چرا میان هیاهوی گرگها و تیغ تبر
برای گلِّه و باغ ، برای جنگل و دشت
به یُمن حال و هوای بهار و سرسبزی
به یاد عشق و نشاط و امید و دلگرمی
و یا فقط به هوای شکستن عادت
که روح سبز تو را همچو یک حصار کهن
به زردی و به سکوت و به رخوت پائیز
کشانده و به لبش نیشخند زهرآگین
نشسته است به تماشای آخرین پَرها
که تا بریزد و امید تو تمام شود ...
غزل نمی سازی؟!
چرا نمی خندی؟!
چرا نمی خوانی؟!
چرا نمی بینی؟!
-درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند-
بخوان اگرچه نوایت حزین و غمگین است
ولی شروع شکفتن ، و ابتدای بهار
همیشه شیرین است ...
بخوان که مرگ زمستان رسیده
در راه است بهار شور انگیز
بخوان برای بهاران
سرود ناب رسیدن
ترانه ی باران
چکامه ای همه لبریز شور و شوق شکفتن
و یا کلام دل آویز و نغمه ای تازه
بخوان برای بهاران ...
.
__________________
.
.
ای مردمان ای مردمان از من نيايد مردمی
ديوانه هم ننديشد آن كاندر دل انديشيده ام
.
«اگر تنهاترین تنهایان جهان باشم خدا با من است»
«او جانشین همهء نداشتنهای من است»
«معلّم شهید دکتر علی شریعتی»
تا عاقل به دنبال پل می گشت
دیوونه از رودخونه گذشت ...