 |
|
behnam5555 |
03-03-2012 07:27 PM |
فيلمنامه: سكوت
فيلمنامه:
سكوت
محسن مخملباف
روز اول. خانهاي كنار آب. صبح.
[دو رختخواب در ايواني مُشرف به آب پهن است. دستي به فُرمي موزون بر در خانه ميكوبد. مادر خورشيد از خواب برميخيزد.
دوباره ضربههاي موزون بر در. اين بار خورشيد ـ كه پسربچهاي است نه ساله و نابينا ـ از خواب برميخيزد. اما چشم نميگشايد. و با گوشش مادر را تا درِ خانه دنبال ميكند. درِ خانه باز ميشود ولي خورشيد هر چه ميكند صدايي جز صداي يك زنبور نميشنود. دستش را دراز ميكند و شيشهاي را كه زنبوري در آن است برميدارد. در شيشه را باز ميكند و زنبور را پرواز ميدهد و رو به آسمان دست به دعا برميدارد.]
خورشيد: اي خداجان، الهكم! تا زنبور به خانهاش برگرده، راهش سَفيد[1] باشه، ره گم نزنه.
مادر: [در خانه را ميبندد و برميگردد.] خورشيدجان!
خورشيد: هان؟
مادر: صاحبخانه آمده است. ميگويد كه اجاره پولي[2] خانه را تيييد[3]. اگر كه نتييد اسباب و انجامتان[4] را گرفته از خانه بيرون ميپرتايم. تا آخر ماه چند روز ديگر ماندَيْ؟
خورشيد: پنج روز ماندَيْ.
صف نانفروشان. دقايقي بعد.
[صفي از دختران نانفروش، هر يك قرص ناني در دست. خورشيد و مادرش از جلوي آنها عبور ميكنند. مادر يكي دو نان را با دست ميسنجد و نميپسندند.]
دختران نانفروش: بيا اَپه[5]. بيا آپه. نان ببر خالهجان. ارزان كردم. هشتاد سُوم. ارزان ببر. نونه گرمه بين هشتاد سُوم[6].
خورشيد: [نانها را با دست لمس ميكند تا تازگي آنها را بسنجد.] نو نهاتان چند پولَيْ[7]؟ . . . قاقَيْ[8]. از شما چند پولَيْ؟ . . . سفيدَيْ[9]. . . چند پول؟ . . . قاقَيْ. . . چند پولَيْ از شما؟
دختران نانفروش: نان گرمَيْ. بياين خالهجان ارزان كرديم.
[خورشيد به صداها گوش ميكند. هر يك از دختران براي فروش نان خود چيزي ميگويد اما خورشيد سرانجام از زيباترين صدا نان ميخرد.]
خورشيد: چند پول نان؟
دختر زيبا: يكصد و بيست سوم. توبَه[10] صد سُوم ميتييم.
خورشيد: آچه[11] اين آواز[12] دخترك نغزَيْ[13].
مادر: كسي كه آوازش نغزَيْ، نان وي نغز نيست خورشيدجان.
دختر زيبا: خاله جان نان من نغزه. منه بينيد خودتان. گيريدمنه[14]. باگيريد[15].
خورشيد: آچه جان نانش نغزًي.
دختر زيبا: با بيائيد خالهجان. با نان گيريد.
[خورشيد نان را گرفته گاز ميزند. آن چنان كه گويي صاحب نان را. مادر به نان دست ميزند و درمييابد كه پسرش خشكترين نان را خريده است. خورشيد نان را ميجود و به موسيقي جويدهشدن نان گوش ميدهد و لذت ميبرد.]
خورشيد: آچهجان نانش سختَي، ليكن آوازش نغزَيْ.
صف ميوهفروشان. ادامه.
[صفي از دختران ميوهفروش. هر يك سيني يا سبد ميوه را بر دوش گذاشتهاند. مادر از ترس آن كه خورشيد دوباره از وسوسة صداي دختركان نورس به خطا ميوهاي كال را برنگزيند به نجوا درميآيد.]
مادر: بچهجان! دختراني كه ميوه ميفروشند آواز ندارند، من خودم ميوه جدا كرده ميگيرم.
خورشيد: نه آچهجان. من از آواز ميوهها ميدانم كدام شيرين است.
دختر ميوهفروش1: خالهجان انار گيريد.
دختر ميوهفروش2: خالهجان سيب گيريد.
[خورشيد ميرود كه دختري سيني سيبش را سد راه خورشيد ميكند. خورشيد سيبي از سبد برداشته و آن را با دست لمس ميكند و آنگاه سيب را ميفشارد تا صدايش برخيزد، و برميخيزد.]
خورشيد: آچه، ترشه.
[خورشيد ميرود و مادرش در پي اوست. اين بار دختركي كه او را نميبينيم سبد گيلاسش را سد راه خورشيد ميكند. خورشيد دست به سبد برده يك جفت گيلاس درشت را برميدارد و چون گوشوارهاي از انگشت خود ميآويزد و به تلنگري آن را به رقص درميآورد. دخترك دست پيش آورده گيلاس را از او پس ميگيرد. خورشيد با دستش دخترك را لمس ميكند و دست به چانة او ميكشد. ما نيز جز تا چانة دخترك را نميبينيم.]
خورشيد: تو سعادت هستي؟
سعادت: از كجا فهميدي؟
خورشيد: [به شيطنت ميخندد.] روت[16] رنگ[17] گلابيه.
سعادت: السلام خالهجان.
مادر: السلام سعادت. من گيلاسهاي تو را ميخرم. تو خورشيد را برده به ايستگاه افتوبوس[18] ميرساني؟
سعادت: مَيلَشْ[19].
[مادر دستارش را ميگشايد و سعادت گيلاسها را خالي ميكند. مادر دستار را به خورشيد ميدهد و سعادت دست خورشيد را گرفته با خود ميبرد.]
سعادت: رفتيم[20] خورشيد.
مزرعة پنبه. لحظهاي بعد.
[دختراني نورس در كار چيدن پنبهها. خورشيد و سعادت از مزرعه ميگذرند. سعادت در جايي مينشيند و گل پنبه ميچيند.]
سعادت: خورشيد!
خورشيد: هان؟
سعادت: من اين پَخْتَه[21] را چينم كه تو گوشات بماني[22].
ايستگاه اول. ادامه.
[سعادت و خورشيد در ايستگاه ميايستند.]
