سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی از این بانوی گرامی اجازه گرفتم شعرهای زیباش رو در اینجا برای دیگر دوستان بنویسم... :) با سپاس فراوان از این بانوی زیبا قلم :53:{پپوله} {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
مثلِ یک خاطر ه ی دور... و یک روز یک روزِ خیلی بد رفتنم را برایِ همیشه باور خواهی کرد ناامید خواهی شد و من برایت چیزی خواهم شد مثلِ یک خاطر ه ی دور... تلخ و شیرین ولی دور خیلی دور... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} S@S |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
تــهی میشـوم در ســینـه ام حســی به شدت ناگــهانیترین اتــفاق خـودش را میکشـــاند به زیـرِ صـفر یــخ میزند قلــبی که تپیدن را از تو مــیدانسـت و ایســتادن را ... بـرای تو ... کجای زندگی باشم وقتی تو نیستی ؟؟؟ {پپوله} نیـکی فــیروزکـوهی 27.02.2013 {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
آدمهای زیادی به دیدارت خواهند آمد دستت را میفشارند رویِ ماهت را میبوسند و صمیمانهترین تبریکات قلبیشان را نثارت میکنند ولی هیچ کدام مثل من گوشه ی مبلِ خانه ات کز نمی کند هیچ کدام برایت شعر نمی نویسد هیچ کدام شعر نمی خواند من زیرکانه دردم را پشت دود سیگارم پنهان میکنم و با صدائی که بطور غم انگیزی میگیرد برایت میخوانم از غربتم در شهرهای دور از غربتت همین نزدیکی ها از دور بودنت از این سالیانِ سال از این یک سال دیگر هم از این تولد ها از این جشنهای بدونِ من از این جشنهای بدون تو از آرزوهایی که برایت داشتم از آرزوهایی که برایت دارم از آرزوهایی که پشت دستم را داغ کردهام و دیگر نخواهم داشت از وعدههای دروغ اینکه سالِ بعد میآیم و هرگز نیامدنم اینکه سالِ بعد منتظرم می مانی و منتظر نماندنت من رویِ ماهت را می بوسم صمیمانهترین تبریکات قلبیام را تقدیمت میکنم و مصرانه وعده می دهم سالِ بعد ، همین موقع میآیم تو می خندی و میدانی ... نمیآیم_:2: {پپوله} نیکی فیروزکوهی هدیهای کوچک به اسفندی ها :) {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
برهوتِ بی کسی یعنی همین جا جایی که من ایستاده ام جایی که شما ایستاده اید یعنی کشمکشِ بین مرز نبودن و خواهش بودن تنهایی یعنی تخت خوابهای خسته یعنی خودت در آغوش خودت با یک بال شکسته باید دست برداریم از انتظار از حسرت جاده ها از چشمهای همیشه به راه از فکر رفتهها یی که باز نمیگردند در سرزمینی که هر طرفش خورشیدی غروب میکند هیچ فردایی تکرار میکنم هیچ فردایی روز موعود نیست ... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
برایت قهوه می ریزم کمی شیر دو قاشق شکّر می گذارم جلویت رویِ میز گلدان گل را کنار تر می گذارم تا بهتر ببینمت قیافه ی جدی به خودم می گیرم و با لهجهای که حالا برایِ خودم هم بیگانه است می گویم قهوه ات سرد میشود هر کجا که هستی زودتر به خانه بیا و همانطور می نشــیــــــــــــــنم تا تو یکروز بیایی .... وقتی حتی نبودن آدمها برایت قشنگ میشود .... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
چه آرامشی وقتی شرافت را در آغوشِ نجیب زادگانِ شریف بالا میاوری ... من آخرین والس را با پدرم رقصیدم شبِ قبل از حلق آویز شدنش مادرم مرا به "عشقِ " مردی فروخت من "عشقِ مادری" را به مردی فروختم هنرپیشه ی اصلیِ سریال عشقهایِ سرپایی که باشی یک سور میزنی به نجابتِ روسپیانِ همیشه آراسته ی خلوت ترین خیابان شهرت ... دلگیرم از روزگارِ عجیبِ نا نجیب _:2: {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
مثل یک کویر نشین اسبی داشته باشم و عاشق یک ستاره باشم شب که شد تو در آسمان میدرخشی من مثل دیوانه ها میتازم میتازم میتازم تا جایی که تکلیفِ شب را با ستارهاش روشن کنم بگذار فرزندانِ ما بگویند کویر نشین غریب عاشق میشود عجیب میمیرد می بینی ؟ حتی نرسیدن به تو هم ، داستانِ پر از رویایِ خودش را دارد یادت باشد عاشق را نه شب تهدید میکند نه مرگ فقط فاصله... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
