پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   فرهنگ و تاریخ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=121)
-   -   اندر حکایات زندگی دکتر حسابی (http://p30city.net/showthread.php?t=30420)

bigbang 01-25-2011 03:28 PM

اندر حکایات زندگی دکتر حسابی
 
http://hemmaty.com/weblog/images/hesaby2.jpg

میدانم از زندگی دکتر حسابی حرفهای زیادی زده شده و میدانم شاید بعضی حرفها تکراری باشد اما زندگی دکتر حسابی ابعادی دارد که خیلیها از آن بی اطلاعند و از موفقیت های این دانشمند بزرگ خبر دارند و نه از شکستهای ایشان و نه از رنجهایی که در طول زندگی نه به خواست خود بلکه زمانه به او تحمیل کرده بود . به خاطر این لازم دیدم تا گوشه ای از زندگی پر فراز و نشیب دکتر حسابی را از زبان خود ایشان با واسطه یک کتاب دیگه براتون بگم سعی میکنم نوشته ها جدا جدا باشه تا وقت زیادی برای خوندنشون نزارید تا خسته نشید

bigbang 01-25-2011 03:31 PM

اشراف زاده ی فقیر و سرگردان

http://www.taknaz.ir/upload/4/0.3523...363_hesabi.jpg

پرفسور سید محمود حسابی تفرشی هم از طرف مادر و هم از طرف پدر به یک خانواده اشرافی ، حکومتی و وزیر پرور تفرشی منسوب است . مردم نسبت به آنها و خوانواده آنها احترام خاصی نشان میدادند .


به هر حال سید محمود حسابی اشراف زاده و وزیر زاده ای بود که 5 اسفند 1281 در بازارچه قوام الدوله چشم به جهان گشود ولی به دلیل نامهربانی های پدر سید محمود از دوران کودکی گرفتار رنج و فقر شدید شد و با مصائب و مشکلات عجیب و غریب به زندگی و تحصیل پرداخت .


سید محمود 4 ساله بود که پدرش سفیر ایران در شامات (سوریه و لبنان ) شد .
بدین ترتیب او با پدر و مادر و برادرش که 5 ساله بود به لبنان رفت و در سفارتخانه ایران در بیروت اقامت گزید .
گرچه این سفر تازگی ها و شادی هایی برای محمود داشت .
ولی هنوز بیش از یک سال از اقامت او در بیروت نگذشته بود که معزالسلطنه (پدر پرفسور) تصمیم گرفت محمود و برادر کوچکش محمد را در بیروت بگذارد تا درس بخوانند و خودش همراه همسرش (گوهرشاد حسابی ) به ایران باز گردد . خانم گوهر شاد حسابی حاضر نشد محمود و محمد را در شهر و کشور بیگانه تنها بگذارد و در بیروت ماند .


معز السلطنه به این دلیل اصرار بیشتری داشت به ایران باز گردد که در تهران به ثروت بیشتری دست یابد و به مناصب و جایگاه بالاتر و مهمتری برسد . او بعد از بازگشت به ایران با یکی از زنان خانواده سلطنتی قاجاریه به نام همدم الدوله ازدواج کرد تا به شاه قاجار نزدیکتر شود و از این طریق راحتتر بتواند به مناصب بالاتر دست پیدا کند . شرط زن دوم در کمک به معز السلطنه این بود که او همسر اول و فرزندانش را کاملاً رها کند . معز شرط همسر دوم را پذیرفت و همسر اول و فرزندانش را فراموش کرد . محمود و برادر و مادرش گرفتار مصائب و مشکلات فراوان شدند و حکایت های تلخی برایشان پیش آمد که مفصل و خواندنی است .

bigbang 01-25-2011 03:37 PM

جیغ مادرم از آینده ای اندوه بار خبر داد

از زبان خود دکتر : در آن زمان که من و برادرم در بیروت زندگی میکردیم ، روزی از روزها مادرم طبق روال گذشته به سراغ طلاها و زیور آلاتش رفت تا قطعه ای را بفروشد و برای ما غذا و پوشاک تهیه کند . اما ناگهان متوجه شد از زیور آلات چیزی نمانده و تمام شده است . او با متوجه شدن این موضوع ، جیغ بلندی سر داد و بیهوش بر زمین افتاد . آری او از شدت اندوه و اینکه در سرزمین غربت ، چه بر سرمان خواهد آمد ، سکته کرد . مادرم با تلاش فراوان به هوش آمد ولی تا پایان عمر عوراض سکته (فلج) همراه او بود .


از شدت فقر با لیفه خرما بند کفش درست میکردیم


دکتر : آن زمان که در بیروت بودیم ، فقر چنان بر ما غلبه پیدا کرد که حتی از خریدن بند کفش نا امید شدیم . لیفه خرما را میکندیم و آن را با شمع میتاباندیم تا بند کفش درست کنیم . میوه هایی که زیر درختان ریخته بود و کسی آنها را مصرف نمیکرد ، ما جمع میکردیم و آنها را برای مصرف در زمستان خشک میکردیم

bigbang 01-25-2011 03:40 PM


http://www.smstak.com/wp-content/upl...tor-hesabi.jpg


نان خشک کوچه های بیروت غذای ما بود


دکتر : در بیروت به هر مغازه ای سر میزدم تا بار انها را حمل کنم و پولی را برای تهیه داروی مادرم فراهم آورم . با مشکلات توانستم گواهی نجات غریق بگیرم و در تابستان کنار دریای مدیترانه ، بچه های دیگر را آموزش بدهم و پولی برای ادامه زندگی بدست بیاورم ، چرخ زندگی ما میچرخید، اما زمانی که بیکار میشدیم ، با برادرم کوچه های بیروت را میگشتیم و از پشت در خانه ها ، نان خشک جمع میکردیم نان ها را به خانه می آوردیم و آنها را میشستیم . پس از شستن و تمیز کردن نانها آنها را روی پارچه پهن میکردیم تا دوباره خشک شوند ، سپس همین نان ها را جای غذا میخوردیم .


نیایش شبانه زیر لحاف و انفجار کشیش


از شدت فقر ، هیچ امکانی برای تحصیل ما وجود نداشت . سرانجام با مشکلات و دوندگی های فراوان ، در مدرسه ای که شبانه روزی و رایگان بود ثبت نام کنیم . این مدرسه برای کشیشهای فرانسوی بیروت بود . آنها ما رابه شرطی ثبت نام کردند که تعلیمات مسیحی را در مدرسه یاد بگیریم و فقط به زبان فرانسوی صحبت کنیم . با این حال من و برادرم در آن مدرسه شبانه روزی دین و آداب دینی و سنتی خودمان را کنار نگذاشتیم . هر شب بعد از آنکه در خوابگاه مدرسه به بستر خواب میرفتیم تا بخوابیم با برادرم که تختخواب او کنار تختخواب من بود لحاف را روی سرمان میکشیدیم و خیلی آرام و یواشکی دعا میخواندیم .

دعاهایی مثل (امن یجیب ) و((نادعلی)) و و ........... که از مادرمان آموخته بودیم .
یک شب کشیشی که رد خوابگاه قدم میزد صدای دعا خواندن ما را شنید او با خشم و اخم غیر قابل توصیف به کنار تختخواب ما آمد و با صدای بلند گفت : (( میخورمتان ، می جومتان ، قورتتان میدهم ، و بعد بالا می آورمتان ))
فقط خدا میداند آن شب چه قدر ترسیدیم . از آن شب به بعد ، دیگر جرات نکردیم زیر لحاف هم دعا بخوانیم ، فقط توی دلمان دعا میخواندیم .

bigbang 01-25-2011 03:41 PM



حالا از مصائب شیفت میکنیم به دوران تحصیل دکتر دوباره برمیگردیم به بیروت
هم یه زنگ تفریحی میشه و هم حوصله تون سر نمیره




در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله “بور”، “فرمی”، “شوریندگر” و “دیراگ” و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند.

چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند. دکتر می گفت: ” برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند.

من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند.

برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد.”

آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: ” وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است.”

بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت” دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.

آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با “س” شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است.


تنها سبزه با “س” شروع می شود به نشانه ی رویش. ماهی با “م” به نشانه ی جنبش، آینه با “آ” به نشانه ی یکرنگی، شمع با “ش” به نشانه ی فروغ زندگی و … همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد.

آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند. بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود. از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ می گوید : “ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!”

خیلی جالب است که آدم به بهانه ی نوروز، فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانیان معرفی کند.


bigbang 01-26-2011 06:40 PM

http://www.hessaby.com/Images/pic_15_1.jpg

از ترس به همه سلام میدادیم


دکتر : در یکی از تابستانها مدرسه کشیشهای بیروت همه ی دانش آموزان را به اردویی در خارج شهر برد .

در اردو نیز کلاسهای درس برقرار بود . در مدرسه کشیشها غیر از من و برادرم یک دانش آموز دیگر نیز از ایران درس می خواند . نام خانوادگی او اسپهبدی بود . روزی یکی از کشیشها از اسپهبدی سوال کرد و او نتوانست به سوال کشیش پاسخ دهد . به همین دلیل او را از اردوگاه که کیلومترها از شهر فاصله داشت ، اخراج کردند . اسپهبدی هر قدر التماس کرد فایده ای نداشت . بعد از این که او را از اردوگاه بیرون انداختند . من و بردارم نتوانستیم آوارگی و مصیبت یک هم وطن را تحمل کنیم و اجازه دهیم در آن بیابان در آن راه پر خطر هر بلایی به سر او بیاید بنابراین فرصتی بدست آوردیم و از دیوار اردوگاه بالا رفتیم
و فرار کردیم تا اسپهبدی را یاری کنیم . بلاخره من و بردارم و اسپهبدی راه پرخطری که به شهر ختم میشد در پیش گرفتیم و دل به دریا زدیم . راهپیمایی در کوه و کمر و دشت و دمن را آغز کردیم چاره ای جز این هم نبود که هر چه زودتر خودمان را به شهر برسانیم . در میان راه ترس عجیبی بر ما چیره شد . هر کسی را میدیدیم از ترس از دور به او سلام میکردیم . بعد از پیمودن مسافت دراز به شهر و منزل رسیدیم . برخلاف انتظارمان مادرمان به تصمیم ما احترام گذاشت و از ما استقبال کرد . البته با هزار زحمت توانستیم دوباره مسئولان مدرسه را راضی کنیم که به مدرسه برگردیم !

bigbang 01-26-2011 06:43 PM

http://www.randomclipart.com/clipart...-tent-1046.png
شب ها در محاصره گرگ

22 ساله بودم که سومین مدرک کارشناسی ام را از دانشگاه آمریکایی بیروت گرفتم و مهندس راه و ساختمان شدم . بعد از تلاش و پیگیریها ، در یک شرکت راهسازی فرانسوی که در لبنان و سوریه فعالیت میکرد . کاری برای خودم بدست آوردم شرکت فرانسوی به شرطی مرا پذیرفت که کارهایی را که هیچ مهندس فرانسوی به دلیل سخت و خطرناک بودن نمیپذیرفت بر عهده بگیرم .
این شرکت مرا به عنوان مهندس راه و ساختمان به ارتفاعات خطرناک و صعب العبور حما فرستاد .

