
07-24-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از استقبال باشکوه خانواده الهام مشخصه که جای نگرانی نیست .همه چیز مرتبه عزیزم!
شایان لبخند مهربانه ای به رویم زد و مشغول احوالپرسی شد .مادر الهام زن زیبایی بود که تقریبا هیکل فربهی داشت .کتی تنگ و دامنی کوتاه به تن داشت و موهای کوتاه و بلوطی رنگش با آن صورت نمیکن و زیبا هماهنگی خاصی داشت . پدرش هم کاملا مرد متشخص و برازنده ای بود و برخلاف مادرش، لاغر اندام بنظر می رسید .در نگاه اول دریافتم که الهام تلفیقی از زیبایی های صورت هر دوی آنهاست .مادرش به گرمی مرا در آغوش کشید و با نگاهی خیره و صدایی نازک گفت:
- خدای من! شما باید شیدا جون باشید! بی نهایت زیبا و دوست داشتنی ، حتی بیشتر از اونچه که الهام می گفت !
با خجالت سر به زیر انداختم و از اظهار لطفش تشکر کردم .بمحض ورود به سالن پذیرایی ، الهام با چهره ای خندان و ظاهری آراسته جلو آمد و ابتدا مرا در آغوش کشید .کت و شلوار صورتی رنگی به تن داشت و خرمن موهای بلند و خرمایی رنگش را با تلی همرنگ لباسش مهار کرده بود .آرایش ملایم چهره اش به قدری او را ملیح و دوست داشتنی کرده بود که بی اراده لب به تحسین گشودم .هیجان او هم دست کمی از شایان نداشت و سرخی شرم.زیبایی خاصی به چهره اش می داد .همگی با تحسین به عروس و دامادی که بسیار برازنده هم بودند، نگاه میکردند .پس از سلام و احوالپرسی با دیگر مهمانان بسمت شایان برگشتم.
ناگهان از دیدن او چنان شوکه شدم که چیزی نمانده بود همان جا نقش زمین شوم .لبخند روی لبم ماسید و لرزشی محسوس ، دستهایم را به رقص واداشت.گویی قلبم از حرکت ایستاده بود و اصلا ضربان نداشت .شاید هم آنقدر تند تند می زد که من آن را احساس نمیکردم .عرقی سرد بر روی بدنم نشست و چشم در نگاه او دوختم که به آرامی به سمتم می آمد . فرزاد اینجا چه میکرد؟! با حضور در آنجا، او را بشکل علامت سوالی می دیدم که هر لحظه نزدیکتر می شد! برعکس چشمهای من که گویی از حدقه در آمده بود، نگاه فرزاد بی نهایت مشتاق و تحسین آمیز مرا برانداز میکرد بقول مادر گویی با لذت تمام به یک کیک شکلاتی خیره شده بود! به همراه دو مرد نسبتا مسن و یک خانم به سمتم آمد و درست روبرویمی ایستاد .با خنده ای که بسختی سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- سلام خانم رها، از دیدنتون خوشحالم!
نباید اجازه می دادم آشوب درونم به ظاهرم نیز سرایت کند .سر به زیر انداختم و سلام کردم .دیگران فارغ از حال دگرگونم به گرمی با یکدیگر مشغول احوالپرسی بودند .در همین گیر و دار الهام به سمتم آمد و دست آزادش را به دور شانه ام حلقه کرد.
- خدا رو شکر که این طلسم شکسته شد؛ فرزاد ، من که واقعا خسته شده بودم .شیدا جان با پسر دایی من آشنا شو ، آقای فرزاد متین!
ناباورانه به الهام و سپس به فرزاد نگاه کردم .اصلا در باورم نمی گنجید .
- هر چند که باورش یه کمی سخته ، ولی من از آشنایی با ایشون خوشبختم!
فرزاد با لبخندی جذاب، سرش را به نشانه احترام تکان داد .الهام ادامه داد:
- عزیزم ، می دونم که تعجب کردی و باید ما رو ببخشی.ولی اینو بدون که کسی از این جریان اطلاع نداره و منظورم بچه های شرکتن . من و فرزاد با توافق هم این مساله رو پنهون کردیم ؛ بخاطر حفظ روابط کاری و.....
هنوز الهام جمله اش را کامل نکرده بود که مردی حدودا پنجاه ساله با اندامی ورزیده و قدی بلند، فرزاد را کنار زد و روبرویم ایستاد .با نگاهی مبهوت و آمیخته به تحسین و صدایی گرم و مهربان گفت:
- خدای من! پس شیدا خانمی که فرزاد و الهام اینهمه تعریفش رو میکردند .شما هستید!واقعا که پسر بیچاره من حق داره سر به بیابون بگذره! از آشنایی با شما خوشحالم دخترم!
فرزاد در حالیکه چند سرفه مصنوعی میکرد، با دستپاچگی نگاهی به او انداخت .مرد به قهقهه خندید و گفت:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟! من که حرف بدی نزدم!
باز به جانب من برگشت و با عطوف گفت:
- من فرهاد متین هستم ؛ پدر فرزاد متین . خیلی خوشحالم که شما رو زیارت کردم . حالا چرا ایستادید؟ بفرمایید .از این طرف لطفا
چند قدمی جلو رفتم که ناگهان فرزاد و شایان یکدیگر را دیدند .فرزاد بلافاصله گفت:
- به به؛ شاه دوماد عزیز! مشتاق دیدار، خیلی کم پیدا شدی رفیق!
یکدیگر را سخت در آغوش گرفتند و شایان جواب داد:
- سلام عاشق بی قرار و دلخسته! کم سعادتیم، تو کجایی؟
خدای من! چیزی نمانده بود به مرحله جنون برسم! امشب اینجا چه خبر بود؟ هضم این اتفاقات عجیب و غریب برایم بشدت دشوار بود . فرزاد و شایان با نگاهی به چهره بهت زده ام ، به خنده افتادند و شایان نجوا کرد:
- اینطوری نگاه نکن آبجی کوچول! بعدا همه چیز رو برات تعریف می کنم .
همگی بسمت سالنی که توسط پنجره های بلند و بزرگ نمای باغ را سخاوتمندانه به رخ می کشید . راهنمایی شدیم . فرزاد کنارم به راه افتاد و طوری که جلب توجه نکن به آرامی نجوا کرد:
- دیدی گفتم تعقیبت می کنم و می آم؟ حالا خوبه به همه بگم یه دختر بی احساس و سنگدل تو این جمع هست که دل یه پسر بچه مظلوم رو شکسته؟!
ایستادم و باناباوری توام با حرص نگاهش کردم . دلم میخواست محکم می زدم پس کله اش! چقدر بدجنس و خبیث بود این بشر!در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته، خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- شیدا تو رو خدا اینطوری نگاه نکن! الان بیهوش می شم ها! باور کن من بی گناهم!
از تاثیر برخورد نفس گرمش بر صورتم حال غریبی شدم. سر به زیر انداختم و با حرص زیر لب گفتم :
- تو بی گناهی؟ یکی طلب من، باشد تا به موقعش به حسابت برسم دیوونه..........
در حالیکه می خندید از من فاصله گرفت و گفت:
- از خود راضی! زحمت نکش بقیه اش رو خودم بلدم!
این را گفت و به جمع پیوست . خودم هم خنده ام گرفت و جایی در کنار خاله مریم و مادر الهام برای خود یافتم . با عمو و زن عموی الهام نیز آشنا شدم و توسط مادرش به همه معرفی شدیم .شایان و فرزاد و پدرش در زاویه ای قرار داشتند که به راحتی آنها را می دیدم و از این پیشامد حسابی معذب بودم .
میهمانی خیلی زودتر از تصور حالت رسمی خود را به حالت صمیمانه ای سپرد. همه گویی سالهاست یکدیگر را می شناسند ؛ چنان گرم گفتگو شدند که موضوع اصلی به کلی فراموش شد ! از آنجا که هم صحبتی نداشتم به ارزیابی افراد پرداختم .زن عموی الهام زن افاده ای بنظر می رسید چرا که دائما پشت چشم نازک میکرد .ولی همسرش دست مثل آقای پناهی مرد جا افتاده و موقر و قابل نظر می امد .پدر فرزاد هم درست مثل خودش بود. به همان اندازه موقر و قابل احترام و دوست داشتنی .آراستگی و شیک پوشی اش در پرتو آن چهره خندان سبب می شد که خیلی کمتر از سنش بنظر آید .بطوری که اگر در کنار فرزاد می ایستاد کمتر کسی به آنها لقب پدر و پسر را می داد. نگاهم از صورت اقای متین به چهره پسرش سر خورد .در حالیکه دست به سینه نشسته بود، مرا نگاه میکرد .هنوز هم از آنهمه اتفاق غیر منتظره و باور نکردنی در بهت بودم .بسرعت نگاهم را از آن چشمهای بیقرار دزدیدم و به زیر انداختم .
پس از پذیرایی های معمول و مرسوم .ظاهرا همه بیاد آوردند جهت انجام چکاری دور هم گرد آمده اند .
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|