سعادت: خورشيد!
خورشيد: ها؟
سعادت: تو كه افتوبوس سوار شدي، دستاته گوشات بدار. يگان[23] آواز ميفهمي، هوشات ميره، گم ميشي. مادرت تشويش ميشه. ما مجبور تو را كاويم، يابيم، بياريم. فهميدي؟
خورشيد: ها.
سعادت: من توبَه چي گفتم؟
خورشيد: در افتوبوس سوار شدم دستمو بگيرم در گوشم مانم. يگان آواز نغز نشنوم، هوشم نره، ره گم نزنم[24].
سعادت: ره گم زني، چي ميشه؟
خورشيد: مرا اوستا از كار پيش ميكنه[25].
[اتوبوس از راه ميرسد و ميايستد.]
سعادت: خورشيد! افتوبوس آمد. . . السلام.
راننده: السلام.
سعادت: شما اين بچه رو ميبرين؟
راننده: تا كجا ببرم؟
سعادت: تا ايستگاه آخر.
راننده: ميلش.
سعادت: [خورشيد را سوار ميكند.] اينه نگاه كنيد[26]. اين بچه چشماش نميبينه. يگان جاي ديگر ميفراد[27] گم ميشه.
راننده: نگاه ميكنم، بيپروا باش.[28]
سعادت: [به راننده پول ميدهد.] راه سَفيد.
[اتوبوس خورشيد را ميبرد.]
اتوبوس در راه. لحظهاي بعد.
[خورشيد دستش را در گوشش كرده است. صدايي شنيده نميشود. اتوبوس به راه خود ميرود. خورشيد لحظهاي انگشتش را از گوشش شل ميكند تا موقعيتش را دريابد. صداي دو دختربچه مدرسهاي حواس او را به خود جلب ميكنند. خورشيد انگشتش را از گوشش دور ميكند تا به مكالمة دخترها گوش كند. آن دو از روي كتاب مدرسه شعري را از حفظ ميكنند كه مربوط به خيام است.
«از دي كه گذشت هيچ از او ياد مكن»
«فردا كه نيامده است فرياد مكن»
«بر نامده و گذشته بنياد مكن»
«حالي خوش باش و عمر بر باد مكن»
اما دخترها در حالي كه شعر را ميخوانند چنان در بازي و خوشي غرق شدهاند كه شعر را حفظ نميشوند. اين است كه بارها و بارها به كتاب نگاه ميكنند و دوباره از هم ميپرسند و به هم غلط جواب ميدهند. همراه آنها پسر شعر را حفظ ميكند وقتي آنها از هم ميپرسند و غلط جواب همديگر را ميدهند، خورشيد شعر را بيغلط ميخواند و دخترها را به حيرت واميدارد.]
دختر اول: شما كه كور باشيد از كجا خوانده گرفتيد[29].
خورشيد: چشم هوش آدمو ميبره. حاضر اگر چشمهاتونه پوشيد، نغزتر ياد ميگيرين. چشمهاتونو پوشيد و همراه من تكرار كنيد.
[دخترها چشمهايشان را ميبندند و به همراه خورشيد تكرار ميكنند تا بلد شوند، ناگهان دختر اول چشم باز ميكند و خيابان را مينگرد و درمييابد كه از ايستگاه مدرسهشان عبور كردهاند.]
دختر اول: [فرياد ميكشد.] ما از مكتب[30] گذشتيم. ايستا[31].
دختر دوم: [چشم ميگشايد و فرياد ميكند.] ايستا ما از مكتب گذشتيم.
خورشيد: [با حيرت] از مكتب گذشتين؟
دختر اول: عيب تو شد[32] ما از مكتب گذشتيم. تو گفتي ما چشمهامونه پوشيم[33]. هي ايستا.
[اتوبوس ميايستد و آن دو دختر برميخيزند كه پياده شوند. خورشيد نيز به دنبال آنها ميرود.]
راننده: [به خورشيد] كجا رفتي بَچَه؟[34]
خورشيد: ميروم دختركان از مكتب گم نشن.
راننده: خودت گم ميشوي. شين[35].
ايستگاه آخر. لحظهاي بعد.
[نادره ـ دختربچهاي است يازده ساله ـ در انتظار خورشيد ايستاده است. ما از ابتدا جز لب و بافهاي از موي او را نميبينيم. اتوبوس ميايستد و نادره خورشيد را با خود ميبرد.]
نادره: امروز بر وقت[36] آمدي، آواز نغز نشنويدي؟[37]
خورشيد: شنويدم. آواز نغز دختركان.
نادره: براي خوردن چه آوردي؟
خورشيد: نان.
نادره: باز چه؟
خورشيد: گيلاس.
نادره: گيلاسش نغز است؟
خورشيد: ها.
بازار بزرگ. ادامه.
[خورشيد و نادره وارد بازار بزرگ و شلوغي ميشوند. نادره كه دستار خورشيد را در دست دارد دانه دانه گيلاسها را از دستار درآورده ميخورد. خورشيد سايه به ساية نادره ميرود. از جايي صداي يك موسيقي دلنشين نزديك ميشود و از كنار خورشيد عبور ميكند و او را به دنبال خود ميبرد. موسيقي از راديوي دستي عابري پخش ميشود و خورشيد را مست ميكند و راهش را از نادره جدا ميكند. لحظهاي بعد نادره درمييابد كه خورشيد را گم كرده است. به دنبال او از هر سو ميرود و نام او را فرياد ميكند. اما خورشيد تا موسيقي راديو تمام نميشود، به دنبال راديو ميرود. وقتي موسيقي تمام ميشود تازه خورشيد درمييابد كه نادره را گم كرده است. با تشويش نام نادره را صدا ميكند و باز ميگردد اما پاسخي نميشنود. دوباره صداي يك موسيقي او را به خود ميكشاند. موسيقي از درون قهوهخانه پخش ميشود، پس خورشيد كنار ديوار قهوهخانه ميايستد و مسحور موسيقي ميشود.
نادره كه از يافتن خورشيد از طريق چشم نااميد شده، چشمهايش را ميبندد و از طريق گوش او را مييابد و چون ميداند كه او طبق معمول به دنبال صداي سازي ره گم زده است با گوشش به دنبال صداي موسيقي ميگردد. تا سرانجام از دور صداي يك موسيقي به گوش نادره ميرسد به آن سمت ميرود و خود را تا نزديكترين محل به صداي موسيقي ميرساند و چشم ميگشايد و خورشيد را مييابد.]
نادره: خورشيد!
خورشيد: ها.
نادره: ره گم زدي؟
خورشيد: ها.
نادره: دير مانديم.[38]
خورشيد: رفتيم.
جلوي كارگاهِ سازسازي. ادامه.
[نادره و خورشيد دست در دست هم به جلوي كارگاهِ سازسازي ميرسند.]
نادره: خورشيد!
خورشيد: ها؟
نادره: رسيديم.
خورشيد: من از موسپيد[39] ميترسم.
نادره: موسپيد اگر جنگ[40] كرد، ميگويم كه خورشيد ره گم زد. گوشات را پوش. نترس.
[از لاي دستار خورشيد گلهاي پنبه را درآورده كمي از پنبهها را در گوش خورشيد ميچپاند و وارد دكان ميشوند.]
كارگاه سازسازي. ادامه.
[كارگاه بزرگي است. در گوشهاي تنة درختان را ميبُرند. در گوشه ديگري تنههاي بريده شده را ميتراشند و درونشان را خالي ميكنند و در جاي ديگري آنها را به ساز تبديل ميكنند. در ميانة كارگاه اتاقكي شيشهاي است كه مخصوص كوككردن ساز است و به خورشيد اختصاص دارد. زيرا صداي كارگاه به آنجا نميرسد تا خورشيد بتواند بهتر سازها را كوك كند. خورشيد و نادره به اين اتاقك وارد ميشوند. موسپيد كه صاحب كارگاه است و مشغول صحبت با تلفن است شماره تلفني را كه ميخواهد يادداشت كند به حافظة چرتكه ميسپرد. و به اتاقك شيشهاي خورشيد و نادره وارد ميشود و پنبه از گوش خورشيد بيرون ميكشد و نگاه ميكند و از تميزي پنبه درمييابد كه آن را تازه در گوش گذاشته است.]
موسپيد: چرا امروز دير آمدي؟
نادره: افتوبوس دير آمد.
موسپيد: همه روز افتوبوس دير ميبيايد؟ [گوش خورشيد را ميكشد و او را به گوشهاي ميكشاند كه صداي يك زنبور به گوش ميرسد.] چه خيل[41] صدايي ميشنوي؟. . . [رو به نادره] بگو چرا جواب نميتييد؟[42]
نادره: [ميكوشد گنگي صداي موسپيد را جبران كند تا خورشيد حرف موسپيد را دريابد.] خورشيد آواز چه را ميشنوي؟
خورشيد: زنبور.
نادره: آواز زنبور را ميشنود.
موسپيد: زنبور گلنشين يا گُه نشين؟
خورشيد: گُه نشين.
موسپيد: از كجا فهميدي زنبور گُه نشين است؟
خورشيد: آوازش گَنده[43] است.
موسپيد: چرا آوازش نغز نيست؟
خورشيد: گلهاي بد را مينشيند.
موسپيد: رنگ تو. . . اگر زنبوري روي گلِ گَنده نشيند چه ميشود؟
خورشيد: عسلش نغز نميشود.
موسپيد: عسلش اگر نغز نشود چه ميشود؟
خورشيد: از كار او را پيش ميكنند.
موسپيد: فردا دير بيايي از كار ترا پيش ميكنم.
نادره: وقتي كه افتوبوس نشستي دستت را بر گوشات نگذاشتي، هوشات ميره، ساز كوك كرده نميتواني. فهما[44]؟
خورشيد: ها.
نادره: هر روز از مكتب موسيقي سازها را برميگردانند. براي آنكه تو ساز را نغز كوك كرده نميتواني. فهما؟
خورشيد: ها.
موسپيد: از چشمه رفته آب بيار.
[نادره ميرود تا از چشمه آب بياورد.]
كنار چشمه. لحظهاي بعد.
[نادره كوزه در دست به چشمه ميرسد. از زير لباسش آينهاي را درميآورد و خود را در آينه ميبيند و يك جفت گيلاس را از گوشش چون گوشواري ميآويزد. حالا خم ميشود و گلبرگهاي يك گل زيبا را از كنار چشمه ميچيند و چون لاك بر ناخن هايش ميچسباند. و دوباره در آينه مينگرد.
ـ تصويري كوتاه از دستهاي لاكزده بر كنار گوشوار گيلاسياش.
كوزه از آب چشمه پر ميشود. نادره بازميگردد.]
كارگاه سازسازي. لحظهاي بعد.
[نادره وارد ميشود و از كوزه در كاسه موسپيد آب ميريزد.]
موسپيد: برو پيش خورشيد، سازها را گنده جور[45] نكند.
[نادره به داخل اتاقك شيشهاي ميآيد. از بيرون صدايي نمي آيد. خورشيد سازها را كوك مي كند. موسپيد در آن سو نشسته است اما به دليل شيشهاي كه عايق صداست صداي سازهايي را كه كوك ميشوند نميشنود. در عوض خورشيد نيز سروصداي كارگاه را نميشنود. حالا نادره با صداي ريتم سازهايي كه به دست خورشيد كوك ميشوند، به صورت مقطعمقطع به رقص ميزند. موسپيد به رقص نادره مينگرد تا از حركات او تشخيص دهد كه سازها درست كوك ميشوند. اين است كه گاه با اشاره به نادره ميفهماند كه ساز خورشيد كوك نيست و نادره از حركات دست پدر سخن او را درمييابد و به كلامي منظور موسپيد را به خورشيد ميرساند.]
نادره: خورشيد! موسپيد ميگويد ساز كوك نيست.
روز دوم. خانه خورشيد. صبح زود.
[رختخواب خورشيد و مادرش در ايواني مشرف به آب پهن است. صداي در خانه به فرم موزوني نواخته ميشود. مادر روسرياش را به سر ميبندد. دوباره ضربههاي موزون به در نواخته ميشود. اين بار خورشيد سر از رختخواب بلند ميكند و با گوشش مادرش را تعقيب ميكند كه به سمت در ميرود. خورشيد شيشه خالي زنبور را برميدارد و رو به آسمان ميگيرد. لحظاتي بعد زنبور به شيشه بازميگردد. خورشيد شيشه را در گوشش ميگذارد و به صداي زنبور گوش ميكند.]
خورشيد: [به زنبور] اين قدر با زنبورهايي كه بالاي گُه ميششتگي[46] گپ[47] نزن. آوازت گنده ميشه. ديروز ميپريدي ميگفتي زيزززز. اكو[48] برگشته آمدي ميگويي ووززز، من تو را از خانه پيش ميكنم.
مادر: خورشيد.
خورشد: ها؟
مادر: وقتي كه جنگ بود نهصد سوم سي دلار بود. حاضر نهصد سوم يك دلار شده، اجاره پولي را بر زيادكردن در كار.[49]
خورشيد: [رو به زنبور] اين قدر با زنبورهايي كه بالاي گُه ميششتگي گپ نزن آوازت گنده ميشه.
مادر: خورشيد!
خورشيد: ها؟
مادر: صاحبخانه آمده است. ميگويد كه جنگ تمام شده، گريزهها[50] باز ميبيايند، اجاره پولي خانه برزياد شده.
خورشيد: من چيكار كنم؟
مادر: معاش[51] يكماههات را از موسپيد گير تا به اين صاحبخانه تيييم.[52]
ايستگاه اتوبوس. و اتوبوس. روز.
[سعادت خورشيد را سوار اتوبوس ميكند. خورشيد در اتوبوس مينشيند. شاگرد راننده با سطل به شيشه آب ميپاچد. خورشيد از صدا جا ميخورد و دست بر گوش ميگذارد. سكوت ميشود.
ـ تصويري كوتاه از مادر خورشيد در حال ماهيگيري كنار آب.
هنوز شاگرد راننده با سطل به شيشه اتوبوس آب ميپاچد. اتوبوس حركت ميكند. هر از گاهي خورشيد دست از گوش برداشته صداهاي اطراف را ميشنود. اما چون هجوم صداي ترافيك او را ميآزارد دوباره دست بر گوش ميگذارد. يك بار وقتي دست از گوش برميدارد صداي سازي را ميشنود. دقيق ميشود. دانشآموزي كه مشغول تمرين موسيقي است ساز ميزند اما چون در ايستگاه بعدي پياده ميشود. خورشيد نيزبه دنبال او ميرود.]
بازار مسگرها. لحظهاي بعد.
[حالا ضربات ساز دانشآموز ساززن از يك سو و صداي چكشهايي كه بر ظروف مسي ميخورند درهم شده است. گويي چكشها نه بر ظرف مسي كه بر مغز خورشيد فرود ميآيند. خورشيد لحظهاي انگشت بر گوش ميگذارد، صداها تخفيف مييابد، اما در عوض صداي ساز يكسره گم ميشود. دوباره انگشت از گوش برميدارد، صداي محيط دوباره هجوم ميآورد. ديگر گيج شده است و با آن كه صداي ساز را ميشنود، نميتواند تشخيص دهد كه اين صدا از كدام سوست. اين است كه هر لحظهاي از يك سو ميرود و لحظهاي بعد به سوي ديگري بازميگردد، تا درمانده ميشود و از يك پسر مسگر سراغ پسر ساززن را ميگيرد.]
خورشيد: اَكَه[53]، اَكَه.
پسر مسگر: ها؟
خورشيد: آواز ساز از كدام سو ميرود؟
پسر مسگر: ها؟
خورشيد: آواز ساز از كدام سو ميرود؟
پسر مسگر: از آن سو.
خورشيد: كدام سو؟
پسر مسگر: [به پشت او ميزند.] از آن سو.
[خورشيد ميرود.]
مكتب موسيقي. ادامه.
[خورشيد وارد مكتب موسيقي ميشود. در هر گوشة حياط دخترها و پسرها مشغول تمرين ساز هستند. خورشيد به دنبال ملودي گمشدهاش همه جا را ميگردد و ناگهان خود را در ميان صفوف دانشآموزاني مييابد كه مشغول نواختن موسيقياند. اما از همه سازها صداي ناهنجار شنيده ميشود. مدير مكتب كه در حال رهبري موسيقي است خورشيد را ميبيند و ميشناسد.]
مدير مكتب: هي بَچَه، اين جا بيا. ننوازيد. اين جا بيا، هاي پسربچه.
خورشيد: ها.
مدير مكتب: تو در كارگاه همون موسپيد كار ميكني؟
خورشيد: ها.
مدير مكتب: به موسپيد ميگويي كه در آينده اگر همين خيل[54] اسبابها ساز كند[55] ما ديگر نميخريم. [رو به يكي از بچهها] اين جا بيار اسباب[56] را بچه. [ساز را رو به خورشيد ميگيرد.] اين اسبابها تماماً ناجور،[57] همه جايش ويران پردهها. [ساز را مينوازد. صداي ناهنجار ميدهد.] اگر همين خيل اسباب ساز كند، ما در آينده از ديگر جا ميخريم. البته همين سخنهاي ما را به موسپيد ميرساني. اين اسباب را گير دستت، بر. [رو به بچهها] طيار[58] شديد؟
[بچهها سازها را آماده نواختن ميگيرند. و مدير مكتب رهبري اركستر را شروع ميكند. خورشيد كه ساز خراب را در دست دارد از تكانهايي كه مدير مكتب ميخورد كنجكاو ميشود و با دست او را لمس ميكند. دستهاي مدير مكتب را در حركت مييابد آنها را لمس ميكند و گويي رابطة حركت اين دستها و صداهاي سازها را آرام آرام درمييابد. خورشيد از مكتب بيرون ميرود.]
كنار درياچه. لحظهاي بعد.
[باران ميبارد و خورشيد ميدود كه ساز را از باران برهاند. پايش به سنگي گير ميكند و به زمين ميخورد و ساز از دست او پرت ميشود. حالا روي زمين را دست ميكشد تا ساز را بيابد. بي فايده است. گوش ميكند. قطرات باران بر ساز ميبارند و موسيقي خاصي نواخته ميشود. خورشيد از صداي موسيقي باران ساز را مييابد. و دوباره شروع به دويدن ميكند و خود را به حصيري ميرساند. اما چون جا تنگ است ساز بيرون ميماند و دوباره باران بر ساز مينوازد. خودش بيرون ميآيد و ساز را زير حصير ميگيرد. حالا از سرما ميلرزد. لحظهاي بعد حصير حركت ميكند و دوباره خورشيد و ساز زير باران ميمانند. به دنبال حصير ميدود. تازه درمييابم كه حصير بالاپوش رهگذري بوده است. لحظهاي بعد خورشيد تا گردن در آب درياچه فرو رفته و ساز بر امواج ملايم آب ميلغزد. گويي ديگر خورشيد و ساز و آب با هم اخت شدهاند.
