 |
|
behnam5555 |
02-26-2015 09:24 PM |
فیلمنامه نان و گل
خيابان و تونل، روز.
اتوبوس مسافربري كنار خيابان ايستاده است. پسر سيگارفروش پياده ميشود و پسر گلفروش «عيسي» سوار ميشود. با چشم از راننده اجازه ميگيرد. راننده با علامت سر به او راه ميدهد. در ماشين پشت سر او بسته ميشود و ماشين حركت ميكند.
عيسي: گل، گل!
روي اولين صندلي جلوي ماشين دو بچة بسيار كوچك نشستهاند و پستانك ميخورند. تا چهار صندلي آن طرفتر كسي ننشسته است. عيسي جلو ميرود. مسافران بعدي يك دختر و پسر دبستاني هستند كه سرشان توي كتاب است.
عيسي: گل؟
دختربچه سرش را بالا ميآورد و به عيسي لبخند ميزند. پسربچه سر دختر را با دست به كتاب برميگرداند. عيسي عبور ميكند. انتهاي ماشين يك زن و مرد جواني نشستهاند.
عيسي: گل!
زن كه لباس عروسي به تن دارد اما زير شبه چادري آن را پنهان كرده، گريان است. مرد كنار دستي او با سر اشاره ميكند كه گل نميخواهد. عيسي برميگردد. حالا اين رديفِ صندليهاي اتوبوس را زوجهايي كه هر كدام به ترتيب پيرتر از ديگري هستند پر كردهاند. عيسي مدام سؤال خود را تكرار ميكند اما كسي گل نميخواهد. اتوبوس وارد تونلي ميشود. نور ماشينهاي مختلفي كه از تونل رد ميشوند و به صورت هشدار دهندهاي بوق ميزنند، روي شيشههاي اتوبوس ميدود. دوربين از ابتداي صحنه تا به حال در يك نما عيسي را تعقيب كرده است و اكنون پشت سر عيسي و راننده است. يك جفت نور خيره كننده از عمق تونل به سمت ماشين پيش ميآيد و هر لحظه بزرگتر ميشود. راننده از وحشت بوق ميزند و وقتي ترمز ميكند كه ديگر دير است و آن دو نور به شيشه خورده، همه چيز را سوزانده است.
پشت بامي بلند روي شهر، صبح زود.
عيسي با چشمهاي باد كرده از خواب هراسان برميخيزد. آفتاب زمستاني بر او ميتابد. خودش را جمعوجور ميكند. ميايستد و از خوابآلودگي دور خودش ميچرخد. لباس محلي نه چندان مناسبي پوشيده. پيلي خوران به لب پشت بام مرتفع ميرود و رو به شهر خميازه ميكشد. از ديد او شهري به خود رها شده. آنتنهاي تلويزيون پشت بامها، هر يك آبكشي را يدك ميكشند. آبكشها هر كدام رو به جهتي دارند. آن سو در عمق كادر ناقوس كليسا به صدا درميآيد. از بيرونِ كادر، باد صداي اذان را روي شهر ميريزد.
جوي آب، روز.
جوي آبي پهن در حاشية شهر. هر يك از بچهها از آب چيزي ميگيرد. ما جزئيات آن را نميبينيم. تنها يكي به وضوح قورباغهاي گريزان را شكار ميكند و توي جيب شلوارش مياندازد و زيپ آن را ميكشد. آب مشتي گل وحشي را با خود ميآورد. دستهايي كودكانه آنها را از آب ميربايد.
محوطهاي مجهول، روز.
سيمهاي خاردار. عيسي خود را از زير آنها ميسُراند. به سختي مراقب گلهاست. در نماهاي بسته او را تعقيب ميكنيم تا به پاي ديواري ميرسد. نگران و مراقب اطراف است. دو بار صداي پرندهاي را تقليد ميكند و يك بار همان جواب را از خارج كادر ميشنود. عيسي دستة گلهاي وحشي را به دهان ميگيرد و با دست و پاي لخت از لاي جرزهاي ديوار خود را بالا ميكشد. مهارت نسبي اين كار را دارد. دو سه متري كه بالا ميآيد، ليز ميخورد و به پايين ميافتد. دوباره بالا ميآيد. از بالاي ديوار دستي مردانه وارد كادر ميشود. از پشت دست، عيسي را داريم كه خود را به سمت دست بالا ميكشاند، نزديك ميشود، گلها را از دهان خود برميدارد و به سمت دست دراز ميكند. خطا كرده است. هنوز فاصلهاي باقي است. دست مرد تلاش ميكند تا فاصله را جبران كند. هنوز ممكن نيست. از زواياي پايين و بالا دو دست در حالي كه صاحبان دست در كادر نيستند، در تلاش رسيدن به همديگر. پاي عيسي در كش و قوس بر ديوار. هر دو دست ذرّه ذرّه به هم نزديك ميشوند. صداي يك سوت ناگهاني كه اخطار ميكند. پسر از بالاي جرزها به پايين پرتاب ميشود. تازه متوجه ميشويم كه در حاشية يك زندان بودهايم. عيسي از لاي بوتهها ميگريزد. صاحب دست كه پشت ميلههاي زندان زنداني است، نگران اوست.
