
07-24-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
- هر چی دیگران میل کند ، برای من فرقی نداره!
شایان هم سفارش چندین نوع غذا و دسر و نوشیدنی داد.الهام برای شستن دستش به دستشویی رفت و شایان هم او را همراهی کرد .مانتوی تنگی که اندام موزون مرا قالب گرفته بود، برایم عذاب آور و غیر قابل تحمل شده بود .احساس خفگی داشتم .فرزاد با چهره ای متبسم پرسید:
- ظاهرا شیدا خانم حسابی خسته شده ..........ساکت می بینمتون!
نگاه سوزانم را به چشمهایش دوختم و به سردی جواب دادم:
- همه که مثل کتی پرانرژی نیستند!
نگاههای متعجب کتی و فرزاد هریک رنگی داشت .سرم را به همان میله تکیه دادم و با بستن چشمهایم ، نشان دادم که تمایلی به ادامه صحبت با او ندارم .کتی چند سرفه مصنوعی و کوتاه کرد و سر صحبت را در رابطه با طلا و جواهر در آلمان و مقایسه آن با ایران باز کرد .می دانستم که بی ادبی مرا رفع و رجوع می کند . از قدرت درک حالم عاجز بودم .اصلا به من چه ارتباط داشت که فرزاد به چه کسی نگاه میکرد یا نمیکرد؟ اگر به من ربط داشت پس چرا بغض کرده بودم و حرص میخوردم؟
بمحض آمدن شایان ، ایستادم و پرسیدم:
- دستشویی کجاست؟
بحن خشک و عصبی ام شایان را هم متعجب کرد .پیش از انکه فرصتی برای جواب دادن داشته باشد، فرزاد با متانت ایستاد و گفت:
- اگه اجازه بدید من راهنمایی تون می کنم .
بدون آنکه نگاهش کنم به تلخی جواب دادم:
- ممنون ؛ خودم می تونم برم؟ شایان دستشویی کجاست؟
با تعجب راهی را نشانم داد.
- شیدا جان نمی تونی که تنها بری، لااقل اجازه بده کتی همراهت باشه .
کتی که تا آن لحظه بهت زده به حرکات من نگاه میکرد، بلافاصله ایستاد و مرا همراهی کرد. تا مسافتی هیچکدام حرفی نزدیم .دستشویی داخل سالن قرار داشت و برای رسیدن به آن، باید وارد ساختمان اصلی می شدیم .کتی با لحنی جدی و سرزنش آمیز پرسید:
- شیدا این چه طرز رفتاره؟ از تو بعیده!چرا یکدفعه اینطوری شدی؟!
اخم کردم و جواب ندادم. اصلا حوصله بحث کردن با او را نداشتم .وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
- احترام هرکس به اندازه خودش واجبه!حالا تو اگه خسته شدی یا از چیزی ناراحتی نباید دق دلیت رو سر اون بنده خدا خالی کنی که........! هر چند که من دلیل موجهی برای ناراحتی ندیدم .
با عصبانیت مقابلش ایستادم .
- کتی خواهش می کنم با من بحث نکن، می دونی که من اعصاب درست و حسابی ندارم! من به فرزاد بی احترامی نکردم ، خسته هم نیستم ، ناراحتی ام فقط به خاطر نگاه خیره جناب فرزاد خان به اون دختره بد ترکیب بود! بنظر تو این دلیل موجهی نیست؟
ناباورانه نگاهم کرد.
- کدوم دختره ، تو از چی حرف می زنی؟!
صدایم از تاثیر بغض می لرزید .دستهایم را مشت کردم و تقریبا فریاد زدم:
- همون دختره لعنتی که داشت سیگار میکشید .همون دختره که کم مونده بود با نگاش فرزاد رو درسته ببلعه ! حالا متوجه شدی؟
با تعجب بازویم را گرفت.
- خیلی خب دیوونه!چرا داد می زنی؟ همه دارن نگامون می کنن! خب این مساله به تو چه ربطی داره؟ اصلا بر فرض که فرزاد به اون دختر نگاه میکرد، این چرا باید تو رو آزار بده؟!
همیشه از اینکه بسرعت تسلیم شوم و همچون انسانهای ضعیف به گریه بیفتم، بیزار بودم .ولی این یادگار تلخی بود که تجربه جانکاه ازدواج با محسن برایم به ارمغان آورد . باز هم نتوانستم خود را کنترل کنم و بغضم ترکید .صورتم را با دستهایم پوشاندم و با گریه نالیدم:
- تو هیچ نمی دونی کتی، هیچ چی! فقط بدون که اون حق نداشت به اون دختر نگاه کنه!حق نداشت.......
