![]() |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
منتخبی از غزلیات فروغی بسطامی 1 صف مژگان تو بشکست چنان دل ها را که کسی نشکند این گونه صف اعدا را 2 به جان تا شوق جانان است ما را چه آتش ها که بر جان است ما را 3 کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را کی بوده ای نھفته که پیدا کنم تو را 4 گر در شمار آرم شبی نام شھیدان تو را فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را 5 من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را 6 دوش به خواب دیده ام روی ندیده ی تو را وز مژه آب داده ام باغ نچیده ی تو را 7 میفشان جعد عنبر فام را ببین دلھای بی آرام خود را 8 چنین که برده شراب لبت ز دست مرا مگر به دامن محشر برند مست مرا 9 شد وقت مرگ نوش لبی هم نشین مرا عمر دوباره شد نفس واپسین مرا 10 ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
11 به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را 12 دادیم به یک جلوه ی رویت دل و دین را تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را 13 در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را 14 دی به رهش فکنده ام طفل سرشک دیده را در کف دایه داده ام کودک نورسیده را 15 آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را 16 نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را نه روز روشنی از پی شب سیاهی را 17 هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا 18 تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب ما بر نیاید ز خرابات مغان مطلب ما 19 چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما به مسیحا نرسد فکر پرستاری ما 20 ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ما وین سلسله سرمای هی دیوانگی ما {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
21 یار بی پرده کمر بست به رسوایی ما ما تماشایی او ، خلق تماشایی ما 22 اولم رام نمودی به دل آرام یها آخرم سوختی از حسرت ناکامی ها 23 عمری که صرف عشق نگردد بطالت است راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است 24 بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست کار من دل سوخته را ساخته برخاست 25 آن که لبش مای هی حلاوت قند است کاش بگوید که نرخ بوسه به چند است 26 طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است ولی دریغ که آن هم همیشه بیمار است 27 آن که مرادش تویی از همه جویاتر است وان که در این جستجو است از همه پویاتر است 28 دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است 29 بار محبت از همه باری گران تر است و آن کس کشد که از همه کس ناتوان تر است 30 از دل سخت تو کز سنگ سیه سخ تتر است می توان یافت که آه دل ما بی اثر است {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
31 کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است در دور سپھر آن چه دلم خواست به کام است 32 امشب ز روی مھر ، مھی در سرای ماست کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست 33 شیوه ی خوش منظران چھره نشان دادن است پیشه ی اهل نظر دیدن جان دادن است 34 قاعده ی قد تو فتنه به پا کردن است مشغله ی زلف تو بستن و واکردن است 35 نخست نغم هی عشاق فصل گل این است که داغ لال هرخان به ز باغ نسرین است 36 چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست هر که نظر م یکنی محو تماشای اوست 37 ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست سر نھم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست 38 درد جانان عین درمان است گویی نیست هست رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست 39 کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست کافری سرمایه اش این است گویی نیست هست 40 ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست کی خوش تر از این در همه عالم هوسی هست {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
41 هیچ سری نیست که با زلف تو در سودا نیست هیچ دلی نیست که این سلسله اش در پا نیست 42 از تو ای ترک ختن لعبت چین خوش تر نیست نقشی از روی تو در روی زمین خوش تر نیست 43 مزرع امید را یک دانه به زان خال نیست دل ز خالش برگرفتن خالی از اشکال نیست 44 بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست خون عشاق تو در ره گذری نیست که نیست 45 یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست عشق اگر خیمه زند ملک جھان این همه نیست 46 من کیم، پروانه ی شمعی که در کاشانه نیست خانه ام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست 47 چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت قدمی چند پی مغبچگان باید رفت 48 یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت 49 کی دل از حلقه ی آن زلف دو تا خواهد رفت آن که این جا به کمند است کجا خواهد رفت 50 هم به حرم هم به دیر بدر زجا دیدمت تا نظرم باز شد در همه جا دیدمت {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
51 عھد همه بشکستم در بستن پیمانت دامن مکش از دستم، دست من و دامانت 52 ای تنگ شکر تنگ دل از تنگ دهانت وی سرو چمن پا به گل از سرو چمانت 53 تا پرده ز صورتش برافتاد آتش به سرای آذر افتاد 54 دل در اندیشه ی آن زلف گره گیر افتاد عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد 55 دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد 56 لعل تو به سر چشمه ی زمزم نتوان داد این مھر خدا داده به خاتم نتوان داد 57 روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد کام دل تنگ من از آن تن گدهان داد 58 همان که چشم تو را طرز دل ربایی داد دل مرا به نگاه تو آشنایی داد 59 هر سر که به سودای خط و خال تو افتد چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد 60 آخر این ناله ی سوزنده اثرها دارد شب تاریک، فروزنده سحرها دارد {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
61 جھان عشق ندانم چه زیر سر دارد که زیر هر قدمی یک جھان خطر دارد 62 آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارد اگر انصاف دهد عیش دو عالم دارد 63 هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد 64 کسی که در دل شب چشم خون فشان دارد بیاض چھره اش از خون دل نشان دارد 65 چراغی کاین همه پروانه دارد یقین کز سوز ما پروا ندارد 67 این چه تابی است که آن حلقه ی گیسو دارد که دل هر دو جھان بسته یک مو دارد 68 غلام آن نظربازم که خاطر با یکی دارد نه مملوکی که هر ساعت نظر با مالکی دارد 69 دوش زلف سیھت بنده نوازیھا کرد دل دیوانه به زنجیر تو بازیھا کرد 70 چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد که به یک جرعه مرا بی خود و لایعقل کرد 71 بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
71 بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد 72 نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد 73 ای خوشا رندی که رو در ساحت می خانه کرد چاره ی دور فلک از گردش پیمانه کرد 74 نرخ یک بوسه گر آن لعل به صدجان م یکرد مشتری فکر خریداری اش آسان می کرد 75 نرگس مست تو راه دل هشیاران زد خفته را بین که چسان بر صف بیداران زد 76 چشم مستش اگر از خواب گران برخیزد ای بسا فتنه که در دور زمان برخیزد 77 کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد 78 زان غنچه دهان دلم به تنگ آمد وز دیده سرشک لاله رنگ آمد 79 تا حریفان بر در میخان ه ماوا کرده اند خانه غم را خراب از سیل صھبا کرده اند 80 کاش می داد خدا هر نفسم جانی چند تا به گام تو می کردم قربانی چند 81 دادن باده حرام است به نادانی چند کب حیوان نتوان داد به حیوانی چند {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
82 ای خوش آنان که قدم در ره میخانه ی زدند بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند 83 مردان خدا پرده ی پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند 84 مرا با چشم گریان آفریدند تو را با لعل خندان آفریدند 85 تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند 86 دل دیوانه ی من قابل زنجیر نبود ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود 87 همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود آه از این راه که باریک تر از موی تو بود 88 گر در آید شب عید از درم آن صبح امید شب من روز شود یک سر و روزم همه عید 89 بگشا به تبسم لب شیرین شکربار کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار 90 من نمی گویم که عاقل باش یا دیوانه باش گر به جانان آشنایی از جھان بیگانه باش 91 شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش مستانه می رسم ز در پیر می فروش {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
92 خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش 93 دل سپردم به نگه کردن چشم سیھش ترسم آن مست سیه کار ندارد نگھش 94 رنج بیھوده مکش، گه به حرم گاه به دیر گنج مقصود بجو از دل ویران هی خویش 95 خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاک برخیز پی جلوه که برداریم از خاک 96 من خراب نگه نرگس شھلای توام بی خود از باده ی جام و می مینای توام 97 پرده بگشای که من سوخته ی روی توام حسرت اندوخته ی طلعت نیکوی توام 98 آن که به دیوانگی در غمش افسانه ام آه که غافل گذشت از دل دیوانه ام 99 چندان به سر کوی خرابات خرابم کاسوده ز اندیشه ی فردای حسابم 100 در عالم محبت دانی چه کار کردم بعد از سپردن دل جان را نثار کردم |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