عيسي به سيمهاي خاردار ميرسد. سايه نگهبان بر او ميافتد. عيسي ميچرخد و كف دستش را نگاه ميكند، خون تازه كف دستش طرح گل خارهاي سيم را مينماياند. وحشت كرده است و نفسنفس ميزند و همچنان به سيمهاي خاردار گير كرده است.
اتاق رئيس زندان، ادامه.
رئيس زندان پشت ميزش نشسته است. مهربان مينمايد. لباس نظامي به تن دارد. پشت سر او پنجرهاي است كه از پرونده پر است. چاقويي را از لاي پروندهاي برميدارد و ضامن آن را ميزند؛ تيغة نصفهاي بيرون ميآيد.
رئيس زندان: پدرجان نصفة ديگه تيغهاش كو؟
متهم: (مردي لرزان) تو تنش جا موند.
رئيس زندان: بيا اينجارو انگشت بزن.
دست سياه و چروكيده متهم پاي ورقهاي را انگشت ميزند. پروندة ديگري وارد كادر رئيس ميشود. آن را ميگشايد. دسته گلي وحشي لاي پرونده است. رئيس زندان گلها را ميبويد و لحظهاي مسحور بويي ميشود كه استشمام كرده، بعد شغل خود را به ياد ميآورد.
رئيس زندان: جرم؟ (عيسي درمانده است كه چه جوابي بدهد.) جرم؟ (عيسي ميخواهد چيزي بگويد كه نميگويد.) جرم پسر؟
عيسي: گلفروشي آقا.
خيابان، روز.
دهها بچه گلفروش در خيابان. هر يك سعي ميكنند گل خود را به مشتريها بفروشند. پسربچهاي ديگر، داود، ضبطي را روشن كرده با موسيقي آن ميرقصد. عابران لحظهاي درنگ مي كنند و براي داود پول مياندازند. عيسي سرگرم گلفروشي است كه پسر شل كشانكشان از راه ميرسد. زبانش ميگيرد و يك سر به سراغ داود ميرود.
پسر شل: سنگ، سنگ بيارين!
داود ضبط را برميدارد. بچههاي گلفروش به دنبال موسيقي داود و ضبطش ميدوند.
بيابان، ادامه.
مردم هجوم آوردهاند. عيسي به سختي خود را جلو ميكشد. زني را براي سنگسار آوردهاند. به دستهايش قل و زنجير است و طنابي او را به دنبال خود ميكشد. از مأموران خبري نيست. زن متهم وحشتزده اما رام و مطيع ميآيد. وقتي به وسط گودال ميرسد، صداي ماشيني را ميشنود. سر ميچرخاند. كاميون از راه رسيده باربند پر از سنگش را كنار جمعيت خالي ميكند. زن متهم وحشتش فزوني ميگيرد و به سمت جمعيت زنان فرار ميكند. زنها خود او را به وسط ميدان بازميگردانند و او را در چالهاي فرو ميكنند و دورش را خاك ميريزند. حالا زن تا نيمه در خاك است. مردم هر يك به سمت كاميونِ سنگ ميروند و دامن پيراهنشان را پر ميكنند و آماده سنگسار ميايستند. از بين زنان، دختربچة كوچكي،كمي كوچكتر از عيسي، جيغزنان خودش را روي زني كه قرار است سنگسار شود مياندازد و با دست خاكها را كنار ميزند. زنها او را كنار ميكشند. عيسي جلو ميرود و دستهايش را جلوي چشم دختر ميگيرد. دختر دست عيسي را با بغض كنار ميزند. همة دستها براي سنگسار كردن بالا ميرود.
صداي يك مرد: (كه او را نميبينيم.) هركي گناه نكرده اولين سنگو بزنه.
