پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   تالارهای آزاد (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=192)
-   -   آیا از مرگ میترسید چرا ؟ (http://p30city.net/showthread.php?t=28088)

سالومه 08-27-2010 02:34 PM

آیا از مرگ میترسید چرا ؟
 
بچه ها تا حالا به مرگ فکر کردید؟

اصلاً چرا خیلی هامون از مرگ می ترسیم؟
خب من فکر میکنم یک دلیلش این باشه که دوست نداریم چیز هایی که با زحمت بدست آوردیم به راحتی از دست بدیم.... یا شایدم چون عمل چندان مفیدی برای گذر کردن از یک مرگ آسان نداریم....یا شایدم دلایل دیگه ای می تونه داشته باشه.....

به هر حال مرگ یه روزی سراغ همه ما میاد . هیچ کس هم نمی تونه ازش فرار کنه.
تا حالا بهش فکر کردین؟ از چی مرگ میترسین؟

مهدی 08-27-2010 05:49 PM

در 20-تا 23 سالگی می ترسیدم ولی وقتی دو تا از بهترین دوستام کمتر از 2 ماه پر پر شدن دیگه اصلان ازش نمی ترسم. یعنی برام مهم نیست بالاخره میاد سراغمون الان، سال دیگه یا سالهای دیگر.

تو محوری که ما رفت و آمد میکنیم هرروز حداقل ی کشته بر اثر تصادف است و جنازه های وحشتناکی دیده میشود که پر مدعی ترین آدمها وقتی میبینند لال میشن.

برا همین مرگ همیشه تو ذهنم هست.

ali215 08-28-2010 01:02 PM

همیشه یاتون باشه: از مرگ نمی ترسم اما ازچیزی می ترسم که چه جوری باید بمیرم.http://s8.rimg.info/f578e538aaa223be...311c3239b1.gif

deltang 08-28-2010 03:27 PM

فریدون مشیری میگه:

چرا از مرگ مي ترسيد ؟

چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟


به نظر من ترس از مرگ بستگی به اعمال و رفتار فرد تو دنیا داره هرکس آدم خوب و متدین هستش هیچ ترسی از مرگ نداره و میگه من میخوام به دیدار پروردگارم برم ولی کسی که اعمال پسندیده ای نداشته باشه مرگ رو آخر زندگی میدونه و میگه من از مرگ میترسم چون از عذاب هایی که پیشه روشه میترسه.


امام علی (ع) می فرمایند:آدم در نیا باید طوری زندگی و رفتار کنه که بگه یه لحظه ی دیگه می میرم و همین طور طوری زندگی کنه که بگه من چتدین ساله دیگه میخوام زنده بمونم.



این کتاب رو براتون تو این تاپیک تایپ کردم امیدوارم به دردتون بخوره:

: مقاله اختصاصی فروم پی سی سیتی - شگفتی ها و عجایب جهان پس از مرگ - فاطیما مهدیزاده

Princess NazaniN 08-29-2010 12:07 AM

از مرگ خودم خیلی نه..اگرم بترسم واسه عزیزانمه که بعد از من زندگیشون از روال عادی خارج میشه

ولی از مرگ عزیزانم خیلی میترسم..از اینکه از دستشون بدم و دیگه نتونم ببینمشون..یا چیزاییو که باید بهشون نگفته باشم و برن و منم تو حسرت و پشیمونی بمونم

باران طلایی 09-01-2010 04:56 PM

من اصلاً از مرگ نمیترسم فقط میترسم بخواهم با عذاب و زجر بمیرم منم از مرگ عزیزانم میترسم و دوست دارم زودتر از اونها بمیرم تا شاهد از دست دادنشون نباشم:20::20:

kaka* 09-01-2010 09:50 PM

ااااااااااااااااااخ جوووووون
کی بشه مرگ بیاد سراغ من!
اخه چیه این دنیا قشنگه که از ترک کردنش بترسیم
منکه جز سختی چیزی ندیدم تا حالا

sharareh1 09-01-2010 10:13 PM

منم از مرگ نمیترسم اما دلم میخواد به چند تا ارزوم برسم بعد بمیرم_:2:

shokofe 09-19-2010 12:58 PM

من اصلا" از مرگ خودم نمي ترسم
ولي از مرگ اونايي كه دوسشون دارم زياد مي ترسم
دلم نميخواد اينو ببينم
واقعا" هم برا اونايي كه اين موضوعو داشتن تو دعاهام از خدا براشون صبر مي خوام:53:

آنيتا 09-20-2010 01:06 PM

من با شكوفه موافقم ولي خودم از مرگ خيلي مي ترسم نه براي رفتن بلكه براي جواب دادن به اوني كه همه سوالها را مي دونه و جواب مي خواد به خداوند دو عالم

ایلناز 09-21-2010 03:02 PM

از مرگ نمی ترسم چون حقه ...
ولی از اینکه با اعمالم پیش خالق مهربون شرمنده و سرافکنده باشم می ترسم ... وگرنه این دنیا فرصتیه برای خوب بودن و بهترین بودن
و چقدر زود دیر می شود ....

