![]() |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
غزلیات امیر خسرو دهلوی 1 چو خاک بر سر راه امید منتظرم کزان دیار رساند صبا نسیم وفا 2 رخ برفروز و زلف مسلسل گره بزن تا بشکند جمال تو به آزرم و هر 3 بشگفت گل در بوستان آن غنچه ی خندان کجا؟ شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا 4 دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا تنم از ب یدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا 5 قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را! سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا 6 گذشت آرزو از حد بپای بوس تو ما را سلام مردم چشم که گوید آن کف پا را 7 دیوانه میکنی دل و جان خراب را مشکن به ناز سلسل هی مشک ناب را 8 من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را تا نکنی ملامتی غمزه ی کینه توز را 9 برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را 10 از درونم نمیروی بیرون که گرفتی درون و بیرون را 11 سری دارم که سامان نیست او را به دل دردی که درمان نیست او را 12 جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را 13 خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا 14 وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا وندران کوی نھانی نظری بود مرا 15 بسی شب با مھی بودم کجا شد آن همه شبھا کنون هم هشت شب لیکن سیاه ازدود یاربھا 16 روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب که از آن جام شود تاز هام این جان خراب 17 تاب زلفت سر به سر آلوده ی خون من است گرنخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب 18 زهی نموده از آن زلف و خال و عارض خواب یکی سواد و دوم نقطه و سیم مکتوب 19 نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد تا روشنی دیده بیابد زغبارت 20 صفتی است آب حیوان ز دهان نو شخندت اثری است جان شیرین ز لبان هم چو قندت |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
21 ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است عالم به مراد دل و اقبال غلام است 22 نسیما آن گل شبگیر چون است؟ چسانش بینم و تدبیر چون است؟ 23 ندارد چشمه ی خورشید آبی کزان چشمه تو بردی هر چه است 24 آنجاست دل من و هم آنجاست کان کج کله بلند بالا ست 25 کشته ی تیغ جفایت دل درویش من است خسته تیر بلایت جگر ریش من است 26 نرگس مست تو خواب آلودست لب لعلت به شراب آلودست 27 بلای خفته سر برداشت از خواب هر آن مویی کز آن زلف دو تا خاست {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
بشگفت گل در بوستان آن غنچه ی خندان کجا؟ شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟ هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟ گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟ از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب جویان سکندر در طلب تا چشمه ی حیوان کجا؟ می گفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان من می برم فرمان بجان آن یار بی فرمان کجا؟ گفتم : تویی اندر تنم ما هست جان روشنم گفتی که : آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟ گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟ پیدا گرت بعد از مھی درکوی ما باشد رهی از نوک مژگان گه گھی آن پرسش پنھان کجا؟ زین پیش با تو هر زمان می بودمی از هم دمان خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عھد و آن پیمان کجا؟ {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا تنم از ب یدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا رخت تازه است و بھر مردن خود تازه تر خواهم دلت خاره ست و بھر کشتن من خاره تر بادا گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو که آن آوار هی از کوی بتان آواره تر بادا همه گویند کز خو نخواریش خلقی بجان آمد من این گویم که بھرجان من خون خواره تر بادا دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را! سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد سخن صدف رها کن گھری نمای مارا منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا ز خیال طره ی تو چو شب ! ست روز عمرم بکر شمه خنده یی زن سحرنمای مارا بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت مگذر ز گفته ی خود گذری مای ما را چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن بھمه جان چو خسرو دگری نمای مارا {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
گذشت آرزو از حد بپای بوس تو ما را سلام مردم چشم که گوید آن کف پا را تو می روی و زهر سو کرشمه می چکد از تو که داد این روش و شکل سر و سبز قبا را برون خبر لم دمی تا برآورند شھادت چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را چو در جفات بمیرم بخوانی آنچه نوشتم بر آستان تو از خون دیده حرف وفا را فلک که می برد از تیغ بند بند عزیزان گمان مبر که رساند بھم دویار جدا را در آن مبین تو که شور است آب دیده عاشق که پرورش جز از ین آب نیست مھر گیا را صبا نسیم تو آورده و تازه شد دل خسرو چنین گلی نشگفتست هی چگاه صبا را {پپوله} دیوانه میکنی دل و جان خراب را مشکن به ناز سلسل هی مشک ناب را آفت جمال شاهد و ساقیست بیھده بد نام کرده اند به مستی شراب را خونابه میچکاندم از گریه سوز دل خوش گریه یی است بر سرآتش کباب را خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت آری سفال گرم به جوش آرد آب را {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را تا نکنی ملامتی غمزه ی کینه توز را دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد چند به ناکسان دهی سلسل هی رموز را قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا نقل معاشران کنم این دل خام سوز را {پپوله} برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را شب خوش نخفتم هیچ گه زاندم که بھر خون من شد آشنایی با صبا آن زلف عنبر بیز را دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلفت سخن لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را بگذشت کار از زیستن خیز ای طبیب خیره کش بیمار و مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد شرمت نیاید سوختن خاشاک دود انگیز را؟ چون خاک گشتم در رهت چون ایستادی نیستت باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را بوکز زکوه حسن خود بینی به خسرو یک نظر اینک شفیع آورده ام این دیده خون ریز را |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
از درونم نمیروی بیرون که گرفتی درون و بیرون را نام لیلی بر آید اندر نقش گر ببیزند خاک مجنون را گریه کردم بخنده بگشا دی لب شکر فشان میگون را بیش شد از لب تو گریه ی من شھد هر چند کم کند خون را هر دم الحمد میزنم به رخت زانکه خوانند برگل افسون را {پپوله} سری دارم که سامان نیست او را به دل دردی که درمان نیست او را به راه انتظارم هست چشمی که خوابی هم پریشان نیست او را به عشق از گریه هم ماندم چه جویم باران از کشتی که یاران نیست او را فرامش کرد عمرم روز را ز اینک شبی دارم که پایان نیست او را خط نو خیز و لب ساده از آنست خوش آن مضمون که عنوان نیست او را ز خسرو رخ مپیچ ار گشت ناچیز خیالی هست گرجان نیست او را {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام زان که رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم ب یخبر مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را {پپوله} خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا وندران کوی نھانی نظری بود مرا جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا مایه ی عمر بجز جان دگری بود مرا باری از دیده مریزید گلابی که به عمر لذت از عشق همین درد سری بود مرا هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش عاشق سوخته ی دربدری بود مرا خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا {پپوله} بسی شب با مھی بودم کجا شد آن همه شبھا کنون هم هشت شب لیکن سیاه ازدود یاربھا خوش آن شبھا که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش جھانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبھا همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم چو طفلان سوره ی نون والقلم خوانان به مکتبھا چه باشد گر شبی پرسد که در شبھای تنھایی غریبی زیر دیوارش چگونه می کند تنھا بیا ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر بکویت عاشقان کز جان تھی کردند قالبھا مرنج از بھر جان خسرو اگر چه م یکشد یارت که باشد خو برویان را بسی زین گونه مذهبھا {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب که از آن جام شود تازه ام این جان خراب جان من از هوس آن به لب آمد اکنون به لب آرم قدح و جان نھم اندر شکر آب روزه داری