کلیات تاریخ اسلام
اِفك
دروغ، افتراء و تهمت. افك در تاريخ اسلام تهمتى است كه منافقان به عايشه همسر پيغمبر (ص) بستند و روح الامين، آن حضرت را به كذب بودن آن آگاه ساخت و اين آيات نازل گرديد »ان الذين جاءوا بالافك عصبة منكم لا تحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم لكل امرء منهم ما اكتسب من الاثم...« . (نور:13 - 11)
طبرسى در تفسير خود سند را به عايشه مىرساند كه گفت: عادت پيغمبر (ص) بر اين بود كه چون مىخواست به سفرى برود ميان همسران خود قرعه مىزد بنام هر كدام مىافتاد همان را با خود مىبرد، اتفاقاً در يكى از غزوات (كه گفته شده غزوه بنى مصطلق بوده) قرعه به نام من افتاد و مرا با خود برد و پس از پايان غزوه در بازگشت به مدينه، يك منزل مانده به شهر هنگامى كه اعلان كوچ كاروان نمودند من جهت قضاء حاجت از لشكرگاه فاصله گرفتم، چون بازگشتم گردنبند خويش را به گردن نيافتم، به جستجوى آن پرداختم تا گاهى كه آن را جستم دير زمانى گذشت، هنگامى برگشتم كه همه رفته بودند، من همانجا بماندم به گمان اينكه حتماً به سراغ من خواهند آمد ولى مدتى گذشت و كسى نيامد و من در همانجا به خواب رفتم ، اتفاقاً صفوان بن معطل سلمى كه از لشكر عقب مانده بود بر من عبور كرد مرا شناخت و بدون اينكه با من سخنى بگويد، شتر خود را بخوابانيد و من سوار شدم و خود از عقب ، شتر را همىراند تا به مدينه رسيديم به خانه رفتم ناگهان بيمار شدم و بيمارى من يك ماه به طول كشيد و در ضمن اين مدت كسانى سخنانى درباره من مىگفتند و من از همه جا بى خبر بودم، اين قدر مىدانستم كه پيغمبر(ص) نسبت به من بى مهر گرديده با من سخنى نمىگويد و هرگاه مىخواهد احوال مرا بپرسد به ديگران مىگويد: آن زن در چه حال است؟ وضع بدين منوال بود تا مرض من رو به بهبود رفت و دوران نقاهت بسر مىبردم كه روزى از زنى از دوستانم چيزى شنيدم كه مرا در شك و شبهه فرو برد، به او گفتم: مگر چه بوده؟ وى داستان افك و بهتانى كه منافقين به من بسته بودند و هدفشان آزار پيغمبر (ص) بود برايم بيان داشت، من بى اندازه غمگين شدم از پيغمبر(ص) اجازه گرفتم و به خانه پدر رفتم از مادرم پرسيدم، وى گفت: آخر تو هوو دارى و مانند تو دخترى كه چندين هوو دارد هووها نمىتوانند الطاف و محبتهاى شوهرى مانند پيغمبر (ص) را نسبت به تو ببينند. هر چه بود آن شب را تا به صبح از غم و اندوه نخفتم و پيوسته آرزو مىكردم اى كاش پيغمبر (ص) خوابى مىديد كه دلالت بر پاكدامنى من كند، صبح آن روز بود كه آيات افك نازل گرديد و اين خبر در شهر شايع شد تا به خانه پدرم رسيد ، مادرم گفت: اكنون به نزد پيغمبر رو، من گفتم: خير، من خدا را سپاس مىگويم كه آبروى مرا حفظ كرد و از كسى منتى ندارم، تا اينكه پيغمبر (ص) مرا بخواند و فرمود: اى عايشه مژده باد تو را كه خداوند تبرئهات كرد، و سپس آيات را تلاوت نمود.