فَدَك
روستائى كه تا مدينه دو يا سه روز راه مىباشد و چشمههاى جوشان و باغات نخل فراوان در آن است و در سال هفتم هجرت بدون جنگ و خونريزى بدست پيغمبر اسلام افتاد (معجم البلدان) تاريخنگاران از سنى و شيعه از جمله محمد بن اسحق مورخ معروف صاحب مغازى آورده كه چون پيغمبر (ص) خيبر را بگشود خداوند آنچنان رعبى در دل يهود فدك افكند كه خود به نزد حضرت آمده فدك را تسليم نمودند وحضرت آن را به خودشان سپرد كه در آن كار كنند ونيمى از محصول آن را به حضرت بپردازند و فدك همچنان ملك پيغمبر و خالصه او بوده است زيرا آن از املاكى بوده كه به جنگ ولشكركشى بدست مسلمانان نيفتاده بود كه جزء بيتالمال باشد وبه نص قرآن »وما افاء اللَّه على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل ولا ركاب« خاصه و خالصه رسول (ص) بوده. وچون پيغمبر (ص) درگذشت دخترش فاطمه (ع) آن را به عنوان ارث از ابوبكر مطالبه نمود ولى ابوبكر به حديثى كه خود از پيغمبر نقل كرد كه فرموده: »ما پيامبران مالى را به ميراث نگذاريم وهر مال كه از ما بماند صدقه است« از او دريغ داشت و اصوليون از اهل سنت بدين حديث استدلال كنند چه آن خبر واحد است وخبر واحد را حجت دانند و گويند: آن را ابوبكر نقل نموده وصحابه پذيرفتهاند پس اين خبر مورد اجماع است. و چون فاطمه مجددا به عنوان اينكه پدر، آن را به وى بخشيده مدعى شد، ابوبكر از او گواه خواست و او على و ام ايمن را گواه آورد ولى ابوبكر گواهى آن دو را رد كرد و گفت: گواه بايستى دو مرد يا يك مرد و دو زن باشد (پايان گفته ابواسحاق).
اميرالمؤمنين (ع) ضمن نامهاى كه به والى خود در بصره: عثمان بن حنيف نوشته و در نهج البلاغه به ثبت رسيده در اين باره مىفرمايد: »بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلّته السماء، فشحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين، ونعم الحكم اللَّه، وما اصنع بفدك وغير فدك والنفس مظانّها فى غد جدث...« آرى از همه آنچه آسمان سايه بر آن افكنده (از مال دنيا) تنها فدك بدست ما بود كه گروهى (مانند سه خليفه) بر آن بخل ورزيدند و ديگران (امام و خانوادهاش) درباره آن سخاوت ورزيده دست از آن كشيدند، و خداوند نيكو داورى است... (نهج: نامه 45)
و اينك خلاصهاى از آنچه مرحوم ابن ميثم بحرانى شارح نهج البلاغه درباره فدك نوشته است:
ملك فدك خاصه و خالصه رسول خدا (ص) بود، زيرا هنگامى كه خيبر فتح شد اهل فدك اين ملك مركّب از باغات و اراضى را به صلح وآشتى تسليم پيغمبر (ص) نمودند، بدين قرار كه صاحبان قبلى آن (جهودان سكنه آنجا) در آنجا بمانند و نيمى از محصول آن املاك را در ازاء كار به مزد بستانند ونيم ديگر به پيغمبر (ص) دهند، رسول خدا اين قريه را در حيات خود به فاطمه (ع) بخشيد، از طرق مختلف در اين باب روايات رسيده، از جمله از ابى سعيد خدرى روايت شده كه چون آيه »وآت ذا القربى حقه...« به پيغمبر اكرم (ص) نازل گرديد آن حضرت فدك را به فاطمه (ع) بخشيد، و چون ابوبكر خليفه شد خواست آن را بگيرد فاطمه(ع) به وى پيغام داد كه فدك از آن من است كه پدرم به من بخشيده، اميرالمؤمنين (ع) وام ايمن (مربيه وآزاد شده پيغمبر) بر آن گواهى دارند، ابوبكر گفت: رسول خدا (ص) فرموده: ما گروه پيامبران ميراثى به جاى ننهيم، آنچه از ما بجاى ماند صدقه است؛ فدك از آن مسلمانان بوده كه بدست پيغمبر (ص) بوده است و آن حضرت در حوائج مسلمانان مصرف مىنموده، من نيز در همان راه هزينه مىكنم.
