 |
|
behnam5555 |
12-01-2009 01:10 AM |
چامههای فولكلوریک كردی و منظومهی ئازیزه فارسی
چامههای فولكلوریک كردی و منظومهی ئازیزه
ناصر سینا
این مقاله با اندكی حذف(!) در مجلهی چیستا، شماره 5، سال 9(تهران، بهمن 70) به چاپ رسیده است.
یك ترانهی فولكلوریك كردی:
قلب من كه به دایم شیداست، به وسعت یك انار، اما صد برزن باشدش، هر یك به سان شهری صد استاد باشدش، هر یك به كاری خبره آن كه میان من و تو جدائی افكند، سنگها بر او بارد!
منظومههای شفاهی كردی دو گونهاند:
یك آنانكه داستانیاند و دارای ساختاری نمایشی، و دیگر، منظومههای غیر داستانی. در این میان، همهی قصهها، افسانهها و داستانهایی كه بر اساس حوادث تاریخی منطقه، مبارزات ملی و مذهبی، وقوع جنگها و كشتارهای محلی، در آمیزهای با تخیل و دانستههای مستقیم یا غیرمستقیم گزارنده، بازسرائی شدهاند، و نیز حدیث عشقهای ناكام و دلدادگیهای پرشور خود و دیگران، در گونهی اول جای می گیرند. این منظومهها كه شمارشان بیشتر از نوع دیگر است، نام عمومی "بیت" را بر خود دارند. منظومههای دیگر كه قالب داستانی ندارند و فاقد عناصر سازندهی دراماتیكی هستند شامل چامههای بلند عاشقانه، آوازهای مذهبی و ملی، و وصف زیباییهای میهن و دلدادهی جوان بوده و نامهای مختلفی دارند: حیران، ئازیزه، پاییزه، بالوره، گورانی و ... از آنجا كه معمولا آثار ادبی شفاهی، سینه به سینه نقل شده و تنها در اذهان گویندگان حفظ و نگهداری میشوند، لاجرم دستخوش تغییراتی كم و بیش بودهاند، بهطوری كه گاه روایتهای مختلفی از یك منظومهی خاص وجود دارد. دوست اندیشمند و ادیبم، آقای احمد بحری، دبیر دبیرستانهای مهاباد در كتاب ارزشمندی كه به زبان كردی برای چاپ آماده كرده، حدود 18 روایت مختلف از "ئازیزه" را از زبان گویندگان و خنیاگران مختلف گردآوری و ثبت كرده است كه متن حاضر، ترجمهی یكی از آن روایتها از زبان "حسین شهشه" بیتخوان معروف موكریان است. منظومهی بلند ئازیزه با مضمونی از عشق انسانی و تصاویری شاعرانه از طبیعت پیرامون و زیباییهای آن، و نیز توصیفهای پرقدرت و سرشار از تخیل در بارهی معشوق، نمونهی جالبیست از زیباییشناسی مردم كرد و هنرمندان عامی آن در دورانی نزدیك به دویست سال قبل و شاید هم بیشتر. آنچه در پی میآید، ابتدا سرگذشت بیتخوان است كه از مصاحبهی رادیویی ایشان با مركز مهاباد، در نوروز سال 65 شمسی گرفته شده است و سپس متن فارسی منظومه. جای خود دارد كه از دوست گرامی آقای عزیز آلی، كه همواره با وسواس و دقت ادبی خود، مشوق اینجانب در شناساندن ادبیات مردمی كردستان به هموطنان فارسزبان بودهاند صمیمانه تشكر كنم.
سرگذشت بیتخوان به من میگویند: حسین شهشه. سه سال قبل از حادثشدن آن كسوف قدیمی (حوالی سال 1290 شمسی)، در آبادی شرفكند (از روستاهای مهاباد) متولد شدهام، اما از وقتی كه قدرت تمیز وتشخیص در خود دیدهام، در منطقهی "شهرویران" مهاباد بودهام. از همان كودكی، شیفتهی آوازخوانی وترانهسرایی بودهام و به همین عشق، تمام كردستان ایران و عراق را زیر پا گذاشتهام و اكثر "بیت"ها را یاد گرفتهام. شش سال تمام در عراق نزد شخصی به نام "خدره رهقه" ماندهام كه بیتخوان ویژهی "بابكر سلیم آقا" بود. از او بیتهای لاس و خزال، كاكه میر و كاكه شیخ، خج و سیامند، شیخ فرخ و خاتون استی، سعید و میر سیفالدین بیگ، محمل و ابراهیم، مهر و وفا، عایشه گل، سواره، دو برادر، عثمان پاشا و همهی بیتهای "علی بردهشانی" را یاد گرفتهام. از " سید رحمان دفزن" هم بیتهای حاتم و محمدحنیفه را. البته وقتی سید، بیتخوان مشهوری بود، من كودك بودم. خود نیز منظومههای فراوانی سروده و بیت های زیادی گفتهام. مدتهای مدیدی را در سرای خان های كرد عراقی، پشدر، مناطق جنگلی سردشت، لاهیجان (پیرانشهر كنونی) و منطقه منگور زندگی كردهام و همه مرا میشناسند. در آن مناطق به حسین كنیله و حسین شایر (آوازخوان) مشهور هستم. حالا دیگر پیر شدهام و اوضاعم تغییر كرده. خودتان میدانید كه آدم پیر، دیگر نه میتواند خوب صحبت كند، نه خوب آواز میخواند و نه در حافظهاش چیز زیادی میماند. اما من هنوز وضعم خوب است و از تیزهوشی سابق، مایههایی برایم مانده. بیتها و آوازهای مختلف را هنوز فراموش نكردهام و اكثرشان را به خوبی به یاد دارم. حتی جزئیات ریز داستانها و ماجراها را، نه اینكه فقط ظاهری و سرسری آنها را بلد باشم. داستان "خان سلیمان خان قلب بگیان" را از آن لحظهای كه "لشكری" را به خانه آورد تا آن هنگام كه "لشكری" او را با دسیسه به روم برد و در آنجا به قتل رسانید، كاملا دقیق از حفظ دارم. حالا در "واوان" از روستاهای سردشت، خانه دارم. من شش سال را در "پشدر" زندگی كردهام و از سال 20، از دیار اصلیام كوچ كردهام. میدانید؟ فقر و غربت و پیری، دردهای بزرگ ما آدمها هستند.
● ئازیزه
آه ای عزیز! سر من به درد است
و هم قلب من خانه خراب،
به دردها. بر جانم آتشی است و اخگرهایش به نهانخانه.
نی باد را توان خاموشیش، نی نمنم باران نی حتی به بیل و كلنگ،
كه خاكها بر سرش ریزی به خروار.
من به گاه نیایش سحر،
برمیخاستم از جای، مینگریستم از بلندای بام.
بر آن كوشك و سرای، آن دودری،
آن شاهانهنشین وآن ایوانها.
میآمد و بر من میشد آن محبوب بالابلند.
آن كتانیپوش، آن زیباروی.
چه نازها میكرد وچه عشوههای نامكشوف.
بانگ برمیآوردم و چه سرزبانی:
- آه ای عزیز! گیسوان تو از چه خرمن خرماست؟ -
ای یتیم پسر! گر نمیدانی از حناییست كه بر سر میزنم.
- چشمانت چنین سیاه؟ - از سرمهای كه بر چشم میكشم. -
آن بینی كه بهسان فندق؟ -
از حلقههای زیوریست كه میكنم. - لبانت چنین غنچ و لطیف؟ -
از استكان به لب زدن، از نوشیدن.
- آه ای عزیز! گونههایت چنین ناز و پرلطافت؟
- گر نمیدانی از آن بوسههای شب و نیمهشبان.
- و گردنت چه بلند، گویی صخره؟
- از سرك كشیدنهاست. از نگریستنهای در خفا. نمیدانی؟
- لیموهایت آه! چنین مدور
- نرمیشان راستی را به دست افشردنهاست.
- قامتت حیرتا كه باریك؟ - بر كمر شال میبندم. نمیدانی؟
- انگشتانت، ظریف و مفتولی؟
- انگشتر میكنم به انگشتانم. نمیدانی؟
- بیا ای عزیز! بالایت بلند چونان درخت عود. راز از چیست؟
- حیاط ما در فرود بود و كسی بر من آشكار نه. راز از قدكشیدنهاست. در اشتیاق دیگران، دیده به حسرت دیدار محبوب.
- آه ای عزیز! پس پاشنههایت چنین گرد؟
- ای یتیم پسر! پدر، جفتی پاپوش مرا آورده بود سوغات همدان. به گاه پوشیدن، چه جوانكها كه صرع. چه بسیار كه سوداسر وسرا آسیمه.
