"آدولف ھیتلر" آیا پیشوا یک جادوگر دیو صفت بود؟''
در طول تاریخ انسانھایی پا به عرصه حیات گذاشتند که توانستند مسیر تاریخ را عوض کنند . حال این مسیر
میتوانست به نابودی انسان منجر شود یا بر عکس میتوانست او را مترقی
کرده و در مسیر درست قرار دھد. ناپلئون بناپارت ھمیشه
خوابھا و کابوسھای وحشتناکی می دید و چندین بار به یکی از ژنرالھایش
گفته بود:مردی با قیافه سرخ تمام ارامش مرا گرفته و اگر امروز در این دشت
پر از برف و یخ ھستم , او مرا اینجا اورده است – این مرد از دوران کودکی با
من است .!! در این مطلب که مربوط میشود به ھیتلر – یک ظرافت
شیرین و در حین حال اسرار امیز یک لحظه خواننده مطلب را رھا نمی کند . "
ھیتلر " به چیزی معتقد است – اما یک معمای مرموز , یک معما که او را از
ھیچ - به اسطوره ای درداور تبدیل می کند...
بر اساس یک کتاب خطی ناتمام به نام "من با برادر ھیتلر ازدواج کردم"که در اواخر دھه ١٩٧٠ در مرکز کتابخانه
عمومی نیویورک کشف شد –" آدولف ھیتلر " از نوامبر ١٩١٢ تا آوریل ١٩١٣ در خانه ای واقع در ناحیه
"توکستت" شھر لیورپول کشور انکلستان اقامت داشته است.
مورخین قبل از بررسی , آن کتاب را یک حیله تصور میکردند . ولی وقتی آن را خواندند بسیاری از آنھا به این
نتیجه رسیدند که ادعاھای نویسنده کتاب آن قدر ھا که در ابتدا فکر میکردند عجیب نمیباشد . نویسنده این
کتاب جنجال برانگیز "بریجیت ھیتلر" ھمسر" آلویس "برادر ناتنی آدولف میباشد که متولد ایرلند و نام
خانوادگی او "دالینگ" بود. او "آلویس ھیتلر" را به سال ١٩٠٩ در نمایش سالیانه اسبھا در دوبلین ملاقات کرد .
آلویس جوان و شاد اتریشی با زبان انگلیسی نه چندان روان خود را بریجیت ١٧ ساله معرفی کرد. این یکی از
ھمان موارد نادری است که عشق در اولین نگاه به وجود آمد . بریجیت مرتب با این مرد خارجی که میگفت در
یک ھتل کار میکند دیدار میکرد - ولی والدین او وقتی فھمیدند که منظور او از کار کردن در ھتل پیشخدمتی در
ھتل "شلبورن " است آلویس را نپذیرفتند.
اما بریجیت که آلویس را دوست داشت با او به لندن رفت و در آنجا با
ھم ازدواج کردند . یک سال بعد ازدواج بریجیت برای آلویس پسری به
دنیا آورد و نامش ر ا" ویلیام پاتریک" گذاشتند. بریجیت پسرش را "پت "
و آلویس او را "ویلی"صدا میکرد. در سال دوم ازدواجشان این زوج
تصمیم گرفتند که به لیورپول بروند - وانجا رستوران کوچکی در خیابان
"دال" بزنند که موفقیت چندانی برای آنھا نداشت . آلویس که
سرسخت بود تصمیم گرفت رستوران را بفروشد و مھمانخانه ای در
قسمت دیگر شھر بخرد و چون کار سختی بود آلویس ورشکسته
شد. بعد از این ماجرا وقتی در مسابقات اسب دوانی بزرگ ملی پول
ھنگفتی برنده شد آینده اقتصادی او اندکی بھبود یافت . او پول خود را
در صنعت تولید تیغ ریش تراشی به کار گرفت و با خود فکر کرد که
بھتر است در این کار شریکی نیز داشته باشد .بنابراین نامه ای به
شوھر خواھرش "آنتون روبال " در وین نوشت و از او خواست تا
ھمراه ھمسرش به لیورپول بیایند و ھزینه مسافرت آنھا را ھم ھمراه
نامه فرستاد.