مردم ساكت ميشوند. زن متهم از وحشت زوزه ميكشد. لحظات ديگري به انتظار فرمان سنگسار سپري ميشود. دختربچة كوچكي كه در بغل زني است، به بازي سيبي را كه گاز زده است پرت ميكند؛ دستان منتظر مردم سنگها را پرتاب ميكند. خطي از خون بر چهرة زن متهم ميدود و دختر خود، دست عيسي را بيتابانه جلوي چشمهايش ميگيرد. داود ضبطش را روشن ميكند و به رقص ميزند. باران سنگ از آسمان بر زمين ميبارد. دستهاي مردم كه سنگ مياندازند «اسلوموشن» در هوا. چنان كه گويي با آهنگ ضبط داود در رقصند. حالا رفته رفته دستها سولاريزه ميشوند و رنگ خاكستري سنگ گونهاي به خود ميگيرند. داود در رقص است و عيسي دختر زن سنگسار شونده را روي زمين ميكشد و از معركه دور ميكند. مردم سنگ ميريزند و داود همچنان در نماهاي درشت و ديوانهوار ميرقصد. كمكم نماها بازتر ميشود، روز ديگري است.
خيابان، روز ديگر.
داود در كنار خيابان ميرقصد. بچهها گل ميفروشند. عيسي و دختر زني كه سنگسار شده بود، سراغ زني ميروند كه مشغول گلفروشي است و حنا نام دارد.
حنا: گل، آقا گل.
عيسي قرصي را به حنا ميدهد. حنا قرص را بيدرنگ ميخورد. بعد از جيبش كلوچهاي در مي آورد، به عيسي ميدهد و دوباره گلفروشي خود را از سر ميگيرد. عيسي گوشهاي مينشيند و با دختر همراهش كلوچه ميخورند. ماشيني ميايستد و بوق ميزند. بچههاي گلفروش به سمت ماشين ميروند و گلهايشان را داخل ماشين ميكنند. اما پس از لحظهاي مأيوس باز ميگردند. ماشين همچنان بوق ميزند تا حنا به سمت ماشين ميرود. سرش را از شيشه داخل ميكند، صحبتي ميكند كه ما نميفهميم. بعد سوار ماشين ميشود و ميرود.
رستوران، روز.
عيسي وارد رستوران ميشود. دسته گلي به همراه دارد. دختر زني كه سنگسار شده است، همراه اوست. او هم دسته گلي به دست دارد. عيسي و دختر گلهاي تازه را با گلهاي پلاسيدة قبلي روي ميزها عوض ميكنند و يك شاخه گل را داخل ظرف آبي گذاشته روي پيشخوان ميگذارند. مرد پشت پيشخوان به عيسي و دختر يك همبرگر و نوشابه ميدهد كه عيسي همبرگر را نصف ميكند و نيمي از آن را به دختر ميدهد و نوشابه را يك جرعه اين يك جرعه آن با هم سر ميكشند.
خيابان و سينما، ادامه.
در خيابانها ميآيند تا جلوي سينمايي ميرسند. مدتي عكسهاي ويترين سينما را نگاه ميكنند كه موسيقي آن از جلوي در هم شنيده ميشود. بعد عيسي يك شاخه گل سرخ را به زني كه بليط ميفروشد، ميدهد و يك شاخه از گل را به كسي كه بليطها را دم در كنترل ميكند. مرد كنترلچي گل را بو ميكند، اطراف را ميپايد و وقتي مطمئن ميشود حواس كسي به او نيست، يواشكي آن دو را به داخل سالن راه ميدهد. آن دو به تماشا مينشينند. يك سامورائي روي پرده، شمشير كشيده، فرياد ميزند.
خيابان، اتوبوس، ادامه.
دوباره سر در هر ماشين كوچك و بزرگي ميكنند و از خيابانها ميگذرند.
عيسي: گل بدم؟
دختر: گل بدم؟
عيسي: گل سرخ.
دختر: گل سرخ.
عيسي: گل تازه.
دختر: گل تازه.
بعد سوار يك اتوبوس ميشوند كه تخمه فروشي از آن پايين ميآيد، ماشين راه ميافتد.
عيسي: گل بدم؟
دختر: گل بدم؟
روي اولين صندلي جلوي اتوبوس، دو بچة شيرخوار از سينة مادرشان شير ميخورند. پشت سر آنها يك دختر و پسر دبستاني نشستهاند كه سرشان توي كتاب است.
عيسي: گل آقا!
دختر: گل آقا!
دختربچه روي صندلي سرش را بالا ميآورد و به عيسي لبخند ميزند. پسربچه سر دختر را با دست به كتاب برميگرداند و كتابش را كه بسته شده باز ميكند. عيسي شوكه ميشود. سر ميچرخاند، اين سو يك صندلي در ميان زنان و مرداني نشستهاند كه به ترتيب پيرتر از همديگرند. اتوبوس وارد تونل ميشود. عيسي بي محابا جيغ ميكشد. دختر از جيغ او ترسيده به گريه ميزند. عيسي با مشت به پشت راننده ميكوبد كه نگهدارد. راننده دستپاچه توقف ميكند و آن دو از اتوبوس ميگريزند و از تاريكي تونل دواندوان بيرون ميآيند. به نور كه ميرسند، عيسي به ديوار تكيه ميدهد. دختر نيز تبعيت ميكند. هر دو به شدت نفسنفس ميزنند. بعد عيسي گوش ميخواباند. توي صورت او انگار صداي يك تصادف مهيب ميآيد.
