![]() |
ناطور دشت نوشته جي دي سلينجر
«ناتوردشت» نوشته جي. دي. سلينجر ناطور دشت، درفهرست جنجالي ترين کتاب هاي سال ۲۰۰۹ رمان «ناتوردشت» نوشته «جي. دي. سلينجر» پس از چهار سال غيبت مجددا به ليست کتاب هاي جنجالي وارد شد.به گزارش فارس، به نقل از روزنامه گاردين، فهرست ۱۰ رماني که طي يک سال گذشته بيشترين تقاضاها مبني بر توقيف آن ها را در پي داشته اند منتشر شده است.هر ساله ليست ده کتابي که بيشترين جنجال و تقاضا را براي توقيف در پي داشته اند معرفي مي شود که رمان «ناتوردشت» يکي از ۱۰ کتاب معرفي شده سال ۲۰۰۹ است.اين رمان جايگاه ششم اين ليست را از آن خود کرده است. منتقدان معتقدند اين کتاب مطالبي ازجمله بحث هاي مذهبي مخالف گروه سني نوجوانان دارد.اين رمان از زمان اولين انتشار که ۵۰ سال پيش مي باشد، همواره با مشکل و انتقاد روبه رو بوده است.اين رمان در حالي به عنوان يکي از رمان هاي جنجال برانگيز انتخاب شده است که نويسنده آن ،۲۷ ژانويه سال جاري ميلادي درگذشت. سالينجر، داستاننويس آمريكايی بين سالهای ۵۹-۱۹۴۸ يك رمان و چند مجموعه داستان كوتاه منتشر كرد. مشهورترين اثر او «ناطور دشت» (۱۹۵۱) است، داستانی درباره پسربچه مدرسهای ياغی و تجربيات آرمان گرايانهاش در نيويورك: «چيزی كه من رو ديوونه میكنه كتابيه كه وقتی خوندیش، آرزو كنی نويسندهاش دوست صميميت باشه تا هر وقت كه دلت خواست بتونی بهش تلفن كني. هر چند، اين زياد اتفاق نمیافته.» (هولدن كالفيلد، ناطور دشت) جي.دي.سالينجر در يك منطقه آپارتمانی شيك در منهتن نيويورك به دنيا آمد و بزرگ شد. او پسر يك يهودی موفق وارد كنندهی پنير كاشر و همسر ايرلندي-اسكاتلندیاش بود. در دوران كودكي، جروم جوان را سانی صدا میكردند. خانواده آپارتمان زيبايی در خيابان پارك داشتند. پس از مطالعات بیقرار در مدرسه ابتدايي، او را به دانشكده نظامی «فورچ والي» فرستادند كه برای مدت كوتاهی در آنجا شركت كرد. دوستان او در اين دوره هوش طعنهآميز او را به ياد میآورند. در ۱۹۳۷ وقتی ۱۸-۱۹ ساله بود، ۵ ماه را در اروپا گذراند. از ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ در كالج اورسينوس و دانشگاه نيويورك مشغول مطالعه بود. عاشق «اونا اونيل» شد و تقريبا هر روز برای او نامه نوشت و بعدها زمانی كه اونيل با چارلز چاپلين كه بسيار از او مسنتر بود ازدواج كرد، شوكه شد. در ۱۹۳۹ سالينجر در يك كلاس داستان كوتاه نويسی در دانشگاه كلمبيا تحت نظر ويت برنت ـ بنيانگذار و ويراستار مجلهی "داستان" - شركت كرد. در جريان جنگ جهانی دوم به پياده نظام فرستاده شد و در ماجرای حملهی نورماندی درگير شد. همراهان سالينجر از او به عنوان فردی بسيار شجاع و يك قهرمان باهوش ياد میكنند. در طول اولين ماههای اقامتش در پاريس، سالينجر تصميم به نوشتن داستان گرفت و در همان جا ارنست همينگوی را ملاقات كرد. او همچنين در يكی از خونينترين بخشهای جنگ در هورتگن والدهم ـ يك جنگ بیفايده ـ گرفتار شد و وحشتهای جنگ را به چشم خود ديد. در داستان تحسينشدهی او «به ازمه، با عشق و نکبت» او يك سرباز آمريكايی بسيار خسته و رنجديده را تصوير میكند كه رابطهای را با يك دختر ۱۳ سالهیبريتانيايی آغاز میکند که به او كمك دوباره جرعهای از زندگی را بچشد. خود سالينجر بنا بر بيوگرافی نوشته «يان هميلتون» مدتی به دليل فشارهای روانی بستری و تحت درمان بوده است. پس از خدمت در ارتش (۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶) خودش را وقف نوشتن كرد. او با ديگر نويسندگان مشتاق پوكر بازی میكرد، اما به عنوان يك شخصيت تند مزاج كه هميشه بازی را میبرد به حساب میآمد. او همينگوی و اشتاينبك را نويسندگان درجه دوم میدانست اما ملويل را ستايش میكرد. در ۱۹۴۵ سالينجر با يك زن فرانسوی به نام سيلويا كه پزشك بود ازدواج كرد. آنها بعدها از هم جدا شدند و سالينجر با كلاير داگلاس دختر منتقد هنری انگليسی رابرت لنگتون داگلاس ازدواج كرد. اين ازدواج هم در سال ۱۹۶۷ زمانی كه سالينجر به دنيای شخصی خود پناه برد و اين فقط ذن بودايی بود كه توسعه پيدا میكرد، به طلاق انجاميد. |
«ناتوردشت» نوشته جي. دي. سلينجر
داستانهای اوليه سالينجر در مجلههايی مثل «داستان» ظاهر شدند. در حالی كه اولين داستانهای مهم او در ۱۹۴۵ در «Saturday Evening Post» و «esquire» منتشر شد و بعد از آن در نيويورکر كه تقريبا همه كارهای بعدی او را منتشر کرد. در ۱۹۴۸ «يك روز خوش برای موزماهي» را منتشر شد و «سيمور گلس» را كه خودكشی كرد معرفی کرد. اين از اولين ارجاعات به خانواده گلس بود كه داستانهايشان بدنه اصلی نوشتههای سالينجر را تشكيل میدادند. چرخه گلس در مجموعههای «فرانی و زوئي» (۱۹۶۱)، «تيرهای سقف را بالاتر بگذاريد، نجاران (۱۹۶۱) و «سيمور: پيشگفتار » (۱۹۶۱) ادامه پيدا كرد. بسياری از داستان ها را «بادی گلس» روايت میکند. «هپ ورث، ۱۶، ۱۹۴۲» به شكل يك نامه از يك كمپ تابستانی نوشته شده است كه در آن سيمور ۷ ساله پرترهای از خودش و برادر كوچكترش بادی مجسم می كند. «هنگامی كه به عقب نگاه میكنم، به عقب گوش میدهم، در حدود ۶ تا يا كمی بيشتر شاعر اصيل در آمريكا داشتهايم البته در كنار چندين و چند شاعر عجيب و غريب با استعداد خداداد و (خصوصا در دوره مدرن) با تعداد زيادی از سبكهای منحرف بسيار جالب ديده میشود. حالا چيزی شبيه يك محكوميت حس می كنم كه ما فقط ۳ يا ۴ شاعر واقعا غير قابل چشم پوشی داريم و فكر میكنم كه سيمور نهايتا در ميان آن ۳-۴ نفر قرار می گيرد.» (از سيمور: پيشگفتار) ۲۰ داستان از Collier, Saturday Evening Post, Esquire, Good Hosekeeping, Cosmopolitan و NewYorker بين سالهای ۴۱ تا ۴۸ در كتابی با عنوان «داستانهای كامل انتخاب نشده از جي.دي.سالينجر» ( ۲ جلد) در سال ۱۹۷۴ وارد بازار شد. بسياری از آنها منعكسكنندهی دوران خدمت خود سالينجر در ارتش بود. بعدها سالينجر تاثيرات هندو ـ بودايی بر خود پذيرفت. او به يك مريد بسيار دو آتشهی «بشارتهای سيری راماكريشنا» شد كه در مورد مطالعه تصوف و عرفان هندو بودايی بود که سوامی نيخيلاناندا و جوزف كمپبل آنها را به انگليسی ترجمه کرده بودند. اولين رمان سالينجر، ناطور دشت، به سرعت به عنوان كتاب برگزيده باشگاه كتاب ماه انتخاب شد و تحسينهای گسترده بينالمللی را نصيب خود ساخت. هنوز هم ساليانه در حدود ۲۵۰۰۰۰ نسخه فروش دارد. سالينجر زياد برای اهداف تبليغاتی فعاليت نكرد و حتی عنوان کرد كه عكسش نبايد در كتاب استفاده شود. اولين نقدها بر كتاب متفاوت بودند، هرچند كه بيشتر منتقدان آن را درخشان خواندند. رمان اسمش را از جملهای از رابرت برنز میگيرد كه در رمان هولدن كالفيلد، شخصيت اول داستان، آن را به اشتباه نقل میكند در حالی كه خود را به عنوان «ناطور دشت» میبيند كه بايد بچههای دنيا را از فروافتادن از يك «صخره مسخره» محافظت كند. داستان به صورت مونولوگ و با زبان عاميانه زنده نوشته شده است. قهرمان بیقرار ۱۶ ساله ـ همان طور كه خود سالينجر در جوانی بیقرار بود ـ در طول تعطيلات كريسمس از مدرسه به نيويورك فرار میكند تا خودش را پيدا كند و برای اولين بار رابطهی جنسی را تجربه کند. او شب را با رفتن به يك باشگاه شبانه سپری میكند، يك ملاقات ناموفق با يك فاحشه دارد و روز بعد يكی از دوست دخترهای قديمیاش را ملاقات میكند. پس از اين كه مست میكند به خانه میرود. معلم قديمی مدرسه هولدن به او پيشنهاد رابطه همجنسگرايانه میدهد. خواهرش را ملاقات میكند تا به او بگويد كه میخواهد خانه را ترك كند و يك شكست روانی را تجربه میكند. طنز رمان آن را در جايگاه سنتی مارک تواين در كارهايی كلاسيكش مثل ماجراهای هكلبری فين و تام ساير قرار میدهد اما نگاهش به دنيا خالی از اوهام و غفلتهای آنهاست. هولدن همه چيز را ساختگی میخواند و در جستجوی صميميت و صداقت است. هولدن ارائه دهنده قهرمان اوليه با وحشتهای دوران جوانی و بلوغ است اما پر از زندگی و از لحاظ ادبی نقطه مقابل بزرگ «ورتر جوان» گوته است. |
«ناتوردشت» نوشته جي. دي. سلينجر
هر از چند گاه شايعاتی پخش میشوند كه سالينجر رمان ديگری منتشر خواهد كرد يا اينكه دارد با استفاده از نام مستعاری شايد مثل «توماس پينچون» كتاب منتشر میكند. «من توجه كردهام كه يك هنرمند واقعی از هر چيزی بيشتر زنده میماند. با ترديد میگويم حتی بيشتر از ستايش.» اين را سالينجر در سيمور: پيشگفتار میگويد. از اواخر دهه ۶۰ او از تبليغات دوری كرده است. روزنامهها تصور میكنند چون او مصاحبه نمیكند چيزی برای پنهان كردن دارد. در ۱۹۶۱, مجله تايمز، گروهی از خبرنگاران را برای بررسی و تحقيق در مورد زندگی خصوصی سالينجر ارسال كرد. «من نوشتن را دوست دارم. من عاشق نوشتن هستم. اما فقط برای خودم و برای رضايت خودم مینويسم.» سالينجر اين را در ۱۹۷۴ به خبرنگار نيويورک تايمز گفت. با اين وجود بر اساس حرفهای جويس مينراد، كه برای مدتی طولانی از دهه ۱۹۷۰ به نويسنده نزديك بود، سالينجر هنوز هم مینويسد اما هيچ كس اجازه ندارد كار او را ببيند. مينراد ۱۸ ساله بود كه نامهای از نويسنده دريافت كرد و پس از يك مكاتبه پرشور پيش سالينجر رفت. بيوگرافی بدون اجازهی يان هميلتون از سالينجر زمانی كه نويسنده استفادهی گسترده از نقل قولهای نامههای خصوصیاش را نپذيرفت، دوباره نوشته شد. نسخه جديد «در جستجوی جی.دی.سالينجر» در ۱۹۸۸ وارد بازار شد. در ۱۹۹۲ خانه Cornish سالينجر آتش گرفت اما او از دست خبرنگارانی كه فرصتی برای مصاحبه با او پيدا كرده بودند، فرار كرد. در اواخر دهه ۱۹۸۰ سالينجر با كالين اونيل ازدواج كرد. داستان مينراد از رابطهاش با سالينجر در اكتبر ۱۹۹۸ با نام خانه ما در دنيا روانه بازار شد.. khabgard.com |
زندگی «جی.دی. سلینجر»
زندگی «جی.دی. سلینجر» ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ در یک روز پاییزی شهر کورنیش ایالت نیوهمپشایر آمریکا کسی در خانهی «جیدی. سلینجر» پیر و منزوی را زد. خدای من! چهطور یک نفر همچین اجازهای به خودش داده؟ آنهم خانهی «جی.دی. سلینجر»، کسی که بارها با تفنگ ششلول از غریبههایی که سرزده رفتهاند تا احوالش را بپرسند یا دزدکی به خانهاش سرک بکشند، استقبال کرده است. نویسندهای که دور تا دور خانهی الونک مانندش حصار کشیده تا کسی از دیوار خانهاش بالا نرود و فضولی نکند چرا که کم نیستند چنین آدمهایی در ایالات متحده و چه بسا دنیا که میمیرند برای دیدن حتی یک لحظهی این نابغهی داستاننویسی آمریکا. «سلینجر» از سال ۱۹۵۳ در این خانه مستقر شده و کمتر کسی را به آن راه داده. مثلا یک بار «ایان همیلتون» معروف فکر انجام همچین کاری به سرش زد. تصمیم گرفت که زندگینامهی «سلینجر» را منتشر کند و رفت به شهر «کورنیش» و از اهالی محل دربارهی «سلینجر» سئوال کرد. اینکه از چه فروشگاههایی خرید میکند و از چه مسیری میگذرد و در نهایت آنقدر پرس و جو کرد تا به در خانهی «سلینجر» رسید اما نویسندهی بدعنق «ناتوردشت» اصلا حوصلهاش را نداشت و به قول معروف دست به سرش کرد. ماجرا به این سادگی خاتمه نیافت و «همیلتون» که ید طولایی در روزنامهنگاری داشت به این راحتیها دست از سر «سلینجر» بر نداشت و آن اتفاقهایی رخ داد که شرح مبسوطش در مقدمهی «احمد گلشیری» بر کتاب «دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم» آمده است. اما این بار، یعنی ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ قضیه فرق میکرد. آن کسی که در خانهی «سلینجر» را زده بود، شخص غریبهای نبود. «سلینجر» به خوبی او را میشناخت. یعنی واقعیت این است که بیستوپنج سال پیش از این ماجرا، همین آدم ده ماهی مهمان همین خانهی مهجور «سلینجر» بوده و از نزدیک با او زندگی کرده است. آدمی که پس از پایان زندگیاش با «سلینجر» به انزوای خودخواستهی او احترام گذاشت و حرفی دربارهاش نزد تا آنکه کمکم وسوسه شد و دربارهی «سلینجر» کتاب هم نوشت. خب، آدمی وسوسه میشود دیگر. این آدم کسی نیست جز «جویس مینارد»، زن باهوشی که در زندگی هیجانات زیادی را تجربه کرده. «جویس» در ۵ نوامبر سال ۱۹۵۳ بدنیا آمده و بیشتر شهرت ادبیاش هم را هم مدیون زندگی