عاشق که باشی... :53::53: عاشق که باشی ، قلبت همیشه بازیچه ی تزلزلِ زجر آورِ آدمها در بودنشان است حضورهایی آنچنان زودگذر مثلِ فاصله ی درد تا مسکن و تسکین تا حمله یِ بعدی همیشه در حیرتم ، از آلودگیِ قلبهای مهربان , به استمرار در انعطاف ... نیکی فیروزکوهی :53::53::53: |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
انگلیسی را با لهجه ی قشنگِ فرانسه تلفظ میکند " مادام ... برقصیم " چقدر دلم میخواهد با متانت تمام دکمههای پیراهنم را یکی یکی باز کنم بیدار کنم پلنگی را که زیر لباسم خوابیده است بگذارم بدرد یکایکِ مردانی را که با من میرقصند و هیچ کدامشان تو نیستی گیلاسهای نیمه پر خندههای با شکوه پردههای مجلل کفشهای ورنی شبیه به هم و چراغ چراغ نور روشنایی و پلنگِ من خمار خمار میدرد همه مردانی که شبیهِ تو هستند و دیگر با من نمیرقصند .... هر بار که زخمی میشود در دفترش مینویسد تنهایی کاری میکند که غربتِ قشنگِ اینجا بوی تعفن میگیرد {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
وابستهام کن گاهی حتی نبودنت هم غنیمت میشود همیشه گفته ام دلتنگی سگش شرف دارد به دلگیری غروبهای جمعه ... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سپاس از خانم فیروزکوهی و ساقی عزیزنوشته های زیبای ایشون رو هر از چندگاهی در فیس بوک دوستان و خود ساقی جان میخونیم خیلی هاش خیلی قشنگ خودمونی و برامده از دل هست و زیبا
. |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
احساسِ آوارگی میکنم زمستان نبودنِ تو روزهای بی آفتاب و ذهن نیمه عریان تو به سرما فکر میکنم به تو دستم میرود به دکمههای لباسم پوستِ بیحیا ی تنم در اتاق جاری میشود تو در برف رفتی من به دنبال حتی یک لحظه ی دیگر با تو رویِ ردّ پایِ تو مست می شدم جای بوسههای تو پشت پلکهایم سبکی میکند با چشمهای بسته هم که راه بروم وسوسهٔ هیچ خوابی مرا همخوابه ی این تختِ خالی نمیکند من گم شدنت را پشت رگبارهای بهاری ترجیح میدادم تو اما در برف آمدی مچم را یک شب با خیالِ آغوشت گرفتی و در برف رفتی آه ه ه ه ه چگونه خواهد شد زندگی بی رویایِ تو بی تو بی رویایِ تو انگار کسیعزیز ترین مشتری آخر شبهایم را کشته باشد من .... مثلِ فاحشهای که با آخرین دینارش حساب پس انداز باز میکند مست میکنم عرق میکنم نفس نفس میزنم رعشه میگیرم همسایهها میگویند " دیوانه است " کسی نمیداند جایی در سینه ی من درد میکند که نمیتوانم دست رویش بگذارم درد میکشم و هیج کس نمی داند ... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
به رهایی فکر میکنم پشتِ هر دیوارِ این شهر کسی کمین کرده در فکرِ هجوم کسی که میخواهد حلقومم را بفشارد و اقرار بگیرد که زندگی بدونِ رویا زندانی ست بی پنجره راهی ست بی بازگشت بازگشتی ست به هیچ و هیچ و دوباره هیچ به رهایی فکر میکنم به پرواز به کسی که دو لولش را روی شقیقهام بگذرد و بگوید التماس کن برای زندگیِ دوباره برای عشق برایِ بهار برایِ مهتاب التماس کن برایِ یک شبِ پر رویا و من التماس کنم رهایم کن رهایم کن رهایم کن ... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
بیهوده است پیِ خاطرات رفتن به باغی میرسی لبریزِ پاییز به نیمکتی با یک جایِ خالی و رهگذری ... غروب .... و تنهایی .... برای نوشتن باید بهانه باشد مثلِ مثلا غروبِ ماتم زده ی کسل کننده ی یک روزِ تعطیل یا خاطراتِ خاک گرفته ی کسی پشتِ سالیانی که با درد گذشت با درد... .... پرسید .... چرا مینویسی خاطراتِ خاک گرفته ... وقتی هر روز ، همه را همانطور دست نخورده مرور میکنی ؟؟ چه باید گفت ... هیچکس نمیداند آنکه رفت غریبه نبود... هیچکس نمیداند ... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
واقعا صادقانه و زیباست! |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
رشک میبرم به صراحتِ بید به بهار به زمزمه ی وزینِ باد به متانتِ عاشقانه ی برگ رشک میبرم به جادههای سبز با مسافری در راه آهای فرسنگها دور از من بازگشت را تعبیری دوباره کن قشنگ کن غربتِ بی انتهای مرا قشنگ کن اتفاقِ غروب و کوچه و انتظارِ پنجره را رگبارِ بهاری شو ببار بی محابا ببار بر این تنِ مشتاق بگذار چون گذشته بیدی باشم که ازهر نسیمِ عشق می لرزد قشنگ کن سایه روشنِ بودنِ مرا ... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
و در ناکجا آبادِ ذهن هنوز کسی تو را صدا میکند هنوز شب به شب دستی پر از شرمِ یک گناه تو را در خالیِ رختخوابش پیدا میکند هنوز در خیالم شعرِ من بارِ دیگر چشمهای مست تو را اغوا میکند هنوز هر غروب هر بهار زیرِ هر باران پر از خواهشِ داشتنت تنهایی ام مرا رسوا می کند هنوز میگویم بی پرواتر از همیشه که آغوش تو دیوانه ای چون مرا با عشق آشنا می کند ... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
و هر زنی که رازِ فصلها را میداند و حرفِ لحظهها را میفهمد و میگذارد زمان بگذرد تا به جفت گیری گلها و به دنیایِ خیسِ چشمها بگوید سلام سلام زنی ست خوشبخت ... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
آدمها با دلیل خاصِ خود به زندگی ما وارد میشوند و با دلیلِ خاصِ خود از زندگی ما میروند یاد بگیریم نه از دلیل آمدنها زیاد خوشحال باشیم ، نه از دلیلِ رفتنها زیاد ناراحت... تا با ما هستند دوستشان داشته باشیم بودنشان را دوست داشته باشیم ... بی هیچ دلیلی شادمانیهای بیسبب ... همین دوست داشتنهای بی چون و چراست {پپوله} نیکیفیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
با غروبهای غمگینی که دارم با آسمانِ نیمه ابری چشمانم با ایمانِ معصومانهام به حفظِ هر چه خاطره با شوقی که بدونِ تو ، از روزگارم پرّ میکشد بگو فرزندِ کدامین فصل باشم که پاییز را به یادت نیاورم و رنجِ مبهمِ برگ ریزان را ؟؟؟ نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
پیراهنِ مادرم بویِ خرافات می دهد پیراهنِ مادرم بویِ خرافات می دهد و فکر میکند خودم را حرام کرده ام که من گول خورده ام که لحظهها حواسم را پرت کرده اند که آلوده ی فلسفه ی یک زندگی بی فلسفه یِ بی سر و ته شده ام آه ،چه معصومانه معتقد به فردا هاست مادرم قبول دارم من یک فرهنگ را به ابتذال کشیده ام در جنونِ عبور از فرسنگها فاصله بین خودم و خودم مثل یک قمار باز باخته ام آینده ی نسلِ سر به راهی را که آرزویِ پدرم بود و رویای سپیدِ سپیدِ مادرم را کاش کسی باورش می شد نجیب سنت ها بودن خفتش بیشتر است تا اسیر نفرت ها بودن کاش کسی این حرفها را می فهمید ... نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
دور میشویم ناگهان از خاطرِ آدم ها چنان سواری شتاب زده در مه چنان گم کرده راهی در خمِ یک کوچه عمر لبخندهایِ ما چون سهمِ ما از عشق چه کوتاه... چه کوتاه... نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
دلواپسِ غربتِ من نباش در این دیار پنجره ها عادتِ دیرینهای دارند به باران و باران به خیسی خیابان و خیابانها به آدمهایِ تنها آدمهایی که در تاریکی شب میدوند تا زودتر به خانههای سردشان برسند آدمهایی که دردِ بیکسی خود را فراموش میکنند و به عزیزشان مینویسند دلواپسِ غربتِ من نباش اینجا بعد از تو پنجره و باران نزدیکترینها هستند به من و خیابان خیابان ... هنوز هم راهیِ است برای رسیدن بیا... نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
این شهر باید مرا عریان ببیند و ببیند که گیسوانِ سیاهِ من عاشق تر از آنند که به بوسهای اکتفا کنند و ببیند که نگاهِ من بی هیچ شرمی از نگاهِ مردی سیاه چشم مست میشود و ببیند که لبهای ملتهب از خاطره ی شبی بارانی عطشِ حرفهایِ نگفته دارند یک شهر باید ببیند شهوتِ درکِ لطافت در حساسیتِ همیشه بیدارِ دستهایِ من بیداد میکند و بیداد میکنند نفسهایی که حبس نمیشوند و بیداد میکنند تپش هایی که جز برایِ تکرارِ هم آغوشیهایِ معصوم مکث نمیدانند باید حضورِ برهنهام را بر زانوانِ تکیده ی این شهر بنشانم و جاری شوم در اضطربِ آزار دهنده ی دلدادگانی که عشق را به تردید آمیخته اند به مقدسات قسم ! شاعرانِ این شهر بی شعر نیستند بی آوازند به مقدسات قسم ! مردانِ این شهر از کهنگی بیزارند به مقدسات قسم ! خوش بختترینِ آدم ها برهنه ترینشان است یک شهر باید مرا عریان ببیند یک شهر باید به خاطر داشته باشد که کینه ی پردهها به آفتاب دیرینه است... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
صد سال که تنها باشی جز در خیال یک درخت هیچ جایِ آرزوهایِ سبز جا نمیگیری ... نیکی فیروزکوهی :53: |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
این روزها زیاد میخوابم ... خیلی زیاد و تمام نیستیهای تو در خوابهایم هست میشوند تو به معنای واقعی کلمه رویای منی رویای من !!! ... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
اگر فکر میکنی روزهایت ، روزهایمان آرام خواهد گذشت و بی تلاطم ، اشتباه کرده ای... آسمان عشق آبی است ولی آفتابی نیست ... عادت به کویر که داشته باشی میدانی شبهایش سرد است ولی پر ستاره... و اگر فکر میکنی عاشق ، عشقش را که داشته باشد دنیایی را دارد ، اشتباه کرده ای... آدم عاشق ، تنهاترین است . چه در کنار یار ، چه در خیال یار ... و اگر فکر میکنی از ظرافت گل که گفته باشی ، از لطافت عشق گفتهای ، اشتباه کرده ای... دستهای عاشق خار را عزیزتر دارد تا عطر خوشِ باغچه ، که گاهی درد تنها یاد آور بودن است... و اگر فکر میکنی عشق جوان میآید و پیر میرود ، اشتباه کرده ای... که عاشق زود میمیرد و جوان که عشقهای آرام ، دیر بلوغند و کشنده . چه بسیارند پیرهای عاشق و چه اندک عاشقانِ پیر... و اگر فکر میکنی برایِ عشق حدی نیست ، اشتباه کرده ای... که عشق را مرزها میسازند و مرزها را عشق . هنوز ندیدهام عاشقی را آزاد و آزادی را عاشق... و اگر فکر میکنی این واژهها برای صلح آمده اند ، باز اشتباه کرده ای که من ... با این عشق ... آتش به خانه ات آورده ام. ... |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
بی تفاوت مینشینی و انگار هیچ چ چ چ خیالی نیست از زن پا به ماهِ همسایه تا فاجعه ی خشکسالیِ مکرر آفریقا می نویسی هیچکس نمیفهمد ... هیچ .... کس ... نمی... فهمد سایه نشینِ زمانه شدن گریز میآورد ... تنهایی ... بی فایده گی ... بی تفاوتی میآورد .... کبکها دیر به دیر میخوابند تنها مرگ میداند در امتداد "ترس" و `توهم" ، هوسِ چندش آورِ یک شکارچی کمین کرده ... من نه شکارچی ام ... نه مرگ ... نه کبک ... نه هوس من آن گلولهام که ... بی تفاوت ... شلیک میشود ... بی تفاوت "تردید" چهها که ... نمی کند... نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
{پپوله} بارانهایی هم هست ... که خیست نمیکنند چشمهایی هست ... که هرگز نمیبارند .... مثل سایه ای بی پیراهن می رفت و میگفت باید مرد باشی که بفهمی در مرگ شقایق چگونه باید گریست باید مرد باشی ... مثل زنی برهنه ، کوچههایِ بی تو را پرسه میزنم اینجا هوا بارانی است و کسی مثل تو... کنار من ... نیست... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
درد ناک تر از همه این است که هر چیزی هر چیزی تو را به یاد من می آورد و تلخ ترینشان ، بیشتر... نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
در سینه ام بچه پلنگی آرام آرام میمیرد آه ، چه دردناک آسمان پیر میشود چه دردناک تر برفِ سفید ، بر شانههای خسته ی خسته ماندهام ... در نبودِ عشق صبوری کنم یا مشق بهار ؟؟ " خوشا فریادِ زیرِ آب ...." {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
و کاش پنجرهای بودم برای تصویرهای تا ابد که کام از کدام خیالِ مست گیرد ذهنِ خسته از اضطرابِ همیشه درانتظار وقتی هیچ بهاری را با هیچ نسیمی نمیآیی ؟؟ نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
حالا که هستی تسکین باش برایم تنهایی مثل یک گرگ زنجیر پاره کرده ریشههای بودنِ مرا باورِ بودنِ تو را می درد و می درد و می درد.. حالا که هستی تسکین باش برایم مرا در آغوش بگیر و بگو کجا رفتند؟ آدمهایی که دوستم داشتند کجا هستند؟ آدمهایی که دوستشان داشتم... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
قلب نیست لعنتی !!! چیزی است در دلم آویخته به بندی تاب میخورد بینِ بغضهایِ من و دردهایِ زندگی نه میایستاد که مرا راحت کند نه میتپد که ماتمِ تو را کم کند... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
می گریزم از خودم که جا مانده ام از رویایِ بهشت که خالی تر از همیشه بی خیالِ آبیِ آسمان و آسمان آبی شده ام و چقدر بعید میشود بودنِ کسی که بی هیچ تصوری از لحظه آرام آرام تن به حل شدن در انتظار میدهد می گریزم از تو از اتاقی که بویِ نبودنت را گرفته از خیابان که حجمِ سنگینِ آدمهای تنهایش بارور میکند اندوهِ بی پایانِ نداشتنت را از مادرم که هنوز نگران آیندهای ست که نمیخواهم داشته باشم ... نمیتوانم داشته باشم می گریزم از آدم ها با اعتمادی که به خاطرههایشان دارم با حسِ عمیقی که به روایت چشم هاشان دارم که دوست داشتن را عجیب دوست دارم که سخت دلتنگشان میشوم و چه سخت ... چه سخت دلشان تنگ میشود و بگریزید از من که پلنگِ زخمی نمینالد نمی درد نمی جنگد خودش را رسوا میکند تا زندگیِ هزار رنگ را در حیرتِ نگاه شما هزار پاره کند شاید هنوز هم کسی باشد ، بیمارِ دوست داشتن از من بگریزید ... از عالمی گریخته ام نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
من کولی غریبی را می شناسم که عشق را با هوس تبّرک کرد و با کوچش خاک یک قبیله را دلتنگ کرد غریب بود ... شبهای کویر را گشته بود ماه خودش را در چاه عشق دیده بود و برای همیشه رفته بود برای همیشه رفته بود ... |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
خیال کنیم همه گفتنیها را گفته ایم دیدنیها را دیده ایم راهها را رفته ایم خیال کنیم رسیده ایم خیال کنیم همه را دوست داشته ایم همگان ما را دوست داشته اند عشق ورزیده ایم بوسیده ایم بوییده ایم لمس کرده ایم خیال کنیم شب داشته ایم روز داشته ایم خیال کنیم کنار دریا غروب داشته ایم خیال کنیم روزگار خوشی داشته ایم خیال کنیم این خواب ، خوابِ ما این رویا ، رویای ماست خیال کنیم حالا که میرویم بدهکار هیچ قلبی هیچ دستِ گرمی خیال کنیم بدهکار هیچ آرزویی نیستیم... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
دلم گرفته بهار دلم گرفته کجایی بهار ؟ آآاآا ی مردمِ سبز مردم خوشحال کوچه و بازار یکی دلش را در زمستانی که گذشت جا گذاشته حضور برگی سبز را بهار را نشانم دهید دست خسته ی مرا بگیرید نجاتم دهید از خلوت محزون اتاق های سرما زده یِ این خانه صدایم کنید صدایم کنید خواب مرا به آواز رفتگرانِ همیشه بیدار بسپرید مرا گرم کنید تن غریب همیشه مهاجر مرا گرم کنید مرا به دست آفتاب بسپرید به ظهرهای تفتیده ی سیستان دلم گرفته من عبور نمی خواهم نمی خواهم وسیع باشم ، تنها ، سر به زیر و سخت من دلم فصلی نو تنی تازه کمی آرامش من دلم آغوش میخواهد من ...دلم ... من ... بهار میخواهم {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
و این روزها ... روزهایی که بی من چنین آسوده بر تو می گذرند همان روزگاری ست که بی تو گنگ و تلخ بر من نمی گذرد... {پپوله} نیکی فیروزکوهی {پپوله} |
اکنون ساعت 05:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)