عيسي: شنيدي؟
دختر: چيو؟
خيابان و جلوي مغازة مسگري، روز.
صداي مغازة مسگري به خيابان ريخته است. عيسي و دختر هريك از سويي گل ميفروشند. ماشيني ميايستد و بوق ميزند. دختر به سمت ماشين ميرود و گلها را داخل شيشه ميكند. ـ ما راننده را نميبينيم ـ بعد دختر سرش را به همراه گلها داخل شيشه ميكند. گويي دارد جواب ميدهد كه يكباره پاهايش از زمين بلند ميشود و به داخل ماشين كشيده ميشود و ماشين راه ميافتد. به جاي هر افكتي صداي مسگري را مي شنويم كه بالاگرفته است. بعد صداي سوت ميآيد و هر يك از گلفروشان به سمتي ميدوند. پسر سيگارفروش كه حالا ديگر مي دانيم كر است، متوجه آمدن مأموران نشده. دستفروشان ميگريزند. عيسي مجبور ميشود راه گريخته را برگردد تا او را خبر كند. مشغول تكان تكان دادن پسر سيگارفروش است كه دستي بر سر شانة خودش ميخورد. ميچرخد. دستبندي اسلوموشن دستهاي پر از گلش را به اسارت ميكشند.
اتاق رئيس زندان، روز.
پروندهاي وارد كادر ميشود. رئيس زندان لاي آن را ميگشايد. دسته گلي پژمرده و دسته گلي تازه نشانة دو بار دستگيري.
رئيس زندان: نميدوني دستفروشي قدغنه؟ (عيسي به علامت نفي سر بالا ميدهد.) چه گلهايي ميفروشي؟
عيسي: نرگس.
رئيس زندان: ديگه؟
عيسي: نميدونم.
رئيس زندان: رز؟ (عيسي به علامت تأييد سر پايين ميدهد.) ديگه؟ (عيسي چيزي نميگويد.) شنيدم ياس سفيدم ميفروختي؟! (عيسي نميداند چه بگويد.) اگه راستشو بگي كارت ندارم. (عيسي فكر ميكند ياس فروشي جرم خاصي است. اين است كه قيافة منكرانهاي ميگيرد.) ياس؟ . . . نميفروختي؟ (عيسي شانه بالا مياندازد.) تو ياس نميفروختي؟!
عيسي: (به گريه ميافتد. جلوي خودش را ميگيرد.) نه به خدا آقا تا حالا ما نفروختيم.
رئيس زندان: كي ميفروخته پس؟
عيسي: (نميتواند گريه نكند.) ما نميدونيم آقا.
رئيس زندان: به من گفتند تو ميدوني كي ياس ميفروشه؟
عيسي: نه آقا.
رئيس زندان: ياس. . . سفيده. . . خوشبوئه. . . كمه. . . تو نميشناسي؟ (عيسي شانه بالا مياندازد.) اگه گل ياس ميفروختي آزادت ميكردم.
عيسي: (مبهوت مانده است.) ميفروشيم آقا.
رئيس زندان: تو كه گفتي من نميدونم كجا دارن دروغگو! (عيسي از استيصال درمانده شده است.) حالا گل ياس ميفروشي يا نه؟
عيسي: هر چي شما بگين آقا.
رئيس زندان: اين جا رو انگشت بزن.
خيابان، جاهاي مختلف، لحظهاي بعد.
عيسي در خيابان ميدود و از هركس سراغ دختر را ميگيرد. داود رقص سختي ميكند و صورت خود را با دست ميپوشاند. پسر سيگارفروش با زبان لالي چيزي به او ميگويد كه عيسي اعتنايي نميكند. اما سيگارفروش با سماجت حرف خودش را تكرار مي كند و از خودش حركاتي در ميآورد كه معلوم است از دختر خبر دارد. با دستش موهايش را ميكند كه عيسي چيزي نميفهمد. بعد دست عيسي را ميگيرد و دنبال خود ميكشد. هر دو ميدوند و از جلوي مغازة مسگري كه صدايش خيابان را برداشته عبور ميكنند. گوشة خيابان پسري زير دست سلماني نشسته و مرد سلماني با ماشين اصلاح تتمة موهاي ماندة سر او را صاف ميكند. سيگارفروش كسي را كه زير دست سلماني نشسته نشان ميدهد. عيسي او را به جا نميآورد. با تعجب به سيگارفروش و كسي كه زير دست سلماني نشسته نگاه ميكند. سلماني كارش را تمام كرده است. حالا دختر سرش را از زير دست سلماني بالا ميآورد و چشمش در چشم عيسي ميافتد. لحظاتي به هم خيره ميمانند، بعد عيسي جلو ميرود و دو بافة موي دختر را كه به زمين افتاده برميدارد و در مشت ميفشارد. دختر برميخيزد و مي گريزد. عيسي به دنبال اوست. سلماني در پي پول خود ميخواهد يقة عيسي را بگيرد كه پسر سيگارفروش سينهاش را جلو ميدهد و با ايماء و اشاره مي فهماند كه هر چه ميخواهد از او بگيرد.
سلماني: پولش!
سيگارفروش سيگاري را روشن ميكند و به او ميدهد. دست سلماني هنوز دراز است. پسرك سيگار ديگري به او ميدهد. سلماني هنوز منتظر پول است.
سيگارفروش دست در جيب شلوارش ميكند و مشتي پول خرد را كه صدايش ميآيد، جا به جا ميكند. بعد مشتش را از جيبش درآورده كف دست سلماني خالي ميكند. قورباغهاي است. سلماني خود را عقب ميكشد. سيگارفروش پكي به سيگاري كه بر لب دارد و خاموش است ميزند و با غرور يك قهرمان پيروز دور ميشود.
مخروبه يك كليسا، لحظهاي بعد.
|
behnam5555 |
02-26-2015 09:27 PM |
نان و گل ( 2)
دختر صورت خود را با دست هايي كه به خاك هاي سياه ميمالد، كثيف ميكند. عيسي بهتزده است. هر چه جلو ميرود، دختر خود را عقب ميكشد و از راهپله هاي متروكهاي كه به برج كليسا ميرسد بالا ميرود. عيسي به او ميرسد. از سوراخهاي ديوارهاي فروريخته، نورها همديگر را قطع كردهاند. دختر لحظهاي در تقاطع نورها به خود ميپيچد. بعد برميخيزد كه بگريزد، نميتواند و دستش به چيزي گير ميكند. صداي زنگ ناقوس گويي از ته يك چاه بلند ميشود و دختر خود را به لب پنجرهاي كه از شكست ديوار ايجاد شده ميكشاند و رو به شهر عق ميزند و چيزي را لاي گريه و عق زدن زمزمه ميكند كه كمكم مفهوم ميشود.
دختر: به كسي نگو من دخترم. ترا خدا به كسي نگو.
بازي ناقوس كليساي متروكه در نورهاي تيز سوراخ ديوارها. حالا انگار باد صداي اذان را هم ميآورد. حالا انگار مسگرها مس ميكوبند. حالا انگار طبل ميكوبند.
مكاني ديگر، شب.
طبل ميكوبند. عروسي است. جلوي در خانهاي كه عروسي است، چراغاني است. ما به جز در عروسي و عبور مهمانان چيز ديگري از عروسي نميبينيم. وقتي ماشين يكي از مهمانان ميايستد و زن و مرد متشخصي پياده ميشوند، گدا گشنههاي دم در دور آنها را ميگيرند، تا به داخل عروسي برسند و بعد در پي ماشين جديدي كه از راه ميرسد، به سمت او هجوم ميبرند. داود ميرقصد. حنا گل ميفروشد. اما كسي به او اعتنايي نميكند. به نظر ميرسد كه به ديگران التماس ميكند و مريض حالتر از پيش است. سيگارفروش به شيوة خاصي براي مشتريهايش سيگار روشن ميكند و عكاسي دورهگرد عكس ميگيرد. عيسي جلو ميرود تا او را راضي كند كه در ازاي گل از آنها عكس بيندازد، كه عكاس راضي نميشود. عيسي اصرار ميكند، با اكراه راضي ميشود. بعد با دختر كنار هم ميايستند تا عكس بيندازد. دختر غمگين و در فكر است همين كه عكاس آمادة عكس انداختن ميشود، عيسي دست بلند ميكند و مانع ميشود بعد از جيبش دو بافة موي دختر را درميآورد و تكهاي از پيراهنش را ميبرد و دو بافة مو را به سر دختر وصل ميكند و گلهاي باقيماندة دستش را توي دستمال سر او فرو ميكند. چنان كه گوي از سر دختر گل روئيده است و آن وقت هر دو عكس ميشوند.
دريا، صبح زود.
امواج بر صخرهها ميكوبد. دختر به موازات دريا خوابيده است و عيسي با دستش روي دختر ماسه ميريزد. طوري كه كمكم تمام تن او زير ماسهها پوشيده ميشود. به جز سوراخ دهانش كه براي تنفس بيرون مانده. گاهي امواج تا ماسهها روي تن دختر پيش ميآيد. بعد عيسي برميخيزد و از آن سو آهن تيز زنگزدهاي را برميدارد. فرياد ميكشد و مثل سامورائي فيلمي كه در سينما ديديم، به سوي دختر ميدود و با همة قدرت آهن زنگزده را در دل ماسهها فرو ميكند. صداي جيغ جانخراشي ميآيد. اما پسر همچنان ادامه ميدهد و با آهن تيز ماسهها را متفرق ميكند. دختر زير ماسهها نيست. دوربين ميچرخد. دختر آن سو ايستاده است.
دختر: حالا تو.
عيسي ميخوابد و دختر روي او ماسه ميريزد. خورشيد بالا ميآيد. بچهها از دور دو عاشق را ميمانند.
محوطه سيمهاي خاردار، ادامه.
عيسي خود را زير سيمخاردار ميسراند و به سمت ديوار ميرود. دختر كنار سيمها منتظر اوست. عيسي پاي ديوار كه ميرسد، صداي پرندهاي را تقليد ميكند. مرد زنداني از پشت پنجره پيدايش ميشود. عيسي نانهاي كلوچهاي را كه درآورده، به سمت پنجره پرت ميكند. صداي سوت ميآيد. عيسي ميگريزد.
رستوران، شب.
عيسي و دختر رستوران را پر از گل ميكنند و همبرگر و نوشابه ميگيرند. عيسي نوشابه را در دو پلاستيكي كه از قبل تدارك ديده خالي ميكند.
كوچهها، شب.
عيسي و دختر ميآيند. در حالي كه دو نيمه از يك همبرگر را سق ميزنند و از پلاستيكهايي كه همراهشان است، نوشابه مينوشند. گوشة كوچه زني افتاده است و بچة شيرخوارهاي سينة او را مك ميزند و گريه ميكند. هر دو جلو ميروند. زن به نظر خواب ميآيد. دختر همبرگرش را رو به بچة كوچك ميگيرد. بچه كوچكتر از آن است كه همبرگر به كارش بيايد. عيسي جلوتر ميرود. زن مرده است. عيسي و دختر متوجه نيستند. او را تكان تكان ميدهند و مينشانند. زن ميافتد. دختر از ترس ميگريزد. عيسي با وحشت بچة گريان را از بغل زن قاپ ميزند و فرار ميكند.
آغل گوسفندان، شب.
عيسي و دختر و بچة كوچك وارد آغل پر از گوسفند ميشوند. آنسوتر برهاي از ميشي شير ميخورد. عيسي دختر و بچه را از پلكاني چوبي بالا ميبرد. به نظر ميرسد كه اين جا را ميشناسد. بعد باز ميگردد و ميشي را با خودش كشان كشان از پلهها بالا ميبرد. ميش نميآيد و برهاش دنبال او راه افتاده است. عيسي بره را به بغل دختر ميدهد و بچه را زير گوسفند ميخواباند و پستان گوسفند را توي دهان بچه ميچپاند. بچه پستان گوسفند را ميمكد. بره خود را به زير پستان ميش ميكشاند كه دختر نميگذارد و او را از ميش دور ميكند. حالا ميش و برهاش به پايين بازميگردند و بچه روي پاي دختر خوابش ميبرد. دختر بچه را تكان تكان ميدهد و خودش نيز دراز ميكشد. عيسي نيز كنار او با فاصله دراز ميكشد. نگاه هر دو به سقف است و ما هر دو را از سقف در يك كادر داريم.
عيسي: اگه پولدار شم يه اسب ميخرم. . . ميآي پولدار شيم؟
دختر: آره ميآم. (خوابآلوده است.)
عيسي: (در خيال) اگه اسب بخرم از اين جا ميرم. ميآي از اين جا بريم؟
دختر: آره ميآم. (خوابآلودهتر است.)
عيسي بيشتر به خيالات ميرود. حالا به يك فكر دروني لبخند رضايت ميزند و غلت ميخورد. از زاوية بغل و از نوري كه از بيرون به آن دو تابيده ساية آنها بر ديوار بر هم افتاده است. بچهها دو عاشق را ميمانند. يك باره صداي زنگ ساعت كوكي آنها را از جا ميپراند. هر دو وحشت ميكنند و به هم پناه ميبرند و خود را تا دم پنجره ميكشانند. بچه نيز ونگي ميكند و دوباره ميخوابد. بعد صداي تيز شدن يك چاقو با مصقل ميآيد. بعد نالة مشتي گوسفند شنيده ميشود. آن وقت هر دوي آنها دست بر شانة هم ميخوابند و تصوير فيد اوت ميشود.