مهلا خانم 11-24-2010 05:25 PM

شتریه که دم در همه می خوابه!{قیژه}
(با داد گفتم که همه بشنوند)
همگی رفتنی ایم!_:2:

asora 12-16-2010 02:17 PM

بیشر از اینکه از مرگ خودم بترسم از مرگ کسایی که دوستشون دارم میترسم

دانه کولانه 04-29-2011 01:45 AM

این تاپیک میتونه با کمی زحمت بچه ها تاپیک خوبی بشه ..
سعی کنین نظرات واقعی خودتون رو بنویسین /

DraRed 04-29-2011 08:39 AM

از مرگ که نمی ترسم.
از بعدش میترسم.می ترسم برم جهندم._:2::39::17:

فرانک 04-29-2011 10:43 AM

از مرگ نه اما از چطور مردن میترسم
اگه مرگ راحتی باشه که نعمته
خدا نصیب همه مون کنه:)

GhaZaL.Mr 05-01-2011 08:18 PM

شما نمی ترسی ؟؟؟
------
اهوم
می ترسم
زندگی رو با همه ی سختیاش دوست تر دارم انگاری !
اونقدی باورم قوی نیس که از مرگ ترسی نداشته باشم ...
چیکار کنیم اسیر مادیات این دنیا شدیم رف !


سادات 05-01-2011 08:31 PM

ازخودمرگ نمیترسم ولی ازناگهانی رفتن ازنیمه ماندن کارهام ازدرددوریست که میترسم وترس ازمرگ روجلوه میده.

forrest 05-01-2011 08:34 PM

از مرگ میترسم چون هنوز تو زندگیم هیچ کاری انجام ندادم که خودمو راضی کنم
.....
چون

.... و با این همه
به دنیا نیامده ایم تا به آسانی بمیریم
آن هم در سپیده دمی که بوی لیمو می آید

یانیس ریتسوس

shana_kola 05-02-2011 08:52 AM

من از پیر شدن و زمینگیر شدن و منتظر مرگ موندن بیشتر میترسم تا خود مرگ
بعضی وقتا فکر میکنم میگم اگه قبل از اینکه اون بلا سرت بیاد بمیری بهتره

DraRed 05-02-2011 01:20 PM

آی گفتی!!!
منم از این که پیر بشی و به کسی وابسته بشی و همیشه بقیه تو رو ببرن یه جایی یا برات کارات رو بکنن بدم میاد.این حرفی رو که الان میزنم مسقره بازی نیست و الکی نمی گم:
خدا نکنه کارت به جایی بکشه که یکی بخواد زیرت لگن بزاره و حموم ببرتت و برات لباس عوض کنه و بحت غذا بده ...
حالا از اینایی که بالا گفتم خیلی بدم میاد ولی از این متنفرم::
ترحم و منت{قیژه}
اگه کسی بخواد به من ترحم یا منت بزاره کنه حاضرم ولم کنن بمیرم ولی بهم ترحم نکنن و منت نزارن

KHatun 05-04-2011 10:47 PM

مساله ترس نیست. مساله متاسفانه همان بودن یا نبودن کذائی است. مساله متاسفانه این است که ما همیشه "بودن" هایمان را در آینده "تصور" می کنیم و همین باعث می شود لحظه ها را از دست بدهیم.مساله متاسفانه این است که "بودن" هیچ وقت برای ما رنگ و بویِ "حالا" نمی گیرد و همین باعث می شود که باور حقیقت "مرگ" را مرتب به تعویق بیندازیم. همه ی "حالا" هایِ ما "نبودن" است
چون معمولا لذتی در این "حالا" نیست...چون معمولا وقتی مقابل روانکاو دراز می کشیم و چشم می بندیم، از ما می خواهد که "تصور" کنیم کنار ساحل به صدای امواج گوش می دهیم، آخر کسی از صدای دیوار و میز و صندلی لذت نمی گیرد...حواس پنجگانه مان در حفاظِ شیشه ای نگهداری می شوند تا فرارسیدنِ روزِ موعود...روزِ "بودن"...
راستش من فکر می کنم مرگ برایِ ما که حواس پنجگانه مان را آکبند نگه داشته ایم،هیچ کار خاصی نمی کند. فقط "حالا" را می گیرد. یا شاید فقط "ما" را از "حالا" می گیرد تا کمتر لحظه ها را بُکشیم!
شخصا آدمی هستم که به شدت آمادگی روبرو شدن با "مرگ" را دارم چون حواس پنجگانه ام به شدت فعال هستند و از خودم توقعی غیر از لذت بردن از لذت نبردنی ترین لحظه های زندگی نداشته ام. من می خواهم باور کنم مرگ با عبای سیاهش ظاهر می شود و کار را تمام می کند. حتی می خواهم باور کنم که قبل از قبض روح کمی هم از خودش می گوید.شاید اصلا کمی دستپاچه هم به نظر بیاید. آن وقت من با یک لیوان چای داغ به استقبالش می روم و تمام!
آن چیزی که نمی خواهم باور کنم، مرگ کسانی است که از وجودشان آنچنان که باید بهره نبردم. مرگِ آن فرشته ای که از گذشته های دور می گفت و آخر حرفهایش یک آهِ عمیق می کشید را نمی خواهم باور کنم، با تمام اینها رفت و این بیت شعر یتس را ابدی کرد که:" هیچ جا سرزمینِ پیران نیست"...مرگِ مادرم که فرشته ایست از جنسِ همان فرشته را باور نخواهم کرد و همچنین مرگِ همه ی کسانیکه که اطرافم هستند و هرازگاهی میانِ هیاهویِ زندگی به صورت شان خیره می شوم و دستهایشان را محکم تویِ دستم می فشارم طوری که انگار می خواهم جادویشان کنم تا این حضور برایِ همیشه بماند...

پ.ن: مرگ آنهایی که "آنتیک" اند خیلی حیف است...خیلی...

دانه کولانه 05-04-2011 11:37 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط audery (پست 214073)
مساله ترس نیست. مساله متاسفانه همان بودن یا نبودن کذائی است. مساله متاسفانه این است که ما همیشه "بودن" هایمان را در آینده "تصور" می کنیم و همین باعث می شود لحظه ها را از دست بدهیم.مساله متاسفانه این است که "بودن" هیچ وقت برای ما رنگ و بویِ "حالا" نمی گیرد و همین باعث می شود که باور حقیقت "مرگ" را مرتب به تعویق بیندازیم. همه ی "حالا" هایِ ما "نبودن" است
چون معمولا لذتی در این "حالا" نیست...چون معمولا وقتی مقابل روانکاو دراز می کشیم و چشم می بندیم، از ما می خواهد که "تصور" کنیم کنار ساحل به صدای امواج گوش می دهیم، آخر کسی از صدای دیوار و میز و صندلی لذت نمی گیرد...حواس پنجگانه مان در حفاظِ شیشه ای نگهداری می شوند تا فرارسیدنِ روزِ موعود...روزِ "بودن"...
راستش من فکر می کنم مرگ برایِ ما که حواس پنجگانه مان را آکبند نگه داشته ایم،هیچ کار خاصی نمی کند. فقط "حالا" را می گیرد. یا شاید فقط "ما" را از "حالا" می گیرد تا کمتر لحظه ها را بُکشیم!
شخصا آدمی هستم که به شدت آمادگی روبرو شدن با "مرگ" را دارم چون حواس پنجگانه ام به شدت فعال هستند و از خودم توقعی غیر از لذت بردن از لذت نبردنی ترین لحظه های زندگی نداشته ام. من می خواهم باور کنم مرگ با عبای سیاهش ظاهر می شود و کار را تمام می کند. حتی می خواهم باور کنم که قبل از قبض روح کمی هم از خودش می گوید.شاید اصلا کمی دستپاچه هم به نظر بیاید. آن وقت من با یک لیوان چای داغ به استقبالش می روم و تمام!
آن چیزی که نمی خواهم باور کنم، مرگ کسانی است که از وجودشان آنچنان که باید بهره نبردم. مرگِ آن فرشته ای که از گذشته های دور می گفت و آخر حرفهایش یک آهِ عمیق می کشید را نمی خواهم باور کنم، با تمام اینها رفت و این بیت شعر یتس را ابدی کرد که:" هیچ جا سرزمینِ پیران نیست"...مرگِ مادرم که فرشته ایست از جنسِ همان فرشته را باور نخواهم کرد و همچنین مرگِ همه ی کسانیکه که اطرافم هستند و هرازگاهی میانِ هیاهویِ زندگی به صورت شان خیره می شوم و دستهایشان را محکم تویِ دستم می فشارم طوری که انگار می خواهم جادویشان کنم تا این حضور برایِ همیشه بماند...

پ.ن: مرگ آنهایی که "آنتیک" اند خیلی حیف است...خیلی...

قشنگ و پذیرفتنی بود ...

حالا من ادعا میکنم :

ادمی مغرور و از خود راضی معتقد است که وجودش برای "حالا" بودن برای دیگران مفید و مثمر است
اگر نباشد دیگران متضرر خواهند شد
هست و لذت میبرد از "حالا" و لذت میرساند به تمامی باقی
اگر نباشد بقیه هم سیه بخت میشوند و از راه ول !
پس مرگ ترسناک است چون تباهی و سیه روزی بقیه رو در پی خواهد داشت ..
چیز عجیبی نیست
پدر مادرهایی که اگر نباشند فرزندانش بدبخت خواهند شد
مدیری که احساس میکند اگر نباشد حاصل تمام زحمات سالهایش و مجموعه تحت امرش از بین خواهند رفت
فلان استاد که احساس میکند اکر نباشد گروه ش به دست بی سوادان خواهد افتاد ...

این تفکرات هر روز دیده میشه
تفکرات از خود راضی
پس یکی از دلائل بیزاری از فنا در کنار اونی که گفتی اینه حاضر نمیشن با نبودشان به بقیه ضرر برسانن .

شاید خود من احساس کنم ادم مفیدی هستم حیف نیست بمیرم ؟ حیف نیست فنا شوم و مجموعه موفقی مثل پی سی سیتی از بین بره و به دیگران فایده نرسونه ؟ ( مثاله)

GhaZaL.Mr 05-05-2011 12:47 AM

مرگ !
 
یه عالمه ای حرف توی این پست نوشته بودم
ولی همشو پاک کردم فقط همینو می نویسم :


مرگ، اسم کوچیکه زندگیه !
ماها ازش میترسیم چون باور نکردیم بعد ازمرگ هم زندگی هست !
شاید فقط زبونی میگیم باورش داریم
اما باور قلبی ................!

گرچه توی زمستونی که گذشت ؛ حس کردم یه قدم به مرگ نزدیک تر شدم
ولی برای من هنوز درک و باور این مسئله خیلی سخته !
باورم اونقد قوی نیس که ازش نترسم

من هنوز هم از مرگ می ترسم !

KHatun 05-05-2011 11:55 AM

درسته البته صفت مغرور شاید مناسب نباشه. این احساس مسئولیته بیشتر

ما تنها دو روحِ گمشده ایم
که سال پس از سال
در تنگ ماهی شنا می کنیم
تکرار پس از تکرار
آیا به همان ترس های کهنه مان رسیده ایم؟
کاش اینجا بودی...

این چند خط می تونه معانی مختلفی داشته باشه. ترسِ کهنه شاید همون مرگه .اونجا که میگه کاش اینجا بودی غوغا می کنه. کاش "بودن" مان حقیقی بود. ما رو از توی تنگ هم بیرون بیارن و بندازن تو دریا باز جا نمیشیم...

GolBarg 05-05-2011 01:10 PM

من یه کم از مرگ میترسم ..بقول مهدی میترسم منو ببرن جهندم :21:
ولی خیلی کم پیش میاد به اون جهنمی که واسمون تعریف کردن فک کنم و بهش اعتقاد داشته باشم

گاهی وقتا هم خیلی دوستش دارم
از شکم مادر اومدیم بیرون پا به جهانی بزرگتر گذاشتیم کی میدونه بعد از این دنیا وارد چه مرحله میشیم

ولی خوب اینکه از لحظه های بودنمون لذت نبریم دلخورم میکنه ...حال تجربه کنیم...
گذشته هر گز بر نخواهد گشت و اینده هنوز بوجود نیومده ...
سخته روی اینکه کار کنی در حال زندگی کنی..تمرین میخواد..محیط و شخصیتت هم مهمه ..ولی کار نشد نداره !!!!!!!!!!!!!!

DraRed 05-05-2011 02:58 PM

من یه معلم داشتم که می کفت :
آدم باید همیشه باید فکر کنه که 1 ثانیه ی دیگه میمیره.
این جوری از همه ی ثانیه ها درست استفاده می کنه و ....
ولی من نمی تونم.همش می گم:
حالا این کار رو می کنم بعد که تموم شد میرم سراغ اون(اون یعنی همون کار اصلی که باید بکننم)

soos 05-07-2011 02:17 AM

من نمیترسم چون هر روز میمیریم و بیدار میشیم منظورم خواب یا همون مرگ کوتاه مدته.
زیاد به مرگ فکر نمیکنم چون جلوی تلاش رو میگیره

DraRed 05-07-2011 12:14 PM

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید ؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

فریدون مشیری

red 06-20-2011 01:48 PM

منم نمی ترسم در صورتی که با آرامش بمیرم
مرگ با تصادف و مریضی خیلی بده _باوکه-رو

مهلا خانم 07-07-2011 03:52 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط red (پست 217795)
منم نمی ترسم در صورتی که با آرامش بمیرم
مرگ با تصادف و مریضی خیلی بده _باوکه-رو




وااااااااااااا
پس نه با تصادف و نه با مریضی می خوای صاف صاف راه بری بیوفتی بمیری؟


اکنون ساعت 04:04 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)