ـ تصويري كوتاه از خورشيد كه چون مدير مكتب دستش را حركت ميدهد و پرندگان به پرواز درميآيند.]
كارگاه موسيقي. ساعتي بعد.
[نادره از دور نگران خورشيد است كه در اتاقك شيشهاي با موسپيد رو در رو شده. لحظهاي بعد موسپيد نادره را به سراغ خورشيد ميفرستد.]
موسپيد: [به نادره] خورشيد امروز به كار دير آمد، معاش دَرَكَشْ نيست،[59] برده به افتوبوس برود خانهاش.
نادره: ميلش.
[نادره به اتاقك شيشهاي ميرود. خورشيد سازي را كوك ميكند. نادره روبروي او بر تنة درختي مينشيند.]
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها؟
نادره: موسپيد تو را از كار پيش كرد. گفت كه از معاش خبري نيست. خيز رفتيم نزد افتوبوس.
خورشيد: نه.
نادره: چرا؟
خورشيد: هر روز مردكي[60] ميبياد و در خانة ما را ميكوبد: بابابابام. بابابابام. مردك ميگويد اگر اجاره پولي خانه را نتييم، اسباب را بيرون ميپرتابد. تماماً چهار روز وقت مانده. آچهام گفته از موسپيد پول يكماه را پيشكي گير تا به مردك بتييم.
نادره: گفتي مردك چه خيلي در زد؟
خورشيد: بابابابام.
نادره: بابابابا؟
[خورشيد با رباب[61] مينوازد: بابابابام.
نادره كه از گوشش گيلاسي آويخته و بر ناخنهايش از گلبرگها لاك زده است در نماهاي بسيار نزديك ميرقصد. طوري كه از او جز لبي يا چشمي يا گوشي و گوشواري پيدا نيست. موسپيد تهديدكنان به شيشه ميكوبد و نادره را ميترساند.]
مكاني نامعلوم. روز.
[خورشيد ميرود و دستش را چون مدير مكتب حركت ميدهد. از حركت دست او كه چون مدير مكتب به اين سو و آن سو ميرود پرندگان به پرواز درميآيند.]
روز سوم. خانه. صبح زود.
[ضربههايي موزون بر در خانه نواخته ميشود. مادر به سمت در ميرود و در را ميگشايد و با صاحبخانه گفتگو ميكند و بازميگردد.]
مادر: خورشيد.
خورشيد: ها؟
مادر: فقط سه روز ديگر مانده.
خورشيد: من به موسپيد ميگم، گپ مرا گوش نميكند.
ايستگاه اتوبوس. اتوبوس. ساعتي بعد.
[خورشيد سوار اتوبوس ميشود. حالا چنان انگشتش را به گوشش ميفشارد كه هيچ صدايي را نميشنود. صورتش از فشاري كه به گوشش ميآورد سرخ شده است. اتوبوس ميايستد و نوازنده دورهگرد تركمني وارد ميشود. و شروع به نواختن ميكند خورشيد دست بر گوش ميگذارد دوباره صداي آب در گوشش ميپيچد. نوازنده تا نزديك او ميآيد و كنار گوش او مينوازد. براي خورشيد كه دست بر گوش دارد چنان است كه نوازنده موج ملايم دريا را مينوازد. دست از گوش برميدارد نوازنده گويي چون باران كه بر ساز ميريخت و مينواخت مينوازد. پس وقتي اتوبوس ميايستد و نوازندة دورهگرد پياده ميشود خورشيد نيز به دنبال او ميرود.]
خيابانها. ادامه.
[خورشيد از پي صداي ساز ذهن خود ميرود، اما هرچه ميرود گويي صداي ساز از او دورتر ميشود. نوازندة دورهگرد بر يك درشكه نشسته است و ميرود. خورشيد جلوي يك گاري دستي را ميگيرد.]
خورشيد: ايستا. ايستا.
پسر گاريكش: كجا ميروي؟
خورشيد: از دُم وي ساز.[62]
پسر گاريكش: ده سوم ميتي ميبرم.
خورشيد: تو مگر افتوبوسي كه ده سوم ميگيري. هر ايستگاه به يك سُوم.
پسر گاريكش: هر ايستگاه سه سوم.
خورشيد: هر ايستگاه به دو سوم.
پسر گاريكش: بيا سوار شو.
[حالا درشكه ميرود و گاري ميرود. درشكه ميپيچد و گاري ميپيچد. پسر گاريكش به نفسنفس افتاده است.]
پسر گاريكش: ايستگاه اول شد دو سُوم. . . ايستگاه چهارم شد هشت سوم. [در جايي از درماندگي ميايستد.] ده سوم شد، من ديگر مانده[63] شدم.
[خورشيد پياده ميشود و گاري به راه خود ميرود.]
بازار مسگرها. دقايقي بعد.
[خورشيد وارد بازار مسگرها شده است. هنوز با دهانش صداي ضربههايي را كه صاحبخانه بر در مينواخت تقليد ميكند. اما صداي ضرباتي كه مسگران بر مسها ميكوبند آن قدر بالاست كه مزاحم ريتم او ميشوند. جايي ميايستد و به ضربههاي دست مسگري گوش ميكند. صداي ضربهها را نزديك به ريتم درزدن صاحبخانه مييابد. ميكوشد با دهانش با ضربهها همراهي كند اما در ضربه چهارم با ريتم مسگران ناهماهنگ ميشود. دست در گوشش ميگذارد، صدا كم ميشود. ميكوشد با دهانش ريتم درزدن را تكرار كند تا بتواند محل اختلاف صداي درزدن و صداي مس كوبيدن را بيابد، مييابد. اختلاف در همان ضربة چهارم است.]
خورشيد: [رو به پسر مسگر1] اين خيل كه تو ميزني نغز نيست، اين خيل كه من ميگويم زن. بابابابام.
پسر مسگر1: از اين جا برو.
خورشيد: [رو به پسر مسگر2] بيزيب[64] نزن، نغز زن.
[پسربچه مسگر2 او را گدا مييابد، دست در جيب كرده پولي در دست او مينهد. خورشيد پول را پس ميدهد.]