فيد اين: آن دو هنوز خوابند و نور پنجره آنها را از محيط جدا كرده است. بچة كوچك پيراهن عيسي را كنار زده و سينة او را ميمكد. عيسي چشم ميگشايد. دختر نيز.
دختر: گشنشه.
عيسي چشمهايش را ميمالد و از پلكان چوبي پايين ميرود تا ميش را بالا بياورد. وقتي به آغل ميرسد به اطراف نگاه ميكند و صورتش در بهتي فرو ميرود. برميگردد، دست دختر را ميگيرد و راه ميافتند اما باز جلوي پلهها ميايستد. خودش چشمش را ميبندد.
عيسي: چشمهاتو ببند دنبال من بيا.
دست دختر را ميگيرد و ميكشد. دختر چشمش را ميبندد و با دست ديگرش بچه را سفت به بغل ميفشارد و از پلهها پايين ميروند. وقتي به آغل ميرسند، حس خاصي در صورت دختر ميدود. فضا را بو ميكند و پايش را جا به جا ميكند.
دختر: چرا زمين خيسه؟
عيسي: شير ريخته زمين، نترس.
از آغل بيرون ميآيند. عيسي هنوز نميگذارد دختر برگردد و جا پاهاي خونياش را كه كمرنگ روي زمين نقش مياندازد نگاه كند.
خيابانها، روزهاي بعد.
عيسي و دختر در خيابان گل ميفروشند. از بچه خبري نيست. سر در هر ماشيني فرو ميكنند. صداي مغازة مسگري در كادر زياد ميشود. حال دختر كمكم منقلب ميشود. وحشت ميكند و به گوشهاي پناه ميبرد. عيسي متوجه اوست. دختر خودش را مخفي ميكند. عيسي كنار او ميايستد. همان ماشين كه دختر را برده بود، گوشة خيابان ايستاده است. دختر دستش را به خاكهاي زمين ميكشد و صورتش را كثيف ميكند و خود را از ماشين مخفي ميكند. عيسي نگران اوست. ماشين را ميبيند. صداي سوت ميآيد. همچنان دختر گريه ميكند و صورتش را كثيف ميكند. صداي مسگري ميآيد. بچههاي گلفروش ميگريزند. عيسي حواسش به گريختن آنها نيست. پسر سيگارفروش او را تكان ميدهد كه بگريزد. عيسي خيره به ماشين نگاه ميكند. پسر سيگارفروش نيز ميگريزد. دستبندي دستهاي پرگل عيسي را به اسارت ميگيرد.
اتاق ملاقات، روز.
عيسي نشسته است. دختر وارد ميشود. آنسوتر مردي با زنش ملاقات ميكند. دختر به سمت عيسي ميرود. مأموري كل اتاق ملاقات را كنترل ميكند. (سايهاي از او ميبينيم.) عيسي و دختر روبهروي هم نشستهاند و همديگر را نگاه ميكنند و نميدانند به هم چه بگويند. صداي مرد و زني كه كنار آنها ملاقات ميكنند ميآيد. دختر دست عيسي را ميگيرد و او را به زير ميز ميكشاند و از زير پيراهنش همبرگر و پلاستيك پر از نوشابه را در ميآورد و شروع به خوردن ميكنند. بعد بازيشان ميگيرد و چهاردستوپا لاي ميزها شروع به راه رفتن ميكنند. تازه متوجه ميشويم كه دهها زنداني با خانوادهشان مشغول ملاقاتند. عيسي و دختر از زير ميزها از كنار پاي آنها با هم قايمباشك بازي ميكنند تا پا و دست مأمور در كادر ميآيد و آنها را سر جايشان مينشاند. مرد و زن كنار آنها چشم در چشم هم گريه ميكنند و عيسي و دختر از گرية آنها خندهشان ميگيرد. وقتي سوت پايان ملاقات كشيده ميشود، عيسي پلاستيك نوشابه را با دهانش باد ميكند و با دستش ميتركاند.
سلولها، شب.
سلول زندانيان با ميله از همديگر جدا شده. بين عيسي و مرد زنداني كه او را پشت پنجره ديدهايم، هشت رديف ميله و هفت زنداني فاصله است. نگهباني مراقب است و زندانيان دهان به دهان ديالگ را از مرد زنداني به پسر و بالعكس منتقل ميكنند. دوربين در يك نماي تراولينگ رفت و برگشت ديالگ را با زندانيان همراهي ميكند.
مرد زنداني: چرا مادرت ملاقات من نميآد؟ (زندانيان كلام او را به عيسي ميرسانند.)
