آن بت که ز عشق او سرم پر سود است
نقش کژ او هیچ نمیگردد راست
پیش آمد امروز مرا صبحدمی
گفتم به دلم هرچه کنی حکم تو راست
***
آن گل که به رنگ طعنه در می کرده است
با عارض تو برابر کی کرده است
با روی تو روی گل ز خجلت در باغ
هم سرخ برآمده است و هم خوی کرده است
***
ای صید شده مرغ دلم در دامت
من عاشق آن دو لعل میگون فامت
ای ننگ شده نام رهی بر نامت
تا جان نبری کجا بود آرامت
***
غار سپید است پناهی دهدت
وز بالش نقره تکیهگاهی دهدت
ده قطرهی سیماب بریزی در
نه ماه شود چارده ماهی دهدت
***
قالب نقش بندی لاهوت است
گلخن ابلیس و چه هاروت است
گر سفرهی پر زر است هر روزی
هر ماه نه ... حقهی پر یاقوت است
***
دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل ایام چه در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
***
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی همه را
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
***
خاقانی اساس عمر غم خواهد بود
مهر و ستم فلک بهم خواهد بود
جان هم به ستم درآمد اول در تن
و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود
***
استاد علی خمره به جوئی دارد
چون من جگری و دست و روئی دارد
من یک لبم و هزار خنده که پدر
هر دندانی در آرزوئی دارد
***
هر روز فلک کین من از سر گیرد
بر دست خسان مرا زبون تر گیرد
با او همه کار سفلگان درگیرد
من سفله شدم بو که مرا درگیرد
***
خاقانی وام غم نتوزد چه کند
چون گفت بلاست لب ندوزد چه کند
شمع از تن و سر در نفروزد چه کند
جان آتش و دل پنبه نسوزد چه کند
***
خاقانی را جور فلک یاد آید
گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید
در رقص آید چو دل به فریاد آید
در فریادش عهد ازل یاد آید
***
خاقانی را که آسمان بستاید
ای فاحشه زن تو فحش گوئی شاید
هجو تو کنون بسان مدح آراید
کز بادهی نیک سرکه هم نیک آید
***
چون قهر الهی امتحان تو کند
حصن تو نهنگ جانستان تو کند
وآنجا که کرم نگاهبان تو کند
از کام نهنگ حصن جان تو کند
***
درویش که اخلاق الهی دارد
در ملک وجود پادشاهی دارد
چون قدرت او ز ماه تا ماهی است
دانستن چیزها کماهی دارد