جایی که هیچ مهندسی کار کردن در آنجا را نمیپذیرفت .زیرا ماهی نمیشد که کارگری از این ارتفاعات سقوط نکند . کارگرانی که تحت نظر شرکت فرانسوی در آن ارتفاعات به راهسازی اشتغال داشتند همگی محلی بودند و ده آنها پایین کوه قرار داشت .

بنابراین زمانی که دست از کار می کشیدند به خانه های خود میرفتند و من در آنجا تنها می ماندم . هوا که تاریک میشد چادری که در آن زندگی می کردم به محاصره شغال ها در می آمد .

شغال ها در پی یافتن غذا بودند دور چادر من جمع می شدند و پی در پی زوزه میکشیدند البته کار به همین ختم نمیشد و بعد از اینکه اندکی از شب میگذشت گرگها نیز از راه میرسیدند و اطاراف چادرم به دنبال غذا زوزه کشی میکردند . بعضی وقتها چراغدستی و فانوس را به دست می گرفتم و جلوی در چادر میرفتم تا ببینم بیرون چادر چه خبر است .


وقتی نور چراغ به بیرون می تابید فقط چشمهایی میدیم که برق میزندند و گرگها با حالتی ترسناک به من خیره شده اند . این منظره به حدی وحشتناک بود که هنوز آن را فراموش نکرده ام .

در محاصره آتش بودم و موشها به سر و صورتم میپریدند .
بارها از کارگرها خواستم تا یکی از آنها شب پیش من بماند ولی هیچ کس قبول نمیکرد . کم کم یاد گرفتم دور چادرم اتش روشن کنم تا جانوران به آن نزدیک نشوند و بترسند .

هیزم ها و بوته ها را طوری میچیدم که اگر یکی را آتش میزدی آتش به بقیه هم سرایت میکرد به همین طریق شد که بلاخره توانستم ساعتی بخوابم . البته کار به همین سادگی نبود زیرا که تا به خواب میرفتم موشهای صحرایی یکی پس از دیگری وارد چادر میشدند این مومشها از آتش نمیترسیدند و وقتی به داخل چادر می آمدند همین که احساس میکردند من خوابم روی سر و سینه ام میپریدند .


با پرش آنها سراسیمه از خواب بیدار میشدم . کار من زمانی سخت تر میشد که این موشها ، جایی از بدنم را گاز میگرفتند . جای گاز آنها هم به دلیل آلودگی و میکروبی بودن دهانشان بسیار دیر خوب میشد . در آنجا دارویی هم برای گاز گرفتگی نبود و خاکستر تنها وسیله ای محسوب میشد که روی زخم ها می گذاشتیم .

bigbang 01-26-2011 06:57 PM

http://embracefoundation.net/media/A...l_1e4e305b.jpg

http://planetoddity.com/wp-content/u...ori-hama-1.jpg



در ارتفاعات حما میان مرگ و زندگی دست پا میزدم


با مشکلات زیادی کنار آمدم ولی با مشکلی به نام پشه مالاریا نتوانستم کنار بیایم و عاقبت از پا در آمدم . شب هایی که باد و بوران بود نمیتوانستم بیرون چادر آتش روشن کنم ، باد آن را خاموش میکرد . ناچار بودم داخل چادر آتش کمتری تهیه کنم .

با این کار هوای درون چچادر خفه کننده میشد و برای تنفس سرم را جلوی دهنه ورودی چادر می گذاشتم و میخوابیدم .
در یکی از شبها که سرم به طرف در چادر بود پشه مالاریا نیشم زد و مالاریا گرفتم . چهل شبانه روز تب نوبه داشتم و هر لحظه مرگ را در جلوی چشمانم میدیدم در این زمان هیچ پناهی جز خدا نداشتم و فقط از او کمک می خواستم . وقتی در آستانه مرگ قرار گرفتم یکی از کارگرها که بقیه مهربانتر بود هر روز آش رقیقی می آورد و در دهانم میریخت تا زنده بمانم . در روزهای اخر که کارگرها مرا در حال مرگ مشاهده می کردند . هر شب یکی از آنها نزدم می ماند . دیگر از زندگی کاملاً قطع امید کرده بودم و فقط به مرگ و روزهای و ساعت های آخر می اندیشیدم . بلاخره یکی از کارگرها به هر زحمتی بود به بیروت رفت و به رییس شرکت فروانسوی خبر رساند که مهندس شما در ارتفاعات حما در حال جان دادن است . شرکت پزشکی برایم فرستاد . پزشک مقداری گنه گنه (کنین ) به من داد . با مصرف قرص گنه گنه به خاطر خدا از مرگ نجات یافتم .