- حق نداشت یه فرشته مهربون رو غمگین کنه !حالا هم حقشه که به بدترین شکل ممکن شکنجه بشه ولی این حق رو هم نداره که بدونه چرا بی دلیل داره مجازات می شه؟!
با شنیدن صدای فرزاد، همچون برق گرفته ها از آغوش کتی بیرون آمدم . هر دو متعجب به پشت سر نگاه کردم .او با چهره ای کاملا مغموم و محزون به ما نزدیک شد و کتی را مخاطب قرار داد:
- نگران شدم، گفتم شاید نتونید مسیر رو پیدا کنید . کتایون خانم، این دختر خاله محترم شما عادت داره کسی رو به گناه ناکرده متهم کنه و بدون فهمیدن صحت جرم، شدیدترین مجازات رو براش در نظر بگیره؟
کتی با دستپاچگی نگاهی به هر دوی ما کرد . طفلک حسابی شوکه شده بود .
- من.......من نمی دونم چی بگم آقای متین! بهتره شما دونفر خودتون با هم صحبت کنید . من بر میگردم پیش بچه ها.
و پیش از آنکه فرصت هرگونه عکس العملی را به ما بدهد، دور شد .اشکهایم هنوز بی اختیار می باریدند .فرزاد روبرویم ایستاد و نگاهی عمیق و طولانی به چشمهایم انداخت .
- تمنا می کنم گریه نکن!تو نمی دونی با این مرواریدها چه آتیشی به دلم می زنی!
- فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
این را گفتم و با خود اندیشیدم:« ای کاش تو هم جوابگوی آتیش دل من بودی!»
- حتما به من مربوطه که گفتم! شیدا یعنی دلیل ناراحتی تو این فکر بچه گانه ایه که در مورد من کردی؟!
با عصبانیت کوبنده ای گفتم:
- می شه توضیح بدی کجای این فکر بچه گانه اس؟ تو جای من بوید چه فکر دیگه ای میکردی؟ کم مونده بود با چشمات قورتش بدی!حالا هم لازم نیست کارت روبرای من توجیه کنی ، از همین راهی که اومدی برگرد! من خودم به تنهایی مسیر رو پیدا می کنم .
آنقدر آرام و عاشقانه نگاهم کرد که یک لحظه جا خوردم .آن چشمهای جادویی و آن نگاه نافذ و شوریده ، نفسم را بند آورد .قدمی جلو آمد و گفت :
- باورم نمی شه ، یعنی تو اینقدر دوستم داری و من خبر ندارم ؟
لبریز از شرمی مطبوع و بی توجه به شیطنتی که در صدایش موج می زد با خشم گفتم:
- نخیر، سخت در اشتباهی!
- پس می شه لطفا توضیح بدی دلیل این رفتارهات چیه؟!
دستم رو شده بود؛ برای فرار از آن نگاه مشتاق، پشتم را به او کردم و با حرص گفتم:
- وقتی این کارها رو می کنید از جنس شما متنفر می شم! همونطور که از چشم چرونی بیزارم .حالا هم فراموشش کن!
هنوز قدم دوم را برنداشته بودم که دستم را گرفت و با لحنی لبریز از محبت گفت:
- بابا یه لحظه اجازه بده تا برات توضیح بدم .بعد هرکاری که دلت خواست بکن! اصلا اگر قانع نشدی بیا بزن تو گوش من، خوبه؟!
از تماس دستهای گرمش، حرارت غریبی را زیر پوستم احساس کردم .انقدر بی منطق نبودم که فرصتی برای دفاع به او ندهم .سعی کردم دختر آرامی باشم و به حرفهایش گوش دهم .هر چند که نمی توانستم خراشهای کوچکی را که بر بلور احساسم وارد شده بود ، نادیده بگیرم .به آرامی نگاهش کردم و اینطور وانمود کردم که منتظرم تا حرفهایش را بشنوم .بر روی نزدیکترین تخت خالی نشستیم ، سر را به زیر انداختم و منتظر ماندم تا شروع کند .
- شیدا، سرت رو بلند کن!
لحنش محکم ولی نوازشگر بود ، سرم را بلند کردم ولی بجای نگاه کردن به او به بوته گلی چشم دوختم .
- اِ، مگه با تو نیستم ؟ گفتم به من نگاه کن!
از سماجتش خنده ام گرفت و بالاخره مغلوب شدم .