101 دیری است که دیوانه آن چشم کبودم سرمستم از این باده ی دیرینه که بودم 102 دوشینه مھی به خواب دیدم یعنی به شب آفتاب دیدم 103 دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم 104 چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم الله الله که چه سودای محالی دارم 105 تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم 106 دوش از در می خانه کشیدند به دوشم تا روز جزا مست ز کیفیت دوشم 108 من مست می پرستم، من رند باده نوشم ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم 109 ای کعب هی مقصودم، وی قبله ی آمالم مپسند بدین روزم، مگذار بدین حالم 110 مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم در حلقه ی میخواران، نیک است سرانجامم 111 نرگسش گفت که من ساقی می خوارانم گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم 112 تا هست نشانی از نشانم خاک قدم سبوکشانم 113 گر دست دهد دامن آن سرو روانم آزاد شود دل ز غم هر دو جھانم 114 به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم نه در بند آنم، نه در قید اینم 115 زان پرده می گشاید دل بند نازنیم تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم 116 نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم 117 چنان به کوی تو آسوده از بھشت برینم که در ضمیر نیامد خیال حوری عینم 118 بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم حادثه در کمین من، فتنه ی روزگار هم 119 آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم به یکی رطل گران سخت سبک سار شدیم 120 با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن چندین هزار احسنت می بایدت کشیدن |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
121 ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکن ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن 122 تا به چشمان سیه سرمه درانداخته ای آهوان را همه خون در جگر انداخته ای 123 امشب ای زلف سیه سخت پریشان شده ای مگر آگه ز دل بی سر و سامان شد های 124 رهزن ایمان من شد نازنین تازه ای رفتم از کیش مسلمانی به دین تازه ای 125 تیغ به دست آمدی و مست شرابی تشنه ی خون کدام خانه خرابی 126 شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی 127 پرده برانداختی، چھره برافروختی میکده را ساختی، صومعه را سوختی 128 سر از کمند نپیچم اگر تو صیادی رخ از هلاک نتابم اگر تو جلادی 129 دامن کشان شبی به کنارم نیامدی کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی 130 این چه دامی است که از سنبل مشکین داری که به هر حلق هی آن صد دل مسکین داری 131 من به غیر از تو کسی یار نگیرم، آری همت آن است که الا تو نگیرد یاری 132 گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری ترسم ز پی نرسد این شام را سحری 133 تو پری چھره اگر دست به آیینه بری آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری 134 وه که گر یک شب پس از عمری به خوابت دیدمی آن هم از بخت سیه گرم عتابت دیدمی 135 به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی 136 ای سر زلف تو سر رشته ی هر سودایی خاری از سوزن سودای تو در هر پایی 137 دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی که به از گوش هی می خانه ندیدم جایی 138 خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی کار فرمایش محبت، مصلحت بینش تویی {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
صف مژگان تو بشکست چنان دل ها را که کسی نشکند این گونه صف اعدا را نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس ای بسا نور دهد دیده ی نابینا را بی بھا جنس وفا ماند هزاران افسوس که ندانست کسی قیمت این کالا را حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش که نخورده ست کس امروز غم فردا را کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر کز چه رو سوخته پروانه ی بی پروا را عشق پیرانه سرم شیفته ی طفلی کرد که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را سیلی از گریه ی من خاست ولی می ترسم که بلایی رسد آن سرو سھی بالا را به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