که گشادی ز لبش نگھت مشک این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب می حلالست کنون خاصه که از دست حریف در قدح می چکد آب نمک آلود کباب هر که رابوی گل و می بدماغ است او را آن دماغی است که دیگر ندهد بوی گلاب بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین دست همت زد و پیچید طناب اطناب {پپوله} تاب زلفت سر به سر آلوده ی خون من است گرنخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب گل چنان بی آب شد در عھد رخسارت که گر خرمنی ازگل بسوزی قطر هیی ندهد گلاب خط تو نارسته می بنماید اندر زیر پوست بر مثاب سبز هی نورسته اندر زیر آب مست گشتم زان شراب آلوده لب های تنک مست چون گشتم ندانم چون تنک بود آن شراب گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو نیمه یی در سایه ماندو نیمه یی در آفتاب چون شدی در تاب از من داد دشنامم رقیب سگ زبان بیرون کند چون گرم گردد آفتاب شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید خواست بر خسرو و زندگی در میان بگرفت خواب {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
زهی نموده از آن زلف و خال و عارض خواب یکی سواد و دوم نقطه و سیم مکتوب سواد و نقطه و مکتوب اوست بردل من یکی بلاو دوم فتنه و سیم آشوب بلا رفته و آشوب او بود ما را یکی مراد و دوم مونس و سیم مطلوب مراد و مونس و مطلوب هر سه از من شد یکی جداو دوم غالب و سیم مغلوب جدا و غالب و مغلوب هر سه باز آید یکی غلام و دوم دولت و سیم مرکوب غلام و دولت و مرکوب با سه چیز خوش است یکی حضور و دوم شادی و سیم محبوب حضور و شادی و محبوب من بود خسرو یکی شراب و دوم ساقی و سیم رخ خوب :) {پپوله} نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد تا روشنی دیده بیابد زغبارت ای قبله ی صاحب نظران روی چو ماهت سر فتنه ی خوبان جھان چشم سیاهت هر گه که ز بازار روی جانب خانه چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت نزدیک توام چون نگذارند رقیبان دزدیده بیایم کنم از دور نگاهت خسرو چکنی ناله و هردم چه کشی آه آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است عالم به مراد دل و اقبال غلام است صیدی که دل خلق جھان بود بدامش المنته لله که امروز بدامست ازطاق دو ابروی تو ای کعبه ی مقصود خلقی بگمانند که محراب کدامست چشم تو اگر خون دلم ریخت عجب نیست او را چه توان گفت که او مست مدامست خسرو که سلامت نکند عیب مگیرش عاشق که ترا دید چه پروای سلامست {پپوله} نسیما آن گل شبگیر چون است؟ چسانش بینم و تدبیر چون است؟ دل من ماند در زلفش که داند که آن دیوانه از زنجیر چونست؟ نگویی این چنین بھر دل من که آن بالای ه مچون تیر چون است؟ ز لب آید همی بوی شرابش دهانش داد بوی شیر چون است؟ من ازوی نیم کشت غمزه گشتم هنوزم تا به سر تدبیر چون است؟ اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر لبش در عذر آن تقصیر چون است؟ نپرسد هرگز آن مست جوانی که حال توب هی آن پیر چونست؟ ز زلفش سوخت جان مردم آری بگو آن دام مردم گیر چون است؟ |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
نقل قول:
:21::21: نمی دانم چه محفل بود ، شب جایی که من بودم |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
درد جانان عین درمان است گویی نیست هست رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب دور دور می پرستان است گویی نیست هست :) غمزه ی پنھان ساقی جلوه ی پیدای جام فتنه ی پیدا و پنھان است گویی نیست هست صولجانش عنبرین زلف است در میدان من گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت مور را فر سلیمان است گویی نیست هست تا صبا شیراز هی زلفش ز یکدیگر گسست دفتر دل ها پریشان است گویی نیست هست دیده تا چشم فروغی جلوه ی رخسار دوست منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