فاطمه (ع) چادر به سر افكند ودر ميان كنيزان وبعضى زنان خويشان به مسجدالرسول وارد شد در حالى كه ابوبكر وجمعى از انصار حضور داشتند، پردهاى در ميان انداختند وفاطمه (ع) در اين حال نالهاى از دل برآورد كه همه بگريستند، لختى ساكت ماند تا اين كه همهمه مردم فرونشست سپس خطبهاى طولانى ايراد نمود.
و اينك داستان را از ابن ابى الحديد معتزلى سنى نقل مىكنيم:
چون فاطمه (ع) شنيد كه ابوبكر تصميم دارد فدك را از وى بستاند چادر به خود پيچيد و در ميان جمعى از زنان فاميل ومنسوبات خويش در حالى كه در راه رفتن شباهت بسيار به رسول خدا (ص) داشت وارد مسجد شد، آنجاى مسجد كه ابوبكر نشسته بود، مسجد مالامال جمعيت و آكنده به مهاجرين وانصار بود، در حال پردهاى سفيد ميان آنها ومردان بيفكندند، فاطمه (ع) نالهاى جانسوز از ژرفاى سينه برآورد آنچنان كه همه جمعيت حاضر در مسجد گريه سر دادند، آنگاه لختى درنگ نمود تا فرياد گريه حضار فرو نشست وسكوت محض بر مسجد حاكم گشت وسپس لب به سخن گشود وفرمود:
»الحمدللَّه على ما انعم وله الشكر بما الهم - خطبه خويش را به جملات بليغه و كلمات فصيحه ادامه داد تا اين كه فرمود - فاتقوا اللَّه حق تقاته واطيعوه فيما امركم به، فانما يخشى اللَّه من عباده العلماء، واحمدوا اللَّه الذين بعظمته ونوره يبتغى من فى السماوات والارض اليه الوسيله، ونحن وسيلته فى خلقه، ونحن خاصته ومحل قدسه، ونحن حجته فى غيبه ونحن ورثة انبيائه - سپس فرمود: انا فاطمه بنت محمد (ص)، اقول عودا على بدء وما اقول ذلك سرفا ولا شططا، فاسمعوا باسماع واعية وقلوب داعية. - سپس فرمود: - »لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم« فان تعزوه تجدوه ابى دون آبائكم واخا ابن عمى دون رجالكم«.
آنگاه بياناتى بليغ در اين زمينه ادا نمود وسپس فرمود: شما اكنون براين باوريد كه من از پدر ارثى نخواهم داشت؟! »افحكم الجاهلية يبغون ومن احسن من اللَّه حكما لقوم يوقنون«؟! آهاى مسلمانان! آيا سزاوار است كه من از ميراث پدرم محروم گردم وبازمانده پدرم از من دريغ دارند؟! اى پسر ابو قحافه هرگز خدا نخواسته كه تو از پدرت ارث ببرى ولى من از پدرم ارث نبرم، بهتانى شنيع و دروغى زشت آوردى وبه پدرم افتراء بستى، چون روز رستاخيز شود سخت ترا به افسوس و حسرت كشاند و وبال گردن تو گردد، در آن روز، خداوند نيكو داورى باشد و محمد (ص) نيكو زمامدارى، وعدهگاه من و تو قيامت، در آن ساعت بدكاران زيان بينند. »من يأتيه عذاب يخزيه ويحل عليه عذاب مقيم«. در اين حال رو به قبر پدر كرد وبدين ابيات تمثل جست: قد كان بعدك انباء وهيمنة
لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب
ابدت رجال لنا نجوى صدورهم
لمّا قضيت وحالت دونك الكتب
تجهّمتنا رجال واستخف بنا
اذ غبت عنا فنحن اليوم نغتصب راوى گويد: سخنان فاطمه (ع) آنچنان جانگداز بود كه مرد و زن به گريه درآمدند بهحدى كه هيچ روزى در تاريخ مدينه چنان گريهاى اتفاق نيفتاده بود.
آنگاه رو به انجمن انصار كرد و فرمود: اى بازماندگان از مردان و پيشتازان در اسلام، و اى بازوان ملت و اى كسانى كه اسلام را در دامان خويش پرورديد، اين چه سستى وبى تفاوتى بود كه در باره من نشان داديد واين چه اهمال و سهلانگارى بود كه در اين امر بكار برديد؟! آيا شايسته بود كه حق مسلّم من ضايع گردد وشما چشم از آن ببنديد وغافلانه از كنار آن بگذريد واين ستم بزرگ به من روا دارند و شما به خواب باشيد؟!
مگر نه پيغمبر (ص) مىفرمود: »المرء يحفظ فى ولده«؟! چه زود همه چيز را از ياد برديد و آنچه تصور آن نمىشد مرتكب شديد، هنوز زمانى از مرگ پيغمبر (ص) نگذشته كه دين او را ميرانيديد؟! چه مصائبى كه پس از درگذشت رسول خدا رخ نداد وچه حوادث ناگوار كه به مرگ آن حضرت اتفاق نيفتاد؟ حدود و حقوق ضايع، حرمتها هتك وامنيت خانوادگى ومصونيت شخصيتها بر باد رفت، اين همان چيزى بود كه قرآن از آن خبر داد كه پس از رحلت آن حضرت چنين حوادثى پيش خواهد آمد، آنجا كه فرمود: »وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم...«
إيها بنى قيلة (قيله نام مادر اوس و خزرج است يعنى اى انصار) اهتضم تراث ابى وانتم بمرأى و مسمع، تبلغكم الدعوة ويشملكم الصوت و فيكم العُدّة والعدد، ولكم الدار والجنن، وانتم نخبة اللَّه التى انتخب وخيرته التى اختار، باديتم العرب وبادهتم الامور، وكافحتم البهم حتى دارت بكم رحى الاسلام ودرّ حلبه وخبت نيران الحرب، وسكنت فورة الشرك وهدأت دعوة الهرج، واستوثق نظام الدين، افتأخرتم بعد الاقدام ونكصتم بعد الشدة وجبنتم بعد الشجاعة...« - تا آخر خطبه.
چون سخنان فاطمه (ع) به پايان رسيد ابوبكر برخاست وبه سخن پرداخت وپس از حمد و ثناى الهى ونعمت حضرت رسالت پناهى گفت: اى بهترين زنان و دختر بهترين پدران، به خدا سوگند كه من كارى برخلاف دستور پيغمبر خدا نكرده و بيرون دستور او گامى برنداشتهام، پيشواى قوم به قوم خود دروغ نگويد، و تو اى فاطمه گفتى و گفتى و در گفتار از حد گذشتى و حدود را مرعى نداشتى و با خشونت و هذيان سخن گفتى! خداوند از ما و تو در گذرد. اما راجع به دعوى مطروحة، من سلاح پيغمبر (ص) و مركب سوارى و كفش آن حضرت را (به عنوان حبوه) به على (ع) دادم، و درباره ديگر اموال متروكه: از رسول خدا (ص) شنيدم فرمود: »ما گروه پيامبران، طلا ونقره و زمين و ملك و اموالى را به ارث نگذاريم، و آنچه از ما به ميراث مىماند همانا ايمان وحكمت ودانش و سنت است« من به دستور وبه فرمان آن حضرت عمل كرده وبه امر او اطاعت نمودهام وتوفيق خويش را از خدا مىخواهم...
و سرانجام ابوبكر از منبر به زير آمد و فاطمه (ع) به خانه خويش بازگشت. (شرح نهجالبلاغه ابنابىالحديد: 209ج�16)
و بالاخره ابن ابى الحديد مىگويد: از علىّ بن الفارقى مدرس مدرسه غربيه بغداد پرسيدم آيا فاطمه در اين دعوى راستگو بوده ودر عين حال ابوبكر فدك را از او دريغ داشته؟ وى تبسمى نمود وگفت: آخر اگر آن روز آن دعوى را از فاطمه مىپذيرفت فردا مىآمد ادعا مىكرد كه خلافت حق همسرم مىباشد وديگر وى جوابى نداشت چه سخن او را ابتدا بدون مطالبه شهود پذيرفته بود.
بخارى در صحيح خود در باب فرض الخمس از عايشه ام المؤمنين روايت مىكند كه فاطمه دختر پيغمبر پس از وفات پدر ميراث پدر را از ابوبكر مطالبه نمود و او حديثى از پيغمبر نقل كرد كه ما پيامبران مالى را به ارث به جاى ننهيم، پس فاطمه بر او خشمگين شد وهمچنان از او رنجيده خاطر و روى گردان بود تا پس از شش ماه كه درگذشت.
در سيره حلبيه آمده كه ابوبكر سند فدك را براى فاطمه نوشت ولى در آن حال عمر وارد شد وگفت: اين چيست؟ گفت: سند ميراث فاطمه است از پدرش. عمر گفت: ما امروز در حال جنگيم، مخارج سربازان را از كجا تأمين كنيم؟ وسند را گرفت وپاره كرد.
ابن قتيبه در كتاب الامامه والسياسه گويد: عمر به ابوبكر گفت: برخيز به نزد فاطمه رويم كه او را به خشم آوردهايم. پس هر دو به درب خانه فاطمه رفتند و از او اذن ورود خواستند وى اذن نداد، على را واسطه كردند، وى از فاطمه اذن گرفت و وارد شدند، چون نشستند فاطمه از آنها روى بگردانيد و سلامشان را پاسخ نداد، ابوبكر به سخن آمد و گفت: اى حبيبه رسول اللَّه بخدا سوگند كه من خويش پيغمبر را از خويش خود دوستتر دارم وتو به نزد من از عايشه عزيزتر مىباشى و آرزو مىكردم در آن روز كه پدرت از دنيا رفت من مرده بودم وپس از او زنده نمىماندم، تو فكر مىكنى مانند منى كه ترا به حق مىشناسم و فضايل ترا مىدانم حقت را از ارث پدرت غصب كنم؟! جز اينكه از پدرت شنيدم كه ما چيزى را از مال دنيا به جاى ننهيم وبازمانده ما صدقه است. فاطمه گفت: اگر من حديثى از پدرم بازگويم كه شما خود بدان آگاه باشيد به آن عمل مىكنيد؟ گفتند: آرى. گفت: شما را به خدا قسم از پيغمبر نشنيديد كه فرمود: خوشنودى فاطمه خوشنودى من و خشم فاطمه خشم من است وهر كه دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده و هر كه او را شاد سازد مرا شاد نموده؟ گفتند: آرى اين سخن را از پيغمبر شنيديم. فاطمه گفت: پس من خدا و ملائكهاش را گواه مىگيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده و خوشنودم نكردهايد وچون پدرم را ملاقات كنم از شما به نزد او شكوه خواهم كرد. ابوبكر گفت: من به خدا پناه مىبرم از خشم او و خشم تو اى فاطمه، و سپس آنقدر گريست كه نزديك بود قالب تهى كند و فاطمه مىگفت: بخدا سوگند در هر نماز ترا نفرين خواهم كرد. و ابوبكر گريه كنان از خانه بيرون شد. سپس ابن قتيبه ادامه مىدهد و مىگويد: تا فاطمه زنده بود على با ابوبكر بيعت ننمود تا پس از هفتاد و پنج روز كه فاطمه درگذشت. و همچنان فدك به دست خليفه اول وسپس به دست خليفه دوم بود و چون نوبت به خليفه سوم عثمان رسيد آن را به مروان حكم بخشيد و مروان آن را به دو فرزندش عبدالملك و عبدالعزيز داد. ودر كتاب وفاء الوفاء از حافظ ابن حجر نقل شده كه وى بخشيدن عثمان فدك را به مروان چنين توجيه مىكند كه خاصههاى پيغمبر (ص) خاصه خليفه پس از او مىباشد و چون وى خود را از فدك بى نياز مىدانسته آن را به خويشان خود بخشيده.
و چون على (ع) به خلافت ظاهرى رسيد مصلحت نديد آن را بازستاند وهمچنان به دست بنى اميه مىبود تا عمر بن عبدالعزيز آن را به فرزندان فاطمه مسترد داشت وپس از مرگ او يزيد بن عبدالملك پس گرفت، و به دست بنى مروان بود تا چون سفاح به خلافت رسيد آن را به حسن بن حسن بن على برگردانيد كه ميان فرزندان فاطمه قسمت كند. وچون نوبت خلافت به منصور رسيد وبنى حسن عليه او قيام كردند آن را از آنها بستد، وهنگامى كه فرزندش مهدى خليفه شد آن را به بنى فاطمه برگردانيد وچون موسى هادى به مسند خلافت نشست آن را باز پس گرفت و همچنان بدست بنى عباس بود تا اينكه مأمون آن را به فرزندان فاطمه بازگردانيد وسندى به مضمون مالكيت آنها نوشت. (اعيان الشيعه)
مرحوم طريحى در اين باره چنين آورده: فدك ملك خاص پيغمبر (ص) بود كه آن را خود به اتفاق على (ع) بدست آورده بود بى آنكه سپاهى بدانجا اعزام شود يا جنگى رخ دهد، و از اين رو آنجا مشمول قانون انفال گرديد وانفال از آن پيغمبر مىباشد، وچون آيه »وآت ذالقربى حقه« نازل شد پيغمبر آن را به فاطمه (ع) بخشيد وتا آخر حيات پيغمبر بدست فاطمه بود وپس از درگذشت آن حضرت آن را به زور از فاطمه بستدند. و على (ع) حدود آن را كوه احد از يك سو و عريش مصر از سوى ديگر ودومة الجندل را مرز سوم آن تعيين نمود. (مجمع البحرين) ابوبصير گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم به چه سبب هنگامى كه اميرالمؤمنين (ع) به قدرت رسيد فدك را باز پس نگرفت؟ فرمود: زيرا آن روز هم ظالم وهم مظلوم بر خدا وارد شده بودند وخداوند حق مظلوم را داده و ظالم را به كيفر رسانيده بود، على نخواست چيزى را كه كارش به دست خدا تصفيه شده مسترد دارد. (ذيل مجمع البحرين)
على بن اسباط آورده هنگامى كه امام موسى بن جعفر (ع) بر مهدى خليفه عباسى وارد شد ديد خليفه دارد مظالم وحقوق مردم را كه در دستگاه حكومت غصب شده به صاحبانش برمىگرداند، حضرت به وى فرمود: پس چرا حق ضايع شده ما را به ما مسترد نمىدارى؟ مهدى گفت: آن چه باشد؟ فرمود: فدك. مهدى گفت: حدود آن را بيان كن. حضرت فرمود: از كوه احد تا عريش مصر تا ساحل دريا تا دومة الجندل. مهدى گفت: همه اينها؟! فرمود: آرى چه اين محدوده بدون جنگ وخون ريزى بدست پيغمبر رسيده وآن را به فاطمه بخشيده است. مهدى گفت: اين زياد است وبايد در اين باره فكرى كنم.
در كتاب اخبار الخلفا آمده كه هارون الرشيد مكرر به امام موسى بن جعفر (ع) مىگفت من آمادهام كه فدك را به شما برگردانم ولى امام نمىپذيرفت ومىفرمود: من در صورتى از تو قبول مىكنم كه حدود اصلى آن محفوظ باشد ومىدانم كه تو فدك را با حدود اصليش به ما برنمىگردانى؛ تا اينكه روزى هارون سوگند ياد كرد كه حاضرم آن را با تمام حدودش به شما پس دهم اكنون حدود آن را بيان دار. فرمود: حد اولش عدن. چهره هارون به هم ريخت و گفت: حد دوم؟ فرمود: سمرقند. اين بار چهره هارون در هم فشردهتر گشت. فرمود: حد سوم آفريقا. اين بار چهره هارون سياه شد. فرمود: حد چهارم ساحل دريا از سمت جزائر و ارمينيه. هارون گفت: به اين حساب دگر جائى براى ما باقى نمىماند! و گويند: از آن روز (كه هارون دريافت امام كاظم حاكميت ممالك اسلامى را حق خود مىداند) وى تصميم قتل امام گرفت. (بحار: 48ج�46)
از مسلمات تاريخ اسلام است كه فاطمه فدك را از ابوبكر مطالبه نمود و او امتناع ورزيد، باز از مسلمات تاريخ است كه فدك از اموال عامه مسلمين نبوده و خالصه خود پيغمبر (ص) بود چه اين ملك بدون جنگ بدست آن حضرت رسيده وبه نص قرآن چنين مالى ملك شخص پيغمبر مىباشد. حال چه اينكه به عنوان نحله وبخشش از پيغمبر به فاطمه منتقل شده باشد و يا به ارث، فاطمه دعوى مالكيت آن را كرده است، و از طرفى فاطمه را نتوان تكذيب نمود چه محدثين معتبر اهل سنت همچون احمد حنبل در مسند خود از پيغمبر نقل كردهاند كه چون آيه »قل لا اسئلكم عليه اجرا الاّ المودة فى القربى« نازل شد به حضرت عرض كردند: يا رسول اللَّه خويشان تو كه دوستى آنها بر ما واجب شده كيانند؟ فرمود: على و فاطمه و دو فرزندانشان. و ديگر اينكه در حديث صحيح آنها فاطمه مورد نزول آيه تطهير است. وبخارى و مسلم و ديگران اين حديث از پيغمبر نقل كردهاند كه »فاطمة بضعة منى من آذاها فقد آذانى ومن اغضبها فقد اغضبنى« وقرآن مىگويد »ان الذين يؤذون اللَّه ورسوله لعنهم اللَّه فى الدنيا والآخرة واعدّ لهم عذابا مهينا«.
از همه اينها كه بگذريم مسئله فدك نزد مسلمانان صدر اسلام امرى واضح و روشن بوده كه حق فاطمه بوده و از او غصب شده به اين دليل كه شمارى از خلفا خواه از خوف خدا ويا محض رعايت افكار عمومى چنانكه گذشت به فرزندان فاطمه برگردانيدند حتى عمر بن خطاب به نقل ياقوت حموى هنگامى كه بيت المال را از آن بى نياز دانست به ورثه فاطمه بازگردانيد. اكنون شما و داورى. (نگارنده)