و چه بسیارتر، كه به ناخوشخانه میبردنشان.
- آه ای عزیز! گر دروغ میپندارید آنچه را گفتم، اجازتی تا به وصفش درآیم:
آن محبوب، آن عزیز، آن زیباروی كتانیپوش، قوزك پایش چونان گویهای زر. پاشنههایش چون زردآلوهای "هل ون" كه عجمها از دهخوارگان میآوردندشان. ساقهایش به سان پنبه، پنبههایی كه حلاجان به چوب میكوبند و میپیچندش به سان ساق. آن عزیز،
آه! بلندایش نزد من چونان درخت عود، هم آن كه به دربازهی سلاطین و میران میرویید.
بر سینهگاه تهران كهن. انگشتانش نزد من، همچو نی قلمهای دیار دور، فرنگ.
همان كه خوشنویسان و كاتبان و میرزایان،
بر كاغذهای سپید مرجانی میدوانندشان.
آن عزیز، سینهاش چون سینی مذنب. پستانهایش چون سیبهای مراغه.
همان كه تاجرزادگان به كنج دكان میچینند.
همانها كه مومنان، پس از داوری حق از شر، دمی بر آن میآسایند.
سینههای حوران بهشت. آن عزیز، لبانش نزد من چونان سرخ قیطانی نازك. دندانهایش گفتی برنج صدری كه خروارها میآوردندش از رشت گیلان.
گونههایش چونان گل شصتپر.
دیدگانش، دیدههای باز. ابروانش پهنپرعقابی سیاه كه در میان زمین و آسمان از تن فرومیكند.
طرههایش نزد من مانند است به انبوه ویژهی سپاهیان.
به نظامیان آناتول كه به گاه نبرد،
در گوشهی میدان، صف میبندند در صف.
آه عزیز! عزیز! خوشاشبها كه به پهلویت آن عزیز.
و از زودهنگام شبانگاه تا خروسخوان سپیده، تا شنیدن صدای بالكوبش خروس سحر،
به عشقی لایزال، دو سر به بالشی ولب بر خالهای كوچك یار به علاقه.
آنگونه كه كس رااز آن راز شرمآلود، آگاهیش نه.
آه ای عزیز! بیا و امشب از من رو برنتاب دیگر!
آه ای عزیز! سر من به درداست و هم قلب من خانهخراب، پر زخم و زخمها. زخمهایی كه بر پیكر منش بینی، برخی دیرندهاند و برخی تازهپای.
از خطهی زخم كمترینم، آه!
چاهی كبوتری را توان پرواز هست با بالهای آویزان. پیكر من، پر زخم:
برخی از نازهای سحرگاهی برخی از نازتوری سربند برخی از پنجههای حناپوش برخی از آویزههای آن سیهدستار ..
من به گاه نیایش سحر، برمیخاستم از خواب. رو به سوی سواد كوهستانهای رفیع. به خنكای آن هوای برفآلود.
آه ای عزیز! دستهای را پرواز میدادم از مرغان آبی.
میراندمشان از درههای "دربند" به فراسوی "مرگه" و "بیتوین"،
به تاكستانهای "خوشناو".
آنجا نیز اما قرارشان نه، كه دیاریست گرم و پرخورشید.
و بالندهها باز در پرواز به سوی كوهستانهای برفگیر عظیم.
آه ای عزیز! شب را بیتوتهای در مرغزاران پرسینهی سبز.
و فردا زیارتی بر شیخ "بالكان" و فاتحهای بر مزار "دایه شیخ".
وانگاه به جانب بحر نمكین و آرامشی در آغوش آبی آبهایش.
اینك برایت خواهم خواند كه غواص آبهایم كدامند و كدام نه:
اردكان كاكلی، كلنگ، بورچین، سرسبز، مرغابی دستهای غاز سپید.
و پیشرو مرغان، فاختهای بلند نغمه، با بالهای آویزان، به نرمی میخرامد و چینه برچین. بیا ای عزیز! جلوهی جنگلهایم را بشناس و بشمار:
نهالند، سپیدار، انجیر و انار نی خدا را، تعدادی بیدان مجنون.
و زینت آن كوهستانها: آلاله، سوسن، گل سرخ، سنبل زرد گلان صحرایی، سر به قسم تعدادی سنگزی بنفشههای ریز.