- آفرین دختر خوب ، حالا درست شد! من فقط میخواستم بگم هرگز به اون دختر نگاه نکردم .شیدا باور کن حتی نمی دونم چه کسی رو می گی! عزیزم تو خیلی عجولانه قضاوت می کنی .من اون لحظه داشتم به مسائل شخصی خودم فکر میکردم که این روزها بشدت ذهنم رو مشغول کرده . حتی متوجه دختر مورد نظر هم نشدم .چون دلواپس شده بودم پشت سر تو و کتایون خانم اومدم و حرفهات رو شنیدم .باور کن قضاوت تو در مورد من اشتباه بود! نمیخوام بدونم چه چیزی باعث شده تو با دید منفی به این مساله نگاه کنی، فقط بدون که من هرگز چنین آدمی نبوده ام .
- آخه اون دختر به تو نگاه میکرد . نقطه دید تو هم دقیقا بسمت اون بود . از زاویه ای که من شما رو می دیدم ، هرکس دیگه ای هم که بود همین فکر رو میکرد
- خدا من رو نبخشه که توی اون زاویه بد نشسته بودم و تو رو به اشتباه انداختم! حالا پاشو بجای این فکرها، دست و صورتت رو بشور و بریم. بچه ها منتظرن!
از لحن شیطنت امیزش به خنده افتادم .با خود اندیشیدم که شاید واقعا کمی تند رفته ام و قضاوت عجولانه ای داشته ام .بهر حال پذیرفتن اینکه او در عالم خودش بوده است، خیلی خوشایندتر از تصور نظر داشتن به آن دختر بود! ایستادم و سر به زیر گفتم:
- اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام ، دست خودم نیست .ضعفی که من روی این مسائل دارم به اعصابم مربوط می شه .
فشار ظریفی به انگشتهایم وارد کرد و با نگاهی خیره لبخند زد .
- اصلا حرفش رو هم نزن. درکت می کنم!
فرزاد مرا تا کنار دستشویی همراهی کرد و من بلافاصله پس از شستن دست و صورتم به او پیوستم .
بچه ها با دیدن ما در کنار هم ، لبخند معنی داری زدند و بهم نگاه کردند .خجالتزده؛ سر به زیر انداختم و به شایان که می گفت :
- بابا کجایید شما دونفر؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو نوش جان کرد!
لبخند زدم . فرزاد معذرت خواهی کرد و و گفت دستشویی کمی شلوغ بود و مجبور شدیم منتظر بمانیم! بی اراده نگاهم بسمت همان دختر کشیده شد ؛ سرش را روی شانه پسر کنار دستش گذاشته بود و نگاه میخکوب شده اش، فرزاد را نشانه می گرفت! با نفرت نگاهم را از او گرفتم و سعی کردم بی تفاوت باشم . فرزاد با لبخند نگاهم میکرد .لبخندی تحویلش دادم و او چشمکی زد .
شام را در میان شوخی و خنده صرف کردیم . هنگام برگشتن به خانه، با خستگی سرم را روی شانه الهام گذاشتم و پاهای ناتوانم را از کفش خارج کردم .به قدری راه رفته بودم که ذوق ذوق میکردند! با چشمهای بسته به موزیک ملایم داخل پخش و صحبتهای بچه ها که هنوز سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند، گوش فرا دادم .کتی سر به کنار گوشم اورد و نجوا کرد:
- بسه دیگه بلد شو زیبای خفته !چشمای این شازده چپ شد بسبکه از توی اینه خیره شده به تو......بابا بخدا من جوونم ؛هزار تا آرزو دارم ، زوده که تصادف کنم و بمیرم!
همانطور با چشمهای بسته به حرفهای کتی می خندیدم باز ادامه داد:
- زهر مار، نیشت رو ببند ! کم این آقا زاده حواسش پرته، تو هم لبخند ژکوند بزن و عشوه بیا ! مرده شور اون چال لپت رو ببرن، بی حیای نازنازی!
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. سرم را در آغوش الهام پنهان کردم و آنقدر خندیدم که نه تنها صدای بچه ها در آمد، بلکه سیل اشک هم از چشمهایم روان شد.
جلوی در خانه از الهام و فرزاد خداحافظی کردیم و وارد شدیم .بمحض رسیدن، کتی با آب و تاب همه چیز را برای مادر تعریف کرد و خریدها را نشانش داد.واقعا که چقدر خستگی ناپذیر بود این دختر! شایان خیلی زود شب بخیر گفت و از ما جدا شد .ما هم پس از تکمیل گزارشات کتی خانم، با تنی ناتوان و ذهنی آشفته و خسته ف صورت مادر را بوسیدیم و به رختخواب پناه بردیم .آنقدر برای خوابیدن بیقرار بودم که دلم میخواست جواب سوال کتی را ندهم .