در یک صبح سرد ماه نوامبر در سال ١٩١٢ آلویس به اتفاق ھمسرش
به ایستگاه قطار خیابان لایم رفتند و منتظر رسیدن قطار ساعت یازده و سی دقیقه شدند .وقتی قطار به
ایستگاه رسید آنھا بی صبرانه در انتظار پیاده شدن آنتون وھمسرش بودند ولی در میان ناباوری آنھا مرد
جوانی رادیدند که از قطار پیاده شد .آن مرد که صورتی رنگ پریده و کت و شلوار کھنه ای به تن داشت به آنھا
نزدیک شد و دست خود را به طرف آلویس دراز کرد . این آدولف برادر ناتنی آلویس بود.آدولف گفت او به جای "
آنتون روبال " که بنا به دلایل مختلفی نتوانسته بود به این سفر بیاید آمده است .بحث تندی به زبان آلمانی
میان آن دو در گرفت .شب ھنگام آلویس برادرش را به آپارتمان خود در خیابان "آپراستن ھوپ " آورد و بریجیت
دید که دو برادر رفتار دوستانه تری نسبت به قبل با یکدیگر دارند . او برای آنھا شام درست کرد و بعد از شام
آدولف به استراحت در اتاق نشیمن پرداخت . بریجیت شوھرش را به خاطر رفتار خشن با برادرش سرزنش
کرد.آلویس گفت : آدولف کسی که من ھمیشه او را برادر ھنرمند خودم خطاب میکردم از ارتش اتریش گریخته
و برای ١٨ ماه فراری بوده است . او به ھمین علت نزد من آمده و وقتی او در ایستگاه قطار این حرف ھا را به
من زد از انکه چرا با آغوش باز از او استقبال نکردم متعجب بود . آلویس گفت که آدولف در این مدت با استفاده
از ھویت برادر مرده شان "ادموند" رفت و آمد میکرده است ولی زمانی که پلیس به حیله او پی برده او با
التماس پولی را که آلویس برای مسافرت " آنتون روبال " فرستاده بود را از ھمسر او گرفته است . بر اساس
گفته ھای بریجیت برادر شوھر ٢٣ ساله او بیشتر وقت خود را در اطراف خانه می چرخید و به بطالت می
گذراند و اغلب مشغول بازی کردن با "ویلیام پاتریک "دو ساله بود. آدولف در ابتدا خیلی کم حرف میزد ولی بعد
از گذشت چند ھفته رفتار دوستانه تری از خود نشان داد و درباره علاقه خود به نقاشی و برنامه ھای آینده
زندگی خود صحبت کرد .او به بریجیت گفت وقتی تقاضای او برای ورود به آکادمی ھنر وین توسط یک پرفسور
یھودی رد شد چقدر ناامید شد زیرا آن پرفسور به او گفته گرچه استعداد کمی در مھندسی دارد ولی توانایی
نقاشی ندارد.او به برادر زنش گفته بود که روزی آلمان جایگاه اصلی خود را در جھان به دست خواھد آورد و
ھر وقت این سخنان را میگفت یک نقشه جھان متعلق به آلویس را کف اتاق پھن میکرد و شرح میداد که
چطور آلمانی ھا ابتدا فرانسه و بعد انگلستان را فتح خواھند
کرد. در یک مورد وقتی بریجیت به رفھای او بی اعتنایی
کرد- ناگھان آدولف به داد و فریاد پرداخت . بریجیت ھم به او
گفته بود که او یک آلمانی نیست بلکه یک فراری فقیر
اتریشی است و باعث عصبانیت آدولف شد . یک روز وقتی او
با برادرش به بیرون رفتند آدولف شیفته سبک معماری
ساختمان ھا و آثار تاریخی از قبیل گنبد " سنت پل " و
استحکامات "تاور بریج " گردید . ھنگام بازگشت آن دیکتاتور
آینده چند طرح از کلیسای "سنت پل" را رسم کرد . بریجیت
در کتاب خود به خانم پرینتس ھمسایه خود و با ستاره
شناسی و مسائل فوق طبیعی سر و کار داشت اشاره کرده
است و میگوید که آدولف ساعتھا از وقت خود را در خانه او به
سر می برده است و از او میخواسته که از آینده اش با او
حرف بزند . خانم پرینتس گفته بود که آینده شگرفی در انتظار
آدولف جوان است.
او با نگاه کردن به کف دست این اتریشی به او گفت که خط
سرنوشت او برجسته است و نشان میدھد که او زندگی
شگفت انگیزی خواھد داشت . او به این نکته نیز اشاره کرد
که خط قلب آدولف از مسیر سرنوشت او عبور میکند و این به
آن مفھوم که اگر احساسات بر ھدف زندگی او چیره شود .
خنثی خواھد شد . سر انجام روزی رسید که آدولف باید به خانه اش برمی گشت و او در ماه می سال ١٩١٣
لیورپول را ترک کرد و به آلمان بازگشت . بریجیت در کتاب خود مینویسد :خودش را برای پناه دادن مردی که
دنیا را در گیر جنگی زیانبار کرد سرزنش میکند و افسوس میخورد چرا به او زبان انگلیسی نیاموخته است .
مورخین حضور ھیتلر در لیورپول را واقعی دانسته و این دوران را دوران گمشده زندگی ھیتلر نامیده اند.
ھیتلر در کتاب خود نیز به این مدت اشاره نکرده است .به ھر حال در بمباران لندن آخرین بمبھای آلمان در
لیورپول افتاد و آن خانه ای که ھیتلر مدتی در آن اقامت داشت نابود کرد. به ھر حال ھیتلر به وین بازگشت
ودر آنجا با فروختن طرح ھایی که بر روی کارت پستال میکشید و کارھای دیگر به امرار معاش پرداخت .او در
یک پانسیون قدیمی اقامت داشت و ھمیشه یک پالتوی سیاه که یک یھودی به او داده بود را میپوشید .او
ھمیشه در موزه ھافبورگ بود و یک شیئ خاص نظر او را جلب کرد و آن "نیزه مقدس" بود که گفته میشد که
پھلوی مسیح با آن سوراخ شده بود . بر اساس افسانه این نیزه که به "نیزه سرنوشت " شھرت دارد به یک
سرباز رومی به نام "لانگینیوس"تعلق داشته است که او مسیح را با آن کشته است و در افسانه شاه آرتور
گفته شده است که "جورف" بازرگان این نیزه را از کشور "آریماتیا" به بریتانیا آورده و"سر بالیم "خونخوار "شاه
پالھام"را با آن زخمی کرده است . سپس آن نیزه به اتریش برده شده ودر موزه ھافبورگ به عنوان بخشی از
اموال خانواده سلطنتی "ھابسبورگ"به نمایش در آمده است .ھیتلر نیز در کتاب ھای مقدس راجع به آن خوانده
بود که: "وقتی آنھا نزد مسیح آمدند و دیدند که قبلا مرده است پاھای او را نشکستند بلکه یکی از سربازان با
نیزه ای پھلوی او را سوراخ کرد که از آن سوراخ خون و آب بیرون آمد ".به نظر میرسید که این ھمان نیزه ای
است که توسط "چارلی مگنی " حمل میشده است و گمان میرفت که این نیزه به او کمک کرده است که در۴٧
مبارزه پیروز شود . ھمچنین گفته میشد که وقتی چارلی مگنی بر حسب تصادف آن نیزه را به زمین
انداخت ناگھان مرد . سپس آن نیزه به دست "ھنریش فولر" موسس خانه سلطنتی ساکسون ھا افتاد که او
لھستانی ھا را به سمت شرق راند . بعد ھا نیز به تصرف پنجمین شاه ساکسون ھا و نسلھای بعدی او در
آمد و به صورت مایملکی شد که "ھاھن استافن" از "ساوابیا" چشم طمع به آن دوخت .نکته بسیار مھم در
رابطه با این موضوع درباره فردی به نام "فردریک بارباروسا " فاتح ایتالیا است که حتی پاپ را مقھور خود
ساخت و او را وادار به تبعید کرد . بارباروسا نیز مانند چارلی مگنی اشتباه مشابھی کرد و ھنگامی که در راه
عبور برای شرکت در جنگھای صلیبی سوم از روی رود خانه ای در سیسیل میگذشت نیزه از دستش افتاد و
ظرف چند دقیقه مرد . به ھر حال شنیدن اینگونه داستان ھا درباره این نیزه جادویی قوه تخیل آن اتریشی بینوا
را خسته کرده بودند.
