28
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزهی ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئینتنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزهی هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانهی زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجرهی غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینهی خورشید جمالی کردیم
عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
29
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری
چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد
شراب ارغوانی چارهی رخسار زردم نیست
بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود
که ما را سینهی آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز میگشتی به روز من توانائی
که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد
جوانی کردن ای دل شیوهی جانانه بود اما
جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید
که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
30
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینهی دل روبرو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
31
روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانهی سر گردانند
خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب توحید تو شاگردانند
تو به دل هستی و این قوم به گل میجویند
تو به جانستی و این جمع جهانگردانند
عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بی دردانند
بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا
مرو ای مرد که این طایفه نامردانند
آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست
وینهمه بی خبرانند، که خونسردانند
چون مس تافته اکسیر فنا یافتهاند
عاشقان زر وجودند که رو زردانند
شهریارا مفشان گوهر طبع علوی
کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند