بیست وسه
مرگ را به رودها سپردم
اصلا شاعر بی مشاعر بهچه کار مرگ می اید ؟
او که نباشد
چه کسی هر شب
با یک بغل ترانه و دلی دیوانه
به سراغ خاطرات پک تو بیاید؟
می ترسیدم زبانم لال
نگاهت در پس دروازه ی جدایی جا بماند
اما انگار
برف های فاصله از حرارت خرفم آب می شوند
حالا فکر می کنم که می ایی
می ایی و به ها گفتنم می خندی ! بانو
|