![]() |
مشاعره با شعر نو
مشاعره با شعر نو
ارادتمند... امیرعباس...بچه تهرانپارس!![IMG]****************************/87.gif[/IMG] |
نه آبش دادم نه دعائی خواندم، خنجر به گلويش نهادم و در احتضاری طولانی او را كشتم. به او گفتم: «ـ به زبان دشمن سخن می گوئی!» و او را كشتم ... م از زنده یاد احمد شاملو |
مشاعره با شعر نو
نقل قول:
می ترسماز سهراب سپهری |
در دور دست قويی پريده بی گاه از خواب شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد لب های جويبار لبريز موج زمزمه در بستر سپيد در هم دويده سايه و روشن لغزان ميان خرمن دوده شبتاب می فروزد در آذر سپيد همپای رقص نازك نيزار مرداب می گشايد چشم تر سپيد خطی ز نور روی سياهی است گويی بر آبنوس درخشد رز سپيد ديوار سايه ها شده ويران دست نگاه در افق دور كاخی بلند ساخته با مرمر سپيد ... سهراب سپهری |
مشاعره با شعر نو
در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم...احمد شاملو |
میوه بر شاخه شدم سنگپاره در کف کودک طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتنم چنین که دست تطاول به خود گشاده منم ...! احمد شاملو |
مثل عبور نور است
مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است آنروز ناگزیر که می آید روزی که عابران خمیده یک لحظه وقت داشته باشند و آفتاب را در آسمان ببیند... زنده یاد قیصر امین پور |
مشاعره با شعر نو
(تکه ای از شعر لوح گور) |
در تاريکی بی آغاز و پايان دری در روشنی انتظارم روييد. خودم را در پس در تنها نهادم و به درون رفتم اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر كرد. سايه ای در من فرود آمد و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم كرد. پس من كجا بودم؟ شايد زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت و من انعكاسی بودم كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم می زد در پايان همه روياها در سايه بهتی فرو می رفت ... سهراب سپهری |
تو را من چشم در راهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ترا من چشم در راهم. شباهنگام. در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم ترا من چشم در راهم. نیما یوشیج (علی اسفندیاری) |
من به مهمانی دنيا رفتم: من به دشت اندوه، من به باغ عرفان، من به ايوان چراغانی دانش رفتم. رفتم از پله مذهب بالا. تا ته كوچه شك ، تا هوای خنك استغنا، تا شب خيس محبت رفتم. من به ديدار كسی رفتم در آن سر عشق. رفتم، رفتم تا زن، تا چراغ لذت، تا سكوت خواهش، تا صدای پر تنهايی ... سهراب سپهری |
مشاعره با شعر نو
یک حرف "ی" را میان تمام اشعار جسته ام ارادتمند ... امیر عباس ... بچه تهرانپارس!! |
جسارتا ...
قشنگ بود امیر جان :53::53::53::53: قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهء اشکال يكباره رفت آن همه سرمستی يكباره مُرد آن همه شادابی می سوزم ـ آی كجائی كز بوسه بر كام تشنه ام بزنی آبی؟ مانم به آبگينه حبابی سست در كلبه ئی گرفته، سيه، تاريك: لرزم، چو عابری گذرد از دور نالم، نسيمی ار وزد از نزديك. در زاهدانه كلبه ی تار و تنگ كم نور پيه سوز سفالينم كز دور اگر كسی بگشايد در موج تأثر آرد پائينم ... احمد شاملو |
میخانه ی کدام حریفی
پیمانه ای دوباره از آن باده ی زلال این جمع تشنگان و خماران را خواهد بخشید ؟ زین باده ای که محتسب شهر در کوچه می فروشد و ارزان غیر از خمار هیچ نخواهی دید من تشنه کام ساغر آن باده ام کز جرعه ای ویران کند دوباره بسازد شفيعي كدكني |
در کف دست زمین گوهر ناپیداییست که رسولان همه از تابش آن خیره شدند پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت و به آنان گفتم: هر که در حافظهء چوب ببنید باغی صورتش در وزش بیشهء شور ابدی خواهد ماند هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه ... سهراب سپهری |
مشاعره با شعر نو
|
یکی برق سوزنده باید
کزین تنگنا ره گشاید کران تا کران خار و خس میزند موج گر این نغمه این دانه اشک درین خاک رویید و بالید و بشکفت پس از مرگ بلبل ببینید چه خوش بوی گل در قفس می زند موج فريدون مشيري |
مشاعره با شعر نو
|
میوه بر شاخه شدم سنگپاره در کف کودک طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتنم چنین که دست تطاول به خود گشاده منم ...! احمد شاملو |
من ریشه های تو را در یافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام و دستهایت با دستان من آشناست . در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را زیرا که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بوده اند . دستت را به من بده. دستهای تو با من آشناست ... |
تا بخواهی خورشيد تا بخواهی پيوند تا بخواهی تكثير من به سيبی خوشنودم و به بوييدن يك بوتهء بابونه من به يك آينه ، يك بستگی پاک قناعت دارم من نمی خندم اگر بادكنك می تركد و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف كند ... سهراب سپهری |
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم. جرياني جدي در فاصله دو مرگ در تهي ميان دو تنهائي - نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است شادي تو بي رحم است و بزرگوار، نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است. احمد شاملو |
تا سواد قريه راهی بود. چشم های ما پر از تفسير ماه زنده بومی شب درون آستين هامان می گذشتيم از ميان آبكندی خشك از كلام سبزه زاران گوش ها سرشار كوله بار از انعكاس شهر های دور منطق زبر زمين در زير پا جاری ... سهراب سپهری تپش سایهء دوست |
... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ، گل افشاني لبخند تو آراستمش تار و پودش را از خوبي و مهر، خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام (( دوستت دارم )) را من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام. فريدون مشيري |
من اما مجالش ندادم و خنجر به گلويش نهادم آهنگی فراموش شده را در تنبوشهء گلويش قرقره كرد و در احتضاری طولانی شد سرد و خونی از گلويش چكيد به زمين يك قطره همين! خون آهنگ های فراموش شده ... سرود مردی كه خودش را كشته است احمد شاملو |
دلم گرفته است دلم گرفته است به ايوان مي روم و انگشتانم را بر پوست كشيده شب مي كشم چراغهاي رابطه تاريكند چراغهاي رابطه تاريكند كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است. فروغ فرخزاد |
تو نمی دانی غريو يك عظمت وقتی كه در شكنجهء يك شكست نمی نالد چه كوهی ست! تو نمی دانی نگاه بی مژهء محكوم يك اطمينان وقتی كه در چشم حاكم يك هراس خيره می شود چه دريائی ست! تو نمی دانی مردن وقتی كه انسان مرگ را شكست داده است چه زندگی ست! احمد شاملو |
تو، كودكانت را بر سينه مي فشاري گرم،
و همسرت را چون كوليان خانه به دوش، ميان آتش و خون مي كشاني از دنبال، و پيش پاي تو از انفجارهاي مهيب دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد و شهرهاي همه در دود و شعله خواهد سوخت و آشيان ها بر روي خاك خواهد ريخت و آرزوها در زير خاك خواهد مرد... فريدون مشيري |
دردهای من
جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن در آورم نعره نیستند تا ز نای جان برآورم دردهای من نگفتنی است دردهای من نهفتنی است..... قیصر امین پور |
تن تو آهنگي ست و تن من كلمه ئي ست كه در آن مي نشيند تا نغمه ئي در وجود آيد : سرودي كه تداوم را مي تپد. در نگاهت همه مهرباني هاست : قاصدي كه زندگي را خبر مي دهد . و در سكوتت همه صداها : فريادي كه بودن را تجربه مي كند . احمدشاملو |
در خون و در ستاره و در باد ، روز و شب دنبال شعر گمشدهء خود دويده ام بر هر كلوخپارهء اين راه پيچ پيچ نقشی ز شعر گمشدهء خود كشيده ام تا دوردست منظره ، دشت است و باد و باد من بادگرد دشتم و از دشت رانده ام تا دوردست منظره ، كوه است و برف و برف من برفكاو كوهم و از كوه مانده ام اكنون درين مغاك غم اندود ، شب به شب تابوت های خالی در خاك می كنم موجی شكسته می رسد از دور و من عبوس با پنجه های درد بر او دست می زنم ... شعر گمشده احمد شاملو |
موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد ! از دل تيره امواج بلند آوا، كه غريقي را در خويش فرو مي برد، و غريوش را با مشت فرو مي كشت، نعره اي خسته و خونين ، بشريت را، به كمك مي طلبيد : - « آي آدمها ... آي آدمها ... » ما شنيديم و به ياري نشتابيديم ! به خيالي كه قضا، به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند ! دستي از غيب برون آيد و كاري بكند ... فريدون مشيري |
در قلب نيمروز از كوره راه غرب رسيدند چند مرد خورشيد جست و جو در چشم هایشان متلالی بود و فکشان ، عبوس با صخره های پرخزه می مانست. در ساكت بزرگ به من دوختند چشم برخاستم ز جای ، نهادم به راه پای و در راه دوردست سرودم شماره زد با ضربه های پرتپشش گام های مان را بر جای ليك ، خاطره ام گنگ خاموش ايستاد دنبال ما نگريست و چندان كه سايه مان و سرود من در راه پرغبار نهان شد در خلوت عبوس شبانگاه بر ماندگی و بی كسی خويشتن گريست ... سفر احمد شاملو |
تک تک ستارگان ، همه با چشم های در نادر نادرپور (ستاره ی دور) |
تلخ ماندم ، تلخ مثل زهری که چکیده از شب ظلمانی شهر مثل اندوه تو مثل گل سرخ که به دست طوفان پرپر شد تلخ ماندم ، تلخ مثل عصری غمگین که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم و زمین را توپ گردان پرت کردم به دل ظلمت تلخ ماندم ، تلخ دیوار از پنجره سر بیرون کرد از دهانش بوی خون می آمد ... تلخ خسرو گلسرخی |
دشتها آلوده ست در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟ فكر نان بايد كرد و هوايي كه در آن نفسي تازه كنيم گل گندم خوب است گل خوبي زيباست اي دريغا كه همه مزرعه دلها را علف كين پوشانده ست هيچكس فكر نكرد كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سيمان نيست و كسي فكر نكرد كه چرا ايمان نيست و زماني شده است كه به غير از انسان هيچ چيز ارزان نيست . حميدمصدق |
تو نغمهء خویش را در بیابان رها کن گوش از کران تر کرانها آن نغمه را می رباید باران که بارید هر جویباری چندان که گنجای دارد پر می کند ذوق پیمانه اش را و با سرود خوش آب ها می سراید وقتی که آن زورق برگ گل سرخ در آب غرقه می شد صد واژه منقلب بر لبانت جوشید و شعری نگفتی مبهوت و حیران نشستی یا گر سرودی سرودی از هیبت محتسب واژگان را در دل به هفت آب شستی صد کاروان شوق صد دجله نفرت در سینه ات بود اما نهفتی ای شاعر روستایی که رگبار آوازهایت در خشم ابری شبانه می شست از چهرهء شب خواب در و دار و دیوار نام گل سرخ را باز تکرار کن باز تکرار ... آیا تو را پاسخی هست؟ دکتر شفیعی کدکنی (م.سرشک) |
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم، تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم" باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...! ... فریدون مشیری |
مشاعره با شعر نو
مگو بیش از این از جداییها |
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها پیوسته باز می شنوم در درون شب من رویش گیاه و رشد نهالان پرواز ابرها تولد باران تخمیرهای ساکت و جادویی زمین من نبض خلق را از راه گوش می شنوم آری همواره من تنفس دریای زنده را تشخیص می دهم باور نمی کنی اما در زیر پاشنه هر در در پشت هر مغز من له له سگان مفتش را پی جوی و هرزه پوی احساس می کنم حتی از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق نان و گل و سلامت و آزادی می بینم آشکار این پوزه های وحشت را له له زنان و هار ... له له و تنفس سياووش کسرايی |
اکنون ساعت 12:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)