به جان تا شوق جانان است ما را چه آتش ها که بر جان است ما را بلای سختی و برگشته بختی از آن برگشته مژگان است ما را از آن آلوده دامانیم در عشق که خون دل به دامان است ما را حدیث زلف جانان در میان است سخن زان رو پریشان است ما را چنان از درد خوبان زار گشتیم که بیزاری ز درمان است ما را ز ما ای ناصح فرزانه بگذر که با پیمانه پیمان است ما را ز بس خو با خیال او گرفتیم وصال و هجر یکسان است ما را سر کوی نگاری جان سپردیم که خاکش آب حیوان است ما را شبی بی روی آن مه روز کردن برون از حد امکان است ما را گریبان تو تا از دست دادیم اجل دست و گریبان است ما را |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را کی بوده ای نھفته که پیدا کنم تو را غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور پنھان نگشته ای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را چشمم به صد مجاهده آیینه ساز شد تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را بالای خود در آینه ی چشم من ببین تا با خبر زعالم بالا کنم تو را مستانه کاش در حرم و دیر بگذری تا قبله گاه ممن و ترسا کنم تو را خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من چندین هزار سلسله در پا کنم تو را طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند یک جا فدای قامت رعنا کنم تو را زیبا شود به کارگه عشق کار من هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را رسوای عالمی شدم از شور عاشقی ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را با خیل غمزه گر به واثاقم گذر کنی میر سپاه شاه صف آرا کنم تو را جم دستگاه ناصردین شاه تاجور کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
{پپوله} چنین که برده شراب لبت ز دست مرا مگر به دامن محشر برند مست مرا چگونه از سرکویت توان کشیدن پای که کرده هر سر موی تو پای بست مرا کبود شد فلک از رشک سربلندی من که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن از آن دو لعل م یآلود می پرست مرا کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی که هست مستی این باده از الست مرا نشسته خیل غمش در دل شکسته ی من درست شد همه کاری از این شکست مرا خوشم به سین هی مجروح خویشتن یا رب جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا پرستش صنمی می کنم فروغی سان که عشقش از پی این کار کرده هست مرا {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
ای خوش آنان که قدم در ره میخانهی زدند بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند به حقارت منگر بادهکشان را کاین قوم پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند خون من باد حلال لب شیرین دهنان که به کام دل ما خندهی مستانه زدند جانم آمد به لب امروز مگر یاران دوش قدح باده به یاد لب جانانه زدند مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهی زلف سر زنجیر به پای دل دیوانه زدند بنده حضرت شاهی شدم از دولت عشق که گدایان درش افسر شاهانه زدند عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار که به دریای غمش از پی دردانه زدند هیچ کس در حرمش راه ندارد کانجا دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند گرنه کاشانهی دل خلوت خاص غم تست پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند کس نجست از دل گم گشتهی ما هیچ نشان مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند آخر از پیرهن شمع فروغی سر زد آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند {پپوله} |
فروغی بسطامی غزلیات فروغی بسطامی
مسجد مقام عجب است، میخانه جای مستی زین هر دو خانه بگذر گر مرد حقپرستی کی با تو میتوان گفت اسرار نیستی را تا مو به مو اسیری در شهربند هستی گر بوی زلف او را از باد میشنیدی شب تا سحر ز شادی یک جا نمینشستی تن به هر بلایی آنجا که مبتلایی سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی دستی که دادی آخر از دست من کشیدی عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی گر علم دوستی را تعلیم میگرفتی پیوند دوستان را هرگز نمیگسستی درمان نمیپسندد هر دل که درد دادی مرهم نمیپذیرد هر سینهای که خستی بر آستان یارم برد آسمان غبارم بالا گرفت کارم در منتهای پستی دیدی دلا که آخر با صدهزار کوشش از قید او نرستی وز بند او نجستی گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست زیرا که من ندادم دستی به هیچ دستی هشیاریت فروغی معلوم نیست گویا مدهوش چشم ساقی مست می الستی {پپوله} |
اکنون ساعت 05:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)