بیا ای عزیز! هم اینان كه برشمردم سرزبانی، نه به شرع ملایان، نه به قانون دولتها و نه به عرف عشایر، به یگانه چشمی از آن بلند بالای باریك میان نمیشوند. باور نداریدم اگر، اجازتی تا به وصفش درآیم:
آن خنده به چهر، آن بالابلند زیباروی، پاشنههایش چون زردآلوی "هل ون".
. بر و بالاش: درخت عود. انگشتانش: قلم. سینهاش: سینی زر. پستانهایش: فنجان. لبانش: قیطانی سرخ. دندانهایش: برنج صدری. ابروانش: پهنپرهای عقابی سیاه. چشمانش: حبههای انگور سیاه سلاطین.
طرههایش: صف در صف، پر چم، دسته بر دسته، چین بر چین.
بیا ای عزیز! خوشاشبها! خوشا ضیافت عشق! كه عزیزت در كنار.
از سواد شبانگاه تا بالكوبش خروس سحر، تا نوای بامدادی.
و نیندیشی كه سلطانی به تخت. و حكومتی به شهر. و ارباب و كدخدایی به آبادی.
بیا ای روبرتافته از من امشب، عزیز!
آه عزیز! سر من به درد است و هم قلب من خانهخراب، به درد است و ملالها. و من در كوهستانها به دیده میدیدم:
آلاله و سوسن، گل سرخ و سنبل. در مرغزاران: "كنیر" بر لب جوی: بنفشههای ریز و بر صخرههای كوه:
لالههای سرنگون. پیشانی پرنور عزیز من، چونان ماهی از شبهای چارده و بیشتر. و خالان ریزش به طواف چون ستارگان. اینك بلندای عزیز من، چونان بید مجنون آویزان.
همان بید كه شاخههایش سر در زیر. دو شاخسار بلندش آویخته، یكی به گرمسیر گرم و دیگر به كوهستانهای عظیم خوشهوا. بر سایه سار گرمسیرم مینشستند: رعایا!
برزیگران و آبیاران. و بر شاخسار كوهستانم: ارباب و كدخدا، بزرگ و سرباز و جوانمرد. عزیز من بانگ برمیدارد:
- خانهخراب ای پسر! گوسپندكی لاغر و كور بیاب. پس به شبان پدر خانهخراب من بسپار. بدین بهانه شاید به دیدار من آیی روزی سه بار.
و یك بار از سه، بر سنگ شیردوشی، در برم بنشینی به یاوری.
و من با آویزههای مچبندت جدا كنم گوسفندان را از كودكانش با تو،
و جدا كنی با من. پس به گاه صلات ظهر اجازه میدهم تو را، تا بیست بوسه و دو، برشماری از این گردن افراشته و این گونههای نازك من قلندر خانهخراب.
من از ملای دوازده علم دانستهام كه بوسهی دختركان، جوانان چارده ساله را گناهی نیست و چه ای بسا كه خیر.
لیك امشب خشم آلودهای بر من. همیشه روی میتابی از من، تو ای عزیز! در طلبم تو را، آه ای عزیز!
واژهنامهی اسامی:
1. هل ون: از روستاهای اطراف سردشت كه زردآلوهای مرغوبی دارد. 2. عجم: مراد از تركهای آذربایجان در گویش عوام 3. آناتول: عثمانی 4. دربند: درهای بین چومان و حاجیعمران 5. مرگه: دره و نیز روستایی در حومهی دوكان كردستان عراق، در دامنهی غربی كوهستان آسوس 6. بیتوین: دشتی وسیع در كردستان عراق كه "چوارقورنه" در مركز آن واقع است. 7. خوشناو: منطقهای میان "رانیه" و "شقلاوه"ی كردستان عراق كه عشیرهای به همین نام در آنجا میزیند. 8. بالكان (به فتح لام): منطقهای نزدیك "دیانه" كردستان عراق و نیز نام روستا و عشیرهای در همانجا 9. دایه شیخ: از زنان مقدس كردستان بوده است. آرامگاهی در روستای "شیلم جاران" در نزدیكی پیرانشهر، منسوب به اوست. 10. بحر نمكین: احتمالا دریاچهی اورمیه 11. كنیر: گیاهی با گلهای زیبا، كنیره منبع : هیدی
|
اکنون ساعت 01:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)