دکتر "والتر جانیز اشتاین" ریاضیدان و اقتصاد دان برجسته و آشنا به امور فوق طبیعی بر این باور بود که رھبر
آلمان نازی دانش گسترده ای درباره جادوی سیاه داشت .و آن نیزه را ھمانند و مترادف با عصای جادوگری میدانسته است..
مقارن تابستان ١٩١٢ اشتاین با یک فروشنده کتابھای مسایل فوق طبیعی در وین ملاقات کرد و چاپ قدیمی
کتاب "پارسیوال"که یک افسانه اتریشی درباره یک جام مقدس و شاعر آلمانی قرن سیزدھم "ولفرام ون
اشنباخ"آن را نوشته است از او خرید.حواشی این کتاب پر بود از یادداشت ھای خطی که نشان میداد صاحب
قبلی این کتاب نه تنھا به امور فوق طبیعی آشنا بوده بلکه کینه کھنه ای نسبت به یھودی ھا داشته
است.اشتاین وقتی که در صفحه آخر این کتاب نام صاحب قبلی آن که ھیتلر بود را پیدا کرد به فروشنده
مراجعه کرد و آدرس او را گرفت.
او ساعتھا وقت خود را صرف شنیدن نقطه نظرھای عجیب آدولف در مورد قوم برتر و موارد سیاسی دیگری
که به نظر او نفرت انگیز می آمدند ولی با این شنونده راکاملا به خود جذب میکرد نمود .اشتاین بعدھا گفت :با
وجودی که ھیتلر جوان فقط بیست سال داشت اما احساس می کردم که سرنوشت اسرار آمیزی در پیش
رو دارد چون پرتویی از یک جذبه خاص و زیان بار دراو دیده می شد. یک روز در گفتگویی بین اشتاین و ھیتلر
صحبت از آن نیزه مقدس به میان آمد - او عقیده خودش راانطور بیان کرد که آن صلاح باستانی روزی در دستان
او قرار خواھد گرفت و به اشتاین در مورد تصویر زنده ای که ھنگام مشاھده نیزه در مقابلش ظاھر شده و شاھد
آن بوده است چنین گفت: من به آرامی از یک حضور نیرومند در اطراف آن نیزه آگاه میشدم.
در واقع آن حضور ترس آور مشابه تصوراتی بود
که من در موقعیت ھای نادر زندگی ام وقتی که احساس میکردم سرنوشت بزرگی در انتظار من است آن را به
چشم می دیدم .گویی پنجره ای به سوی آینده بر روی من گشوده میشد که من از آن پنجره اشعه یک منبع
نورانی را به صورت رویدادی در آینده می دیدم و میدانستم در پس مخالفت با آن خونی که در رگھایم است
وسیله ای برای برتری قوم و مردم و خون من میشود .اشتاین یقین داشت که به احتمال زیاد او خود را در
بیست و پنج سال بعدی در شھر "ھلدن پلاتز " بیرون موزه " ھافبورگ " می دیده که ھزاران نفر از پیروان
اتریشی خود را مخاطب قرار داده است . روز ١۴ مارس ١٩٣٨ در ھمان محل ھیتلر انضمام اتریش به خاک
آلمان را اعلام کرد و دستور بازگشت خاندان "ھابسبورگ" به زادگاه معنوی و سرزمین موعود حزب نازی یعنی
نورنبرگ را داد .بسیاری از مورخان از این کار ھیتلر تعجب کردند زیرا او ھمیشه خاندان ھابسبورگ را به عنوان
خائنین خون المان تلقی میکرد- اما از نظر ھیتلر آنھا به خاطر داشتن "نیزه سرنوشت " از یک اعتبار افسانه
ای برخوردار بودند .در سیزدھم اکتبر ھمان سال آن نیزه با وسواس خاصی به ھمراھی یک مامور اس اس به
