قلبم به شدت میطپید.احساس میکردم چیزی در ته دلمجوانه زده است ولی هنوز دلم راضی به هیچ کاری نبود.حتی فکرش را هم نمیکردم.
بعداز اینکه ساعت کار شرکت تمام شد سریع بلند شدم که از شرکت بیرون بروم که رامین دررا باز کرد. با دیدن او سرخ شدم.لبخندی زد و بطرفم امد و گفت:هنوز تصمیم داری جاییبروی یا اینکه با من به خانه می ایی؟
در چشمان درشت و سیاهش نگاه کرده وگفتم:هنوز می خواهم جایی بروم.با هم از پله ها پایین امدیم.رامین با ناراحتیگفتکآخه تنها می خواهی کجا بروی؟بگذار تو را برسانم.
لبخندی زده و گفتم:بعدا شمابه راز من پی میبرید.لطفا به مادرم بگو ساعت هشت خانه هستم.
رامین گفت:مگه کجامیخواهی بروی که تا ساعت هشت شب طول میکشد؟
در حالی که برای خودم تاکسی میگرفتمگفتم:جایی که شما نبایستی بدانی.بعد ماشینی نگه داشت و من سوار ماشین شدم و برایرامین دستی تکان دادم و به خانه پدربزرگ رفتم.
پدربزرگ و مادربزرگ از دیدن منخوشحال شده بودند.هر وقت که به دیدن انها میرفتم مادربزرگ خیلی به من میرسید و مدامتقویتم میکرد.میگفت:تو باید مانند افسون گذشته بشوی.اینقدر لاغر شده ای که من دارماز غصه تو دق میکنم.پدربزرگ مدام نصیحتم میکرد و اصرار داشت که به خودم بیایم و کمیبه خودم برسم.ولی خود پدربزرگ خیلی لاغر و رنجور شده بود.او خیلی فرهاد را دوستداشت.
یک بار از مادربزرگ شنیدم که میگفت:پدربزرگ نیمه های شب از خواب بیدارمیشود.عکس فرهاد را برمیدارد و همش گریه میکند.
از درخت داخل حیاط چند عددخرمالو چیدم و توی حوض شستم و برای پدربزرگ بردم.گفتم:اقای محمدی رفته خارج به شمانگفته کرایه را به چه کسی بدهم؟
پدربزرگ در حالی که پوست خرمالو را جدا میکردگفت:نه.اون بیچاره از وقتی که تو توی بیمارستان بستری شدی و فرهاد عزیزم از بین رفتدیگه اصلا از ما کرایه قبول نکرد.خیلی اصرار کردم ولی بی فایده بود.او میگفت:افسونخانوم برایم خیلی عزیز است.تا وقتی که من او را سالم در خانه شما نبینم از شماکرایه نمی گیرم.
مادربزرگ گفت:دخترم.اقای محمدی خیلی تو رو دوست داره.فکر کنم ازاینکه تو را در بیمارستان میدید داشت دیوانه میشد.
لبخندی سرد زده و گفتم:ایشونبه من لطف دارند.من هم او را خیلی دوست دارم و برایم مرد قابل احترامی است.در همانلحظه پدربزرگ خرمالوی پوست گرفته ای را به دستم داد.تشکر کردم.
ساعت هشت شب ازمادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم و به خانه امدم.نیم ساعت دیر کرده بودم.رامین ودایی محمود و لیلا خانه ما بودند.
رامین جلو آمد و با کمی تغیر گفت:مگه نگفتی کهساعت هشت خانه هستی؟
در حالی که بطرف لیلا میرفتم تا با او روبوسی کنم گفتم:خبساعت هشت از آنجا بیرون امدم و تا به خانه رسیدم نیم ساعت طول کشید.
دایی اخمیکرد و گفت:تو همیشه حرف توی آستین داری.
بطرفش رفتم و با هم روبوسیکردیم.
لیلا شکمش بزرگ شده بود و حدود هشت ماه را می گذراند.
به اتاقمرفتم.مادر گفت:راستی افسون جان امروز فرزاد اینجا امده بود و با تو کار داشت.
ازداخل اتاقم بلند گفتم:جدی؟!پس چرا برای شام او را نگه نداشتی؟
مادر گفت:اصرارکردم ولی او گفت که کار داره.حالا بیا تو آشپزخانه به من کمک کن.
به اشپزخانهرفتم.مسعود و دایی محمود به اشپزخانه امدند.دایی با اخم گفتکتو هنوز نمی خواهی بهما بگویی که روزها بعد از شرکت کدام گوری میروی؟
یکدفعه با تعجب به طرف داییبرگشتم.از اینکه دایی اینطور با من حرف زد تعجب کرده بودم.