bigbang 01-27-2011 09:05 AM

به پسر رییس عشیره ، معدن شناسی یاد دادم تا فرانسوی ها فریبشان ندهند
 
http://www.newalmaden.org/AQSPark/AM...mt_3-11-01.JPG


به پسر رییس عشیره ، معدن شناسی یاد دادم تا فرانسوی ها فریبشان ندهند


بعد از نجات از مالاریا در همان ارتفاعات به کارم ادامه دادم . روزی مسئولان شرکت جهت بازدید آمدند و از پیشرفت کار بسیار شگفت زده شدند . به آنها گفتم (( علت پیشرفت کار در این است که کارگرهای من همگی مسلمان هستند و چون من هم مسلمان هستم کارها خیلی خوب پیش میرود ))


مدیر شرکت بسیار تعجب کرد و با ذوق زدگی گفت : (( کاش از اول این موضوع را میدانستیم . ما معادن بسیار زیادی برای استخراج در این منطقه داریم ولی چند سال پیش در همین منطقه در شب سال نوی مسیحی که مهندسان و کارکنان ما جشن گرفته و شراب نوشیده بودند ، ساکنان همین ده که اکنون کارگرهای شما هستند حمله کردند و همه مهندسان و کارگران ما را کشتند . ما نیز معدن را رها کردیم و زیان بزرگی را متحمل شدیم . خوشحالیم از این به بعد میتوانیم از وجود شما در ادامه استخراج معادن منطقه استفاده کنیم زیرا خیلی خوب میتوانید با مردم این منطقه کار کنید))
به هر حال پس از مدتی راهسازی را به خواسته شرکت رها کردم و در منطقه ((دروزی نشین )) لبنان به کار معدن پرداختم و تحصیل در رشته معدن را نیز در همین زمان شروع کردم . با مسلمانان دروزی رابطه خیلی خوبی داشتم و در نماز جماعت آنها شرکت می کردم . همیشه مهمان آنها بودم و به اصطلاح عامیانه نانم توی روغن بود . اما همواره میترسیدم در برابر خدا و هم کیشانم شرمنده شوم ، زیرا آنها به خاطر من که مسلمان بودم به فرانسوی ها اجازه داده بودند که معادنشان را استخراج کنند به همین دلیل موضوع را با رییس عشیره ی آن منطقه در میان گذاشتم و از او خواستم تا یکی از پسرانش را نزد من بفرستد تا به او ریاضیات ، زبان فرانسوی و معدن شناسی یاد بدهم و این طریق کمک کنم تا بعد از من بتوانند از معادن خود که دارایی های چند هزار ساله آنها بود به خوبی حفاظت کنند و همه چیز را به دست فرانسوی ها نسپارند . به این تصمیم ، با موفقیت جامه ی عمل پوشاندم .

bigbang 01-27-2011 09:11 AM

مردم فرانسه باید خجالت بکشند
 
http://www.supercoloring.com/wp-cont...oring-page.jpg

مردم فرانسه باید خجالت بکشند

در یکی از سالهایی که در فرانسه درس ستاره شناسی می خواندم مجبور بودم به ارتفاعات کوه های آلپ بروم و در قله ای انباشته از برف به با تلسکوپ به رصد ستارگان مشغول شوم . این موضوع سبب شد تا به سینوزیت مبتلا شوم و ریه هایم نیز عفونت کند .

برای معالجه ام به پول احتیاج داشتم . بهتر دیدم از دوستم که پسر وزیر اقتصاد فرانسه و از خانواده های پولدار بود مقداری قرض بگیرم و بعد از یک سال باز پس دهم . او پذیرفت و مقداری پول به من داد . بعد از دو سه ماه یادداشتتی برایم نوشت و درخواست کرد پولش را پس بدهم . او در یادداشت کوتاهی که به زبان مادری اش نوشته بود پنج _ شش غلط املایی داشت . من که از بدقولی او ناراحت شده بودم نامه ای به او نوشته و به او گفتم که : (( به شرطی پولت را بر می گردانم که به همان زبان مادریت امتحان املا از تو که تحصیلات عالی داری و پسر وزیر فرانسه هستی بگیرم . ضمناً مردم فرانسه هم باید خجالت بکشند که پسر وزیر اقتصادشان زبان فرانسه بلد نیست !))


با رسیدن این یادداشت به دوستم ، او تا پایان وقتی که قو.ل داده بود صبر کرد و دیگر چیزی نگفت .

برای در آوردن خرجی خانواده خود و تحصیلم نقشه پاریس را گرفتم و نام تمامی خیابان ها و مراکز مهم و مکان های تاریخی و تفریحی آن را حفظ کردم تا بتوانم راننده تاکسی شوم و مخارج لازم را تهیه کنم .

bigbang 01-28-2011 05:51 PM

مهندسان فرانسوی مرا از دکل 10 متری پایین انداختند


یادم می آید بعد از آنکه در رشته مهندسی برق از پلی تکنیک فرانسه فوق لیسانس گرفتم ، خواستم در همین رشته کاری پیدا کنم . آن موقع راه آهن برقی فرانسه تازه راه افتاده بود و به مهندس برق احتیاج فراوان داشت .
بعد از استخدام در راه آهن برقی فرانسه ، به خاطر کوشش و انجام درست کار ، سرپرست بخش مهمی شدم . این کار برای مهندسان فرانسوی خوشایند نبود و حسادت شدیدی نشان می دادند .

حتی جلوی روی من حسادت و ناراحتی خودشان را ابراز می کردند و از مدیر بالاتر می خواستند مرا اخراج کند و یا به یک جای معمولی و پایین بفرستد .


اما رییس از کارم رضایت کامل داشت و به خواسته های آنها اهمیتی نمیداد . خرابکاری ها برای بدنام کردن من ادامه یافت ولی اثری نکرد .
سرانجام روزی تصمیم گرفتند از من انتقام بگیرند و زهر چشمی نشان بدهند . روزی از روزها در حالی که از همه جا بی خبر بودم ، ناگهان چند نفر از آنها با دست و بال کثیف و با حالتی که در ظاهر نشان میداد درمانده و مضطر شده اند نزدم آمدند و گفتند :


((هر کاری می کنیم ، نمیتوانیم قطع برق دکل اصلی را رفع کنیم ، بهتر است خودت بیایی و از نزدیک نقصی که پیش آمده است بررسی و رفع کنی ))

با آنها به راه افتادم و به سراغ ایستگاه برق رفتم . در آنجا جریان برق را قطع کردم و آنگاه در حالی که ولت متر دستم بود از دکل 10 متری برق بالا رفتم بالای دکل مشغول بررسی و اندازه گیری بودم که آنها ناجوانمردی کردند و از داخل ایستگاه پایین برق را وصل کردند .


با وصل شدن برق ، در یک لحظه برق مرا از یک دکل 10 متری به پایین پرتاب کرد . آنها قصد جان من را کرده بودند اما خدا نخواست و مثل زمانی که در کویر گم شده بودم به طور معجزه آسایی نجات پپیدا کردم . گویی خدا به من میگفت : (( هنوز با تو کار دارم ))


من زمانی به هوش آمده بودم که در بیمارستان بودم . مرگ من با سقوط از ارتفاع 10 متری حتمی بود ولی خدا کمکم کرد و به گوشه ای که در آنجا مقداری ماسه بود افتادم و زنده ماندم . این موضوع برای افراد فنی و مهندسان آنجا بسیار بد شد ، زیرا همه فهمیده بودند علیه من توطئه شده بود .

bigbang 01-28-2011 06:02 PM

زنگ تفریح!!


این کار باید به اسم ایران و دانشگاه تهران تمام شود


برای حل یک معادله لازم بود شش ماه زحمت بکشم و اگر اشتباهی رخ میداد باید کار را تکرار می کردم و یک دوره شش ماه دیگر زحمت میکشیدم . روز پسرم به من گفت : پدر آیا بهتر نیست به مرکز علمی سرن در سوییس بروید و با تجهیزات و امکاناتی که در آنجا هست زودتر به نتیجه برسید

به او پاسخ دادم : نه هرگز اگر این کار را در آنجا انجام بدهم به نام سوییس و سوییسی ها تمام میشود من میخواهم این کار به نام ایران و دانشگاه تهران تمام شود .

bigbang 01-29-2011 09:14 AM

دوران رضاه شاه
 



از بهترین و مجهزترین دانشگاه های غرب تا آب های کرم آلود جنوب

گرچه در خارج ایران به مدارج علمی بالایی دست پیدا کرده بودم و به دستیاری انیشتین رسیده بودم و میتوانستم در بهترین دانشگاه ها و مراکز علمی و پژوهشی جهان در کنار بهترین دانشمندان جهان با امکانات و موقعیت فراوان مشغول کار شوم ولی در آن سالهایی که رضاشاه تازه به قدرت رسیده بود ، به ایران بازگشتم .

در ایران چند ماه دنبال کار می گشتم هر جا میرفتم می گفتند :
((ما به شما نیازی نداریم ))


بلاخره با کمک و پیشنهاد یکی از خویشان در وزارت طرق و شوارع عامه (( وزارت راه و ترابری )) مشغول کار شدم . این وزارتخانه مرا به جنوب ایران فرستاد تا راه بوشهر به بندر لنگه را نقشه برداری کنم . در سفر به بوشهر با ماجراها و حوادث متعددی روبرو شدم .

در منطقه بوشهر به هنگام انجام ماموریت چند بار گرفتار سربازان و افسران انگلیسی که آنجا بودند شدم .

چند بار گرفتار قبایل و عشایر آن منطقه شدم . در بیابان های جنوب با بی آبی و بی غذایی دست و پنجه نرم کردم .

و در آنجا مجبور بودم آب از چاله ها بردارم و استفاده کنم . این آب ها که همگی آلوده به کرم و تخم کرم بود با جوراب یا پارچه دیگر صاف میکردم تا خطر نوشیدن آن کمتر شود . یادم می آید روزی یکی از همکارانم از شدت تشنگی برای صاف کردن آب از گل و کرم و تخم کرم صبر نکرد و سرش را داخل چاله ای برد و آب نوشید .

بعد از مدتی تخم کرم ها در بدنش تبدیل به کرم شدند و به تدریج از پوست ساق پا و از دستش بیرون زدند . افراد محلی آنجا با این مشکلات آشنا بودند و می توانستند کرم ها را که سر از پوست بیرون آورده بودند در آورند...............

bigbang 01-29-2011 09:27 AM

مرگ بدون قداره برای ما ننگ است
 

خودم در آن شرایط بد جنوب با تمام مواظبت به اسهال خونی گرفتار شدم و به حال مرگ افتادم ولی توانستم نجات پیدا کنم . یکی از همراهانم مرد شجاعی از تنگستان بود . بیماری او چندان شدید شد که احساس کرد لحظه های پایانی عمرش را سپری میکند .

