41
هیچ سری نیست که با زلف تو در سودا نیست
هیچ دلی نیست که این سلسله اش در پا نیست
42
از تو ای ترک ختن لعبت چین خوش تر نیست
نقشی از روی تو در روی زمین خوش تر نیست
43
مزرع امید را یک دانه به زان خال نیست
دل ز خالش برگرفتن خالی از اشکال نیست
44
بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست
خون عشاق تو در ره گذری نیست که نیست
45
یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست
عشق اگر خیمه زند ملک جھان این همه نیست
46
من کیم، پروانه ی شمعی که در کاشانه نیست
خانه ام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست
47
چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت
قدمی چند پی مغبچگان باید رفت
48
یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
49
کی دل از حلقه ی آن زلف دو تا خواهد رفت
آن که این جا به کمند است کجا خواهد رفت
50
هم به حرم هم به دیر بدر زجا دیدمت
تا نظرم باز شد در همه جا دیدمت