خورشيد: من بَه پول در كار نيست.[65] من آواز نغز ميپرسم[66].
پسر مسگر1: هي بچه او گدا نيست. ميگويد اين خيل زن. [و ريتم بابا بابام را ميزند.] فهما؟
پسر مسگر2: بچه بيا اين جا نرو.
كارگاه سازسازي. ساعتي بعد.
[نادره ايستاده است و دايره زنگيها را يكييكي كنار صورتش ميگيرد و بر آنها ضربههايي مينوازد. خورشيد به صداي دايره زنگيها گوش ميكند.]
نادره: گوش كن، آيا اين آواز دايره نغز است؟
خورشيد: [ميشنود] نه.
نادره: [دايرة ديگري را امتحان ميكند.] اين ديگر؟
خورشيد: كوك نيست.
[موسپيد پشت سر خورشيد ظاهر شده به شيشه ميكوبد. نادره پيام موسپيد را درمييابد.]
نادره: موسپيد ميگويد كه خورشيد هم دير ميبيايد، هم نغز ساز را كوك نميكند. هركس ساز ميخرد برميگرداند. موسپيد ميگويد كه از تو بسيار زيان كشيدهايم. وي تو را پيش كرد.
جلوي كارگاه. ساعتي بعد.
[نادره از كارگاه بيرون ميآيد. خورشيد گوشهاي نشسته است.]
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها.
نادره: خيز از قفاي من بيا.
خورشيد: ني. موسپيد گنده است. مرا غم داد.
نادره: تو غم مخور. موسپيد حاضر خفه[67] است. پسرش را در جنگ كشتند. حاضر به يادش آمد. خيز به نزد چشمه ميرويم.
[خورشد به دنبال نادره ميرود.]
راه چشمه. چشمه. دقايقي بعد.
[هر دو ميروند. ناگهان نادره ترديد ميكند و ميايستد.]
نادره: من ميترسم خورشيد.
خورشيد: چي بَه[68]؟
نادره: يك مرد آفتاماتدار[69] آنجا مينشيند. هر دخترچهاي كه رومال[70] ندارد، جنگ ميكند. رفتيم از آن سو.
خورشيد: رفتيم از آن سو.
[راه را كج ميكنند و ميروند. دوباره در جايي نادره ميايستد. وحشتزده است.]
نادره: نادرست آمديم. آن مرد آفتاماتدار آن جا نشسته است. چه كار كنيم؟
خورشيد: تز[71] ميگذريم، نگاه نكرده.
[به سرعت ميروند. در جايي يك چريك مسلح ريشو نشسته است و براي خودش ساز ميزند و به آنها كارياش نيست. خورشيد ميايستد و به سرباز چريك مسلح گوش ميكند. نادره او را با خود ميكشاند و ميبرد.
به چشمه ميرسند. نادره از زير لباسش آينهاي را درآورده خود را در آن ميبيند و به دست خورشيد ميدهد.]
خورشيد: [به آينه دست ميكشد.] اين چيه؟
نادره: آينه.
خورشيد: براي چي؟
نادره: براي ديدن. من خودم را درونش ميبينم.
[نادره مينشيند و گل ميچيند تا لاك انگشتانش باشند.]
خورشيد: من هم درونش هستم؟
نادره: ها.
خورشيد: من كجا هستم؟
نادره: [برميخيزد و با انگشتش روي غبار آينه دايرهاي ميكشد.] اين رويت. [در داخل دايره دو خط كوتاه افقي ميگذارد.] اين ابرويت. [يك خط كوتاه عمودي ميگذارد.] اين بينيات. [و يك خط كوتاه افقي ديگر.] اين دهانت. [از درون طرح روي آينه تصوير خورشيد بيرون ميآيد.] اين تويي خورشيد.
[آينه را در دست خورشيد رها مي كند و به چيدن گلها مشغول ميشود. لحظهاي بعد صداي شكسته شدن آينه را ميشنود.]
نادره: شكستيش؟!
خورشيد: بخشش كلان ميپرسم.[72]
[نادره به سمت آينه ميرود. آينه دو تكه شده است. تصوير نادره در يك نيمة شكسته آينه ميافتد. خورشيد نيز جلو ميآيد. تصوير او در نيمة ديگر آينه ميافتد. نادره نيمهاي از آينه را كه تصوير خورشيد در آن است، برميدارد و خورشيد نيمة ديگري را كه تصوير نادره در آن است.
اكنون پيراهن سياه خورشيد بر روي برگهاي زردي كه زمين را فرش كردهاند افتاده است. خورشيد بر لباس خود ميخوابد.]
نادره: من ميروم. حاضر موسپيد غمگين است. هرگاه خرسند شد ميبيايم تو را با خود ميبرم.
خورشيد: ميلش.
[نادره از كنار درختاني كه جز برگ زرد ندارند ميرود. كات. خورشيد زير لحافي از برگ زرد خوابيده است.]
روز چهارم. خانه. صبح زود.
[همان ضربه موزون بر در نواخته ميشود. مادر از پيش در به پيش خورشيد ميآيد.]
مادر: خورشيد جان.
خورشيد: ها؟
مادر: فقط يك روز ديگر مانده است. رفته پيش موسپيد زاري و تولاّ كن، تا معاش يكماههات را پيشكي[73] تييد. آورده به اين صاحبخانه تيييم. اگر نتييم ما را از خانه بيرون ميكند. پس من يك زن، كجا ميروم؟!
خورشيد: زاري كردم آچهجان نميتييد.
مادر: بچه جانم ميتييد. التماس كن.
اتوبوس اول. ساعتي بعد.
[خورشيد به دنبال نوازندة دورهگرد در هر اتوبوسي سرك ميكشد.]
خورشيد: يگان مردكه چون باران ساز نغز ميزد را نديدي؟
مسافر1: ني نديدم.
خورشيد: [از مسافر ديگر] يگان كس را نديدي كه چون باران ساز نغز ميزد؟
مسافر2: بچه بود يا مرد؟
خورشيد: مرد.
مسافر3: سازش نغز بود؟
خورشيد: ها.
مسافر3: من يك مرد را ديدم از آدمها پول ميپرسيد.[74] وي دو ايستگاه پيشتر فرآمد.
خورشيد: ايستا. ايستا. من ميفرام.
اتوبوس دوم. دقايقي بعد.
[خورشيد سوار ميشود و سراغ نوازندة دورهگرد را ميگيرد.]
خورشيد: شما يگان مرد را نديدين ساز نغز ميزند؟
مسافر1: نه نديدم.
خورشيد: شما نديدين يگان مرد ساز نغز ميزند؟
مسافر2: نه نديدم. [دست او را ميگيرد تا به نشستن او كمك كند.] بيا شين.[75]
خورشيد: [مينشيند.] چه خيل من وي را كاوم، يابم؟
مسافر2: براي چي تو او را كاوي، يابي؟
خورشيد: ديروز از پشت وي من ره گم زدم. منه اوستا از كار پيش كرد. من گفتم عيب من نبود، عيب ساز وي بود. اوسا گفت وي را بيار براي تو بخشش كلان پرسد تا به كار برگردانمت.
مسافر2: نه من نديدم.
خورشيد: ايستا. ايستا. من ميفرام.
مسافر2: ايستا. بچه ميفراد.
[خورشيد پياده ميشود و ميرود.]
كنار درياچه. همان زمان.
[مادر كنار درياچه ماهيگيري ميكند. مرد ديگري نيز كنار او ماهي ميگيرد. هر دو به زبان روسي صحبت ميكنند.]
مرد ماهيگير: حالا ميخواهي چيكار كني؟
مادر: وقتي اين حوادث شروع شد، شوهر من رفت روسيه و ديگه برنگشت. من ديگه كسي رو ندارم كه پسرم رو سرپرستي كنه و تنها موندم.
مرد ماهيگير: من خودم هم ميخوام برم روسيه. اما اونجا كسي منتظرم نيست.
مادر: من يه اجاره نشينم. صاحب خونه از من پول ميخواد. منم پول ندارم كه بدم. اگه شما پول دارين به من قرض بدين.
مرد ماهيگير: پولم كجا بود عزيز من. من يه بازنشستهام. براي يه قرص نون هم به زور پول پيدا ميكنم.
مادر: من ديروز از صبح تا شب اين جا نشستم، اما يكدونه ماهيام نگرفتم.
مرد ماهيگير: من دو سه روز اين جا ميشينم، اگه بتونم يه دونه ماهيام بگيرم خيلي كار كردم.
جلوي كارگاه سازسازي. ساعتي بعد.
[خورشيد نوازندة دورهگرد را يافته است. هر دو به سمت كارگاه ميروند. نادره كنار در بستة كارگاه ايستاده است.]
خورشيد: [به نوازندة دورهگرد] موسپيد را بگو عيب راننده بود كه من ره گم زدم. من ديگر دير نميآيم.
نادره: خورشيد!
خورشيد: [ميايستد.] ها؟
نادره: موسپيد در كارگاه را محكم[76] كرده است. رفته است يك شاگرد ديگر يابد. [رو به نوازندة دورهگرد] اگر تا پگاه[77] اجاره پولي خانه را نتيييد، صاحب خانه اسباب و انجامشان را بيرون ميپرتابد.
نوازندة دورهگرد: [به نادره] مگر به پدرت موسپيد نگفتي مشكل اين پسر چيه؟!
نادره: موسپيد مرا نگاه ميكند،[78] به من پدر نيست.[79]
نوازندة دروهگرد: [به خورشيد] حالا گريه نكن. برو خونهتون فردا بيا.
خورشيد: عيب ساز تو شد من دير آمدم. من گوشم را هر روز محكم ميگرفتم. ساز تو نغز بود من ره گم زدم.
نادره: بخشش ميپرسم كاش من همراه شما ميشدم.
نوازندة دورهگرد: اشكال نداره دخترم. بيا بريم پيش دوستان من ببينم چيكار ميشه كرد.
[و هر سه ميروند.]
كنار درياچه. ساعتي بعد.
[نوازندة دورهگرد ميخواند. آواز او چيزي شبيه صداي سگ و گوسفند است. پس سگ گله با شنيدن صداي او به سمتش ميآيد و گوسفندان از اواستقبال ميكنند. هر سه به محل اتراق دوستان نوازندة دورهگرد ميرسند و مينشينند.]
نوازندة دورهگرد: خوب خورشيدجان ما فردا ميآئيم در خونهتون، براي صاحبخونهتون ساز ميزنيم كه اثاثيه شما رو برون نندازه. خوبه؟
خورشيد: صاحب خونة ما ساز دوست نداره، پول دوست داره.
نوازندة دورهگرد: موسيقي رو كه همه مردم دوست دارند. حالا ما ميآئيم و امتحان ميكنيم و براي صاحبخونهتون ساز ميزنيم كه شايد دلش به رحم اومد و بالاخره براي شما مهلت داد.
نادره: اگر شما به وي پول تيييد، اسباب را بيرون نميپرتابه.
نوازندةدورهگرد: اي بابا. ما اگه پول داشتيم كه اينور و اونور سرگردان نميشديم.
نادره: خورشيد دير شد ما بَه،[80] خيز.
خورشيد: تو اون سو، من اين سو.
[آنها برميخيزند ونوازندة دورهگرد با دو تارش ريتم راه رفتن اسب را مينوازد. اسب گله در آب يورتمه ميرود و خورشيد نيز تحريك شده يورتمهوار از كنار گله دور ميشود.]
روز پنجم. خانه و كنار درياچه. صبح.
[نوازندة دورهگرد و دوستانش به همراه اسب و سگ و گوسفندان كنار آب رو به خانه خورشيد صف بستهاند. خورشيد و نادره نيز كمي دورتر از آنها نشستهاند و منتظرند. لحظهاي بعد قايقي به سمت خانه ميرود. و نوازندة دورهگرد و دوستانش شروع به نواختن موسيقي ميكنند اما مرد صاحبخانه به سمت خانه همچنان پارو ميزند و به تجمع اين سوي آب بياعتناست.]
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها.
نادره: يك كشتي[81] است كه به طرف خانهتان ميرود.
خورشيد: در درونش كي شيشتگي؟[82]
نادره: يك مرد كلان. كشتي رفت پيش خانهتان ايستاد. . . وي مرد با آچهات گپ ميزند.
خورشيد: چي ميگه؟
نادره: من نميدانم.
[سگ پارس ميكند و گوسفندان بيقراري ميكنند و نوازندگان دست از نواختن برميدارند.]
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها.
نادره: وي مرد به آچهات غم ميتيييد. وي اسباب و انجامتان را به كشتي ميپرتابد.