در آن لحظه غم انگیز که سر آن مرد شجاع روی زانو من بود ، اشاره کرد سرم را جلوی دهانش ببرم . چون گوشم را به دهان او نزدیک کردم ، با صدای ضعیف و خفیف و با زحمت بسیار گفت: (( خواهش میکنم قداره من را بیاور و به کمرم ببند تا بدون قداره از دنیا نروم ، زیرا برای یک تنگستانی مرگ بدون قداره ننگ است ))


این خاطره را هرگز فراموش نمی کنم . من در آن لحظه فهمیدم همین عرق ملی و و شجاعت و تعصب عمیق آن مردم سبب شده تا حماسه ها و اسطوره هایی در تاریخ ما بیافرینند .

bigbang 01-30-2011 06:13 PM

http://www.instructables.com/image/F...ose-friend.jpg


بعد از دوسال این کاغذ ها را برای ما خط خطی کرده ای و آورده ای ؟؟


بلاخره بعد از دوسال بیابان گردی و تحمل هزاران مشکل و مصائب نقشه مورد نظر را کامل کردم و پس از بازگشت به تهران آن را روی میز آقای بیات معاون وزیر راه و ترابری گذاشتم و با شور و حرارت نقشه را توضیح دادم . معاون وزیر که خودش مرا به ماموریت فرستاده بود حاضر نشد بیشتر از دو سه دقیقه به حرفهای من گوش دهد . او سخنم را قطع کرد و با بی اعتنایی گفت : (( دو سال رفته ای برای خودت گشته ای و خورده ای حالا چند تا پاره کاغذ را خط خطی کردی برای من آورده ی ؟))

هر کاری کردم به معاون وزیر توضیح دهم گوش نکرد . معلوم شد معاون وزیر اصلاً مفهوم نقشه را نمیفهمد و از آن سر در نمی آورد و من بی جهت تلاش می کنم به او توضیح دهم .!!

bigbang 01-30-2011 06:18 PM

http://mc2.gulf-pixels.com/wp-conten...i1-300x225.jpg
اولین مدرسه مهندسی راه ، با یک اتاق تاسیس شد


البته من عقب نشینی نکردم و نا امید نشدم از آن لحظه تصمیم گرفتم به هر نحوی که ممکن است کاری کنم که حداقل در آن وزارت خانه افرادی را برای فهمیدن نقشه و آشنایی با مقدمات مهندسی راه تربیت کنم .
پس از تلاش های مکرر بلاخره توانستم روزی خود را به وزیر راه برسانم و نظره و در خواست های خود را به او عنوان کنم . وزیر راه تربیت مهندس را در ایران ممکن نمی دانست و اظهار می کرد پول زیاد می خواهد و ما بودجه نداریم . به او گفتم پول نمی خواهد فقط یک اتاق در اختیارم بگذار تا برایت مهندس تربیت کنم
به دستور وزیر راه یک اتاق در اختیار ما گذاشتند و من هم بالای در اتاق نوشتم (( مدسه مهندسی ایران _وزارت طرق ))
بدین ترتیب اولین مدرسه مهندسی وزارت راه در سال 1307 با یک اتاق و یک استاد تاسیس شد . من به تنهایی در آن اتاق
فیزیک ، شیمی ، ریاضیات ، نقشه برداری ، و خلاصه همه دروس را تدریس می کردم .

bigbang 01-30-2011 06:38 PM

http://static.howstuffworks.com/gif/...rtoons-102.jpg

فقط یک فراش دانشجوی مدرسه مهندسی بود

جالب این هست که مدرسه مهندسی تشکیل شد ولی حتی یک دانشجو هم پیدا نمی کردم تا بتوانم او را در کلاس درسم بنشانم و مهندسی راه به او یاد دهم .مدتی فراش و خدمتگزار آنجا را در کلاس درس می نشاندم و به او که پیرمرد بود آموزش میدادم . این پیرمرد چندان حوصله نداشت و تا می آمدم به او درس دهم خوابش می برد . با خودم گفتم اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند همین یک اتاق را هم از دستم میگیرند . بنابراین دلم را به دریا زدم و دوباره از وزیر وقت ملاقات گرفتم و از او تقاضا کردم برای کسانی که مهندسی یاد می گیرند و مدرک آن را می گیرند ، امتیازی در نظر گرفته شود و به آنها حقوق بیشتری پرداخت شود . وزیر پذیرفت و این موضوع اعلام شد . بعد از اعلام این موضوع 11 نفر داوطلب شدند تا دوره 3 ساله مهندسی را سپری کنند .

bigbang 02-02-2011 11:27 AM


وزیر آموزش عالی میپرسید فیزیک یعنی چه ؟


بعد از راه افتادن مدرسه مهندسی حیفم آمد آموزش عالی به همین یک رشته محدود شود . بنابراین با انجام دادن مقدماتی نامه ای به رییس تعلیمات عالیه کشور که نامش ((اعتماد الدوله قره گوزلو)) بود و وزیر آموزش و پرورش و وزیر فرهنگ و آموزش عالی ان زمان محسوب میشد نوشتم و از او درخواست ملاقات کردم .


