نمایش پست تنها
  #90  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ولی چون تو از تاخیرم ناراحت شدی باید بگم که من امروز واقعا غافلگیر شدم. چون یه کار غیر منتظره پیش اومد .میخوام خودم رو از اتهاماتی مثل « بی توجهی»، « بد قولی»و.........تبرئه کنم .باور کن امروز چند نفر به کمک من به شدت احتیاج داشتند و چند تا بچه قد و نیم قد چشم به راه من بودند! بی انصافی بود که شونه خالی کنم. تازه همین الان هم با کلی دنگ و فنگ از چنگشون فرار کردم .باور کن جدی می گم
از طنزی که در کلامش شناور بود، به خنده افتادم .
- چندتا به با تو چکار داشتند؟! حتما الان هم با خودت می گی از دست اون بچه ها فرار کردم و گیر این یکی افتادم ، آره؟!
اخم شیرینی کرد .
- این چه حرفیه؟ فقط گفتم که بدونی برام خیلی مهم بود که خودم رو زودتر برسونم ؛ تازه من از خدامه که گیر تو بیافتم!
این بار نوبت من بود که به قهقهه بخندم .چقدر خوشحال بودم که آمده است و چقدر مسرور بودم که این حرفها رو می شنیدم!
در حین خنده نگاهم به صورت خندانش افتاد که با چه لذتی خندیدن مرا به نظاره ایستاده است .خنده ام را قورت دادم و با خجالت سر به زیر انداختم .قدمی جلوتر آمد و مجبورم کرد به چشمهای شیفته اش نگاه کنم .
- دلم خیلی برات تنگ شده بود کوچولو! می دونستی که خیلی بی رحمی؟! هرچند که نمی دونم به جرم کدوم گناه ناکرده منو عذاب می دی، ولی همه چیز تو برام شیرین و قشنگه؛ حتی دوریت!
صدای فرزاد می لرزید و دست و دل من! بیچاره قلب عاصی ام که باید اینهمه بیتابی را تحمل میکرد.
- فرزاد بیا بریم تو، سرما میخوریم !
این را گفتم و خودم را با شتاب به ساختمان رساندم .مستقیما به اتاقم پناه بردم و در تاریکی محض آن به برق دور خورشید سوزان چشمهایش که کم کم هستی ام را به آتش می کشید ، اندیشیدم .صدای احوالپرسی اش با خانواده ، گوشهایم را پر کرد .همان صدای مردانه که من برای هر لحظه شنیدنش بی قرار بودم .ماندن بیش از آن جایز نبود .گل را روی میز قرار دادم و با کشیدن نفسی عمیق خارج شدم. به شایان و الهام نیز آمدن فرزاد را اطلاع دادم.
مشغول پذیرایی از مهمانان شدم .با آمدن فرزاد، جمع جوانها هم پرشورتر شد و هرکس بنوعی از آن شب خاطره انگیز لذت می برد .پس از صرف شام، همگی مشغول خوردن میوه شدند و به مزه پرانیهای شایان و گاهی هم فرزاد می خندیدند .کم کم این شیطنت به همه سرایت کرد و فرهاد خان که مرد فوق العاده خوش مشرب و خوش صحبتی بود، به همراه شایان رشته سخن را به دست گرفتند .از تعریف لطیفه های خنده دار گرفته تا مرور خاطرات بامزه و ماندگار! همگی آنقدر خندیدیم که اشک از چشمهایمان روان شد! هنگامیکه محفل کمی آرام گرفت ، فرهاد خان که هنوز آثار خنده در چهره اش هویدا بود، اعلام کرد:
- هر چند که آدم از بودن در این جمع خسته نمی شه، اما باید کم کم رفع زحمت کنیم . فقط قبل از رفتن میخواستم اعلام کنم که هفته بعد، همین روز، همگی منزل ما به صرف شام و تعریف لطیفه دعوت دارید!
از تاثیر لحن کلام او همه به خنده افتادند .پدر با متانت گفت:
- راضی به زحمت نیستیم فرهاد خان! مزاحم نمی شیم .انشاءا... توی یه فرصت مناسبتر
- نه نه ، ابدا .خواهش می کنم درخواست منو رد نکنید مسعود خان! میخوام ببینم این اقا شایان تا کجا می تونه در تعریف کردن خاطره با من مسابقه بده، حالا نظرتون چیه؟!
پدر ومادر نگاهی به هم انداختند .بلافاصله صدای شایان بلند شد:
- اختیار دارید فرهاد خان! بنده کی باشم که جلوی شما عرض اندام کنم؟!
و با شیطنت چشمکی زد.
- ولی از همین حالا بگم که بازنده شمایید!
باز همه به خنده افتادند و در پی اصرار فرهاد خان، همگی نظر مثبت خود را با مهمانی اعلام کردند .پس از تصویب ، مهمانها یکی یکی برخاستند و ما آنها را تا جلوی در بدرقه کردیم . هنوز همگی داخل حیاط ایستاده بودند و تعارفات معمول را رد و بدل می کردند .پدر و مادرها گرداگرد هم ایستاده بودند و من از این که فرهاد خان، گاهی پدر را با لفظ « دکتر» خطاب میکرد، خنده ام می گرفت . الهام و شایان هم در گوشه ای مشغول صحبت بودند .از تصور عشق بی حد و روزهای خوشی که در انتظارشان بود، ناخودآگاه لبخند زدم .
- زوج خوشبختی اند؛ خوش به سعادتشون!
بطرف فرزاد که به آهستگی مرا مخاطب قرار داد بود ، برگشتم .از حالت حسرتی که در گفتن کلمه « خوش به سعادتشون » داشت ، خنده ام گرفت .
- بله حق با شماست .نگران نباشید ؛ این روزهای بیاد موندنی بالاخره نصیب شما هم می شه!
متوجه طنز کلامم شد و چشمهایش از شیطنت برق زد .
- خدا از دهنتون بشنوه خانم! فقط امیدوارم به صبر ایوب و عمر نوح نیاز نباشه!
نگاه بازیگوشش را به زیر انداخت و در حالیکه سعی میکرد خنده اش را مهار کند، ادامه داد:
بابت تاخیرم ببخشید، از پذیرایی عالی تون هم ممنون، امیدوارم شب خوبی داشته باشی و خوابهای قشنگ ببینی!.........پس فردا می بینمت!
نمی دانم چرا یک لحظه احساس کردم باید شیطنتش را بنحوی تلافی کنم .با بدجنسی تمام، حالت غمگینی به خود گرفتم و گفتم:
-اِ خوب شد گفتی! میخواستم بگم متاسفانه ممکنه یه مدتی نتونم بیام شرکت!
با ناباوری سر بلند کرد و نگاه ناراحتش را به چهره ام دوخت .
- چند روز؟!
- دقیقا نمی دونم؛ شاید چند روز ؛ شاید چند هفته و شایدم چند ماه!
انگار به گوشهایش اعتماد نداشت .قدمی نزدیکتر آمد ، چهره اش چنان درهم شد که دلم برایش سوخت .
- متوجهی که چی داری می گی؟! چند ماه غیبت؟ آخه چی شده؟!
- چیزی نشده ، فقط یه کمی خسته ام!
- یعنی چی خسته ام؟! اینکه دلیل نمی شه! باید یه دلیل قانع کننده بیاری .تو نمی تونی این کار رو با من بکنی ، اونم حالا که..........
ادامه جمله اش را بلعید . در حالیکه با بی تابی به اطراف نگاه میکرد، دستی میان موهایش کشید .با این حرکت ، تکه هایی از مویش جدا شده و به روی پیشانی فرو آمد .نگاهی به جمع انداختم، هنوز سرگرم گفتگو بودند .هنگامی که به سمتش برگشتم ، هنوز کتش را میان مشتش می فشرد .لبخندی اغوا کننده زدم و سرم را کج کردم :
- بابا چرا اینطوری نگام می کنی؟ نگفتم از کارهای شرکت تو و بچه ها خسته شدم که، گفتم؟!
چنان خیره نگاهم میکرد که گمان کردم حتی نفس هم نمی کشد .به آرامی دستم را بالا آوردم و در مقابل صورتش تکان دادم . تکانی خورد و نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد .لبخندم عمیق تر شد . با خود اندیشیدم که با این خنده عمیق و چال گونه ها، حتما دلش را به دست آورم. ولی با این حال دستهایم را بر روی سینه قفل کردم و گفتم:
- چرا اینقدر تعجب کردی؟ به من نمی یاد اهل شیطونی و مزاح باشم؟! خیلی خب اعتراف می کنم شوخی بدی بود. اگه دلت میخواد می تونی یه تنبیه در نظر بگیری! میخوای محکم بزنی پشت دستم؟!
شعله های سوزان نگاهش، بدنم را شعله ور کرد. برای اولین بار از درک حالت نگاهش عاجز ماندم . حالتی مابین خشم و عطش و اشتیاق داشت . شاید هم کمی رمانتیک بود! لبخند بی رمقی زد و گفت:
- ولی من دلم میخواد تو رو مال خودم کنم!
این را گفت و بلافاصله از من دور شد .چیزی مثل گدازه های آتش در رگهایم جاری شد . بسمت در رفتم و به بیرون سرک کشیدم و به اتومبیلش تکیه زده بود و همانطور که دست در جیب داشت . با سری به زیر افتاده ، سنگ ریزه های کنار خیابان را با نوک پا جابجا میکرد . چنان معصومانه ایستاده بود که انگار پسرکی مظلوم است که او را از رفتن به پارک محروم کرده اند! داشتم فکر میکردم که چطور از دلش در آورم که صدای خداحافظی بزرگترها بلند شد .آه از نهادم در آمد ، چرا که زمان را برای جبران خطایم از دست داده بودم .با ناراحتی با دیگران خداحافظی کردم .بلافاصله جلو امد و با همه خداحافظی کرد ولی حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت .زیر لب شب بخیری گفت و رفت . قلبم در سینه فشرده شد .پس حدسم درست بود و با آن شوخی بی موقع ، او را رنجانده بودم .در افکارم غوطه ور بودم که صدای پدر و مادر در گوشم نشست:
- فرزاد موقع رفتن یه کمی گرفته بنظر می رسید، اینطور نیست؟
مادر اظهار بی اطلاعی کرد.
- نفهمیدم ، ولی از حق نگذریم پسر نازنینیه!خیلی خوشحالم که شیدا پیش اون مشغول کاره ، من که احترام فوق العاده ای براش قائلم
- آره موافقم ، شخصیت منحصر به فردی داره!
حرفهای آنها بدجوری کلافه ام کرد و بر زخم دلم نمک پاشید . بسمت اتاقم روان شدم که شایان به کنارم آمد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید