زیر گنبد کبود
زیر گنبد کبود
جز من وخدا
کسی نبود
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید ونه سیاه بود
با وجود این
مثل این که چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
وازه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
«تو دعای کوچک من»
بعد هم مرا
مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی که ساده است وسخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا ویک عروسک گلی ست
__________________
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
|