[نوازندگان موسيقي ديگري مينوازند تا شايد دل صاحبخانه را به رحم بياورند اما حتي نميتوانند حواس او را به خود جلب كنند. مادر خورشيد با اثاثيهاش كه جز آينهاي از آن پيدا نيست پيش ميآيد. درون آينه نور خورشيد آسمان تابيده است.]
نادره: خورشيد.
خورشيد: ها.
نادره: آچهات با اسباب و انجام در كشتي پيش ميبيايد. [خورشيد برميخزد كه برود.] خورشيد به كجا ميروي؟
[خورشيد به سمت نوازندگان دورهگرد ميرود. آنها دست از نواختن برميدارند.]
خورشيد: من راه دور ميروم. راه رفتن اسبو بزنيد.
[آنها راه رفتن اسب را مينوازند و خورشيد يورتمهوار دور ميشود. مادر خورشيد از دور او را صدا ميكند. بيفايده است.]
بازار مسگرها. ساعتي بعد.
[خورشيد هنوز چون اسبي يورتمه ميرود.]
شاگرد مسگر: [كه بار پيش او را گدا تصور كرده بود.] هي بچه بيا اينجا.
[بعد ريتم بابابابام را با چكش بر ديگ مسي ميكوبد. خورشيد با شنيدن صدا ميايستد و به سمت آن بازميگردد. حالا شاگرد مسگر ديگر نيز براي خورشيد همين ريتم را تكرار ميكند. خورشيد گويي خود را رهبر اركستري ميداند. روبروي بچهها ميايستد و دستهايش را بالا ميآورد.]
خورشيد: ديگ كلان[83] به يك بار ديگر خرد[84] به سه بار. فهما؟
شاگر مسگرها: ها.
[خورشيد دستش را چون مسگران و در واقع چون رهبر اركستر بالا و پايين ميبرد و شاگرد مسگرها به تبعيت از دست او مينوازند. كات. تمام بازار تحت تأثير حركت دست خورشيد كه در ميانة چهارسو ايستاده است درآمدهاند و خورشيد بازار مسگرها را رهبري ميكند: بابابابام.
خورشيد در جايي زير ستون نوري كه از سقف ميتابد ميايستد و دستهايش را بيحركت نگه ميدارد. سكوت بازار را فرا ميگيرد. لحظاتي بعد خورشيد دوباره دستهايش را حركت ميدهد. اين بار صداي بابابابام از سمفوني پنج بتهوون به گوش ميرسد.]
زمستان 1376
[1]- راه سفيد: راه بيخطر
[2]- اجاره پولي: اجارهخانه
[3]- تيييد: دهيد
[4]- اسباب و انجام: اسباب و اثاثيه
[5]- اپه: خواهر بزرگ
[6]- سُوم: واحد پول ازبكستان؛ واحد پول تاجيكستان روبل روسي است ولي تاجيكها به آن سُوم ميگويند.
[7]- چند پولَيْ: چنده؟
[8]- قاقَيْ: خشكه
[9]- سفيديْ: بياته
[10]- توبه: به تو
[11]- آچه: مادر
[12]- آواز: صدا
[13]- نغزَيْ: خوبه
[14]- گيريدمنه: بياييد بگيريد
[15]- باگيريد: باز بيائيد بگيريد
[16]- روت: رويت
[17]- رنگ: مثل
[18]- افتوبوس: اتوبوس
[19]- مَيلَشْ: باشه
[20]- رفتيم: برويم
[21]- پخته: پنبه
[22]- بماني: بگذاري
[23]- يگان: يك
[24]- ره گم نزنم: گم نشوم
[25]- از كار پيش كردن: از كار بيرون كردن
[26]- توجه كنيد، حواستان باشد
[27]- ميفراد: فرود ميآيد. پياده ميشود.
[28]- نترس، دلپُر باش
[29]- خوانده گرفتيد: خوانديد
[30]- مكتب: مدرسه
[31]- ايستا: بايست
[32]- عيب تو شد: تقصير تو شد
[33]- پوشيم: بپوشيم
[34]- بَچَه: پسر
[35]- شين: بشين
[36]- بر وقت: زودتر، زودتر از موقع
[37]- نشنويدي: نشنيدي
[38]- دير مانديم: ديرمون شد.
[39]- موسپيد: پيرمرد
[40]- جنگ: دعوا
[41]- چه خيل: چگونه
[42]- نميتييد: نميدهد
[43]- گنده: بد
[44]- فهما: فهميدي؟
[45]- جور: كوك
[46]- ميششتگي: مينشيند
[47]- گپ: صحبت
[48]- اكو: اكنون
[49]- بر زياد كردن در كار: بايد زياد كرد
[50]- گريزهها: فراريها
[51]- معاش: حقوق
[52]- تييم: بدهيم
[53]- اَكَه: برادر
[54]- خيل: گونه
[55]- ساز كند: بسازد
[56]- اسباب: ساز؛ وسيله موسيقي
[57]- ناجور: از كوك خارج
[58]- طيار: آماده
[59]- معاش دَرَكَشْ نيست: از حقوق براي او خبري نيست.
[60]- مردك: مرد، آقا
[61]- رباب: نام يك نوع ساز
[62]- از دُم وي ساز: به دنبال آن ساز
[63]- مانده: خسته، درمانده
[64]- بي زيب: نازيبا، زشت
[65]- من بَه پول در كار نيست: من به دنبال پول نيستم
[66]- ميپرسم: جستجو ميكنم
[67]- خفه: ناراحت
[68]- چي بَه: چرا
[69]- آفتاماتدار: تفنگدار
[70]- رومال: روسري
[71]- تز: تيز
[72]- بخشش كلان ميپرسم: خيلي عذر ميخواهم
[73]- پيشكي: زودتر از موعد، پيشتر از موعد
[74]- پول ميپرسيد: پول گدايي ميكرد
[75]- شين: بشين
[76]- محكم: قفل
[77]- پگاه: فردا
[78]- موسپيد مرا نگاه ميكند: پيرمرد مرا نگه ميدارد
[79]- به من پدر نيست: پدرم نيست
[80]- دير شد ما بَه: ما ديرمون شد
[81]- كشتي: قايق
[82]- شيشتگي: نشسته
[83]- ديگ كلان: ديگ بزرگ
[84]- ديگ خرد: ديگ كوچك
|
اکنون ساعت 04:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)