خواب من و رهِ افسانه
دیروز چشمانم را شستم و بیکباره یاد خواب دیشب افتادم و همه را جور ديگری می دیدم. خیلی عجیب بود.
خری را دیدم فخر می فرخت و مدعی بود در طویله از همه باسابقه تر است. ضمناً او بقدری زرنگ بود که بجای سواری دادن به ديگران، از آنها سواری می گرفت.
قوی سیاهی را دیدم که بچه هایش را در پرایدی سفید رنگ جای داده بود. ( یک لحظه بیاد پوپر و مثال معروفش در باره تئوری ابطالگرایی افتادم. حکم کلی ِ « همه قوها سفید هستند» با دیدن این قوی سیاه باطل شده بود)
ماهیی را دیدم در بانک مسکن و شهر سازی و توی راهروهای شهرداری، بالا و پائین می پرید و فریاد می کرد: آب کو؟ آب کو؟
اسبی را در بنگاه مسکن دیدم دندانهایش را مسواک زده و با دقّت می شمرد. او در طی اين همه سالی که می شناسمش هميشه معتقد بوده، بازار راکد و خوابیده است.
خفاشی را دیدم که پول می مکید. چشمانش از حرص پر خون و عینکی زیبا بر چهره داشت.
ماری را دیدم آرام میان ساختمانها می خزید و فلسفه می بافت. با ساختن هر ساختمان او پوست قدیمیش را در آن می گذاشت و پوستی نو را برای گذاشتن در ساختمانی دیگر، بر تن می کرد.
آهویی را دیدم بیمه نامه شخص ثالث را پر کرده و خیالش راحت بود. بوی معطر نافش فضای کوچه و خیابان را معطر می کرد.
عقابی را دیدم چشمانش را به پس مانده مردار دولت دوخته بود. تا بشکه های نفت هست او نیازی به شکار کردن نداشت.
طوطیی را دیدم برای جفتش ، جامعه شناسی علم بلغور می کرد. بنظر او کماکان علم بهتر از ثروت بود.
گوسفندی را دیدم خسته در صف نانوایی، بر سر نانوا فریاد می کشید تا نوبت را رعایت کند.
روباهی را دیدم برای صید و شکار، آموزشگاه دایر کرده بود. او ارتباط خوبی با طایفه شیران داشت تا در مواقع لزوم مالیات واقعی را نپردازد.
مورچه ای را دیدم فقط بفکر خودش بود. هر کس براحتی او را لگد می کرد. او معنای شکایت را نمی دانست.
شیری را دیدم با شکوه تمام در بالای تریبون، از میان غرش کر کننده اش، بوی متعفن قدرتِ فاسد به مشام می رسید. او معتقد بود که باید او را «عادل شاه» بخوانند.
خروس جنگیی را دیدم بدنبال سایتهای پورنو می گشت . خیلی ناراحت بود از اینکه نرینه اش را برای خوب جنگیدن، بریده بودند.
خوکی را دیدم میان نوشته های چرکین وبلاگش غلت می زد. جالب اینکه او همه را به خوک بودن متهم می کرد.
افاضات:
دیروز وقتی بخانه آمدم بسیار عصبی بودم. در برابر آینه آبی بصورتم زدم و بدقت بخودم نگریستم. قیافه ام طبیعی و معمولی بود. موهای مشکی، ابروانی پر پشت، چشمانی قهوه ای و خسته و...
پس چرا دیگران همه جور دیگری می نمودند. اندکی تأمل کردم و بعد جوابی بذهنم رسید.
من دیگران را از چشم خودم می دیدم و برای همین آنان را به اشکال مختلفی مشاهده کردم. اکنون برای دیدن خودم لازم بود از چشم دیگری به خودم نگاه کنم. راستی اگر آنان نیز چشمان خود را می شستند مرا چگونه می دیدند؟
جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت، رهِ افسانه زدند