نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 08-12-2010
زکریا فتاحی آواتار ها
زکریا فتاحی زکریا فتاحی آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2008
محل سکونت: پاوه
نوشته ها: 1,479
سپاسها: : 20

120 سپاس در 80 نوشته ایشان در یکماه اخیر
زکریا فتاحی به Yahoo ارسال پیام
Lightbulb از دل دادگی تا دل زدگی

از دل دادگی تا دل زدگی

می ایستم و پشت سرم را نگاه می کنم، تنها بیابانی است بر هوت که جز خاروخس چیز دیگری در آن نمی بینم و روبه رو سرابی زیبا که هر چه به آن نزدیکتر می شوم، دهشتناک تر از برهوتی می شود که پشت سر گذاشته ام.
با همه بیم ها، ترس ها، ناامیدی ها، نخواستن ها، نتوانستن ها، لرزش ها، ارزش ها، لغزش ها، فریاد ها، ضجه ها، اشک ها، التماس ها، تردید ها، دودلی ها، بدگمانی ها، بی اعتمادی ها، دوست نداشتن ها، نفرت ها، بیزاری ها، تنش ها، اضطراب ها، سردرگمی ها، بلا تکلیفی ها به آن چه که فکر می کردم تقدیر، سرنوشت، روزگار، پیشانی نوشت برایم رقم زده تن دادم. و باز مجبور شدم عشق را در پشیمانی، دوست داشتن را در نفرت، محبت را در حسرت، مهربانی را در خشم، مهر را در سنگدلی، صفا را در عصبانیت، وفا را در بی وفایی، تعهد را در بی قیدی، آرامش را در پریشانی، احتیاج را در منت، دلبری را در لا ف زدن، شوق را در دیوانگی، یکی شدن را در جدایی، صداقت را در دروغ، تواضع را درحقارت، هدف را درپوچی، پیروزی را در تسلیم، فریاد را در سکوت، یکرنگی را در ریا، فهمیدن را در نادانی، دلدادگی را در دلزدگی، فروتنی را در تکبر، هیاهو را در انزوا، پاکی را در پلیدی تجربه کنم و همه تجربه ها را دوباره تجربه کنم.
با گذشت این همه ثانیه ها و لحظه ها، این همه دویدن ها، این همه فکر کردن ها، این درو آن در زدن ها، بالا پایین کردن ها، بی تابی ها، انتظار ها، رفتن ها، نرسیدن ها، پرسه زدن ها، فریاد زدن ها، کمک خواستن ها، طلب کردن ها، بعد از گذر از دالا ن های پیچ در پیچ، راهها و بی راهها، سنگلا خ ها، کوره راها، شوره زارها، هزارتوها و هزار لا ها در نهایت فهمیدم که تحفه ای دوست داشتنی اما تکراری در دست نا محرمان بودم، موجوداتی انسان نما که هنوز خود قادر نیستند دین را ازکفر، تقوا را از ریا، رضا را از عصیان، راستی را از فریب، تواضع را از غرور، سر سپردگی را از خیانت، تعهد را از لا قیدی، منطق را از جهالت، وفاداری را از بی وفایی، هوس را از عشق، شهوت را از دوست داشتن تشخیص دهند.
در این برهوت سراسر وحشت، دراین بیابان پر از بیم و هراس، در این کویر شوره زار که تنها نا امیدی را به انسان القا می کند، حقیرترین دست آویز و کمترین کمک می توانست برای من نقطه ای برای شروع باشد; برای دوباره زندگی کردن. بنابر این باید به هر ریسمان پوسیده ای، شاخه پوک شده ای، ستونی به ظاهر استوار اما پوشالی اعتماد می کردم.
بعد از این بود که با هر شیطان انسان نمایی، فرشته دیو خصلتی، ناجی گمراهی، همدم ریا کاری، سوداگر محبتی همراه شدم. با اهریمنی زیبا رو پیمان یاری و همراهی بستم و با او سفر به سوی نور اما ظلمت و تاریکی را آغاز کردم. تصور می کردم از این جهنم به بهشت، از این ویرانه به آبادی، از این بیغوله نشینی به کاخ، از زمین به آسمان، از فرش به عرش خواهم رفت و به حیاتی مافوق تصورم خواهم رسید...
اما نمی دانستم که با هر قدمی که به راهنمایی او بر می دارم یک قدم به قعر تباهی ها، به انتهای بدبختی ها، به آخر شقاوت ها، به نهایت پستی ها، پلشتی ها پلیدی ها نزدیک تر می شوم.
حالا من تک و تنها با روحی غل و زنجیر شده با ذهنی اسیر و در بند در بیابانی لا یتناهی ایستاده ام.
حالا با این همه تلخ گفتن ها، تلخ نوشتن ها، درد دل های زهر آلود، گویا شیطان هم به تنگ آمده و با تمام شیطنت هایش از هم نشینی با من بیزار است.
و من با این همه حالا: «نه انسان که تنهاخدایم آرزوست.»

نویسنده : اعظم دانشجو

روزنامه مردم‌سالاری

__________________

درمان غم عشق بگویم که چه باشد
وصل است و بهار است و می بربط و چنگ است
....
زنهار مرو هیچ سوی بیشه ی عشاق
چنگال غمش تیزتر از چنگال پلنگ است

----
ئه و روژه ی "مه جنون" له زوخاو نوشی ...مه ینه ت فه وتانی، کفنیان پوشی
من بومه واریس له قه وم و خویشی . . . سپاردی به من ئازاری و ئیشی

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید