
02-14-2010
|
 |
تازه کار
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 14
سپاسها: : 0
0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
.:: ماجرایی که بر بنده گذشت ::.
ماجرای بنده و بادمجان ( داستان طنز )
رتبه شغلی بنده در اداره چندین سال است که روی چهار Stop کرده و Play نمیکند ، درواقع دوسالی میشود که درانتظار ارتقاء به رتبه پنج هستم ، چون از نظر حقوق ومزایا ، تغیرات زیادی در زندگیمان بوجود می آورد .
ولی متاسفانه تا آقای مدیرکل تائید نفرمایند ، این امر انجام نمی گیرد . تابه حال چندین نامه سرگشاده و سرنگشاده برای جناب مدیر کل نوشته ام ، ولی انگاراین نامه هارا فقط من خوانده ام و عیال ، چون هیچ واکنشی ازطرف جناب مدیرکل دیده نشده است.
دیگر نا امید شده بودم ، تا اینکه روزی در منزل خواهرم موضوع را با شوهرخواهرم آقا منصور در میان گذاشتم ،آقا منصورنام مدیر کل را پرسید گفتم، فلانی ، آقامنصورگفت : - نادر فلانی ؟
گفتم : آره اسمش نادره ، می شناسیش ؟
گفت : همون که صورتش اینطوریه هیکلش اونطوریه ؟
گفتم : آره آره خودشه .
منصور زد زیر خنده وگفت :
- ما بهش می گفتیم ناناز ، چهار سال تو جبهه باهم بودیم ، چه روزهایی رو با هم گذروندیم ، شنیده بودم تو یه اداره مدیر شده ، پس مدیرکل اداره شماست .
قند تو دلم آب شد ، با خوشحالی گفتم :
منصور جان اگرناناز و میشناسی ترو خدا یه کاری برای من بکن ، الان دوساله ترفیع من عقب افتاده .
منصوربا اطمینان گفت :
خیالت راحت باشه کارت ردیفه ، ما با هم خیلی رفیق و نداریم .
دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم . دست وپام از خوشحالی به لرزه افتاده بود ( آّب در خانه و ما گرد جهان می گشتیم ) گفتم :
- منصورجان ، پس یه لطفی درحق ما بکن ، یه نامه ای ، سفارشی ، چیزی بده من ببرم پیشش تا کارمو انجام بده .
آقا منصور گفت :
- نامه و سفارش نمی خواد ، فقط برو بهش بگومنصور گفت «بادمجون » .
حیرت زده پرسیدم :
- چی ؟ من برم به جناب مدیر کل بگم « بادمجون » .
منصور خندید و گفت :
- آره بابا ،ما با هم این حرفهارو نداریم ، تو جبهه انقدر سربه سرش می گذاشتیم که نگو .
گفتم :
- خوب شما با هم ندارید ، من روم نمیشه برم بهشون بگم « بادمجون » .
منصور با خنده گفت :
- آخه ناناز از بادمجون بدش می اومد ، مام هی سر بسرش میگذاشتیم بهش میگفتیم « بادمجون »
گفتم :
- خوب پس یه بادمجون نامه براش بنویس .
آقا منصورمصمم و جدی گفت :
- نیازی به نامه نداره ، شماره مستقیمشو به من بده ، بعد خودت برو دفترش ، هروقت خواستی وارد اتاقش بشی یه پیامک به من بزن ، تا من یه تلفن بادمجونی بهش بکنم و کارت رو ردیف کنم .
از خوشحالی پریدم سروصورت آقا منصور رو غرق بوسه کردم ( بی خیاله آنفولانزای خوکی و مرغی وگوسفندی ) .
** ** ** ** ** ** ** ** **
شماره تلفن مستقیم جناب مدیر کل رو به آقا منصور دادم و خودم بعد از گرفتن وقت در دفتر منشی مدیر کل به انتظار نشستم .
( از شما چه پنهان ، برای بیشترگرم کردن قضییه یه دونه بادمجون هم خریده درجیب بغلم گذاشتم شاید لازم بشه ) .
خانم منشی فرمودند آماده باشید برای رفتن به دفترجناب مدیر کل . فوری یه پیامک به آقا منصور زدم.
چند لحظه بعد وارد دفتر مجلل جناب مدیر کل شدم ، یک سلام و یک تعظیم جانانه نثارشان کردم ، تا آمدم سر صحبت را باز کنم ، تلفن جناب مدیر کل به صدا در آمد، فهمیدم که آقا منصور ه ، با خوشحالی رفتم کنار میز شان و در حالیکه آماده بیرون آوردن بادمجان از جیبم بودم ، منتظر ماندم تا آقا منصور سفارشات لازمه را انجام دهد .
نمیدانم آقامنصور چی به جناب مدیر کل می گفت ، که جناب مدیر کل مدام می گفت :
- نه ... نگو .....نه نه .....نگو نگو .....
فهمیدم قضییه بادمجان مطرح شده ، فرصت را مغتنم شمرده بادمجان را از جیب بیرون آورده وجلوی چشمان از حدقه در آمده جناب مدیرکل به حرکت و چرخاندن آن پرداختم .
( حالا نگو طرفی که با جناب مدیر کل حرف میزد ، آقا منصور نبود ، بلکه شخصی بود که داشت خبر فوت مادر جناب مدیرکل را بهشان میداد ، ومن بعدها فهمیدم )
جناب مدیر کل ناراحت و عصبانی گوشی را گذاشته و به من نگاه کرد و گفت :
- بله آقا ...؟
من هم از همه جا بی خبر در حالیکه بادمجان را در هوا می چرخاندم ، با ریتم گفتم :
بادمجان . . . . بادمجان . . . . بادم........
چشمتان روز بد نبیند ، بادمجان سوم را نگفته ، آنچنان بادمجانی زیر چشمم سبز شد که بعد از دوماه هنوز کبودی آن از بین نرفته ، وارتقاء رتبه نیز به مدت دوسال به تعویق افتاد .
وحالا من مانده ام و آقا منصور . . . . . اگر دستم بهش برسه یک بادم . . . . ( ببخشید یک لحظه عصبانی شدم ) .
طنزنویس قدیمی
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|