کوتاهاش با «سلینجر» است. «جویس» در «دورهام» نیوهمپشایر بزرگ شده و در جوانی مرتب برای مجله «هفده» مطلب مینوشته است و در سال ۱۹۷۱ وارد دانشگاه یِل شد. در همین ایام «جویس مینارد» مجموعهای از نوشتههایش را برای «مجلهی نیویورک تایمز» فرستاد. «نیویورک تایمز» از «جویس» جوان خواست تا برایشان مقاله بنویسد و او هم اولین مقالهاش را تحت عنوان «دختر هجدهسالهای که به زندگی گذشتهاش نگاه انداخته» در این مجله منتشر کرد. «نیویورک تایمز» عکس «مینارد» را به روی جلد مجله برد و روزنامهها و رسانههای زیادی در آمریکا به نوشتهی «جویس» واکنش نشان دادند و از آن استقبال کردند. در میان همهی این سر و صداها «جی.دی. سلینجر» که آن وقت پنجاه و سه سالش بود نیز برای «جویس مینارد» نامه نوشت و او را از تبلیغات رسانهای برحذر داشت. «سلینجر» و «جویس» جوان حدود بیست و پنج نامه رد و بدل کردند تا اینکه «مینارد» در تابستان سال اول دانشگاه به کورنیش رفت و همخانهی «سلینجر» شد. «مینارد» دلش بچه میخواست، «سلینجر» اما اصلا به چنین خواستهای رضایت نمیداد و در نهایت زندگی این دو پس از ده ماه به اتمام رسید. پس از پایان این رابطه، تا مدتی «مینارد» به کسی حرفی نزد تا آنکه در سال ۱۹۷۳ خاطراتش را با «سلینجر» در کتابی به نام «نگاهی به گذشته» منتشر کرد. «مینارد» سالها بعد ازدواج کرد و صاحب سه بچه شد و رمانهای زیادی نوشت که در این میان کتاب «مردن برای» توسط «گاس ون سان» کارگردان دوستداشتنی «فیل» و با بازی «نیکل کیدمن» فیلم شد. |
زندگی «جی.دی. سلینجر»
کتاب «جویس مینارد» دربارهی «سلینجر» سر و صداهای زیادی در آمریکا به پا کرد. خیلیها هم با این کار او مخالفت کردند و حتی «سن فرانسیسکو کرانیکل» مینارد را آدم «بیشرمی» خواند. با این همه، «جویس مینارد» در یکی از نوشتههای شخصی در سایت اینترنتیاش مینویسد: «من واقعا تعجب میکنم! چرا آدمها در مقابل کسی که از یک دختر هجده ساله خواسته تمام زندگیاش را رها کند و بیاید با او زندگی کند و قول داده برای همیشه عاشقاش بماند و به معنای تمامی کلمه او را استثمار کرده، این طور واکنش نشان میدهند و انتظار دارند که آدم داستان زندگی خودش را هم ننویسد. نمیشود چنین استثماری را نادیده گرفت. فرض کنید کسی با دختر خود شما چنین کاری بکند. جدای تمام احترامی که برای این مرد قائلم اما واقعا اگر دختر شما به جای من بود، دهنتان را میبستید و چیزی نمیگفتید؟» اما «جویس مینارد» تنها یکی از زنهای زندگی «جی.دی. سلینجر» است. حتی بعضی از منتفدان ادبی حدس میزنند که این همه انزوا طلبی و گوشهنشینی «سلینجر» به خاطر همین زنهای زندگی اوست و صد البته شکست عشقی او در جوانی. زنها و البته دخترهای جوان نیز در داستانهای سلینجر نقش زیادی دارند. «ازمه»ی داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» [دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم] و «لئا»ی داستان «دختری که میشناختم» [نغمهی غمگین ترجمهی بابک تبرایی] و «باربارا»ی داستان «دخترکی در سال ۱۹۴۱ که اصلا کمر نداشت» [نغمهی غمگین ترجمهی امیر امجد] و «فیبی» داستان «ناتوردشت» [ترجمهی محمد نجفی] و «فرنی» داستان «فرنی و زویی» [ترجمهی امید نیکفرجام] نمونههایی از اینهاست. «جی.