نمایش پست تنها
  #69  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حالش خوبه .سلام شما رو هم نمی رسونم! اون فقط یه بار تو رو دیده و از اون روز تا حالا منو دیوونه کرده از بس تا حالا منو دیوونه کرده از بس در مورد تو حرف می زنه و سوال می کنه ! دلش میخواد باز هم تو رو ببینه .در ضمن بگم که از بی معرفتی جنابعالی دلش خونه!درست مثل صاحبش!
خندیدم و گفتم :
- پس با این حساب حتما سلام منو بهش برسون .بگو خیلی دوستش دارم و حتما به دیدنش می آم!
نگاه اخم آلودی به من انداخت و با حرص گفت:
- چشم! امر دیگه ای ندارید ؟ واقعا که خوش بحال سولیا!
بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
- چشمتون ب یبلا! پس با اجازه شما تا شنبه خدانگهدار!
- بالاخره چی شد؟من رو با خودت می بری خواستگاری یا نه؟
- تو داری شوخی می کنی یا جدی می گی؟!
- مگه من با تو شوخی دارم ؟ ببین اگه منو با خودت نبری یه دفعه دیدی تعقیبت کردم و خودم اومدم! اونوقت به همه می گم یه دختر سنگدل، قلبم رو شکست و منو با خودش نیاورد!برات بد می شه ها، گفته باشم!
احساس کردم چشمهایم به دو برابر حد معمول رسیده اند .کاملا بسمتش چرخیدم و با ناباوری گفتم :
- من واقعا سر در نمیارم!مگه دست منه که تو رو با خودم ببرم؟!
از حالت من به قهقهه خندید و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت.
- تو باز اینطوری به من نگاه کردی؟ بابا تو رو خدا یه رحمی هم به قلب بیچاره ام کن.......خیلی خب، شوخی کردم .امیدوارم امشب خوش بگذره .از قول من به برادرت هم تبریک بگو، بعدا می بینمت .
خودم را کمی جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم . هنوز هم گاهی از این مرد جذاب و پر رمز و راز می ترسیدم .به زحمت گفتم :
- خیلی ممنون ، خداحافظ .
او هم خداحافظی کرد و من بلافاصله وارد حیاط شدم .هنوز مست آخرین نگاه فرزاد بودم که مادر با دیدنم، آنهم در آن ساعت از روز ، تعجب کرد .دستم را روی گونه های ملتهبم کشیدم و علت آمدنم را توضیح دادم .
در حال خشک کردن موهایم بودم که مادر به اتاقم آمد .
- شیدا جان، برادرت زنگ زد و گفت آماده بشید تا بریم برای خرید هدیه
- وای نه مامان، بخدا از خستگی دارم می میرم!خودتون برید
- باشه عزیزم، پس مراقب خودت باش.
مادر رفت ومن با خود اندیشیدم که او هنوز گمان می کند من کودک هستم و احتیاج شدید به مراقبت دارم! با رفتن او خانه در سکوتی عمیق و آرامش بخش فرو رفت . روی تخت دراز کشیدم و بلافاصله به خواب رفتم .
از سر و صدای نامفهومی که به گوشم رسید .پلک گشودم .پس از چند ساعت خواب لذت بخش و مفید ، برخاستم و بمست مرکز شلوغی به راه افتادم .همه اقوام نزدیک البته بغیر از بچه ها، در اتاق بودند .سلام بلند بالایی کردم که همه نگاهها بسمتم چرخید .
- سلام دایی جون، ساعت خواب!
- عمو جان من اگه جای تو بودم از خوشحالی خوابم نمی برد!
- خاله قربون صورت ماهت بره ! بدو آماده شو که وقت نداریم .
صورت همه را بوسیدم و از مادر پرسیدم :
- پس شایان و پدر کجا هستند؟
- شایان رفته گل بخره ، پدرت هم الان تماس گرفت و گفت توی راهه .
برشی از هندوانه را که مادر آورده بود، یکجا به دهان گذاشتم و برای آماده شدن به اتاق رفتم . برای آنشب، لباسی را که بی نهایت دوست داشتم انتخاب کردم .کتی تنگ که دامنی بلند داشت .بنظرم رنگ سرمه ای لباس که سنگ دوزی زیبا و خیره کننده ای آن را زینت می داد ، برای آنشب مناسب بود .موهایم را به سادگی روی شانه رها کردم . موهایی مواج و سیاه که دنباله اش تا انتهای کمر می رسید و پدر بقدری به آنها علاقه داشت که اجازه نمی داد کوتاهشان کنم و من آنشب از پدر ممنون شدم. با رضایت خاطر به جمع پیوستم .شایان که تازه از راه رسیده بود .با دیدنم سوتی زد و گفت :
- به به؛ می بینم که خواهر داماد حسابی خودش رو خوشگل کرده! اگه شب عروسی بود چکار میکردی؟!
صورتش را با اشتیاق بوسیدم .
- من همیشه خوشگل بودم؛ تو چشم بصیرت نداشتی!راستی تبریک می گم داداش جان .
همه به افتخار عروس و داماد دست زدند .خاله مرا برای دیدن هدیه هایی که برای خانواده الهام خریده بودند دعوت کرد .به حسن سلیقه مادر و شایان در انتخاب هدایا تبریک گفتم ؛ در همان حین پدر هم از راه رسید .همگی به اتفاق سوار اتومبیلها به راه افتادیم .در بین راه حتی یک لحظه را هم برای اذیت کردن شایان از دست ندادم! تا جایی که خسته شد و زبان به اعتراض گشود:
- شیدا خیلی زبون درازی می کنیها! بالاخره بر میگردیم خونه!
به قهقهه خندیدم
- مثلا چکار می کنی ؟ اصلا تو دیگه هوش و حواس درست و حسابی داری که خدمت من برسی؟!
از حرف من صورت شایان گل انداخت و پدر و مادر با صدای بلند خندیدند .پدر گفت:
- قدر لحظه لحظه سلامتی و جوونیتون رو بدونید .این لحظه های ناب هرگز تکرار نمیشه .هیچکس به اندازه من حال شایان رو درک نمی کنه! من الان می دونم توی دل اون چه غوغائیه!
همه به لحن شیطنت آمیز پدر خندیدیم و مادر اضافه کرد :
- هیچکس هم به اندازه من حال الهام رو درک نمی کنه . این لحظات برای هر کسی شیرین و لذت بخشه ؛ مثل یه رویای قشنگ و بیاد موندنی!
- مینا یادته وقتی چای آوردی اونقدر دستات می لرزید که چایی ریخته بود توی سینی ؟!
مادر با حالتی حق به جانب در جواب پدر گفت:
- حالا نه اینکه دست تو اصلا نمی لرزید و نصف چایی رو نریختی روی شلوارت! منم توی دلم کلی بهت خندیدم!
- آره خودم هم خنده ام گرفت ! اصلا نفهمیدم اونهمه هیجان رو از کجا آوردم! شاید چون به چشمام خیره شده بودی هول کردم!
- نخیر ، تو اول به من نگاه کردی؛ چنان منو برانداز میکرد که انگار داره به یک کیک شکلاتی نگاه می کنه!
من و شایان به بحث آن دو به قهقهه می خندیدیم .
با رسیدن به مقصد .گفتگوی ما نیز پایان یافت .سرایدار منزل آقای پناهی در را برایمان گشود و اتومبیلها یکی پس از دیگری وارد شدند .چندین اتومبیل دیگر هم در حیاط وجود داشت که خبر از آمدن دیگر مهمانان می داد . هوا در آن فصا از سال یعنی اواسط اردیبهشت ماه، بی نهایت مطلوب و دلچسب بود هنگامیکه پیاده شدیم گل را بدست شایان و شیرینی را به دست مادر سپردم و نگاهی به حیاط زیبا و رویایی منزل آقای پناهی انداختم .در بین اتومبیلها چشمم به اتومبیل b.m.w نقره ای رنگی که در گوشه ای پارک شده بود، افتاد .بی اختیار یاد فرزاد افتادم و لبخند زدم .خاطره و یاد حضورش در جای جای زندگی ام به چشم میخورد و من به این حقیقت شگرف معترف بودم .با حضور خانم و آقای محترمی که برای استقبال آمده بودند از افکارم دست کشیدم و خود را بین شایان و عمو کامران جا دادم .چهره شایان کمی هیجانزده بنظر می رسید .سعی کردم موج مثبتی از انرژی را به وجودش منتقل کنم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید