![]() |
محمد علی بهمنی ( معاصر )
محمدعلی بهمنی: در فروردين سال ١٣٢١ در شهر دزفول به دنيا آمد. شعر بهمنی نيز البته شايد با خود او متولد شده باشد، گرچه بسياری بر اين عقيدهاند که او غزلهايش را وامدار سبک و سياق نيماست. نخستين شعر از او در سال ١٣٣٠، يعنی زمانی که او تنها ٩ سال داشت، به چاپ رسيد. http://www.aftab-magazine.com/d4/images/bahmani-2.gif محمدعلی بهمنی http://www.q-e.ir/Portals/0/NewsImages/DSC_6453.jpg برای محمدعلی بهمنی شعر چون موجودی جاندار است که شکل و قالب، لباسهای آن را تشکيل و به آن شخصيت میدهند. با اين همه، محمدعلی بهمنی شيفتهی غزل است و غزل گفتن و غزل خواندن و غزل سرودن. میگويد: «غزل، نه تنها در شعر امروز، بیترديد در شعر تمام فرداها جايگاه ويژهای خواهد داشت. غزل هستی ايرانی است و خواهد بود. آنچه که مهم است، اين است که اين امانت حساس را به نسلهای آينده تحويل دهيم.» گرچه به رغم تمام اين علاقه به غزل گفتن، بهمنی غزل را هرگز قالب نمیبندد. «چون قالب يعنی محدوديت و هنر را نمیتوان محدود کرد و به خاطر اين حرفم بارها زير تهمتها رفتهام.» در ديدگاه محمدعلی بهمنی، غزل يک شکل است که میتواند با روزگار خود و با شرايط جديد تغيير کند. محمدعلی بهمنی در سال ١٣٧٨ موفق به دريافت تنديس خورشيد مهر به عنوان برترين غزلسرای ايران گرديد. برخی از مجموعه اشعار وی عبارتند از: باغ لال (١٣٥٠)، در بیوزنی (١٣٥١)، عاميانهها (١٣٥٥)، گيسو، کلاه، کفتر (١٣٥٦)، گاهی دلم برای خودم تنگ میشود (١٣٦٩)، غزل (١٣٧٧)، عشق است (١٣٧٨)، شاعر شنيدنی است (١٣٧٧)، نيستان (١٣٧٩)، اين خانه واژه های نسوزی دارد (١٣٨٢)، کاسه آب ديوژن، امانم بده (١٣٨٠). بارانی با همهی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پريشانی ام طاقت فرسودگی ام هيچ نيست در پی ويران شدنی آنی ام دلخوش گرمای کسی نيستم آمدهام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دريا شدم تا که بگيری و بميرانی ام خوبترين حادثه می دانمت خوبترين حادثه میدانی ام؟ حرف بزن! ابر مرا باز کن دير زمانی است که بارانی ام حرف بزن، حرف بزن، سالهاست تشنه ی يک صحبت طولانی ام ها به کجا می کشی ام خوب من ها نکشانی به پشيمانی ام ***************** دريا دريا شده ست خواهر و من هم برادرش شاعرتر از هميشه نشستم برابرش خواهر سلام! با غزلی نيمه آمدم تا با شما قشنگ شود نيم ديگرش می خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما با هم سروده ايم جهان کرده از برش خواهر! زمان، زمان برادرکشی ست باز شايد به گوشها نرسد بيت آخرش با خود ببر مرا که نپوسد در اين سکون شعری که دوست داشتی از خود رهاترش دريا سکوت کرده و من حرف میزنم حس می کنم که راه نبردم به باورش دريا! منم! هم او که به تعداد موجهات با هر غروب خورده بر اين صخره ها سرش هم او که دل زدهست به اعماق و کوسه ها خون می خورند از رگ در خون شناورش خواهر! برادر تو کم از ماهيان که نيست خرچنگها مخواه بريسند پيکرش دريا سکوت کرده و من بغض کرده ام بغض برادرانهای از قهر خواهرش انجمن ادبی شفیقی منابع: - روزنامهی ايران، شمارهی ٣٢٨٦، ٢٧ مهر ١٣٨٤ - ادبستان، ٩ ژانويه ٢٠٠٥ |
محمد علی بهمنی ( معاصر )
هنوز زنده ام همیشه:
در این زمانه بی های و هوی لال پرست به شب نشینی خرچنگهای مردابی رسیده ام به کمالی که جز علی الحق نیست همیشه شایعه و انعکاسهای همیشه ندیدی ؟ یکی هم در این محله کسی به تسلیتم یک دقیقه هم لال نشد |
محمد علی بهمنی ( معاصر )
خون هر آن غزل كه نگفتم بپاي تست
|
محمد علی بهمنی ( معاصر )
خوشا هر آنچه كه تو باغ باغ مي خواهي زمانه وار اگر مي پسنديم كر و لال مجال شكوه ندارم ولي ملالي نيست قسم به تو كه دگر پاسخي نخواهم گفت تو فصل پنجم عمر مني و تقويمم ترا ز دفتر حافظ گرفته ام يعني مرا زدست تو اين جان بر لب آمده نيز خوشا هر آنچه كه تو باغ باغ مي خواهي اگر چه نيستم آري بلور بارفتن بيا عبور كن از اين پل تماشايي ببين بجز تو كه پامال دره ات شده ام تو كيستي ؟ كه سفركردن از هوايت را |
محمد علی بهمنی ( معاصر )
رنگ سال گذشته - تنهائی : رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم یک نفر از غبار میآید مژده تازه تو تکراری است باز در جمع تازه اضداد حال و روزی نگفتنی دارم راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشاییست دوستانی عمیق آمدند . چهره هایی که غرقشان شدم چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمی خوانم تنهاییم را با تو قسمت میکنم . سهم کمی نیست غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفره رنگین خود بنشانمت . آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم همواره چون من نه . فقط یک لحظه خوب من بیاندیش من قصد نفی بازی گل با باران را ندارم شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آنرا شاید و یا شاید . هزاران شاید دیگر |
محمد علی بهمنی ( معاصر )
دهاتی |
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت که در این وصف زبان دگری گویا نیست بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما غزل توست که در قولی از آن ما نیست تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست شب که آرام تر از پلک تو را می بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست این که پیوست به هر رود که دریا باشد از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست |
غزلی چون خود شما زیبا
با غروب این دل گرفته مرا می رساند به دامن دریا می روم گوش می دهم به سکوت چه شگفت است این همیشه صدا لحظه هایی که در فلق گم شدم با شفق باز می شود پیدا چه غروری چه سرشکن سنگی موجکوب است یا خیال شما دل خورشید هم به حالم سوخت سرخ تر از همیشه گفت : بیا می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه بی تو موجم نمی برد زینجا راستی گر شبی نباشم من چه غریب است ساحل تنها من و این مرغهای سرگردان پرسه ها می زنیم تا فردا تازه شعری سروده ام از تو غزلی چون خود شما زیبا تو که گوشت بر این دقایق نیست باز هم ذوق گوش ماهی ها |
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود
در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود خسته مباشی پاسخی پژوک سان از سنگ ها آمد این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود بنشین ! نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر گرمایش از تن رفته و خکسترش در حال مردن بود گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود |
از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حسار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو |
اکنون ساعت 01:12 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)