دی. سلینجر» اولین بار در سال ۱۹۴۱ عاشق شد. آن هم عاشق «اُنا اونیل» دختر نمایشنامهنویس معروف «اوژن اونیل». «گاردین» در این باره مینویسد: «گفته میشود که وقتی سلینجر در سال ۱۹۴۲ وارد ارتش شد، هر روز برای «اُنا» نامه مینوشت. اما وقتی «سلینجر» برای خدمت مجبور شد عازم ارویا شود، «اونیل» علارغم اختلاف ۳۶ سالهی سنی با «چارلی چاپلین» ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد که «سلینجر» تا به امروز همیشه به صنعت سینما با چشم رشک و حسد نگاه کند.» «سلینجر» همینطور در «ناتوردشت» مینویسد: «اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که ازش متنفر باشم، آن چیز فیلم است. اسماش را جلوی من نیاورید.» شکست عشقی «سلینجر» در بیست و دو سالگی و عشقاش به «اُنا»ی شانزده ساله، ضربهی شدیدی را به «سلینجر» وارد کرد. این دو اولین بار در تابستان سال ۱۹۴۱ همدیگر را دیدند. یکی از دوستان «اونیل» دربارهی این رابطه میگوید: «اُنا دختر ساکتی بود اما زیبایی خیرهکنندهای داشت. نمیشد چشم از او برداشت و سلینجر هم در همان نگاه اول عاشق او شد. عاشق زیبایی او شد و از اینکه دختر اوژن اونیل معروف هم بود، تحت تاثیر قرار گرفت. وقتی به نیویورک برگشتند، تقریبا هر روز همدیگر را میدیدند.» با این حال، «سلینجر» وارد ارتش شد و در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. در این بین، با حملههای عصبی زیادی روبرو شد و با پزشک فرانسویای به نام «سیلویا» آشنا شد. این دو در سال ۱۹۴۵ ازدواج کردند و مدت کمی در آلمان ساکن شدند اما زندگی مشترکاشان به خاطر دلایل نامعلومی از بین رفت و «سیلویا» سلینجر را ترک کرد و به فرانسه بازگشت و به زندگی هشت ماههی مشترکاشان خاتمه داد. سالها بعد در سال ۱۹۷۲ «سلینجر» نامهای از «سیلویا» دریافت کرد که در خاطرات «مارگارت» دختر «سلینجر» به آن اشاره شده و او در این باره میگوید: «پدرم به پاکت نامه نگاه کرد و بدون آنکه آن را باز کند و بخواند، پارهاش کرد. پدرم اگر ارتباطاش را با کسی تمام کند، واقعا تمام میکند و بازگشتی در میان نیست.» وقتی جنگ تمام شد و «سلینجر» به ایالات متحده بازگشت، به نویسندگی روی آورد و آن را جدی ادامه داد تا آنکه در سال ۱۹۵۴ و در مهمانیای در «کمبریج» با «کلر داگلاس» دختر یکی از منتقدان هنری معروف بریتانیایی آشنا شد. «کلر» دختر نوزده سالهی شادابی بود و کمکم با او رفت و آمد کرد و در این بین «فرنی» خانوادهی «گلس» داستانهای «سلینجر» با الگویی از «کلر» شکل گرفت. «فرنی» بیشتر از هر کس دیگری با «کلر داگلاس» شباهت دارد به خصوص که کتاب «سلوک زائر» که در داستان فرنی مجموعهی «فرنی و زویی» [ترجمهی امید نیکفرجام] نیز ازش نامبرده میشود در میان کتابهایی بوده که «کلر» واقعا آن را خوانده است. این دو سپس در سال ۱۹۵۵ و در سی و شش سالگی «سلینجر» با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج تولد «مارگارت» و «متیو» در سالهای ۱۹۵۵ و ۱۹۶۰ است. از دیگر زنهای زندگی «سلینجر» یکی همین «مارگارت» است که تصمیم به انتشار کتاب خاطراتش کرد و خشم پدر را به جان خرید و کتابی با عنوان «ناتور رویا» منتشر کرد. با ازدواج «کلر داگلاس» و «جی.دی. سلینجر» این دو زوج به «یوگا» علاقهمند شدند و در یک معبد هندی در واشنگتن دوره دیدند. در همین ایام «سلینجر» و «کلر» روزانه دو مرتبه و هر بار به مدت ده دقیقه تمرین تنفس یوگا میکردند. |
Jerome David Salinger
«سلینجر» اما روز به روز منزویتر میشد و در یک استودیو که کمتر از یک مایل از خانهاش فاصله داشت، اوقات خود را میگذراند و گاهی دو هفته آنجا میماند و به خانه برنمیگشت. یک اجاق گاز کوچک داشت که غذا روی آن گرم میکرد و بقیه اوقاتش را فقط مینوشت. «کلر» در همین باره میگوید: «من خانه بودم و «جری» [منظور جروم اسم کوچک سلینجر] مدام در اتاق کوچکش در استودیو و مشغول نوشتن.» در نهایت اختلاف این دو بالا گرفت و در اکتبر سال ۱۹۶۷ طلاق گرفتند. در این ایام بود که «سلینجر» با دیدن عکس «جویس مینارد» بر روی جلد «مجلهی نیویورک تایمز» برای «جویس» نامه نوشت و ماجراهایی پیش آمد که خواندید. یکی از دوستان سلینجر دربارهی «مینارد» میگوید: «جویس لولیتای همهی لولیتاهای جهان بود.» پس از ماجرای «جویس مینارد» و گذشت چند سال، زن دیگری وارد زندگی «جی.دی. سلینجر» شد. در سال ۱۹۸۱ «سلینجر» مشغول تلویزیون نگاه کردن بود و برنامهی «آقای مرلین» را میدید. از بازیگر این برنامه که «الین جویس» بود خوشاش آمد و برایش نامه نوشت. «الین» در این باره میگوید:«برنامهی معروفی بود و من مدام از طرفدارانم نامه دریافت میکردم اما یک روز نامهای از جی.دی. سلینجر به دستام رسید که مرا حسابی شوکه کرد. سپس چند وقتی مدام به هم نامه نوشتیم تا آنکه به پیشنهاد سلینجر همدیگر را دیدیم و با هم زندگی کردیم و خرید میکردیم و سینما میرفتیم. در آخرین سالهای دههی هشتاد و با آشنایی «سلینجر» با «کولین اونیل» که دختر جوانی بود، زندگی «سلینجر» و «الین» خاتمه یافت. «کولین» و «سلینجر» با یکدیگر زندگی کردند و آخرین خبرها از زندگی آنها به مقالهای بر میگردد که در سال ۱۹۹۲ در «نیویورک تایمز» منتشر شد. در این مقاله که به خاطر آتشسوزی خانهی «سلینجر» منتشر شد، خبرنگاری که در خانهی آنها را زده نوشته است که شخصی به نام «کولین» در را باز کرد و خود را خانم آقای «جی.دی. سلینجر» معرفی کرد. این دو ازدواج کردند و ده سال زندگی مشترکشان دوام آورد. از سال ۱۹۹۲ «سلینجر» دوباره در تنهایی فرو رفت تا آنکه در ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ «جویس مینارد» به مناسبت تولد چهل و چهار سالگیاش جلوی در خانهی «سلینجر» ظاهر شد و در زد. sibegazzade.com ... |
|
Jerome David Salinger
آثار رمانها ناتوردشت، ترجمهٔ محمدنجفی، انتشارات نیلا. - ترجمهٔ احمد کریمی حکاک، انتشارات ققنوس. فرانی و زویی، ترجمهٔ میلاد زکریا، نشر مرکز. - ترجمه امید نیک فرجام، انتشارات نیلا تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار، ترجمهٔ امید نیک فرجام، انتشارات ققنوس (همچنین با عنوان بالا بلندتر از هر بلند بالایی، ترجمه شیرین تعاونی، انتشارات نیلوفر) جنگل واژگون، ترجمه بابک تبرایی و سحر ساعی، انتشارات نیلا مجموعه داستانها دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم، ترجمه احمد گلشیری، انتشارات ققنوس هفتهای یه بار آدمو نمیکشه، ترجمه امید نیکفرجام و لیلا نصیریها، انتشارات نیلا نغمهٔ غمگین، ترجمه امیر امجد و بابک تبرایی، انتشارات نیلا یادداشت های شخصی یک سرباز، ترجمه علی شیعهعلی، انتشارات سبزان دختری که میشناختم، ترجمه علی شیعهعلی، انتشارات سبزان شانزدهم هپ ورث، ترجمه علی شیعهعلی، انتشارات سبزان ... |
تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور
تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور Raise High the Roof Beam, Carpenters & Seymour تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار، (به انگلیسی: Raise High the Roof Beam, Carpenters & Seymour: An Introduction) عنوان کتابی است از جروم دیوید سلینجر. عنوان اصلی این کتاب Raise High the Roof Beam, Carpenters & Seymour: An Introduction میباشد و هر دو بخش نام کتاب اشاره به دو بخش متفاوت از شعری دارند که در داستان اول کتاب بیان میشود: درودگران، رفیعتر افرازید شاه تیر سقف را، که میآید داماد، چونان آرشی افراشته قد، بالا بلند تر از هر بلند بالایی. این کتاب در سال ۱۳۸۶ به نام «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار» توسط امید نیکفرجام به فارسی ترجمه و توسط نشر ققنوس چاپ شدهاست. در سال ۱۳۸۰ تنها داستان اول مجموعه به نام «بالا بلندتر از هر بلند بالایی» با ترجمه شیرین تعاونی توسط انتشارات نیلوفر منتشر شدهاست که روایت روز عروسی سیمور و موریل و ماجرای غیبت داماد در این مراسم از زبان بادی گلس است. سالینجر در این کتاب به شخصیت سیمور پسر ارشد خانواده گلس میپردازد. برادر بزرگ زویی و فرانی . روایت از زبان بادی برادر کوچکتر سیمور است . تنهایی و انزوا طلبی سیمور یادآور تنهایی سالینجر است ودر پیشگفتار به وضوح سالینجر صحبت میکند. ... |
دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم
دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم یا نه داستان (به انگلیسی: Nine Stories) نام مجموعه ۹ داستان از جروم دیوید سلینجر است . عنوان کتاب نه داستان در ایران به دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم از داستانی با همین نام (به انگلیسی: De Daumier-Smith's Blue Period) تغییر داده شدهاست. |
اکنون ساعت 12:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)