نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 06-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل چهل و یک
وقتي به محل خواستگاري وارد شدند ، شهروز بدون اينكه توجه چنداني به اطراف داشته باشد كنار مادرش روي مبل نشست . پس از چند لحظه سرش را بلند كرد و دور و اطرافش را زير نظر گرفت.
دخترك را ديد كه در گوشه اي نشسته و چشم به زمين دارد. شهروز از ديدن ان دختر بر خود لرزيد و در دل گفت
پسر حيا كن، خيانت خيانته، نگاه كردن به كسي ديگه به غير از شقايق هم يه جور خيانته...پس با چشماتم به شقايق خيانت نكن
مدتي گذشت و پذيرايي هاي مرسوم از شهروز و مادرش انجام گرفت. در طول اين مدت شهروز به هيچ وجه حتي نگاهش را هم به سمت ان دختر نچرخاند
در همين احوال بود كه كسي در ضمير ناخودآگاهش گفت
پس براي چي اومدي اينجا؟ چه خيانتي؟ تو يه پسر آزادي و مي توني به هر كس دلت خواست نگاه كني. حتي مي توني اونو انتخاب كني..نگاه كن چه دختر زيباييه....
شهروز دوباره سرش را بلند كرد و دخترك را نگريست. اينبار با همان يك نگاه تمام اعضاي چهره و اندام او را زير رگبار نگاه تند و گذرايش گرفت
او دختري زيبا با پوستي سفيد و چهره اي گرد و دلنشين بود كه موهاي خرمايي رنگ و چشم هاي بادامي تيره اش در تكميل زيبايي اش نقش بسزايي ايفا مي كردند . اندام كاملا متناسب و خوش تراشي داشت كه همه اينها موجب شد دل شهروز در پشت ميله هاي دنده هايش فرو ريزد
از اين پس شهروز آرامتر شد و با رفتار موزون تري به برخورد هايش ادامه داد. زيبايي و وقار ان دختر سبب شد شهروز در آن لحظات كمتر به شقايق بينديشد و در نگاه هاي بعدي كه بعضا با نگاه هاي پر از شرم دخترك تلاقي داشت، خريدارانه او را بنگرد...
شهروز و مادرش ساعتي در منزل انها حضور داشتند و از هر دري سخن گفتند. و پس از مدت زمان كوتاهي كه شهروز و آن دختر كه آلاله نام داشت با هم لحظاتي گفتگو كردند، عازم خانه شان شدند
مادر شهروز كه از حالات نگاه ها و عمق چشمان فرزندش به پيام دلش پي برده بود ، ذوق زده پرسيد
- خب پسرم، دختر رو كه ديدي، نظرت چيه؟
- حالا معلوم نيست بايد بيشتر با هم آشنا بشيم
- براي بار اول كه ديديش پسنديدي يا نه؟
- فعلا آره تا ببينم بعد چي ميشه

و همين جواب شهروز موجب شد موجي از شادي در دل مادر مهربانش بر پا شود و نفس راحتي بكشد.
روز بعد هم خبري از شقايق نشد و شهروز كه منتظر تماس شقايق بود تا تصميم نهايي اش را بگيرد ، باز مجبور شد به انتظار بنشيند
از سوي ديگر مادر شهروز براي اينكه او را در تصميم گيري ياري دهد ، برنامه اي چيد تا دومين روز پس از خواستگاري ، شهروز و آلاله با هم ديداري داشته باشند و دور از چشم بزرگتر ها در يك رستوران يا كافي شاپ با هم گفتگو كنند
روزي كه قرار بود شهروز و آلاله همديگر را ببيند نيز خبري از شقايق نشد و شهروز مجبور شد بدون مشورت با او راهي محل قرار ملاقات شود
ديدار آن روز براي شهروز بسيار خوشايند بود پس از آن ديدار شهروز تصميمش را گرفت، چرا كه مي ديد اين دختر همان كسي است كه براي زندگي زناشويي مي خواسته و چون تا كنون دنبال شخص روياهايش نگشته پس او را نيافته است
پس از ان ديدار شهروز آنشب در بستر مدتي به شقايق و عشقش كه هنوز تمامي وجودش را در اشغال خود داشت انديشيد و سپس به خواب عميقي فرو رفت.
صبح روز بعد حدود ساعت يازده شقايق با شهروز تماس گرفت.... وقتي شهروز صداي خوش آهنگ و آرامش بخش شقايق را از پشت گوشي شنيد با شتاب گفت:
- هيچ معلومه كجايي؟ خيلي منتظرت بودم...
- نمي تونستم باهات تماس بگيرم، دور و اطرافم خيلي شلوغ بود

و پس از مكث كوتاهي افزود.
- دلم برات خيلي تنگ شده . حالا كه صداتو شنيدم خيلي شارژ شدم
شهروز از لحن شقايق كه از ان بوي دلتنگي به مشام جانش ميريخت تعجب كرد با خود انديشيد
عجيبه اين زن كه تا حالا اينقدر با من بدرفتار ي مي كرد و مي خواست از من جدا بشه، حالا چطور شده دلش برام تنگ شده و تا اين حد پر محبت حرف مي زنه؟
پس گفت:
- دل منم براي تو تنگ شده..كي برمي گردي
- از دل تو كه خوب خبر دارم، ولي معلوم نيست كي بيام چون مرتب از اينطرف و اونطرف برامون مهمون مياد

شهروز دوباره به فكر فرو رفت:
اين مسئله كه مي خوام باهاش در ميون بذارم مسئله اي نيست كه بشه از پشت تلفن براش توضيح داد، بهتره تلفني چيزي نگم و منتظر بمونم تا برگرده....
- حتما بايد ببينمت ، مسئله اي پيش امده كه هر چه سريعتر بايد درباره اش باهات صحبت كنم
- تلفني بگو ببينم چي شده؟
- نمي شه بايد حتما ببينمت
- چي شده كه نمي توني پشت تلفن بگي؟
- خودتو ناراحت نكن مسئله مهمي پيش نيومده ، وقتي اومدي بهت مي گم...فقط زودتر برگرد
- بگو ديگه جون به سرم كردي
- - نمي تونم پشت تلفن چيزي بهت نمي گم

در آن زمان كمي دور و اطراف شقايق شلوغ شد و او ديگر نتوانست مكالمه اش را با شهروز ادامه دهد. پس گفت:
- باشه زود بهت زنگ مي زنم، فعلا كاري نداري؟ ديگه نمي تونم صحبت كنم
- نه عزيز دلم ، خداحافظ

تماس قطع شد... و شهوز هنوز بلاتكليف بود . او چاره اي نداشت مگر اينكه خودش به تنهايي درباره آينده اش تصميم بگيرد.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید