زمان نامیرایی در سینمای تارکوفسکی
وقتی در دست نوشتهها و جملات تارکفسکی و همچنین فیلمهایش تاءمل میکنیم ، به تفکرات و احساساتی برخورد میکنیم که در سرتاسر این آثار موج میزند. این آثار مواج ، همه سرتاسر بدور این معانی گردش می کنند: زمان ، مرگ ، نامیرایی ، آغاز ، آرمان والای هنر ، زمان چرخهای ، مسیح ، تثلیث ، تربیع ... . بدیهی است که در پس این جملات ، تفکرات و حتی طرز زندگی متفاوت و جالبی نهفته است که نفوظ به آن و آشنایی و یادگیری آن ، حتما سودمند خواهد بود.
«بر انگشتر حضرت سلیمان حک شده است ؛ همه چیز بگذرد!. برعکس من میخواهم توجهام را به این نکته جلب کنم که چگونه زمان در کاربرد اخلاقیاش در واقع بازمیگردد. زمان نمیتواند بدون گذاشتن ردپایی محو شود. مقوله ای ذهنی و معنوی است.» (تارکوفسکی)
«درست مانند پیکرسازی که تکهای مرمر برمیدارد، و آگاه از سیمایههای کار تمام شده خود در ذهن خویش، آنچه را که بخشی از طرح آن کار نیست دور میریزد – فیلمساز نیز از یک «تکه زمان»، تشکیل یافته از مجموعه عظیمی از واقعیتهای زندگی، آنچه را نیاز نداردکنده و حذف میکند...!» (تارکفسکی)
«فکر میکنم آنچه را هرکس بخاطراش سینما میرود زمان است: برای زمان از دست رفته یا طی شده، یا زمانی که هنوز ندارد. او به آنجا می رود برای تجربه زندگی... زیرا سینما نه تنها [زندگی] را افزایش میدهد، بلکه طولانی ترش میکند. بطور قابل توجهی طولانی تر ...» (تارکوفسکی)
نامیرایی
وقتی به جملات بالا توجه میکنیم، به دیدگاه های تارکوفسکی در زمان و هنر و ذهن برخورد میکنیم که بر این عقیده است که هنر فیلمساز نه همین حاصل کار بصریاش است بلکه او را به مانند پیکرسازی در زمان تشبیه می کند که به نوعی قطهای از زمان را منجمد میکند. او آرمان والای هنر را ثبت همین قطعه منجمد بر نوار سلولوئید فیلم میداند. او اینگونه توضیح میدهد که هم هدف فیلمساز ثبت زمان است و هم هدف بیننده ایکه پا به سالن تاریک سینما میگذارد. این ثبت زمان، ریشههای متعددی میتواند داشته باشد. از کودکی و آرزوهای از دسترفته گرفته تا تحول و تکاملی که در شخصیتهای داستان فیلم وجود دارد. اینها همه و همه تلاشی است برای «دیگر» بودن یا کامل بودن. فیلمساز با آن تلاش و زحمتهای شبانه روزیاش در خلق اثر و تماشاگر با پرداخت هزینهای ولااندک و مسافتی که تا سالن سینما طی میکند، همه و همه تلاشی است برای فرار از روزمرهگی. تلاشی است برای فرار از ساعت، خصوصا آن عقربه ثانیهگردش. فرار از زمان تمامشونده و رسیدن به سکون که همان ابدیت است. در سالن تاریک سینما، زمان فراموش میشود واین تماشاگر است که جوانیاش را، عشقش را، ثروتش را در جوانی، عشق و ثروت نقشاول آن فیلم جستجو میکند. در آن تاریکی سالن سینما، انگار زمان متوقف شده است یا به تعبیری انگار همه(از فیلمساز گرفته تا تماشاگر) از چشمه آب حیات نوشیده اند. از آن چشمه نامیرایی. اینگونه است که پس از خروج از سالن تاریک سینما، نور خورشید چشمانش را میزند و مخل آسایش میشود و اگر روزمرهگی و مسئولیتهای زندگی امانش میداد به باجه فروش برمیگشت و با اشتیاق بلیطی دیگر میخرید تا بتواند دوباره جاودانگی را با خزیدن در صندلیهای مخمل سینما تجربه کند.
تارکوفسکی در جایی میگوید: «همه ما نامیراییم، فقط ترس از مرگ است که وجود دارد.»
__________________
ما خانه به دوشیم ما خانه به دوشیم تیم اس اس به دو عالم نفروشیم سال 89 تو دربی 69 شیث رضایی دنبال فرهاد بدو آی بدو آی بدو آی بدو آی بدو
|