عيسي: ميگه طلاقش دادي. (زندانيان كلام عيسي را به مرد ميرسانند.)
مرد زنداني: دروغ ميگه من فقط يه سال رفتم مسافرت. . . (زندانيان ميرسانند.)
عيسي: مريضه. . . (زندانيان. . .)
مرد زنداني: از كجا ميآره ميخوره؟ (زندانيان. . .)
عيسي: گل ميفروشه (زندانيان. . .)
مرد زنداني: ميگن ميخوان به همة زندانيها عفو بدن. رئيس زندان برام تقلا كرده. ميخوام براش هديه بفرستم. ميتوني برام گل ياس بياري؟ . . .
عيسي: از كجا بيارم؟ . . .
مرد زنداني: از باتلاقها كه رد بشي پاي دامنة كوه پر ياسه.
خيابان، باتلاق، روز.
عيسي در خيابان ميدود. اولين كسي كه او را ميبيند داود است مشغول رقصيدن است. حالا با ورود عيسي گوئي دوربين در جمع گلفروشان به رقص آمده. سيگارفروش از راه ميرسد. با زبان لالي چيزهايي ميگويد كه عيسي نميفهمد.
سيگارفروش دست او را ميگيرد و ميكشد. راه از كنار محوطه سنگسار ميگذرد تا به باتلاق ميرسند. حنا تا سينه در باتلاق فرورفته و آواز ميخواند. عدهاي كنار باتلاق دور او جمع شدهاند و براي او كمند مياندازند. اما او كمند را از خود دور ميكند و آواز ميخواند. دختر هم آنجاست.
يكي از مردم: جنون سفليسه، زده به سرش. شهرو اينا به گند كشيدن.
عيسي براي نجات او به باتلاق ميزند. كمي كه جلو ميرود فرو ميرود.
يكي از مردم: نرو بچهجون تو هم ميري فرو.
عيسي: برات قرص آوردم.
حنا خود را به سمت عيسي ميكشاند. مردان كنار باتلاق فرصت را غنيمت دانسته به سوي حنا كمند مياندازند اما هرچه ميكشند بيرون نميآيد. دسته جمعي طناب را ميكشند تا حنا از باتلاق بيرون كشيده ميشود. بعد او را در پتويي مي اندازند و سوار يك كالسكه باري ميبرند. عيسي جلو ميرود. مردان او را كنار ميزنند. كالسكه كه راه ميافتد، عيسي به دنبال آن شروع به دويدن ميكند. دختر ايستاده است. در زمينة او باتلاق است. به روبرويش نگاه ميكند. عيسي به دنبال كالسكه باري ميدود.
منطقة سيمهاي خاردار، روز.
بوتههاي خار. صداي مخصوص پرندهاي كه دو بار تقليد ميشود. عيسي و دستهاي پر از ياسش از كنار خارها ظاهر ميشوند. از پشت ميلهها زنداني ديگري به جاي مرد زنداني قبلي ظاهر ميشود.
زنداني جديد: كيو ميخواي؟
عيسي: براي بابام گل ياس آوردم.
زنداني جديد: منو كه آوردن اونو بردن براي اجراي حكم.
بخشي از گلها از دست عيسي به زمين ميريزد.
بيابان، ادامه.
عيسي وارد محوطهاي ميشود كه مراسم مجازات را قبل از آن در آنجا ديدهايم. جماعت زيادي به تماشا آمدهاند. عيسي آنها را كنار ميزند، اما ممكن نيست. به سختي تلاش ميكند.
چهرههاي دور و بر عيسي آشنا و ناآشنا مينمايند. عيسي مردم را كنار ميزند و ميدود. كند و كشيده و بُرّه بُرّه ميدود. صداي ريزش آوار بيشتر ميآيد. حالا از ديد عيسي مشتي سنگ رها شده و سبكبال در هوا كه وقتي به زمين فرود ميآيند، پيراهن مادرش حنا را دفن ميكنند. عيسي دستهايش را بلند ميكند تا جلوي سنگها را بگيرد، نميشود. دستهاي پرتاب كنندة سنگ، در رقصي موزون به رفتار آمدهاند. عيسي گلهاي دستش را به سمت پيراهن مادرش ميريزد. دستها هنوز سنگ ميريزند. كمكم سولاريزه ميشوند و همه چيز به رنگ سنگ درميآيد. ديگر همة آدمها سنگي شده اند. حالا دستهاي پرتاب كنندة سنگ، تكه هايي از بدن خودشان را جدا كرده، پرتاب ميكنند. آن قدر كه چيزي از آنها نميماند. جز بيابان مجازات و سنگهايي كه بر هم تلنبار شده اند.
|
اکنون ساعت 04:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)