قطار حامل سربازان مسلح منتقل و به مرز آلمان برده شد.سپس از آنجا نیزه را به جایگاه جدید خود واقع در
محراب کلیسای "سنت کاترین " که اینک تبدیل به موزه جنگی حزب نازی شده انتقال دادند .ھیتلر نگرانی
وحشت آوری در خصوص از دست دادن نیزه داشت زیرا او میدانست در گذشته کسانی که آن نیزه را از دست
دادند خیلی زود مردند. این مسئله که ھیتلر کسی که بر روی کارت ھای پستال نقاشی میکرد چطور قادر
شد بدون کنترل و ممانعت برای مدتی بیش از ده سال آن سیاست ھای بی سابقه و بی رحمانه خود را
انجام دھد پرسش دیگری میباشد که ھمچنان ذھن ھمگان را به خود مشغول نگاه داشته است . اشتاین
معتقد بود که رسیدن ھیتلر به آن ھمه قدرت و نیز فرار از مجازات آن کشتار عمومی به خاطر درگیر بودن آن
دیکتاتور در حیطه جادوگری بوده است.نشان رسمی حزب نازی یک صلیب شکسته بود یک سمبل قدیمی که
در بسیاری از فرھنگ ھای دنیا از جمله سر خپوستان آمریکا و یونانیان باستان نیز دیده شده اس ت . این
سمبل یا نشانه خورشید و یا سعادتمندی تلقی می شده - اما صلیب شکسته آلمان مفھوم عکس آن را
داشت و نشانه پلیدی را تداعی میکرده است .صلیب شکسته اولین بار به عنوان جنبش "الحاد نو " توسط
"گویدو وان لیست " آلمانی و آشنا به امور فوق طبیعی مورد استفاده قرار گرفت ."لیست " در سال ١٨۶٢ ودر
سن ١۴ سالگی اصول مذھب کاتولیکی خودش را انکار کرد و قسم خورد روزی معبد بزرگی میسازد و آن را به
"ادین" (خدای جنگ در افسانه ھای اسکاندیناوی ) اختصاص میدھد.ھشت سال بعد او طرفداران زیادی پیدا
کرد.پیروان این پدیده جشن ھای الحاد را در لحظه اعتدال شب و روز زمستانی و تابستانی بر پا میکردند و
خورشید را به عنوا ن " بالدور" (خدای اسطوره ای اسکاندیناوی که ھر چند در جنگ کشته شد ولی بعد از
مرگ مثل خورشید زمین که پس از پایان شب دوباره طلوع میکند زنده شد) ستایش میکردند. مراسم ستایش
خورشید در بالای تپه ای در شھر وین انجام میگرفت و طی آن در یک موقعیت مناسب "لیست" با دفن کردن
٨ بطری شراب به شکل صلیب شکسته به این آیین مشرکانه خاتمه میدا د . در دھه ١٩٢٠ وقتی که حزب
سوسیالیست ملی ھنوز در آغاز راه بود - ھیتلر متوجه شد که نیاز به یک آرم یا یک نشانه دارد . چالب ترین
پیشنھاد از طرف "فردریک کرون " دندان پزشک اھل استرنبرگ که شامل یک صلیب شکسته سیاه درون یک
دایره سفید و رو ی پرچم قرمز رنگ قرار گرفته بود به او داده شد .در واقع رنگ قرمز نشان خون و آرمان
اجتماعی دایره سفید به مفھوم خالص بودن خون و نژاد و ملی گرایی و صلیب شگسته که در مرکز ھمه این
ھا قرار گرفته بود به معنای مبارزه برای پیروزی از جانب یک مرد آریایی تفسیر شدند ."کرون " با پیشنھاد
خودش تصورات ھیتلر را تسخیر کرد و نفرت انگیز ترین نشان را در تاریخ زندگی بشر به وجود آورد.
مدت کوتاھی بعد از تولد صلیب شکسته نازی
,ھیتلر دستور متحیر کننده ای صادر کرد که باعث حیرت ھمگان شد
چون او فرمان داد :از نوشتن و عمل کردن به امور فوق طبیعی باید به شدت جلوگیری شود!اما چرا
شخصی مانند ھیتلر که خود شیفته امر فوق طبیعی بود خواستار از بین بردن آن شد؟ در سال ١٩٣۴ پلیس
برلین چاپ ھزاران کتاب در مورد تصوف و مسایل فوق طبیعی را متوقف کرد و به دنبال آن عملیات گسترده ای
برای جلوگیری از فعالیت تمام گروه ھایی که در ارتباط با مسایل فوق طبیعی بودند در آلمان آغاز شد . حتی
گروه ھایی مانند "فرمان آلمان" که فردریک کرون عضو آن بود و نیز "انجمن تول " که بسیاری از اعضای حزب
سوسیالیست ملی عضو آن بودند نیز شامل این فرمان شدند. بر اساس مدارکی که به تازگی کشف شده
است معلوم شده است که علت مبارزه رھبر نازی با اینگونه افراد این بوده که او آنھا را رقیب خود می دیده
است. در روسیه استالین ھم افرادی را که با امور فوق طبیعی سر و کار داشتند مورد آزار اذیت قرار میداد .در
میان بسیاری از گفتگو وگزارش ھایی که ما از جانب افراد مختلفی که با ھیتلر ملاقات داشته و یا با او کار
کرده اند به دست آورده ایم - داستان ھای مکرری از قدرت عجیب سخنان ھیتلر در رابطه با متقاعد کردن و
افسون کردن دیگران به چشم میخورد .در آوریل ١٩۴٣ زمانی که دیکتاتور ایتالیا "موسولینی" در آلمان با ھیتلر
ملاقات کرد یک حالت افسردگی شدید جسمی وروحی داشت ."جوزف گوبلز" در دفتر خاطرات خود این طور
شرح داده که چطور ھیتلرتوانست موسولینی را دوباره سرزنده کند.ھیتلر با به کاربردن تمامی
کوشش خودسعی کرد ناراحتیھای عصبی او را ازبین ببرد وموسولینی را به
حالت عادی برگرداند. به طوری که در آن ۴ روزی که نزد ھیتلر بودتحول ھمه جانبه ای در وضعیت
روحی او به وجود آمد . قدرت ھای یگانه ھیتلر در خصوص تلقین کردن و انگیزه دادن توسط "کارل
دونیتز"فرمانده ناوگان "یو.بوت"نیز تجربه شده بود. روزی دونیتز در مور د نیروی مرموز ھیتلر گفت :من به طور
عمد به ندرت به مرکز فرماندھی ھیتلر میرفتم زیرا حس میکردم که در اینصورت نیروی ابتکارم بھتر حفظ
خواھد شد چون وقتی چند روز در مرکز فرماندھی می ماندم احساس میکردم باید خود را از از تسلط قدرت
ھای او در خصوص تلقین عقایدش رھا سازم.
"ھرمن گورینگ " نیز در مورد ھیتلر اینگونه اعتراف میکند : معمولا برای گفتن مطلبی به ھیتلر از قبل آن را در
ذھن خود آماده میکردم - ما وقتی رودر روی ھم قرار میگرفتم ھمه چیز را از یاد میبردم . بسیاری از صاحب
منصبان حزب نازی از جمله افراد گارد اس اس معتقد بودند : ھیتلر توسط یک روح شیطانی کنترل میشود .
"ھرمن راشینگ " فرماندار "دانزینگ"ادعا کرد : ھیتلر اغلب از کابوس ھای شبانه رنج میبرد وچندین بار نیمه
شب از خواب بیدار شده و موجوداتی شبح مانند را در اتاق خود دیده بود . راشینگ در کتابش با عنوان "ھیتلر
صحبت میکند "به وحشت شبانه ھیتلر اینگونه اشاره کرده است :شخصی نزدیک به ھیتلر به من گفت :او در
نیمه ھای شب فریاد زنان از خواب بیدار شده و تقاضای کمک کرده و از ظاھرش پیدا بوده که نیمی از بدنش
بی حس شده و او طوری دچار وحشت بوده که تمام بدنش می لرزیده است .در انجیل آمده : اشخاصی که
روحشان توسط اھریمن تسخیر می شد روی زمین می افتادند و از دھانشان کف خارج می شد .راشینگ
معتقد است که کسی که باعث مرگ ٣٠ میلیون انسان شده است به احتمال زیاد حامل ھمان نیرو ھای
اھریمنی بوده است . ھیچ کس نمی توان در مورد اینکه او یک واسطه بوده فکر نکند . واسطه ھا افرادی
ھستند که به آنھا نیروھای فوق طبیعی داده میشود که آنھا را از دیگران متمایز میسازد . واسطه ای که
توسط نیروھای فوق طبیعی تسخیر شده است زمانی که این بحران بر طرف شود دوباره به وضعیت متعادل بر
میگردد.ھر چند این مطالب به قدر کافی عجیب می نمایند اما کسان دیگری ھم بودند که مانند راشینگ
شاھد مھارت ھای گفتاری ھیتلر بودند ."بوخز" یک بار اظھار کرد: من به چشم ھای ھیتلر نگاه کردم گویی
چشم ھای واسطه ای بودند که به حالت خلسه فرو رفته باشد .بعضی اوقات به نظر میرسد که بدن آن فرد
صحبت کننده نیز توسط عاملی خاص تحت تاثیر قرار می گیرد."
در جنگ جھانی اول روزی ھیتلر در
سنگر خوابیده بود که خواب دید گلوله توپی باعث مرگ او می شود . او از خواب پرید و به سرعت از آنجا فرار
کرد. چند دقیقه بعد سرباز دیگری که جای او را در سنگر گرفته بود توسط گلوله توپ دشمن تکه تکه شد .در
سال ١٩٢٣ ھنگامی که ھیتلر دسته ای از افراد سوسیالیست ملی را در خیابان ھای مونیخ ھدایت میکرد زره
پوش پلیس وارد صف آنھا شد و شانزده نفر از نظامیان را کشت .ھر چند ھرمن گورینگ به شدت آسیب دید
ولی به ھیتلر صدمه ای وارد نیامد .در سال ١٩٣١ ھیتلر در پیاده روی شھر مونیخ در حال قدم زدن بود و ناگھان
یک اتومبیل فیات به رانندگی میلیونر معروف "لرد ھاوارد والدن" با سرعت زیاد با او برخورد کرد .ھیتلر بدون
اینکه حتی خراشی بردارد از این حادثه جان سالم به در برد به طوری که حتی با والدن دست داده و او را
بخشید.در ٢٠ جولای ١٩۴۴ بمبی که توسط "برت ھولد وان استافن برگ " یکی از بزرگان ارتش ھیتلر زیر میز
کنفرانس ھیتلر کار گذاشته بود منفجر شد .ھیتلر از این سو قصد جان سالم به در برد و روز بعد استافن خود
کشی کرد و ١۵٠ نفر از ھمدستان او نیز اعدام شدند . اما وقتی اجازه داد "نیزه سرنوشت " از او دور شود
خوش اقبالی خود را از دست داد .چون در اکتبر سال ١٩۴۴ به خاطر بمباران سنگین متفقین روی شھر
نورنبرگ ھیتلر آن نیزه را به یک پناھگاه در زیر زمین که به ھمین منظور ساخته شده بود انتقال داد. ظرف ۶
ماه متفقین پیروزی ھای بسیاری به دست آورده و توانستند ھیتلر را در ھمان پناھگاه به دام بیندازند .اما
در٣٠ آوریل ١٩۴۵هیتلر با شلیک گلوله ای به سرش خود کشی کرد.شاید این
امر یک تصادف باشد اما جشن باستانی "شب والپورگیس" برای کسانی که با امور فوق طبیعی سر و کار
دارند نیز در ھمان تاریخ بوده است .در آن شب ارواح پلید جھنم تحت نظارت رئیسشان به شادمانی می
پردازند. در روز مرگ ھیتلر ستوان "ویلیام ھورن " از یکان ھفتم ارتش آمریکا آن نیزه را به نام دولت آمریکا ضبط
کرد.
بر گرفته از کتاب "مردان اسرارآمیز" نوشته توماس اسلیمن
|