نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 10-10-2007
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود،با گروهی از فرزندان امیر زادگان بازی میکرد.آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود به نام شاه و کوروش را برای این کار برگزیدند،کوروش همبازی های خود را به دسته های مختلف تقسیم کرد و برای هر یک وظیفهای تعیین نمود و دستور داد«آرتم بارس» راکه از شاهزادگان و امرای درجه اول پادشاه بودو از وی فرمانبرداری نکرده بود تنبیه کنند.پس از پایان ماجرا، فرزند آرتم بارس به پدر شکایت بردکه پسر یک چوپان دستور داده است وی را تنبیه کنند.پدرش او را نزد آستیاگ برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان پسر او را تنبیه کرده و بدنش را مضروب کرده است.شاه چوپان و کوروش را احضار کرد.و از کوروش سوال کرد:«تو چگونه جرأت کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگترین مقام کشوری است، چنین کنی؟». کوروش پاسخ داد:«در این باره حق با من است،زیرا همه آنها مرا به پادشاهی برگزیده بودندو چون او از من فرمانبرداری نکرد،من دستور تنبیه او را دادم،حال اگر شایسته مجازات می باشم ، اختیار با توست.»
آستیاگ از شهامت کوروش و شباهت او با خودش به اندیشه افتاد.در ضمن به یاد آورد،مدت زمانی که از واقعه ی رها کردن طفل دخترش به کوه میگذرد با سن این کودک برابری میکند.لذا آرتم بارس را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادرخواهد کرد و او را مرخص کرد.سپس از چوپان درباره هویت طفل مذکور پرسشهایی رابه عمل آورد.چوپان پاسخ داد:«این طفل فرزند من است ومادرش نیز زنده است.»اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و دستور داد زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند.
چوپان در زیر شکنجه وادار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آستیاگ آشکار کرد و با تضرّع از او تقاضای عفو نمود.سپس آستیاگ دستور به احضارهارپاگ داد.هارپاگ حاضر شد و چون چوپان را در حضور شاه دید،موضوع را حدس زد و دربرابر پرسش آستیاگ که از او سوال کرد:«با طفل دخترم چه کردی و چگونه اورا کشتی؟» پاسخ داد:«پس از آنکه طفل را به خانه بردم،تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو را اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم.از این رو او را به چوپان تو سپردم و تاکیید کردم که به امر توباید او را به کوهی بیفکند تا خوراک وحوش گردد و بعد مأمورانی برای اطمینان از اجرای دستورت اعزام داشتم و آنها کشته شدن طفل دخترت را تایید کردند.»
آستیاگ در باطناز عمل هارپاگ خشمناک شد،ولی چون نمی خواست نیت غیر اخلاقی خود را آشکار کند سعی کرد خود را در ظاهر خشنود نشان دهد و به همین مناسبت گفت :«وجدان من از دستوری که قبلاً در اره طفل دخترم صادر کرده بودم ناراحت بود و بعلاوه همواره میبایستی شماتت دخترم را گوش کنم،اما اکنون خوشحالم که میبینم طفل زنده است و از این روی خدا را سپاس میگویم.» سپس به هارپاگ دستور داد پسر سیزده ساله اش را بفرستد همبازی نوه ی او شود.هارپاگ به خاک افتاد و از استیاگ سپاس گزاری کرد.
هنگامی که هارپاگ پسرش را نزد آستیاگ فرستاد،وی دستور داد او را کشتند و از گوشت بدنش خوراک تهیه کردند و زمانی که هارپاگ در ضیافت او شرکت کرده بود،وی را به خوردن آن خوراک تکلیف کرد.هنگامی که هارپاگ مشغول خوردن آن غذا بود،آستیاگ تز او پرسید:«آیا این خوراک گواراست؟»هارپاگ پاسخ داد:«بلی بسار لذیذ است.».سپس شاه سبد سر پوشیده ای که محتوی سر و دست و پای فرزند هارپاگ بود به وی داد.هارپاگ سرپوش سبد راکه برداشت سر فرزندش را در سبد دید اما نگاهی به شاه انداخت و گفت :«هر چه شاه انجام دهد پسندیده است .»
__________________
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید