ظهر بود.
ابتدي خدا بود.
ريك زار عفيف
گوش مي كرد،
حرف هاي اساطيري آب را مي شنيد.
آب مثل نگاهي به باد ادراك.
لك لك
مثل يك اتفاق سفيد
بر لب بركه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشاي تجرد مي شست.
چشم
وارد فرصت آب مي شد.
طعم پاك اشارات
روي ذوق نمك زار از ياد مي رفت.
***
باغ سبز تقرب
تا كجاي كوير
صورت ناب يك خواب شيرين؟
***
اي شبيه
مكث زيبا
در حريم علف هاي قربت!
در چه سمت تماشا
هيچ خوشرنگ
سايه خواهد زد؟
كي
انسان
مثل آواز ايثار
در كلام فضا كشف خواهد شد؟
***
سهراب