رمان لحظه های بی تو فصل سی و ششم
صبح روز بعد وقتي فرامرز در آغوش فرانك ديده گشود احساس كرد گرماي تب دوباره تن فرانك را مي سوزاند و عرق چهره اش را پوشانده. به آرامي طوري كه فرانك را بيدار نكند از تختخواب به زير آمد و به طرف اشپزخانه روان شد. قرص تب بر و ليوان آبي برداشت و بالاي سر فرانك رفت و به آرامي او را بيدار كرد .سپس قرص را به او داد و با دستهاي خودش آب را به گلويش ريخت و فرانك كه از حرارت تب تندي مي سوخت دوباره از حال رفت.
فرامرز مدتي كنار تخت فرانك نشست و او را نگاه كرد، سپس برخاست به حمام رفت و صورتش را اصلاح كرد فكرش خيلي مشغول بود اولين باري بود كه تب فرانك تا صبح قطع نشده و اين مورد او را شديدا نگران ساخته بود، چرا كه فكر ميكرد اين تب نشان از حادثه هولناك ديگري دارد.
تا عصر صبر كرد نه تنها تب فرانك قطع نشد سرفه هاي پي در پي نيز بر مشكل او افزوده گشت و رفته رفته نفسش به تنگي افتاد فرامرز كه ديگر تحمل زجر كشيدن فرانك را نداشت لباسهاي او را بر تنش پوشاند زير بغلش را گرفت و با هم به بيمارستان رفتند پرستاران بيمارستان با ديدن وضعيت فرانك به سرعت او را به اورژانس انتقال دادند و به سفارش فرامرز كه در بيمارستان نفوذ زيادي داشت يكي از بهترين پزشكان متخصص ريه براي معاينه فرانك بر بالين او حاضر شد
پيش از اينكه دكتر به سراغ فرانك برود فرامرز او را به كناري كشيد و گفت:
- آقاي دكتر بهتره پيش از معاينه مطلبي رو بهتون بگم ولي نمي خوام افراد زيادي از اين موضوع با خبر بشن
دكتر با تعجب گفت:
- بفرمائين خيالتون راحت باشه
- نمي دونم چجوري بگم...آقاي دكتر اين مريضي كه شما بايد به ديدنش برين ايدز داره...
دكتر شگفت زده پرسيد:
- ايدز؟...مطمئن هستين؟
- متاسفانه بله آقاي دكتر...مطمئنم ...اوردنش اينجا كه اگه ميشه كاري كنين از اين وضعيت يه كم بيرون بياد و چند وقتي عمرش طولاني تر بشه
دكتر سرش را پايين انداخت و كمي فكر كرد ، سپس نگاه پرمعنايي به چهره فرامرز انداخت و به طرف قسمتي كه فرانك بر روي تخت خوابانيده بودند و براي راحت تر نفس كشيدنش كپسول اكسيژن به او وصل كرده بودند رفت....
فرامرز مدتي همانجا كه ايستاده بود باقي ماند و باخود انديشيد بعد با شتاب خودش را به فرانك و پزشك معالجش رساند وبه حركات دكتر كه مشغول معاينه فرانك بود خيره شد، دكتر پس از اينكه فرانك را معاينه كاملي كرد دستور يك سري آزمايشات را نوشت و به دست پرستار داد و دستور داد او را به بخش بيماران ريوي بستري كنند ، سپس از تخت فرانك دور شد و همينطور كه از بخش اورژانس خارج مي شد خطاب به فرامرز كه در كنارش قدم بر مي داشت پرسيد
- شما از وضعيت خوني بيمارتون خبر دارين؟
فرامرز بدون معطلي پاسخ داد:
- نخير آقاي دكتر ايشون مدتي خارج از كشور بودن و تازه چند ماهه كه اومدن
- وضعيت ظاهري شون مشكوك به سرطان خونه. براشون آزمايش و تست خون نوشتم كه هم از بابت اين موضوع مطمئن بشم و هم از اون مطلبي كه شما درباره ايدز گفتين سر در بيارم.همينطور مشاوره پزشك متخصص سرطان خون خواستم و به خاطر وضعيت بسيار خراب ريه شون تست سل هم نوشتم...ريه ايشون پر از عفونته، فكر مي كنم عفونت ريه كرده باشن، فعلا گفتم بهشون انتي بيوتيك هاي خيلي قوي بزنن تا ببينيم بعد چي ميشه. شما بايد تا فردا صبر كنين تا ما بتونيم جواب قطعي رو بهتون بديم
فرامرز از دكحتر تشكر كرد و به پذيرش بيمارستان رفت تا كارهاي مربوط به بستري شدن فرانك را انجام دهد. تمام اين امور به سرعت انجام شد و فرانك بدون هيچ دردسري در بخش بيماران ريوي بستري شد و پس از ان آزمايشات بر روي او آغاز گشت
آنشب فرامرز تا دير وقت در كنار فرانك در بيمارستان ماند و شب بخاطر اينكه رياست بيمارستان اجازه نمي داد مرد در بخش زنان بماند به خانه بازگشت وقتي به خانه رسيد و در بستر فرو رفت احساس مي كرد بسترش بوي عشق و بوي فرانك مي دهد به ياد شب گذشته افتاد ولي از كاري كه انجام داده بود به هيچ وجه پشيمان نبود دلش مي خواست به جاي فرانك خودش اين زجرها را مي كشيد و او در سلامت كامل و بدون هيچ رنجي به زيستن ادامه مي داد و تنها اين فكر كه خودش نيز پس از چندي به مشكلات فرانك گرفتار مي شد التيام بخش قلب ملتهب از عشق و غمش بود
تا صبح ديده بر هم ننهاد و اگر لحظه اي به خواب رفت كابوسهاي وحشتناك دست از سرش بر نمي داشتند صبح زود بلافاصله خودش را به بيمارستان رساند واز انجا كه در آن بيمارستان همه او را مي شناختند به راحتي به اتاق فرانك رفت واو را ديد كه هنوز از تب شديد مي سوزد و بيهوش خوابيده است
در همين احوال پزشكي وارد اتاق شد به سوي فرانك رفت و بيدارش كرد با محبت و ملايمت معاينه اش كرد و سپس رو به فرامرز كرد و گفت:
- همراه ايشون شما هستيد؟
- بله من شوهر شونم
- لطفا همراه من بياين
سپس از اتاق خارج شد و فرامرز نيز پس از اينكه فرانك را دوباره بر جايش خواباند به دنبال او به ايستگاه پرستاري بخش ريه رفت. دكتر پس از اينكه مطالبي در پرونده فرانك نوشت رو به فرامرز كرد و گفت:
- من متخصص سرطان خود و استخوان هستم. خدارو شكر ايشون مشكل سرطان خون ندارن ولي مسئله شود بزرگتر از اينكه كه فكر مي كنن. بيمار شما الان در حادترين و بحراني ترين مراحل بيماري ايدز قرار دارن كه متاسفانه بايد بهتون بگم كه نه از دست من كاري براشون ساخته اس نه از دست هيچ دكتر ديگه اي. خانم شما دچار يه نوع بيماري شدن كه در اصطلاح پزشكي بهش ميگن سپتي سمي معني اش اينه عفونت ريه بقدري زياد شده كه وارد خونشون شده و عفوت شديدي توي خون ايشون ديده مي شه اين عفونت خون و ريه تواما داره اين مريضو به طور كلي از پا در مياره يكي از مهمترين خصوصيات بيماري ايدز اينه كه بيمارور به قدري ضعيف مي كنه كه مقابله با هر نوع مريضي براي بيمار غير ممكن مي شه و بالاخره از پا در ميان چون وقتي سلولهاي دفاعي بدن از بين برن يا ضعيف باشن انسان امادگي ابتلا به هر نوع بيماري رو داره اين خانم هم چون خيلي زياد از حد معمول ضعيف شده اينجوري داغون شدن كسي كه به اين بمياري مبتلا مي شه هر چي ضعيف تر باشه زودتر كارش تمومه . اينجا كار زيادي از دست ما بر نمي ياد كه براي ايشون انجام بديم فقط مي تونيم چند روزي بستري شون كنيم و عفونت ريه و خونشونو خشك كنيم بعد ديگه بقيه اش با خداس...
فرامرز بي تابانه پرسيد
- آقاي دكتر چند وقت ديگه زنده اس؟
- با خداس...شايد ده روز ...يا شديم يه ماه..نمي دونم بايد براش دعا كني
فرامرز با بغض پرسيد:
- اخه چرا به اين زودي؟
- چون ضعيف تر از اونه كه بتونه مقاوت كنه
سپس با فرامرز خداحافظي كرد و رفت
ذهن فرامرز از افكار پيچيده و مبهم پر بود و دلش كوله بار غمها سنگيني مي كرد . وظيفه خود را نسبت به فرانك عظيم تر و سنگين تر مي ديد و مي انديشيد كه چطور بايد در طي اين مدت كوتاه لحظات او را سرشار از خوشي و شادي و محبت كند. با اين افكار به اتاق فرانك داخل شد. او دوباره به خواب فرو رفته بود و صداي نفسش از شدت عفونت صدايي شبيه زوزه داشت. فرامرز به سرمي كه به دست راست او وصل بود خيره شد و تصميم گرفت تا آخرين دم ماموريت خود را كه نگهباني و پاسباني از عشق بود به بهترين وجه ممكن به انجام برساند.
|