فَلتَة
كار ناگاه نااستوار، كار بى برنامه ونامنضبط و پيش بينى ناشده. ج: فلتات. حدث الامر فلتة، اى فجأة من غير تدبّر. فلتات كلام: لغزشها و اشتباهات سخن.
اميرالمؤمنين على (ع): »لم تكن بيعتكم ايّاى فلتة، وليس امرى وامركم واحدا...« يعنى بيعت شما با من بى مطالعه و ناگهانى نبود و كار من و شما يكسان نيست.
اين واژه در تاريخ اسلام به نام عمر بن خطاب - در رابطه با بيعت ابى بكر - به ثبت رسيده كه گفت: »كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى اللَّه شرّها«: بيعت ابى بكر به خلافت، يك امر ناگهانى وبى مطالعه و حساب ناشده بود، خداوند مسلمانان را از پيامد بد آن محفوظ بدارد. و در برخى تواريخ اين جمله نيز اضافه شده است: »فمن عاد الى مثلها فاقتلوه«: اگر كسى در آينده به چنين كارى دست بزند وى را بكشيد. اين گفتار از عمر را تاريخ نگاران سنى و شيعه تذكار دادهاند، و شايد سخن على (ع) كه بدان اشاره شد با اين شهرت بى ارتباط نباشد.
علماء سنت مانند قاضى القضاة در مغنى و ديگران اين سخن را چنين تفسير نموده كه عمر نخواسته با اين گفتارش برخلافت ابى بكر انتقاد كند و آن را ناصواب جلوه دهد، بلكه مىخواسته بگويد: خلافت ابوبكر در شرائطى استثنائى صورت گرفت كه امكان انديشه و تفكر و تشكيل شورى و رايزنى در آن نبود و خداوند شر آن را از مسلمانان دفع نمود؛ ولى ديگران حق ندارند به چنين كار خطرناكى دست زنند.
اما از زواياى تاريخ برمىآيد كه وى با اين سخن خويش به بى پايه بودن خلافت ابى بكر اشاره مىكند، چنان كه داستان ذيل گواه اين مدعى است؛ اما شيعه بر اين عقيدهاند كه بيعت ابوبكر فلته و ناگهانى نبوده بلكه با مقدمات قبلى و طرح از پيش تعيين شده صورت بسته است، چنان كه محمد بن هانى مغربى در اين باره مىگويد: ولكنّ امرا كان ابرم بينهم
وان قال قوم فلتة غير مبرم و شاعر ديگر گفته: زعموها فلتة فاجئة
لا و ربّ البيت والركن المشيد
انّما كان امور نسجت
بينهم اسبابها نسج البرود در اينجا مناسب ديدم داستانى را تذكار دهم كه طبق اسناد معتبره در تآليف برادران سنت نقل شده است:
شريك بن عبداللَّه نخعى از محمد بن عمرو بن مرة، و او از پدرش و او از عبداللَّه بن سلمه و او از ابوموسى اشعرى روايت كرده كه گفت: به همراه عمر بن خطاب به حج رفته بودم، روزى در مكه به عزم ملاقات خليفه از خانه بيرون شدم، در بين راه مغيرة بن شعبه را ديدم، مقصدم را پرسيد، گفتم: به ديدار خليفه مىروم، وى نيز با من يار گشت، در ميان راه سخن از عمر و شيوه زمامدارى و اهتمام وى به امر دين به ميان آمد، و سپس لختى به گفتگو در باره ابوبكر پرداختيم، به مغيره گفتم: ابوبكر را به ياد دارم كه سخت در امر ارشاد عمر و راهنمائى وى به كار زمامدارى كوشا بود، گوئى مىدانست كه او شايسته اين كار است. مغيره گفت: آرى چنين بود، ولى از آن سوى كسانى هم بودند كه از جانشينى عمر از ابوبكر ناخوشنود بودند و مىكوشيدند اين امر به وقوع نپيوندد. گفتم: آنها چه كسانى بودند كه با خلافت مردى چون عمر مخالفت مىورزيدند؟! مغيره گفت: اى خدا پدرت را بيامرزد، مگر تو اين قبيله قريش را نشناخته و خوى حسدى كه در آنها است نمىدانى؟ به خدا سوگند اگر حسد را به سنجش آرند نُه دانگ آن در ميان اين قبيله است و يك دهم به ميان همه مردم توزيع گشته. گفتم: اى مغيره ساكت باش كه قريش گزيدهترين قبيله عرب مىباشند كه در گيتى درخشيده وبرترى خويش را بر ديگران به اثبات رسانيدهاند.