- راستی شیدا، جریان چی شد؟
در دل از این که دست آویزی برای شیطنت و اذیت کردن به او دادم، خود را سرزنش کردم .حالا مگر می شد به اسانی از دست متلکهای او فرار کرد؟ با اکراه به سویش چرخیدم .
- هیچی !فرزاد بیچاره گفت که اصلا حواسش به اون دختر نبوده و حتی اونو ندیده .ظاهرا توی فکر بوده و اتفاقی نگاهش به اون سمت!
کتی که کاملا مشخص بود هیجان زده است ، دستش را تکیه گاه سرش قرار داد و گفت:
- من از اولش می دونستم تو داری اشتباه می کنی ولی فرصت نشد که بگم معلوم بود بیچاره توی عالم هپروته نه چشم چرونی ! وای شیدا باورت نمیشه اگه بگم دل توی دلم نبود تا زودتر بیایم خونه .امروز واقعا یه روز خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود . میخواستم بگم شما دوتا خیلی تو چشم بودید . نه به اون قد و هیکل ورزیده و درشت فرزاد، نه به تو که مثل مداد می مونی! ولی خودمونیم چقدر بهم می آیید!حالا بگو ببینم بین تو این پسر خوشگل چه رابطه ای هست؟ اعتراف کن تا مجبور به شکنجه دادن نشدم!
در حالیکه به مزه پرانی هایش غش غش می خندیدم، دستم را تکیه گاه سرم قرار دادم و به سقف خیره شدم .
- عشق خیلی ساده و اتفاقی در خونه دل آدم رو می زنه کتی، همیشه همینطوره .آروم آروم می یاد و کنج دلت می شینه .بدون تعارف و بی دعوت! درست مثل الان من .تا به خودم اومدم دیدم که عاشقانه دوستش دارم! یعنی اولش که رفتم شرکت برام بی اهمیت بود، بعد ازش ترسیدم ، بعد هم دیدم که در کمال ناباوری بهش علاقه دارم!هنوز جرات نکردم در مورد احساسم حرفی بزنم .سعی می کنم ازش فرار کنم .همیشه بین ما یه فاصله بزرگ و عمیق وجود داره .فرزاد پسر خیلی مهربون و دوست داشتنی ایه ، خیلی زیاد! طوری با من رفتار می کنه که انگار یه گلدون چینی گرانبها دادن دستش و گفتن ازش مراقبت کن! ولی واقعیت اینه که اون از گذشته من خبر نداره .نمی دونه که من یه چینی بند خورده ام!
نفس عمیق و پردردی کشیدم و ادامه دادم:
- کتی فکر می کنی اگه اون بفهمه من قبلا نامزد داشتم و مدتی هم توی اسایشگاه روانی بستری بودم .چه فکری می کنه؟ از من متنفر نمی شه.........؟ واسه همینه که زیاد بهش نزدیک نمی شم . دورادور دیوانه وار دوستش دارم و توی برزخی که خودم درست کردم، دست و پا می زنم . کتی، به نظرت خیلی خنده دار نیست که یه دختر بچه عاشق رئیسش بشه؟!
- اولا که تو بچه نیستی، دوما نه تنها خنده دار نیست بلکه خیلی هم جالبه!
لبخند محزونی زدم:
- آره جالبه ولی غم انگیز! گفتم بچه، بخاطر اینکه فرزاد همیشه به من می گه خانم کوچولو! نمی دونم چرا اصرار داره منو اینطوری صدا کنه، شاید یه روز ازش پرسیدم!
کتی زد زیر خنده نیشگونی از صورتش گرفتم .
- خب اینم جواب سوالهات!حالا بگیر بخواب .در ضمن هیچکس از این مساله خبر نداره.امیدوارم راز نگه دار خوبی باشی!
- خیالت راحت باشه عزیزم. به هیچکس غیر از خواجه حافظ شیرازی نمی گم.........ولی از شوخی گذشته ، برات آرزوی موفقیت می کنم. فرزاد مرد متشخص و فوق العاده محترمیه.لیاقت دختر شایسته ای مثل تو رو داره .براتون آرزوی خوشبختی می کنم .
- ممنونم فعلا که همه چیز رو سپردم به خدا.هر چی که خودش صلاح بدونه .
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|