هیچ سری نیست که با زلف تو در سودا نیست هیچ دل نیست که این سلسل هاش در پا نیست چون سر از خاک بر آرند شھیدان در حشر بر سری نیست که از تیغ تو من تها نیست می توان یافتن از حالت چشم سیھت که نگاه تو نگھدار دل شیدا نیست تو ندانم ز کدامین گلی ای مایه ی ناز زان که در خاک بشر این همه استغنا نیست دیده مستوجب دیدار جمالت نشود ذره شایسته ی خورشید جھان آرا نیست پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است گر به جان بند هی آن سرو سھی بالا نیست گفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کرد گفت سر مستم و زین کرده مرا حاشا نیست من به تحقیق صنم خانه ی چین را دیدم صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم عشق بی قاعده را قاعده ای پیدا نیست ساغری خورده ام از باده ی لعل ساقی که مرا حسرت امروز و غم فردا نیست مگر آن ماه به شھر از پی آشوب آمد که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد شمه ای از خط سبز تو بیان باید کرد گوشمالی به همه سبزخطان باید داد یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد یا به یاران همه سر خط امان باید داد به هوای دهنت نقد روان باید باخت در بھای سخنت جان جھان باید داد چشم بیمار تو با زلف پریشان م یگفت که به آشفته دلان تاب و توان باید داد خون مردم همه گر چشم تو ریزد شاید در کف مرد چرا تیر و کمان باید داد گر نمودم به همه روی تو را معذورم قبله را بر همه ی خلق نشان باید داد به زیان کاری عشاق اگر خرسندی هر چه دارند سراسر به زیان باید داد پنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زد تکیه بر حلقه ی آن مو یمیان باید داد همه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوخت همه دم بوسه بر آن کنج دهان باید داد آخر ای ساقی گل چھره فروغی را چند می ز خون مژه و لعل بتان باید داد |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
اين جناب امیر خسرو دهلوی ارادت خاص دارن به « ساقي » کم کم دارم دلباخته شعراش ميشم ، هيچکي آدرسي چيزي از خودش نداره ...... :d:p;) گدایی از در می خانه باید دم به دم کردن سفالین کاسه ی می را خیال جام جم کردن دمادم کار ساقی چیست در می خانه می دانی به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن صبا ای کاش می گفتی بدان آهوی مشکین مو که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن زلیخا را محبت کرد رسوای جھان آخر که بی تقصیر یوسف را نباید متھم کردن زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن فلک از کعبه ی کویش مرا بیرون کشید امشب که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا که زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردن پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان که داد کشتگان را می دهد بعد از ستم کردن اگر در روضه ی رضوان خرامی، حور می گوید که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن نھادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی که بعد از کعبه نتوان شجره ی بیت الصنم کردن من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن نمی شاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور که می باید به هر حکمی وجودش را حکم کردن شھنشاها بھر شعری مگر نامت رقم کرده که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
ماه غلام رخ زیبای تو سر و کمر بسته بالای تو تن همه چشم است به صحن چمن نرگس شھلا به تماشای تو مجمع دل های پراکنده چیست چین سر زلف چلیپای تو زاهد و اندیش هی گیسوی حور دست من و جعد سمن سای تو گر تو زنی تیغ هلاکم به فرق فرق من و خاک کف پای تو روی من و خاک سر کوی عشق رای من و پیروی رای تو تیر من دیده ی کج بین غیر تیغ من و تارک اعدای تو چه فشاند نمکم بر جگر لعل شکرخند شکرخای تو دیر کشیدی ز میان بس که تیغ مرد فروغی ز مداوای تو {پپوله} |
کسي ميتونه براي من توضيح بده چرا « دهلوي » بيتهاي آخر
بعضي از اشعارش از « فروغي » ياد کرده ..... من که در شرح زندگيش فقط ديدم ايشون به نظامی گنجوی اعتقادی تام داشت.! فکر ميکنم اشتباهي شده باشه _:2: |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
دل ز تن بردی و در جانی هنوز دردها دادی و درمانی هنوز آشکارا سینه را بشکافتی همچنان در سینه پنهانی هنوز ملک دل کردی خراب از تیغ ناز اندران ویرانه سلطانی هنوز هر دو عالم قیمت خود گفته ای نرخ بالا کن که ارزانی هنوز پیری و شاهد پرستی ناخوش است خسروا تا کی پریشانی هنوز {پپوله} |
امیر خسرو دهلوی غزلیات امیر خسرو دهلوی
با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت مردمان گویند چونی در خیال زلف او چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت ناخوش آن وقتی که بر زندهدلان بی عشق رفت ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت ماجرای دوش میپرسی که چون بگذشت حال ای سرت گردم چه میپرسی به دشواری گذشت {پپوله} |
اکنون ساعت 01:21 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)