک خواه آمد دل من چو باغ وصل را در برگشادي جهان اندر جهان عيشست و شادي ز رويم لاله و گل دسته ميبند ز لعلم شکر اندر پسته ميبند گهي با زلف پستم عشق ميباز گهي ميگوي در گوش دلم راز مشو نوميد و از من سر مپيچان رخ از پيوند و ياري بر مپيچان بيا، کز وصل من کارت بر آيد به باغ من گل از خارت بر آيد دلت را مژدهاي ميده به شادي بگو او را دگر چون مژده دادي |
گفت معشوقی به عاشق
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان در صبوحی کای فلان ابن الفلان مر مرا تو دوستتر داری عجب یا که خود را راست گو یا ذا الکرب گفت من در تو چنان فانی شدم که پرم از تتو ز ساران تا قدم بر من از هستی من جز نام نیست در وجودم جز تو ای خوشکام نیست زان سبب فانی شدم من این چنین همچو سرکه در تو بحر انگبین همچو سنگی کو شود کل لعل ناب پر شود او از صفات آفتاب وصف آن سنگی نماند اندرو پر شود از وصف خور او پشت و رو بعد از آن گر دوست دارد خویش را دوستی خور بود آن ای فتا ور که خود را دوست دارد ای بجان دوستی خویش باشد بیگمان خواه خود را دوست دارد لعل ناب خواه تا او دوست دارد آفتاب اندرین دو دوستی خود فرق نیست هر دو جانب جز ضیای شرق نیست تا نشد او لعل خود را دشمنست زانک یک من نیست آنجا دو منست زانک ظلمانیست سنگ و روزکور هست ظلمانی حقیقت ضد نور خویشتن را دوست دارد کافرست زانک او مناع شمس اکبرست پس نشاید که بگوید سنگ انا او همه تاریکیست و در فنا گفت فرعونی انا الحق گشت پست گفت منصوری اناالحق و برست آن انا را لعنة الله در عقب وین انا را رحمةالله ای محب زانک او سنگ سیه بد این عقیق آن عدوی نور بود و این عشیق این انا هو بود در سر ای فضول ز اتحاد نور نه از رای حلول جهد کن تا سنگیت کمتر شود تا به لعلی سنگ تو انور شود صبر کن اندر جهاد و در عنا دم به دم میبین بقا اندر فنا وصف سنگی هر زمان کم میشود وصف لعلی در تو محکم میشود وصف هستی میرود از پیکرت وصف مستی میفزاید در سرت سمع شو یکبارگی تو گوشوار تا ز حلقهی لعل یابی گوشوار همچو چه کن خاک میکن گر کسی زین تن خاکی که در آبی رسی گر رسد جذبهی خدا آب معین چاه ناکنده بجوشد از زمین کار میکن تو بگوش آن مباش اندک اندک خاک چه را میتراش هر که رنجی دید گنجی شد پدید هر که جدی کرد در جدی رسید گفت پیغمبر رکوعست و سجود بر در حق کوفتن حلقهی وجود حلقهی آن در هر آنکو میزند بهر او دولت سری بیرون کند ........ مثنوی معنوی از مولوی |
گفتِ معشوق با عاشق
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی در خیبر است برکن که علی مرتضایی بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی بسکل ز بیاصولان , مشنو فریب غولان که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی تو به روح بیزوالی , ز درونه باجمالی تو از آن ذوالجلالی , تو ز پرتو خدایی تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی ؟!! سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی تو چو تیغ ذوالفقاری , تن تو غلاف چوبین اگر این غلاف بشکست , تو شکسته دل چرایی ؟ تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی مگریز ای برادر تو ز شعلههای آذر ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی !؟ به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد که خلیل زادهای تو , ز قدیم آشنایی تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی مولانا |