ایشان فرد مهربان و دلسوزی برای کشور بود ولی او نیز موضوع نبودن بودجه را پیش میکشید و توسعه آموزش عالی را در آن وضعیت ممکن نمیدانست . برای او توضیح دادم که توسعه اموزش عالی کشور نیاز به بودجه خاصی ندارد و اگر دو اتاق در اختیارم گذاشته شود دارالمعلمین عالی برای تربیت معلم تاسیس خواهم کرد . وزیر دستور داد در طبقه بالای دارالفنون دو اتاق در اختیارم قرار دهند . یکی از این اتاق ها برای تدریس بود و در اتاق دیگر آزمایشگاه درست کردیم . بنابراین دارالمعلمین عالی در سال 1307 تاسیس شد .


یادم می آید در نامه ای که به وزیر نوشته و از او درخواست ملاقات کرده بودم خودم را دکتر حسابی معرفی و امضاء کرده بودم . وزیر آموزش عالی پنداشته بود من پزشک هستم . به همین دلیل هنگام گفتگو از من خواست به جای دنبال کردن توسعه آموزش عالی در جایی که او تعیین می کند مشغول به طبابت شوم . به او توضیح دادم دکتر فیزیک هستم از من پرسید: ((فیزیک یعنی چه ؟))

تعجب کردم وزیر آموزش و پرورش و وزیر فرهنگ و آموزش عالی نمیداند فیزیک چه دانشی است .

به هر حال در همین اتاق بود که به تدریج وسایل جدیدی در ایران ساختم و با کمک دانشجویان کارهای مهمی انجام دادم . ماجرای ساختن اولین رادیو و ایستگاه هواشناسی در همین جا افتاد که هر کدام حکایت مفصلی دارد .

bigbang 02-02-2011 11:35 AM

http://www.vectorstock.com/composite...und-vector.jpg

http://www.physics.gla.ac.uk/ppt/images/cartoon.jpg

تاسیس دانشگاه شایسته خارجی ها است و ما نباید پا در کفش آنها بکنیم

بعد از مدتی به فکر تاسیس دانشگاه افتادم . در آن زمان آقای حکمت به تازگی وزیر فرهنگ شده بود . از او وقت ملاقات گرفتم و به دیدارش رفتم . پس از آن که موضوع را با حکمت در میان گذاشتم . او از من خواست طرح و پیشنهادم را مکتوب کنم سه ماه به طور شبانه روزی و با ذوق تمام کار کردم و طرح تاسیس دانشگاه تهران را نزد وزیر بردم . حمکت از اینکه به جای یونیورسیته و فاکولته واژه های دانشگاه و دانشکده را به کار بردم بسیار خوشحال شد و این دو واژه را پذیرفت .

البته اختیار اصلی دست آقای صدیق اعلم بود زیرا رییس تعلیمات عالیه محسوب میشد . بنابراین آقای حکمت طرح را برای او فرستاد . حدود دو سه ماه طول کشید ولی صدیق اعلم پاسخی به طرح و پیشنهاد من نداد . تصمیم گرفتم وقت ملاقات بگیرم و به دیدارش بروم . پس از آنکه زمان دیدار فرارسید و به دفتر کار صدیق اعلم رفتم . او پس از آنکه متوجه شد من همان کسی هستم که پیشنهاد و طرح تاسیس دانشگاه تهران را داده ام بدون آنکه کمترین رودربایستی نشان دهد و خجالت بکشد با فریاد به من گفت : (( چه کسی به شما گفته پایتان را در کفش خارجی ها کنید ؟ تربیت دکتر و مهندس کار خارجی هاست نه کار ما ! تا هفتاد سال دیگر هم ساختن دانشگاه برای این مملکت زود است ! ))

bigbang 02-03-2011 07:57 PM




رضاشاه : (( دانشگاه چه بدرد این مملکت میخورد ؟ ))

http://www.ir-psri.com/pic/Photos/Photo40_1.jpg

من و حمکت هر دو از برخورد رییس تعلیمات عالیه ناراحت شدیم . حکمت تنها راه چاره را در این دید که با خود شخص رضا شاه صحبت کنیم . حکمت با تلاش زیاد از رضا شاه وقت ملاقات گرفت همه از روبرو شدن با رضاشاه وحشت داشتند . من نیز نگرانی زیادی را در خود حس میکردم ولی فقط به این خاطر که دانشگاهی تاسیس شود و از اروپایی ها بیش از آنچه بود عقب نیفتیم به دیدن شاه رفتم . حدید نیم ساعت پیرامون طرح و پیشنهادم با شاه صحبت کردم . شاه به دقت به حرفهایم گوش داد ولی در پایان گفت : (( همه این توضیحات شما درست ، ولی بگو ببینم این دانشگاه به چه دردی میخورد ؟))

فکر کردم با چند مثال میتوان اهمیت دانشگاه را برای او مشهود کنم پس مثال هایی آوردم و توضیح دادم و شاه نیز کاملاً گوش کرد . پس از آنکه حرفهایم تمام شد به من گفت : (( به حکمت بگویید قانونش را بنویسد و به مجلس ببرد ))

bigbang 02-03-2011 08:10 PM

ببخشید بلد نیستم


بسیار اتفاق می افتاد که دانشجویان از من سوال می کردند و در پاسخ آنها می گفتم : ببخشید بلد نیست یا ببخشید فراموش کرده ام و یادم نیست .

