از شوخی گذشته
صبح که از خواب بیدار می شدم یه آبی به دست و صورتم میزدم
صبحانه امو میخوردم
یه پیرهن می پوشیدم
و با موهای ژولیده ای که حوصله شونه کردنشون و ندارم می رفتم بیرون
شبا هم که نصف شب دلم هوای بیرون رفتن میکرد
با حسرت پشت پنجره وا نمیسادم و به پنجره های خاموش و روشن شهر نگاه نمی کردم
بدون هیچ ترسی از خونه میزدم بیرون
و
خیابونا رو شرمنده قدمهام میکردم
.
.
.
.
موقع برگشت هم رو یه نیمکت تو میدان مولوی می نشستم و به این فکر میکردم چقدر از محدودیتهای دخترا بر میگرده به رفتار ناشایست بعضی از پسرا که خودم هم جزء یکی از اونهام
فکر میکنم اگه من پسر هم بودم فرقی نمیکرد
چون اون موقع هم باز فمنیست می شدم...
ولی از اینکه پسر نشدم بی نهایت خوشحالم
اگه پسر بودم هیچ وقت عاشق این زندگی لعنتی نبودم...
__________________
سوال نکن تا به تو دروغ نگویند
|