در اين سخن بوديم كه به جايگاه عمر رسيديم، وى را نيافتيم، سؤال كرديم، گفتند: هم اكنون از خانه بيرون شد، در پيش شتافتيم، وى را در مسجدالحرام و در حال طواف ديديم، ما نيز به همراه او طواف نموديم، چون از طواف بپرداختيم در محلى گرد آمديم، از ما پرسيد: از كجا آمده و در پى چيستيد؟ گفتيم: قصد ملاقات شما را داشتيم و چون شما را در خانه نيافتيم بدينجا آمديم. در اين اثنا مغيره نگاهى به من كرد و لبخندى زد. عمر گفت: هان از چه تبسّم نمودى؟! وى گفت: از آن سخن كه لحظاتى پيش با ابوموسى داشتيم. گفت: آن چه بود؟ ما داستان را تا به آنجا كه قريش نه دهم خوى حسد را دارا مىباشند به وى باز گفتيم، ونيز گفتيم كه چه كسانى با زمامدارى شما مخالفت مىنمودند. عمر چون شنيد نفسى عميق برآورد و گفت: مادرت به عزايت نشيند، اى مغيره، كدام نه دهم؟! كه آن يك دهم نيز نه بخشش از آن قريش و يك بخش آن به همه مردم تقسيم مىشود، آنگاه اندكى ساكت ماند و سپس گفت: مىخواهيد شما را به حسودترين فرد قريش خبر دهم، بدين شرط كه حتى جامهاى كه به تن داريد از اين راز خبردار نگردد؟ گفتيم: آرى چنين باشد، باز هم در باره كتمان آن راز به ما تأكيد نمود و ما همى به سوگندهاى غليظ و شديد وى را اطمينان مىداديم، در اين سخن بوديم تا اين كه به جايگاه او رسيديم، چون درب خانه گشوده شد خود به تنهائى به خانه درآمد و ما از برون به انتظار اذن ورود بوديم كه از درون خانه ما را بخواند و گفت: به درآئيد.
چون درآمديم وى را ديديم كه به رختى كه در آنجا بود تكيه زده و به پشت خفته است. چون چشمش به ما افتاد به شعر كعب بن زهير تمثّل جست و گفت: لا تفش سرّك الا عند ذى ثقة
اولى و افضل ما استودعت اسرارا
صدرا رحيبا و قلبا واسعا قَمِنا
الاّ تخاف متى اودعت اظهارا ما دريافتيم كه وى باز هم از ما مىخواهد كه پنهان داشتن رازش را تعهد نمائيم؛ من گفتم: اى اميرالمؤمنين خاطر آسوده دار كه ما نيكو رازدارانى و نيكو رايزنان باشيم ترا. وى گفت: آرى چنين است، حال هر چه خواهيد بپرسيد كه شما را پاسخ گويم؛ آنگاه از جاى برخاست كه درب خانه را از پشت مقفل سازد، در اين حال يكى اذن ورود خواست، اما خليفه وى را اجازه نداد و گفت: اكنون وقت نداريم، در را ببست و نشست و گفت: اكنون مىتوانيد بپرسيد. ابوموسى گويد: گمان ما آن بود كه وى مىخواهد در باره كسانى سخن بگويد كه با وى در امر خلافت مخالفت مىورزيدند، مانند طلحه و زبير و امثال آنها كه به ابوبكر مىگفتند: مىخواهى مردى خشن و بى رحم بر مسلمانان بگمارى؛ ولى معلوم شد مىخواهد از كسى سخن بگويد كه به تصور ما نمىگنجيد. به هر حال ديديم خليفه مجددا نفسى عميق برآورد و گفت: شما درباره چه كسى گمان مىبريد كه من وى را حسودترين قرشى معرفى كنم؟ گفتيم: گمان ما به كسانى است كه با شما در امر خلافت مخالف بودند. وى گفت: نه به خدا سوگند، بلكه حسودتر از هر كسى درباره من خود ابوبكر بود كه هيچ قرشى مانند او با من در اين باره مخالفت نمىورزيد. آنگاه مدتى دراز سر به زير افكند، مغيره نگاهى به من كرد و من در او نگريستم و ما نيز مدتى به متابعت وى سر به زير افكنديم و سكوتمان به درازا كشيد تا جائى كه گمان برديم وى از افشاى اين راز پشيمان شده، اما ديرى نشد كه باز به سخن پرداخت و گفت: آه از آن فرومايه از بنى تيم بن مرّه (كنايه از ابوبكر) كه ستمگرانه بر من پيشى گرفت و به ناروا آن را به من واگذار نمود. مغيره گفت: اما اين كه وى ظالمانه بر تو پيشى گرفت دانستيم، كه تو بدين امر سزاوارتر بودى، اما اين كه گفتى وى به ناروا اين سمت را به من محول ساخت چه معنى دارد؟ وى گفت: بدين جهت كه وى موقعى آن را به من واگذار نمود كه از زندگى و بقاء بر اين مسند نوميد گشته بود و به خدا سوگند اگر به سخن يزيد بن خطاب و يارانش عمل كرده بودم (يعنى هنگام وفات پيغمبر (ص) كه آنگاه ابوبكر در بيرون مدينه بود با شعار: »لم يمت محمد« مردم را منتظر نگذاشته بودم و همان وقت مردم را به بيعت خويش خوانده بودم) وى براى هميشه از چشيدن مزه خلافت محروم مىماند، اما من بودم كه با زد و بندها و دوخت و دوزها و تلاشهاى گوناگون زمينه را براى او فراهم ساخته وى را بر خر مراد سوار نمودم اما او چنان بر آن مسند جا خوش كرد كه مرا از ياد ببرد. مغيره گفت: اى اميرالمؤمنين مگر نه وى در روز سقيفه اين مسند را به شما پيشنهاد كرد و شما نپذيرفتى و اكنون بر آن افسوس مىخورى؟! عمر گفت: اى مغيره مادرت به عزايت نشيند من ترا يكى از سياستمداران عرب مىپنداشتم، از اين سخن تو چنان برمىآيد كه گوئى از آنچه در آن روز گذشته ناآگاهى!! آرى وى در آن روز با من نيرنگ زد من نيز به وى نيرنگ زدم و آنچنان مرا هشيار يافت كه پرنده كلنگ از كمين صياد، زيرا او هنگامى كه دريافت جمعيت حاضر به وى توجه دارند وبه يقين دانست كه جز او هيچ كسى را جهت اين امر نپذيرند در اين صدد برآمد كه ميل دل مرا بسنجد و از درون من آگاه گردد تا اگر مرا سودائى از اين امر در سر باشد به بى رغبتى مردم مرا از گردونه خلافت بدر برد، چه او مىدانست كه اگر من اين پيشنهاد را بپذيرم مردمان سر بتابند و در نتيجه زمينه بعدى را نيز از دست بدهم، ولى عملا به وى فهمانيدم كه مرغ زيرك هرگز به دام صياد نيفتد، چه من به گوش خود مىشنيدم كه حاضران فرياد مىزدند: اى ابابكر جز تو كسى را نپذيريم. لذا من نپذيرفتم و چون وى را به بيعت خواندم و دستش را بفشردم بسى شادمان گشت كه آثار شادى در چهرهاش نمايان گرديد.
به هر حال وى بر اين مسند جا خوش كرد و چنان شاهد خلافت را به آغوش محبت كشيد كه گوئى من از اين امر بيگانهام.
من همچنان در انتظار، روزگار بسر مىبردم تا روزى كه اشعث بن قيس را به اسارت به نزد او آوردند كه بر او منت نهاد و آزادش ساخت و خواهرش ام فروه به كابين وى درآورد، من به اشعث - در حالى كه در حضور خليفه نشسته بود - خطاب كردم و گفتم: اى دشمن خدا اين چه كار بود كه پس از اسلام كافر شدى و به روزگار جاهليت بازگشتى؟! وى چون اين از من شنيد نگاهى به من كرد كه دانستم سخنى با من دارد ولى موقعيت را مناسب نمىبيند، سپس وى را در يكى از كوچههاى مدينه ملاقات نمودم، مرا گفت: اين چه سخنى بود كه در حضور ابوبكر به من گفتى؟! گفتم: آرى اى دشمن خدا بدتر از اين نيز از من خواهى شنيد. وى گفت: شايسته بود مرا پاداشى جز اين مىدادى. گفتم: در ازاى كدام خدمت كه به من كردهاى؟ گفت: بدين جهت كه من ترا برتر از آن مىپنداشتم كه دنباله رو چنين كسى باشى و دست بيعت به چنين فردى بدهى، به خدا سوگند تنها چيزى كه مرا به مخالفت با وى وادار ساخت همانا پيش افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از مقام خلافت بود، و اگر اين مقام از آن تو بود هرگز مخالفتى از من نمىديدى. گفتم: اكنون كه - با كمال تأسف - چنين امرى پيش آمد مرا به چه كارى امر مىكنى؟ اشعث گفت: حال دگر زمان امر كردن و فرمان دادن گذشته و اكنون هنگام صبر كردن و بار گران به دوش كشيدن است. اين بگفت و راه خويش بگرفت و من نيز راه خود را و از يكديگر جدا شديم.
اشعث چون از من جدا شد زبرقان بن بدر را ديد و ماجرى را به وى باز گفت، وى ما وقع را براى ابوبكر نقل كرد، وى پيامى توبيخ و تهديد آميز به من داد، من در پاسخ به وى پيغام دادم كه زبان خويش را از من باز دار و دهانت را ببند و گرنه سخنى در باره تو و خودم بگويم كه مسافران به هر جا كه روند آن را ارمغان سفر خويش سازند، و اگر خواستى همچنان به سكوت ادامه دهيم تا حوادث روزگار چه پيش آرد. وى پاسخ داد كه مصلحت در سكوت است و اگر صبر كنى چند روز ديگر اين منصب از آن تو باشد. من از فحواى كلامش چنين پنداشتم كه پيش از جمعه آينده مقام خلافت را به من واگذار مىكند، امّا وى ابدا به روى مبارك نياورد و دگر ذكرى از اين مقوله به ميان نياورد تا روزگار مرگ فرا رسيد و چنان شد كه ديديد، و تا از حيات نوميد نگشت مرا بدين امر منصوب نداشت. و باز هم تأكيد مىكنم كه اين راز از مردم عموما و از بنى هاشم خصوصا مكتوم و پنهان داريد، حال مىتوانيد از اينجا برخيزيد و به هر جا كه خواهيد برويد.
اشعث گويد: ما در حالى كه سخت از گفتههاى وى شگفت زده بوديم از جا برخاستيم و رفتيم و تا وى زنده بود اين راز را فاش ننموديم. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 34 - 21ج�2)