سپس اسم و شماره تلفن و نشانی دانشجوی سوال کننده را یادداشت می کردم و پس از تحقیق و مطالعه در مورد سوال او نزد آن دانشجو میرفتم و یا به او تلفن میزدم و پاسخ پرسش را می دادم .

bigbang 02-03-2011 08:23 PM

پرفسور قلابی و شورت پوش

http://eternalperspectives.com/wp-co...b-DiscoGuy.jpg
در دانشگاه تهران شخصی تدریس می کرد که او را از طرف دربار و حکومت بیهوده بزرگ کرده بودند و الکی به او لقب پرفسور هم میبستند . این پرفسور قلابی که حتی درس مبنای 2 ریاضی را نمیتوانست به خوبی تدریس کند برادری داشت که بخش فارسی رادیو مسکو را اداره میکرد و از همین رادیو پیوسته به محمد رضاشاه فحش میداد .

شاه از طریق آمریکا و سیا با شوروی مذاکره کرد و بلاخره او را به ایران برگرداند . این آقا استاد دانشگاه و برادرش رییس دانشگاه شد . آقای رییس دانشگاه وهمسرش با شورت در زمین تنیس د انشگاه تنیس بازی میکردند و بچه مسلمانها و دانشجویان مذهبی که نمیتوانستند چنین وضعی را تحمل کنند با پاره آجر و سنگ به دفتر این آقا حمله می کردند و اعتراض خود را با خرد کردن دفتر او نشان میدادند .

در چنین مواقعی ماموران ساواک دانشجویان را دنبال میکردند و آنها به خاطر رهای از بند ساواک به دفتر من پناه می آوردند و پنهان میشدند .

این رخدادها را به شاه و سایر مقامات گزارش دادند و سرانجام انها تصمیم گرفتند به منظور مقابله با دانشجویان مذهبی پیش از هر چیز به حساب من رسیدگی کنند و درسی به من بدهند که دیگر دانشجویان مذهبی را در دفتر خودم پنهان نکنم .


بلاخره بلایی به سرم در آوردند که موجب شد دوچشمم از کاسه در بیاید و آسیب کلی ببیند به طوری که قادر به رانندگی نیز نبودم . بعد از 27 – 28 سال که چنین وضعی را تحمل کردم توانستم یکی از چشم هایم را با لیزر و دیگری را با اشعه سبز پیوند دهم .

bigbang 02-04-2011 04:21 PM

حکایت تلفن همراهی که دکتر حسابی ساختند
http://files.sharenator.com/old_moto...99-229-580.png
در سالهای نخست دهه 60 تلفن همراهی را طراحی کردم که زیر صندوق عقب اوتومبیل جا میشد این تلفن همراه آنتنی داشت که برد موثر آن 47 کیلومتر بود . این تلفن را در حالی ساختم که در همان زمان تلفنهای همراهی که در اروپا میساختند به اندازه یک چمدان بزرگ بود . مسئولان صنعتی قول دادند که اگر تصمیم به خرید تلفن همراه بگیرند از تلفن همراهی که من ساخته ام خریداری نمایند ولی این قول عملی نشد .



bigbang 02-04-2011 04:23 PM

ما را از هواپیما پیاده کردند سپس راه فرار را در پیش گرفتند

یادم می آید در یکی از سالها می خواستیم برای عشایر قشقایی مدرسه بسازیم . به ما گفته شد منطقه ای که در آنجا قصد دارید مدرسه بسازید هیچ راهی ندارد مگر آنکه با طیاره (هواپیما) به آنجا بروید .

با ارتش که طیاره های کوچک دو سه نفره داشت صحبت کردیم تا هواپیمایی در اختیار ما قرار دهد . چون با طیاره کوچک ارتشی به منطقه عشایری میرفتیم هواپیما ما را در یک سربالایی پیاده کرد و بعد از پیاده کردن ما فوراً به راه افتاد.

آنها میترسیدند عشایر با دیدن هواپیما بر سرشان بریزند و چنین و چنان کنند . بعد از اینکه هواپیما بازگشت در حالی که آنجا تنها بودیم عدهاای دور ما جمع شدند تا از موضوع نشتن هواپیما و پیاده شدن ما اطلاعاتی را بدست بیاورند . به آنها گفتیم : (( ما برای کاری غیر از این نیامده ایم که برایتان مدرسه بسازیم ))


آنها از موضوع شگفت زده شدند و نمی توانستند آن را باور کنند ولی وقتی به حرف اعتماد پیدا کردند با بهترین غذا و بهترین وضع از ما پذیرایی کردند و اسبهای خوبی در اختیارمان گذاشتند تا در روستا ها بگردیم و در نقاط مناسب مدرسه بسازیم .

bigbang 02-04-2011 04:31 PM

دیگه خیلی زیاد شد چون میدونم دیگه کسی نمیخونه
پس همینجا داستان رو تموم میکنم اما برای کسانی که علاقه مند هستن
کتاب های زیادی از خاطرات دکتر حسابی هستن
دونه ای نام نمیبرم اما اگر علاقه مند بودید کتاب استاد عشق نوشته ایرج حسابی کتاب مفیدی برای مطالعه هست چاکر شما bigbang


اکنون ساعت 05:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)