اي شب از رو’ياي تو رنگين شده
سينه از عطر توا’م سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شادي ام بخشيده از اندوه بيش
اي مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستي ا م زآلودگيها كرده پاك
اي تپشهاي تن سوزان من
آتشي در مزرع مژگان من
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
آه اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر ، سيراب تر
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته!
آه اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم!
با توام ديگر ز درديم بيم نيست
هست اگر جز درد خوشبختيم نيست!