شما هم کنارم ایستادهبود و داشت سالاد درست میکرد.او هم جا خورد.
دایی با خشم بطرفم امد.دستم را محکمگرفت و گفت:افسون بخدا اگه اشتباهی بکنی گردنت را گرد تا گرد میبرم.
مسعود بطرفمامد و با عصبانیت گفت:تو چرا حرف سرت نمیشه؟آخه این چه کاری است که تو میکنی؟یک مدتاز دست این کارهای تو راحت شده بودیم ولی باز تو دای مسخره بازی های خودت را شروعمیکنی.
با عصبانیت گفتم:انگار از بودن من توی این خونه خیلی ناراحتهستید؟
دایی با خشم محکم دستم را کشید.در همان لحظه دستم به شدت به کابینت خوردو درد شدیدی در دستم پیچید.با عصبانیت از داخل آشپزخانه بیرون امدم ، کیفم رابرداشتم و با فریاد و خشم گفتم:دلیل نداره مرا تحمل کنید.من از اینجا میروم.میدانمتحمل کردن یک بیوه برایتان سخت است.بودن من شمار ا عذاب میدهد.پس من میروم تا شمابا زن و بچه خودتان خوش باشید.(حالا بچه هاشونو از کجا اوردی؟!)
مادر به دست وپای من افتاده بود.اینقدر که عصبانی بودم هیچکس نمیتوانست جلوی مرا بگیرد.
مسعودکه دیگه از حرکات من کلافه شده بود با فریاد گفت:برو گمشو.تو سوهان روح همه شدهای.تو یک دیوانه بیشتر نیستی.دیگه نمیتوانم تو ان حرکات مسخره تو را تحملکنم.
از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.شیما و رامین و مادر به دنبالم امدند ورامین و شیما جلوی مرا سد کردند.
مادر دستم را گرفته بود و مدام خواهش میکرد کهآرام باشم و به خانه برگردم.
فریاد زدم:بخدا اگه جلوی مرا بگیرید خودم را میکشمتا از دست من همه راحت شوید.من تحمل این همه حرف های ناحق را ندارم.من حتی اختیارندارم که برای خودم جایی بروم.خب من هم ادم هستم و اختیار خودم را دارم.(آره خب ،آره آره خب!)
رامین با ناراحتی گفتکافسونچرا بچه شده ای؟خوب نیست این موقع شبکجا میخواهی بروی؟زشته برگرد.مسعود الان عصبانی است.هوا سرده و داره بارونمیگیره.خودتو لوس نکن بیا برویم تو خونه.
با خشم گفتم:حتی یک لحظه اینجانمیانم.ولم کنید.دست از سرم بردارید.و بعد بطرف در ورودی دویدم.شیما فریاد زد:مسعودتو رو خدا بیا افسون را بیار تو خونه.شما چرا امشب دیوانه شده اید؟
مادر همچنانگریه میکرد.
رامین رو به شیما گفت:بهتره شما بروید تو خونه من خودم با افسونهستم.شما هم خودتان را اینقدر ناراحت نکنید.به مادر هم بگو دلواپس نباشد.
شیمابا نگرانی داخل خانه رفت.باران نم نم میبارید.سر کوچه که رسیدیم رامین گفت:افسونسرما میخوری بیا برویم خانه ما تا مسعود عصبانیتش فروکش کند و بعد پدر را واسطهمیکنم تا شما با هم آشتی کنید.
در حالی که زیر باران گریه میکردم گفتم:تو رو خدااگه میشه تو هم مرا تنها بگذار.می خواهم تنها باشم.
رامین لبخند غمگینی زد وگفت:ولی من ایندفعه اجازه نمیدهم که کسی مرا تنها بگذارد و یا خودم او را تنهابگذارم.می خواهم با تو باشم و در کنارت قدم بزنم.
رامین پا به پای من در بارانقدم میزد.طفلک وقت نکرده بود که کاپشنش را بپوشد.احساس کردم که سردش شده است ولیچیزی نمیگفت و کنارم آرام راه می آمد.
وقتی دیدم دستهایش را داخل جیبش فرو بردهاست و کمی خودش را مچاله کرده است دلم سوخت.شال گردنم را درآورده و به او دادم.جلویمغازه شیرکاکائو فروشی ایستاد و گفت:موافقی با هم شیرکاکائوی داغی بخوریم؟توی اینسرما می چسبه.
سکوت کردم.
او دستم را گرفت و با هم داخل مغازه شدیم.
هر دوروبه روی هم روی صندلی نشستیم.رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:تو خیلیخودت را عذاب میدهی.چرا به این موضوع خاتمه نمیدهی؟چرا باعث میشوی که همه فکرهایناجور در مورد تو بکنند؟در صورتی که به تو ایمان دارند.ولی کارهای مرموز تو انها رابه شک می اندازد.
گفتم:شما هم به من شک داری؟
رامین لبخندی زد و گفت:نه.اینحرف را نزن.تو مانند خواهرت پاک و معصوم هستی.نمیدانم تو داری چکار میکنی ولی هر چههست داری خودت را عذاب میدهی و تمام حرف ها وسختی ها را به جان خریده ای.
با بغضگفتم:خسته شده ام.چرا همه با من اینطور برخورد میکنند؟ای کاش فرهاد زنده بود.ای کاشتکیه گاهی داشتم تا حرفهایم را میشنید و سروم را روی سینه اش می گذاشتم.بخدا طاقتمتمام شده.هیچکس مرا درک نمیکنه.فرهاد مانند یک کوه بود که من مانند آهو در دلش مخفیمیشدم.او زندگی من بود.بعد به گریه افتادم و سرم را روی دستم گذاشتم.
دستهایرامین را روی موهایم احسا کردم.گفت:اگه بخواهی میتونی دوباره زندگی بهتری را شروعکنی.میتونی تکیه گاه محکمی را برای خستگی هایت پیدا کنی.ولی اگه بخواهی.تنها خواستنتو شرط همه مشکلات است.
در همان لحظه دو عدد شیرکاکائوی داغ سر میز ما گذاشتهشد.
رامین گفتکحالا این شیرکاکائو را بخورد تا با هم به خانه برگردیم.در حالی کهاشکهایم را پاک میکردم لبخندی سرد به رامین زدم و شیرکاکائو را از روی میزبرداشتم.
وقتی هر دو بلند شدیم من زودتر از مغازه بیرون آمدم.رامین داشت پولشیرکاکائو را میپرداخت و چون اسکناس درشت به فروشنده داده بود کمی طول کشید که ازمغازه بیرون بیاید و در همان لحظه بدون اراده بطرف خیابان رفتم.ماشینی گرفتم و بهخانه پدربزرگ رفتم.
آنها با دیدن من تعجب کرده بودند.وقتی مادربزرگ را دیدم بغضمترکید و زدم زیر گریه.
مادربزرگ با ناراحتی مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت:چیشده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟دختر قشنگم.بعد مرا داخل اتاق برد.
هر چه پدربزرگ ومادربزرگ اصرار کردند که علت گریه و امدنم را به آنها بگویم سکوت کردم و چیزینگفتم.زیر کرسی خزیدم و در حالی که نگران رامین بودم که او وقتی از مغازه بیرونبیاید و مرا نبیند چه حالی میشود در دلم ناراحت بودم.دیگه نتوانستم طاقتبیاورم.بخاطر اینکه رامین را از نگرانی دربیاورم به خانه اقای شریفی زنگ زدم ولیکسی گوشی را برنداشت.متوجه شدم که همه باید خانه ما باشند.به خانه خودمان زنگزدم.
لیلا گوشی را برداشت و تا صدای مرا شنید با فریاد کوتاهی گفت:آه.افسون جانتو کجا هستی؟همه دلواپس تو شده اند.
گفتم:اگه میشه گوشی را به اقا رامین بده میخواهم با او صحبت کنم.
لیلا با ناراحتی گفت:رامین با اقا محمود به کلانتری رفتهاست تا خبر گم شدن تو را به انها بدهد.
گفتم:هر وقت که آمدند به آقا رامین بگوکه من حالم خوبه و فردا حتما سر کار می آیم.شما نگران نباشید.
لیلا با دستپاچگیگفت:افسون جان عزیزم تو کجا هستی؟مسعود داره دیوانه میشه.الان خودش را توی اتاق حبسکرده و در را به روی هیچکس باز نمیکنه.
بغض روی گلویم نشست و در حالی که صدایممیلرزید گفتم:هر وقت آقا رامین آمدند به او بگو ساعت ده منتظر تلفن من باشه.
بعدگوشی را گذاشتم.می خواستم به این موضوع خاتمه بدهم.دیگه خسته شده بودم.از اینکهمدام انها مرا تحت فشار گذاشته بودند که از این موضوع چیزی بهشان بگم کلافه بودم.باخودم گفتم:دیگه باید تمامش کنم.باید خودم را از این همه توهین و زجر خلاصکنم.
بیچاره پدربزرگ و مادبزرگبخاطر من خیلی نگران بودند و مادبزرگ مدام از منپذیرایی میکرد.و پدربزرگ هاله ای از غم روی صورتش هویدا بود.(هاله ی نور!)
ساعتده شب دوباره با خانه تماس گرفتم و با یک زنگ تلفن رامین گوشی را برداشت.
الوبفرمایید.
سلام کردم.
رامین در حالی که مشخص بود ناراحت است گفت:خوب مرا قالگذاشتی و فرار کردی.
با ناراحتی گفتمکمعذرت می خواهم.بخدا دست خودم نبود.ببینممسعود چطور است؟
رامین با عصبانیت گفت:تو گذاشته ای که حال کسی خوب باشه؟
باناراحتی گفتم:تو رو خدا تو دیگه عذابم نده.چرا نمی خواهید مرا درک کنید؟چرا اینقدرآزارم میدهید؟
رامین با خشم فریاد زد:تو همه را آزار میدهی و حالا هم طلبکارهستی.بیچاره مادرت داره سکته میکنه.تو چرا نمیفهمی؟اگه این پیرزن چیزیش بشه همشتقصیر توست.مسعود در اتاق خواب خودش را حبس کرده و به هیچکس اجازه داخل شدن رانمیدهد.توداری همه را دیوانه میکنی.
رامین مدام فریاد میکشید و حرف میزد.من ساکتبودم و به حرف هایش گوش میدادم.وقتی که او ساکت شد گفتم:خب حالا اجازه بده کمی منحرف بزنم.لطفا به حرف من خوب گوش کن و به من قول بده ادرسی را که بهت میگویم به کسینگویی تا خودم بعدا با انها صحبت کنم.
رامین سریع گفت:بگو تا من یادداشتکنم.
ادرس خانه را به رامین دادم بعد گوشی را قطع کردم.
نیم ساعت نشده بود کهزنگ در خانه به صدا در امد.خودم برای باز کردن به حیاط رفتم.در را باز کردم.رامینبا دیدن من اخمی کرد و گفت:دختره لجباز داشتم از ترس تهی میشدم.چرا فرارکردی؟
لبخندی زده و گفتم:بیا تو.
در همان لحظه مادربزرگ جلو امد و با رامیناحوال پرسی کرد و با هم داخل شدیم.
پدربزرگ وقتی رامین را دید لبخندی زد و احوالپرسی کرد.
رامین با تعجب رو به من کرد و گفت:افسون من دارم دیوانه میشوم.تواینجا چه میکنی؟اینها کی هستند؟
لبخندی زدم و زیر کرسی نشستم.رامین به صورتمنگاه کرد.گفتمکمگه تو نمی خواستی که از راز من سر در بیاوری؟خب حالا همه چیز رافهمیدی.
رامین با نگرانی دستی به موهایش کشید و گفت:ولی من هنوز از کار تو سر درنیاورده ام.آخه...
حرفش را قطع کرده و گفتم:حرف نزن فقط گوش کن تا برایت تعریفکنم.بعد رامین در حالی که کنار در ایستاده بود و مادربزرگ هر چی اصرار کرد او ننشستف گفتم:ماجرا از خانه دایی محمود و موقع امتحان من شروع شد و بعد تمام ماجرا رابرایش تعریف کردم.
رامین گوش میداد.سرش را به دیوار تکیه داده بود و رنگ صورتشبا هر حرف من میپرید.بعد از اتمام حرف هایم سکوت کردم.در همان لحظه مادربزرگ بااستکان چای بطرف رامین رفت و گفت:پسرم بنشین خسته شدی.برایت چای ریخته ام.این فرشتهکوچولو تو رو با حرف هایش خسته کرد.بنشین پسرم.
رامین نگاهی به مادربزرگ انداختو در حالی که صورتش بغض الود بود سریع از اتاق خارج شد و از خانه بیرون رفت.
منعکس العملی نشان ندادم.از اینکه کسی مانند فرهاد پیدا شده بود که رازم را به اوبگویم احساس سبکی میکردم.زیر کرسی خزیدم.احساس میکردم رامین را دوست دارم.علاقهزیادی در قلبم به او احساس میکردم ولی سکوت کردم.سکوتی که فقط مرا زجر میداد ، چونبا تمام زجرهایی که به رامین داده بودم نمیدانستم که او هنوز به من علاقه دارد یانه!؟