بمون برای ما شدن! ٭گفتم: «- بمان!» امّا تو...
شب ِ خکستریه ی خونه ی من، پلک ِ چشمای من ُ بسته می خواد!
جیرجیرک خونده وُ خوابیده ولی، چه کنم؟ من یکی خوابم نمیاد!
نور ِ فانوستُ بنداز تو شبم، این همه زخم ِ زبون نزن به من!
صدای من دیگه سوسو نداره! تو با لحن ِ کهکشون حرفی بزن!
فکر نکن اگه بری بدون تو، همه ی هستی ِ من میره به باد!
خیلی وقته که با هم غریبه ییم، رنگ ِ چشمای تو یادم نمیاد!
بغضم از رفتن ِ تو نمی شکنه، این ُ بدون!
اما با این همه باز بهت می گم: با من بگو!
رفتن ِ تو نه سقوطه، نه سکوته واسه من!
اما باز بهت می گم : بمون برای ما شدن!
اگه مهربون بشی برای تو، سقفی از بلور ُ رؤیا می سازم!
برای برق ِ نگاه ِ ناز ِ تو، جونم ُ با یه اشاره می بازم!
اگه باشی تو شب ِ ترانه هام، میشه آتیش بازی ُ نگا کنیم!
می تونیم پلکای خورشید خانوم ُ، رو به تاریکی ِ قصه وا کنیم!
اگه تو این جا نباشی، می دونم رودخونه زندونی میشه تو چشام!
اما من نمی ذارم که بشنوی، صدای گریه رُ تو زنگ ِ صدام!
بغضم از رفتن ِ تو نمی شکنه، این ُ بدون!
اما با این همه باز بهت می گم: با من بگو!
رفتن ِ تو نه سقوطه، نه سکوت ِ واسه من!
اما باز بهت می گم: بمون برای ما شدن!●
|