اگر صد چون توميرد غم ندارم که سر گردان و عاشق کم ندارم دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟ به آه سرد گرمش چون توان کرد؟ به شوخي شير گيرد چشم مستم به آهو نافه بخشد زلف پستم چو از تنگ دهانم قند ريزد ز تنگ شکر مصري چه خيزد؟ اگر صد بوسه لعلم پيشکش کرد ز مال خويشتن بخشيد،خوش کرد ترا بر من که داد اين پادشاهي؟ که از لعلم حساب خرج خواهي؟ چو من در ملک خوبي پادشاهم ز لب شکر بدان بخشم که خواهم ترا با روي و زلف من چه کارست؟ که اين چون گنج شد يا آن چو مارست؟ براي آن همي دادي غرورم که بر بندي به هر نزديک و دورم مرا از بهر اين ميخواستي تو؟ خريدار شگرفي راستي تو! به هر جرمي ميور در گناهم که گر شهري بسوزم پادشاهم نسازد پادشاهان را غلامي تو ميسوز اندرين سودا، که خامي برون آور، ترا گر حجتي هست که نتوان با تو دل در ديگري بست من آن آهووش صحرا نوردم که خود را بستهء دامي نکردم دلم هر لحظه جايي انس گيرد به يک جا چون نشيند تا بميرد؟ گهي گل چينم و گه خار گيرم هر آن کس را که خواهم يار گيرم يکي را بر لب خود مير سازم يکي را آهنين زنجير سازم دل مردم بسوزم تا توانم ولي هرگز پشيماني ندانم ز روبه بازي زلفم حذر کن سر خود گير و با او سربسر کن سرم سوداي او ورزد که خواهد دلم از بهر آن لرزد که خواهد همي گويي: ترا چون موي شد تن تو خود بس ناتوان گشتي، ولي من.. |
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند گفتا بچشم هرچه تو گوئی چنان کنند گفتم خراج مصر طلب میکند لبت گفتا درین معامله کمتر زیان کنند گفتم بنقطۀ دهنت خود که برد راه گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین گفتا بکوی عشق همین وهمان کنند گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل گفتا خوش آنکسان که دلی شادمان کنند گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهبست گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنند گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود گفتا ببوسه شکرنیش جوان کنند گفتم که خواجه کی بسر حجله میرود گفت آنزمان که مشتری و مه قران کنند گفتم دعای دولت او ِورد حافظ است گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند |
بیک نفس که برآمیخت یار با اغیار بسی نماند که غیرت وجود من بکشد بخنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد |
|
هزار جهد بکردم که يار من باشی |
معشوق با عاشق گفت..
معشوق با عاشق گفت: بیا تو من شو، اگر من تو شوم، آنگه معشوق در باید و در عاشق بیفزاید و نیاز عاشق و دربایست زیادت شود و چون تو من گردی در معشوق افزاید.. همه معشوق بوَد، عاشق نه... همه ناز بَود نیاز نه.... همه یافت بود، دربایست نه... هم توانگری بوَد و چاره درویشی و بیچارگی نه..... {پپوله} ار می ندهد ز وصل هجرت بارم با خاک سر کوی تو کاری دارم |
در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من من زخم کردم بر دلت , مرهم منه بر زخم من من چاک کردم خرقهات , بخیه مزن بر چاک من در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به سر چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من دریا نباشد قطرهای با ساحل دریای جان شادی نیرزد حبهای در همت غمناک من خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من دلهای شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده مجنون کنان مجنون شده از شاهد لولاک من گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من جامی که تفش می زند بر آسمان بیسند دانی چه جوششها بود از جرعهاش بر خاک من آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاک من عالم چو مرغی خفتهای بر بیضه پرچوژهای زان بیضه یابد پرورش بال و پر املاک من روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاک من خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن دامن گشا گوهرستان کی دیدهای امساک من در وهم ناید ذات من , اندیشهها شد مات من جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من خامش که اندر خامشی غرقه تری در بیهشی گر چه دهان خوش می شود زین حرف چون مسواک من مولانا |
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند؟!!! |
با دل پاک مرا جامه ناپاک رواست بد مر آن را که دل و جامه پليد است و پلشت |
اکنون ساعت 08:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)